۱۴۰۳ مهر ۴, چهارشنبه

مجاهد شهید رویا وزیری ومجاهد شهید بهمن مقدس جعفری ومادر گرامی مادر مقدس تهرانی چند خاطره ویاد بود

مجاهد شهید رویا وزیری ومجاهد شهید بهمن مقدس جعفری ومادر گرامی مادر مقدس تهرانی چند خاطره ویاد بود


مجاهد قهرمان رویا وزیری شغل ماما از تنکابن که در مشهد بشهادت رسید 

 مجاهد قهرمان بهمن مقدس جعفری  همسر وهمرزم بهمن مقدس جعفری از شهیدان پیشتاز در نبرد علیه دو دیکتاتوری شاه وشیخ 



روزی تابستانی بود . طبق معمول برای بیدادگاه های چند دقیقه ای شان آخر شب قبل اسامی را میخواندند که برای صبح زود روز بعد ، آماده رفتن به دادسرا شویم .

آن شب بود که اسم مرا هم خواندند و بچه هایی که در بند نسوان ( خواهرانمان ) کسی را داشتند متوجه نامهایی از خواهرانمان نیز شدند که فردای آنروز عازم همان بیدادگاه ها ساختگی و نمایشی بودند .  یکی از آنها همسر بهمن بود ( رویا وزیری ) .

بهمن نزدم آمد و خواست که تمام تلاشم را برای کسب خبر از رویا نیز داشته باشم و هر آنچه برای او نیز پیش آمد را برایش بعنوان خبر ثبت کرده و به زندان بیاورم . هر چند در چنین مواقعی بدرستی هیچکس نمیتو.انست حتی حدس بزند که چند نفرمان اعدام نشده و به زندان بازخواهیم گشت .

به هر حال به علت کم بودن تعداد نفراتمان برای اعزام به دادسرا در مینی بوسی همه ما را که شامل 16 پسر جوان و 12 نفر از خواهرانمان که همگی زیر بیست سال داشتیم ، چپانیده و بردند .

با توجه به اینکه مینی بوس مخصوص زندان بود و راننده اش هم از پاسبانهای ارتشی ، فرصت نسبتا مناسبی بود که هر یک از ما زندانیان برای اطلاع از همدیگر شروع و بخصوص تبادل خبرهای سیاسی و بخصوص خانوادگی بپردازیم و زمینه برایم بوجود آمد تا ببینم رویا وزیری کیست و خودش که دقیق چهره اش را بعد از سالها به خاطر دارم جلو آمد و متوجه شده بود از طرف مشتاق صحبت با او هستم .

برایم بسیار سخت بود مطلب اصلی پیام بهمن بردباری و استقامت بود که به تاکید برای رویا ارمغان میاورد . البته که چهره مصمم رویا به نهایت از استواری و ایمان به راهش را ارائه میداد ولی تاکید من بعنوان پیام رسانی از بهمن گویا جلوه دیگری برایش داشت و گفت اگر به بند بازگشتم حتما سلام او را به بهمن رسانیده و بگویم که به یقین یکدیگر را در فراسوی زمین و آسمانهای درخشان از ایمان و عشق به سازمان ملاقات خواهیم کرد . راستی که من در آن لحظه ماندم . این چگونه ارتباطی بین این دو فرد بوده که فراسوی عشقهای زمینی از نوعی که من میشناختم بود . گویا تلنگری بر پیکره ضعیف من بود که ایمان و عشق به آرمان و رهائی چگونه مرزهای بزرگی را در مینوردند . و این دو هر یک برای یکدیگر چنان بودند که در واقع مکملی برای پیشبرد راه رهائی انسان بوده اند و بس .

راستش از همان کلامهای کوتاه رویا بسیار یافتم که همه انسانیت و ویژگیهای بهمن که برای هر یک از ما در بند عمومی دادسرای کوهسنگی به نمایش گذاشته میشد و درسهای عمیقی برای یک عمر بود و هرگز منشاء و ریشه آنرا به دلائل بسیار نمیگفت ،آری همان آرمانهای بزرگ سازمان مجاهدین خلق ایران بود . اما بهمن همه آن صفات را برای تک تک ما میشکافت و عرضه میکرد و تنها بیانی از راه و صلابت خورشید که در جانمان میآمیخت و نظاره میکرد . و در میان کلام رویا دریافتم که چقدر عمیق آنهارا در جان خویشتنشان میشناسند و به همان ایمان سر به دار شدند .

فاصله بین زندان وکیل آباد و دادسرای مشهد در کوهسنگی تقریبا بین 10 تا 20  کیلومتر میباشد و نمیدانم چقدر زمان طول کشید تا به دادسرا رسیدیم .

پس از رسیدن به دادسرا پسران را به اتاقی در زیر زمین و خواهرانمان را در اتاق دیگری در همان زیر زمین بردند . بگذریم که در آن ساعات هر یک و زمان بر هر یک از ما و البته در همراهی مان با یکدیگر چگونه گذشت .

در پایان روز 11 نفر از پسران را و تعدادی از خواهرانمان را نیز در دادسرا برای اجرای اعدام نگاه داشته و بقیه را به زندان بازگردانیدند . همه ما یازده نفر بشدت کنجکاو بودیم که از خواهرانمان کدامها به زندان بازگشته و چند نفر از دوازده نفر و البته کدامهایشان در دادسرا بسان ما مانده اند تا اعدام شوند .

ولی هیچ خبری از آنها نداشتیم .

ساعات روز تمام شده و شب شد و هر یک از ما را صدا میکردند و به نوبت میبردند تا آخرین ملاقات آنهم حضوری را ترتیب دهند و بعد از آن اعدام اجرا شود . اول میبردند تا به خانواده هامان زنگ بزنیم و بگوئیم که قرار است آن شب اعدام شویم و حاکم شرع ( بخوانید حاکم ظلم و جنایت ) از سر الطاف ملوکانه شان مقدمات ملاقاتی حضوری را فراهم میآورند . و خانواده ها میآمدند و تقریبا نیم ساعت نزد فرزندانشان میماندند و گپی آخرانه میزدند .

زمانی که برای تماس تلفنی با خانواده ام ، صدایم کردند ، درست همزمان با پایان ملاقات حضوری رویا بود و داشتند او را به اتاق مخصوص خواهران میبرند که قبل از اینکه من او را ببینم صدایم کرد و گفت به بهمن بگو همه خانواده را و مادر را ملاقات کرده و رویمان سپید که اشکی از چهره هامان فرو نریخت تا نا محرمی آنرا ببیند . از مادر بهمن نقل قول میکرد که هرگز بی ناموسی و یا نامحرمی صدای ضجه مادری را بناحق نشنیده و نخواهد شنید . گویا این پیام بزرگمنشانه ای بود که از مادر بهمن در سراسر بند اعدامیها روان شده بود که هرگز چنین خفتی در میان راست قامتان نبوده و نخواهد بود و گورتان را گم کرده و خود در خلوت پلیدیهای خود بمیرید که شهیدان راه خلق و رهائی خلق همیشه زنده و جاودان خواهند ماند .  زن پلیدی که او را برای قربانگاه میبرد مشت محکمی بر دهانش کوبید تا صدای رویای زمان را ببرد اما زهی خیال باطل ، و رویا همچنان با دستهای مشت کرده در دهانش که نمیدانم خونی بود یا نه ادامه داد : نوشته ای را جلوی روی من و صدیقه و اقدس قرار داده اند تا تحت عنوان وصیت نامه ، و غلط کردن نامه امضاء کنیم . اما هیچکداممان تا ساعاتی دیگر که قرار است اعدام شویم ، چنین نکرده و نخواهیم کرد .

و دیگر رویا را تا کنون ندیدم . چند روز بعد من و شش نفر دیگر از پسرانی که قرار بود اعدام شویم را به بند زندان وکیل آباد بردند . فردای همان روز خبر اعدام رویا و اقدس و صدیقه را در روزنامه خراسان نوشته بودند . بچه های بند که میدانستند رابطه نزدیکی با بهمن داشتم به من مراجعه کرده و گفتند که نزد بهمن رفته و خبر اعدام رویا را به وی بگویم و تلاش کنم که بهمن را در تنهائی مرهمی باشم .

هنوز ظهر نشده بود . رفتم و او را در مسجد بند یافتم که رو به قبله نشسته بود . گویا نماز خوانده بود و قرانی در دست داشت که مشغول مطالعه آن بود . کنارش نشستم و متوجه شدم که روزی نامه خراسان نیز کنار دستش است . متوجه شدم که خبر دارد و تلاش کردم صحبت را به گونه ای دیگر شروع نمایم که خودش درست بسان همیشه سرشار از عشق و امید به آزادی شروع به امیدواری دادن به من و سرفرازی خود از آزمایشات الهی به غرور بیان میگفت . راستش به خاطرم نیست اما فقط همین بس که بسیار گوش میداد و برای هر نکته ای با امید و سرفرازی به کوتاه سخن چیز تازه ای میگفت .

تنها آنچه را که در مینی بوس و در راه دادسرا و همه آنچه در داسرا و دیدار کوتاه با رویا برگرفته بودم را برایش بازگو کردم . اشک در چشمانش حلقه زده بود ولی ذره ای خلوص و عشق و ایمان به راه در او کم نبود . و تنها در پس همه شنیده های من از رویا ، گفت : مرا نیز بزودی اعدام خواهند کرد و بسا بیشتر و بیشتر در آینده اعدام خواهند شد اما روزی دوباره مسعود رجوی به قلبها ریشه خواهد  کرد و آزادی خواهد آمد . این را اشک پنهان مادران تضمین کرده و میکنند . مادرم بسیار عاطفی و احساسی بوده ولی در عجبم که چنین با ایمان و عشق توانسته عزمی جزم  علیه جنایت جلوی اشکهایش را بگیرد .

درود بر رجوی

سلام به خلق

سلام به آزادی ، نیاز صد ساله ایران زمین  .................


با یاد مجاهد شهید رویا وزیری شغل ماما از شهرستان شهسوار تنکابن که در مشهد سربدار شد

 با یاد مجاهد شهید رویا وزیری شغل ماما از شهرستان شهسوار تنکابن که در مشهد سربدار شد

مجاهد شهید رویا وزیری
مجاهد شهید رویا وزیری

محل تولد: تنکابن
شغل: ماما
سن: 24
تحصیلات: لیسانس
محل شهادت: مشهد
تاریخ شهادت: 26-4-1361
محل زندان: وکیل آباد

زندگینامه شهید


رویا وزیری در سال۱۳۳۷ در شهرستان شهسوار چشم به جهان گشود. او در یک خانواده مرفه زندگی می‌کرد. در همان شهر تحصیلات دبستانی و دبیرستانی خود را گذارند. سپس جهت ادامه تحصیل در رشته مامایی به دانشگاه فردوسی مشهد رفت. وی در تمام مدت تحصیلش از دانش‌آموزان ممتاز کلاس بود و حتی در دانشگاه نیز از بهترینها بود. بطور مثال در امتحان ورودی رشته تحصیلی مامایی نفر اول در امتحان و مصاحبه حضوری شده بود. طی دوران دانشجویی، پزشکانی که در بیمارستان در محل خدمت او بودند، از مسئولیت‌پذیری و بیداریهای مداوم او در زمان کشیک و رسیدگیهای او تعریف می‌کردند. وی در جریان سیل جهت کمک و یاری به مردم سیل‌زده می‌شتافت و کمکهای بی‌دریغی در این رابطه به مردم می‌کرد.

رویا در تظاهراتهای سال۱۳۵۷ علیه شاه خائن با سازمان مجاهدین آشنا شد. در سال۱۳۵۸ با شروع کلاسهای تبیین جهان، جهت دیدن ویدئوی کلاسها با دوستانش به تالار رازی دانشکده پزشکی می‌رفت و در فعالیت‌های تبلیغی و فروش نشریه نیز فعالانه شرکت می‌کرد. در ستاد حنیف و ستاد امداد مجاهدین فعالیت داشت. هم‌چنین در اکیپی که جهت کمک به سیل‌زدگان تایباد از جانب ستاد مأموریت گرفته بود، شرکت فعال داشت و به همراه مجاهد شهید زرین پرتوی و همرزمان دیگرش با اشتیاق فراوانی به این مأموریت رفت.

با اخلاق انقلابی و انسانی که داشت همه را جذب خودش می‌نمود. همیشه سوره نصر را می‌خواند و این سوره را با چنان حالتی بر زبان می‌آورد که روز پیروزی را تداعی می‌نمود.

یکی از دوستانش در خاطراتی که از او نقل می‌کند می‌گوید: ”قبل از انقلاب به‌اصطلاح فرهنگی در دانشگاه هر دویمان فارغ‌التحصیل شده بودیم اما به‌دلیل هواداری از مجاهدین مدرک لیسانس را به ما ندادند ولی هر دویمان در بیمارستان شب‌کاری داشتیم. از ساعت هفت شب تا ساعت سه صبح یک سره کارمی کردیم. رویا با خصوصیت اخلاقی بسیار صمیمی و صادقانه‌اش همیشه صبورانه به بیماران رسیدگی می‌کرد و در مقابل بی‌طاقتیهای بیماران حتی یک بار هم عصبانی نمی‌شد. بسیار ساده لباس می‌پوشید و بعد از آنهمه کار و دوندگی در زمان شب کاری بعدازظهرها هم به ستاد حنیف می‌رفت و نشریه مجاهد و اعلامیه‌ها را می گرفت و با همدیگر به مطب پزشکان در قسمتهای مختلف مشهد می‌بردیم.

رویا جسور و بی‌باک بود. بعد از۳۰ خرداد تا مدتها در ارتباط با هواداران بود و یکی از مسؤلیت‌هایش تأمین مالی و تدارکاتی و درمانی پایگاهها بود. ولی بعد از دیماه سال۶۰ به‌دلیل شناخته شدگی به زندگی مخفی روی آورد و تا اواخر سال۶۰ با انجام قرارهای خیابانی به فعالیتش ادامه داد و سرانجام در اردیبهشت سال۶۱ با لو رفتن خانه تیمی‌شان همراه تعداد دیگری از همرزمانش دستگیر شد و به زندان وکیل‌آباد مشهد منتقل گردید. خانواده‌اش در همین زندان وکیل‌آباد به ملاقاتش می‌روند.

البته دژخیمان رژیم ددمنش و زن‌ستیز خمینی تحمل چنین زن مجاهد شجاع و جسور و توانمندی را نداشتند و سرانجام وی را در اواخر تیرماه سال۱۳۶۱ بدار آویختند.

رویا با فدای جانش شعله فروزان فدا را این‌گونه درخشان و شعله‌ور جاودانه کرد. مسیری که با حماسه‌های نسلی مقاوم، آذین شده، نسلی که اراده کرده آزادی را برای خلق ستمدیده به ارمغان بیاورد.

 او همسروهمرزم مجاهد شهیدبهمن مقدس جعفری بود.

مجاهد قهرمان بهمن مقدس جعفری از شهیدان پیشتاز در نبر علیه دو دیکتاتوری شاه وشیخ 
 

یادش گرامی و راهش پر رهرو باد

۱۴۰۳ شهریور ۱۰, شنبه

احمدرئوف بشری دوست قهرمانی که در نسل کشی وقتل عام ۶۷ خمینی علیه مجاهدین بدست پاسداران خمینی در انتقال از زندان ارومیه در تپه الیاس آباد سلاخی ومثله وقتل عام شد

 

احمدرئوف بشری دوست قهرمانی که در نسل کشی وقتل عام ۶۷ بدست پاسداران خمینی در انتقال از زندان ارومیه در تپه الیاس آباد سلاخی ومثله وقتل عام شد 

از ایران پدیا
پرش به ناوبریپرش به جستجو
محل قتل عام زندانیان سیاسی ارومیه در تپه الیاس آباد در سال ۶۷که احمد هم همراه بسیاری از مجاهدان سرموضع قتل عام شدند   

احمد رئوف بشری‌دوست


زادروزاول شهریور ۱۳۴۳
درگذشتتابستان ۱۳۶۷
زندان ارومیه
علت مرگاعدام به جرم ملیشیای مجاهدین خلق
آرامگاهنا معلوم
ملیتایرانی
شناخته‌شده برایزندانی سیاسی مقاوم

احمد رئوف بشری‌دوست (زاده‌ی اول شهریور ۱۳۴۳ – آستارا، اعدام: تابستان ۱۳۶۷)، پس از پایان تحصیلات ابتدایی و راهنمایی، به علت علاقه و استعداد در کارهای فنی و الکترونیک، در رشته‌ی الکترونیک هنرستان صنعتی رشت ثبت نام کرد. احمد رئوف بشری‌دوست از جمله جوانانی بود که پس از انقلاب، در کنار هزاران جوان و نوجوان دیگر به فعالیت‌های فرهنگی و سیاسی چون فروش کتاب و نشریه و ... روی آورد. احمد رئوف همواره به دلیل معصومیت، رفتار محجوب، خوشرویی و مهربانی زبان‌زد خانواده و اقوام و دوستان خود بود. احمد رئوف هنگام ورود به هنرستان که هم‌زمان با انقلاب ضدسلطنتی در ۱۳ سالگی با مبارزه و فعالیت سیاسی آشنا شد و در حرکت‌های اعتراضی و تظاهرات علیه حکومت شاه فعالیت داشت. پس از پیروزی انقلاب ضدسلطنتی، احمد رئوف بشری‌دوست ابتدا در انجمن اسلامی هنرستان به فعالیت پرداخت. اما با پی بردن به ماهیت خمینی به جنبش ملی مجاهدین در رشت پیوست. وی پس از ۳۰ خرداد ۱۳۶۰، رو به زندگی مخفی آورد. احمد رئوف بشری دوست در اردیبهشت ۱۳۶۱، دستگیر شد و تحت شکنجه قرار گرفت. او در زمستان ۱۳۶۶، پس از ۵ سال از زندان آزاد شد و تصمیم گرفت به ارتش آزادی‌بخش ملّی ایران بپیوندد اما مفقود شد. در سال ۱۳۷۰، مأموران وزارت اطلاعات حکومت جمهوری اسلامی به پدر او اطلاع دادند که احمد را در تابستان ۱۳۶۷، در زندان ارومیه اعدام کرده‌اند.

فعالیت‌های سیاسی احمد رئوف بشری دوست

احمد رئوف بشری دوست پس از پیوستن به جنبش ملی مجاهدین خلق که آن هنگام میلیشیایی ۱۵ ساله بود به خاطر فعالیت‌هایش علیه رژیم جمهوری اسلامی، برای فالانژها و سپاه پاسداران چهره‌ی شناخته شده‌ای بود. یکی از هنرجویان هنرستان صنعتی رشت که آن زمان با احمد دوست و هم‌کلاس بود، می‌گوید:

«فرشید اباذری سردسته‌ی فالانژهای رشت در بهار ۱۳۵۹، با گروهی از اراذل و اوباش به‌هنرستان صنعتی رشت حمله کرد و ۱۳ تن از دانش‌آموزان هوادار مجاهدین را در مقابل چشم همه و از جمله مدیر و دبیران هنرستان ربود و به نقطه‌ی نامعلومی منتقل کرد. فرشید اباذری و دار و دسته‌اش، دست‌گیرشدگان را به مسجد باقرآباد که پاتوق فالانژهای وحشی رشت بود منتقل و تا نیمه‌های شب آنان را شکنجه کرده و روز بعد پیکر نیمه جان آن‌ها را در یکی از خیابان‌های رشت رها کردند. مجاهد شهید احمد رئوف بشری‌دوست یکی از آن‌ها بود.

مادر احمد که تمام روز را در جست و جوی فرزندش به ارگان‌های مختلف رژیم ایران مراجعه کرده و نتیجه‌ای نگرفته بود در این رابطه می‌گوید:

«عصر روز بعد زنگ در به صدا درآمد. وقتی در را باز کردم احمد که رمق ایستادن نداشت و به در تکیه داده بود به آغوشم افتاد. او را کشان کشان به داخل خانه آوردم. دراز کشید. قطره اشکی در گوشه چشم‌هایش جمع شده بود. احمد گفت که تمام مدت که می‌زدند فقط اسمم را می‌خواستند، با این‌که می‌دانستم اسمم را می‌دانند اما نگفتم، می‌خواستم آبدیده شدن پولاد را امتحان کنم.»

احمد رئوف بشری‌دوست روز شنبه پس از بازگشت به مدرسه به افشاگری در مورد حادثه‌ی پیش آمده پرداخت. او در جمع مدیر هنرستان و دیگران که جویای قضیه بودند با بالا زدن پیراهنش آثار ضرب و شتم و شکنجه‌ها را نشان داد. گفته می‌شود با میله‌ی آهنی به سر وی کوبیده بودند و در جای جای بدنش آثار کبودی و زخم‌ها و شیارهایی که فالانژها با چاقو ایجاد کرده بودند، پیدا بود. بسیاری از دوستان وی از دیدن شکنجه‌هایی که در حق او که یک نوجوان ۱۵ ساله بود و به لحاظ فیزیکی هم کوچک‌تر از سنش نشان می‌داد، اشک ریختند.


تصویری از دوران کودکی احمد

احمد رئوف بشری دوست علاوه بر فعالیت‌های سیاسی به آماده‌سازی جسمی و روحی روی آورد. از جمله گفته می‌شود با سخت‌کوشی به یادگیری کاراته و فنون رزمی پرداخت.»

دست‌گیری و اعدام احمد رئوف بشری‌دوست

سرفصل ۳۰ خرداد ۱۳۶۰، آغاز مرحله‌ی دشوارتری برای احمد رئوف بشری‌دوست و تمام مخالفان نظام جمهوری اسلامی بود. پس از آغاز فاز نظامی و اعلام مقاومت مسلحانه توسط مجاهدین خلق احمد به زندگی مخفی روی آورد و با استفاده از استعداد و توانایی فنی خود، پشتیبانی نظامی تیم‌های عملیاتی را برعهده گرفت. در شهریور ماه ۱۳۶۰ و به علت ضربات و دستگیری‌های گسترده‌ی ماه‌های اول پس از ۳۰ خرداد، ارتباط احمد برای مدتی کوتاه با سازمان مجاهدین قطع شد. در همین دوران او شب‌های زیادی را در یک ساختمان نیمه تمام بدون سقف، به صبح می‌رساند. در شهریور۱۳۶۰، علاوه بر قطع ارتباط و مشکلات زندگی مخفی، دستگیری خواهرش و بیماری سرطان مادرش از جمله مشکلاتی بودند که احمد با آن روبه‌رو شده بود. احمد پس از ارتباط مجدد با تشکیلات مجاهدین خانه‌ای را در یکی از محلات رشت کرایه کرد. مادر احمد نیز که به تازگی از بیمارستان مرخص شده بود، مسئولیت پشتیبانی و خرید مواد مورد نیاز مجاهدینٍ مستقر در این پایگاه را بر عهده گرفت. در اوایل اردیبهشت ۱۳۶۱، احمد رئوف بشری‌دوست در تهاجم پاسداران حکومتی به پایگاهی که احمد در آن مستقر بود دست‌گیر شد. در جریان بازجویی از اعضای تیم، لو رفتن مسئولیت احمد که به‌رغم سن و سال کم، مسئولیت سایرین را برعهده داشته است، موجب تعجب و حیرت بازجویان و شکنجه‌گران شد. شکنجه‌گران از اعمال هیچ‌گونه شکنجه در حق این فرمانده جوان مجاهد فروگذار نکردند. اما احمد که خود را از پیش برای چنین روزهایی آماده کرده بود؛ بازجویی‌ها و شکنجه‌ها را سرفرازانه پشت سر گذاشت و پس از مدتی به زندان باشگاه افسران رشت منتقل شد. اما حادثه‌ای دیگر دوباره احمد را به زندان سپاه و اتاق شکنجه بازگرداند. مادر احمد می‌گوید:

«پس از مدت‌ها پی‌گیری و اعتراض در بیدادگاه رژیم ایران، موفق به ملاقات با فرزندم شدم. حاکم ضدشرع در پاسخ به اعتراض من که چرا این طفل صغیر را دست‌گیر کرده‌اید، با وقاحت گفته بود: کدام طفل صغیر، فرمانده میلیشیاست. مسئول چند تا بزرگ‌تر از خودش بوده، تازه به جای آن‌ها هم باید تعزیر شود! اما احمد انگار نه انگار که آن بازجویی‌های سخت را گذرانده بود. دنبال تبادل اطلاعات و خبرگیری از بیرون بود. وقتی خبر فرار خواهرش را از زندان باشگاه افسران به او دادم از خوشحالی در پوست نمی‌گنجید. مرتب می‌گفت خدا را شکر. خدا را شکر. بهش بگو افتخار می‌کنم! احمد آن‌قدر خوشحال بود که می‌ترسیدم پاسداران متوجه شوند. هفته‌ی بعد که برای ملاقات به زندان رفتم، احمد ممنوع الملاقات بود و دوباره برای بازجویی به زندان سپاه منتقل شده بود. این بار جرم احمد، فرار خواهرش از زندان بود. چند ماه بعد که دوباره او را دیدم و راجع به بازجویی و محاکمه مجدد پرسیدم، خندید و گفت: چیزی نبود. بیش‌تر از این‌ها می‌ارزید. هر چه می‌زدند بیشتر مطمئن می‌شدم که دروغ می‌گویند و نتوانسته‌اند دوباره دستگیرش کنند و به خاطر همین این‌طوری هار شده‌اند.»



احمد رئوف در دوره آموزش فنون رزمی

پس از چند دوره بازجویی و شکنجه، احمد به‌پنج سال زندان محکوم و به زندان باشگاه افسران رشت منتقل شد. در اولین ملاقات با مادرش قصدش را برای فرار از زندان با او در میان می‌گذارد. مادر احمد علاوه بر وصل ارتباط او با تشکیلات بیرون زندان، تلاش می‌کند با جاسازی، الزامات مورد نیازش را تهیه کند. اما در این فاصله مأموران حکومتی که از مقاومت زندانیان مجاهد رشت به ستوه آمده بودند در یک تصمیم جنایت‌کارانه در تاریخ ۲۲ اسفند۱۳۶۱، زندان باشگاه افسران رشت را به‌آتش می‌کشند. شب حادثه پاسداران به‌سوی زندانیان سیاسی که درحال فرار از محاصره‌ی آتش بودند، تیراندازی کردند و درنتیجه‌ی آن ۷ زندانی سیاسی هوادار مجاهدین در آتش سوختند. احمد نیز درحالی‌که بیهوش شده بود، توسط یکی از هم‌رزمانش از میان شعله‌ها بیرون کشیده شد و موقتاً نجات پیدا کرد.

گزارش دیگری از زندان رشت

در گزارش دیگری از زندان رشت آمده است که چند ماه پس از به‌آتش کشیدن زندان رشت، در خرداد ۱۳۶۲، دژخیم محسن خداوردی، دادستان رشت، به خاطر این‌که نمی‌توانست مقاومت داخل زندان‌های رشت را بشکند، تصمیم گرفت حدود ۴۰ تن از زندانیان مقاوم رشت را تبعید کند. مجاهد شهید احمد رئوف بشری‌دوست نیز یکی از همین زندانیان بود. رژیم ایران زندانیان تبعیدی را ابتدا از زندان رشت به زندان اوین در تهران و سپس به زندان گوهردشت کرج برد.

گزارشی از زندان گوهردشت کرج

یکی از هم‌زنجیران احمد رئوف بشری‌دوست در گوهردشت نوشته است:

«احمد به رغم سن کمی که داشت، از درک و فهم عمیقی برخوردار بود. روی گشاده و گوش باز در برخورد با مسئول و جمع مجاهدین و دقت و جدیت در کار و مسئولیت از ویژگی‌های بارز او بود. احمد با هر مسئولیتی که به او سپرده می‌شد بسیار جدی برخورد می‌کرد. مدتی مسئولیت آرایشگاه را به او سپردند. با این‌که آرایشگری نمی‌دانست خیلی سریع یاد گرفت و کارها را سریع پیش می‌برد. مدتی نیز مسئول گوش دادن به صدای رادیو مجاهد بود. احمد از مطالب رادیو نهایت استفاده را می‌نمود. بسیار دقیق به اخبار و گفتار گوش می‌کرد و متن آن را به صورت مکتوب در اختیار دیگران قرار می‌داد. در کارهای جمعی، از کارهای دستی و هنری گرفته تا مناسبت‌های مختلفی که در زندان برگزار می‌کردیم، برخوردی فعال و مسئله حل‌کن داشت.»

در گزارش دیگری از زندان گوهردشت کرج در مورد مقاومت سرسختانه‌ی احمد رئوف بشری‌دوست برای جلوگیری از انتقال به سلول خائنان آمده است:


احمد رئوف بشری دوست ومادرش

«یک بار در سال ۱۳۶۳، پاسدار محمود، سرشیفت پاسداران می‌خواست مجاهد شهید احمد رئوف بشری‌دوست را به اتاقی که خائنان و توابین بودند انتقال دهد اما احمد آن‌چنان مقاومتی کرد که از انتقالش پشیمان شدند. احمد خوش قریحه بود و ذوق شاعری داشت. در زندان ترانه سرودهایی به‌زبان گیلکی تنظیم کرده و برایمان می‌خواند. ترجمه‌ی یکی از ترانه‌ها این بود:

«ایران غرق بلاست،

پر از صداست

در این شب‌های ما،

همه جا خون خداست.

آفتاب فردا از رگبارها و آتش سلاح تو طلوع می‌کند

باید برخاست، باید برخاست

نباید نشست، نباید نشست

باید با خون عهد و پیمان بست.»

مادر احمد رئوف بشری‌دوست در تابستان ۱۳۶۳، در اثر بیماری سرطان در گذشت. احمد در نامه‌یی از زندان نوشته بود: «از دست‌دادن مادر که یار سخت‌ترین سال‌هایم بود، در زندان بر من بسی گران آمد.»

احمد رئوف بشری‌دوست در ماه رمضان سال ۱۳۶۴، به همراه دیگر مجاهدان در اعتراض به تقسیم غذا توسط توابین، دست به اعتصاب غذا زد. پاسداران به داخل بند ریخته و افراد را تک به تک شناسایی کرده و به بیرون بند بردند؛ و آن‌ها را پس از ضرب و شتم و شکنجه‌های فراوان به انفرادی فرستادند. یکی از بستگان احمد رئوف گفته است که «پس از مدت‌ها به من ملاقات کوتاهی دادند. احمد که آثار ضرب و شتم و شکنجه‌ها از ظاهرش پیدا بود، خیلی سریع ماجرا را برایم شرح داد و گفت که در ماه رمضان با دهان روزه چطور به جانشان افتادند. احمد از من خواست خبر این اعتصاب قهرمانانه را به سازمان مجاهدین برسانم.»

یکی از هم‌زنجیران احمد نقل می‌کند که در سال ۱۳۶۵، به مرور کسانی را که حکمشان در حال اتمام بود به زندان شهرشان باز می‌گرداندند. احمد موقع خداحافظی از زحمات جمع قدردانی کرد و گفت:

«در این سالها شما من را مثل بچه تر و خشک کرده‌اید و بزرگ شده‌ام. امیدوارم قدرش را بدانم و هر چه سریع‌تر به سازمان بپیوندم.»



تصویری دیگر از احمد در دریای خزر

احمد رئوف بشری دوست پس از ۵ سال در زمستان ۱۳۶۶ از زندان آزاد شد. او به سرعت به دنبال وصل مجدد به سازمان مجاهدین خلق و پیوستن به ارتش آزادی‌بخش ملی ایران بود.

معصومه رئوف بشری‌دوست خواهر مجاهد شهید احمد رئوف بشری‌دوست در این رابطه در گزارشی نوشته است:

«اسفند ۶۶ پس از سالها نامه‌یی از احمد دریافت کردم. سراسر نامه شور وعشق به سازمان و آرزوی وصل دوباره بود. پیش از آن همبندی‌هایش از مقاومت و روحیه بالایش برایم قصه‌ها گفته بودند. اما من بهتر از همه می‌شناختمش. تا مغز استخوان عاشق برادر مسعود بود. فقط همین. یک پرستوی عاشق. می‌گفت ما چه نسل خوش شانسی هستیم. در دورانی زندگی می‌کنیم که می‌توانیم در رکاب برادر مسعود بجنگیم. احمد در اولین نامه‌اش نوشته بود: اگر بخواهم از آنچه در این سالها بر من گذشته برایت بنویسم مثنوی هفتاد من کاغذ می‌شود. پس شرح این هجران و این خون جگر ـ این زمان بگذار تا وقت دگر»

او همچنین در نامه‌ی دیگری به خواهرش معصومه رئوف بشری دوست می‌نویسد:

«هر لحظه به خودم می‌گویم من اینجا چکار می‌کنم؟ جای من اینجا نیست!»

احمد رئوف بشری دوست به رغم شرایط امنیتی که پس از آزادی از زندان با آن مواجه بود، برای پیوستن به سازمان مجاهدین خلق دست به اقداماتی می‌زند.

در گزارشی به نقل از یکی از نزدیکان وی گفته شده است:

«احمد عجله داشت. بی قرار بود. گویی بیرون زندان هم برایش زندان بود. نمی‌توانست دوری از سازمان را تحمل کند. در مقابل توصیه‌های ما که کمی صبر کن ببینیم چه می‌شود، لبخندی می‌زد و سکوت می‌کرد و مرتب در فکر رفتن بود»

به گفته‌ی نزدیکان احمد رئوف، وی برای پیوستن به سازمان مجاهدین خلق به سراغ یکی دیگر از زندانیان آزاد شده می‌رود و از وی می‌خواهد تا با هم به ارتش آزادی‌بخش پیوندند اما وی در پاسخ از احمد می‌خواهد که عجله نکند. با این همه وی قانع نمی‌شود و به تنهایی در بهار ۱۳۶۷ در حالی که در تور امنیتی وزارت اطلاعات بود، به قصد پیوستن به ارتش آزادی بخش از رشت خارج می شود. در مورد تاریخ دقیق نحوه دستگیری وی اطلاعاتی در دسترس نیست. خواهر وی معصومه رئوف بشری‌دوست که از قبل در ارتش آزادی‌بخش بود، تصمیم می‌گیرد در تماسی نرسیدن احمد را به خانواده‌اش اطلاع دهد. او در گزارشی در این رابطه می‌گوید:

«قرار شد نرسیدن احمد به ارتش آزادی را به خانواده‌ام اطلاع بدهم. به پدرم زنگ زدم و سراغ احمد را گرفتم. با تعجب گفت: مگر پیش تو نیست؟ از همه ما خداحافظی کرد که بیاید پیش تو! اگر پیش تو نیست پس؟! پدر حدسش درست بود. بعد از آن راه افتاد زندان به زندان به جستجوی احمد. اما هر چه گشتند کمتر یافتند. نه نامی، نه نشانی، نه گوری… احمد ستاره‌یی در کهکشان ۳۰ هزار مجاهد سربه‌دار شده بود… بعدها روشن شد که احمد در جریان قتل‌عام زندانیان مجاهد در مرداد ۱۳۶۷، به‌شهادت رسیده بود. سال۱۳۷۰، مزدوران وزارت اطلاعات به پدرم گفتند او را در زندان ارومیه اعدام کرده‌ایم و حتی از گفتن محل دفن او به‌ خانواده‌اش دریغ کردند. آری احمد دلیر همانگونه که خود در ترانه‌هایش سروده بود، پس از آزادی دمی ننشست، برخاست و بر عهد و پیمانی که برای پیوستن به ارتش آزادی بسته بود وفا کرد، تا آفتاب فردا از عزم و رزم مجاهدان طلوع کند.[۱]

نحوه شهادت



تصویر احمد پس از آزادی از زندان

پس از سال‌ها در مورد نحوه‌ی اعدام احمد رئوف بشری دوست اطلاعاتی به دست آمد. بنابر این اطلاعات در تابستان ۱۳۶۷ پاسداران، زندانیان سیاسی را که اغلب آنان از مجاهدین خلق ایران بودند را با دو مینی‌بوس به بهانة انتقال به زندان تبریز به تپه‌های اطراف دریاچة ارومیه بردند. در آن منطقه که از قبل تحت کنترل پاسداران قرار داشت تعدادی پاسدار با انواع سلاح سرد از قبیل چاقو، قمه، چماق، تبر و ساطور منتظرشان بودند و زندانیان را درحالی‌که دست و پایشان بسته بود مورد حمله قرار داده و سلاخی کردند. فریادهای مجاهدان آن‌قدر بلند بود که برخی از روستاییان به آن منطقه سرازیر شده ولی با تهدید و سلاحهای پاسداران مسلح مواجه شده و از منطقه دور شدند.

جلد کتاب شازده کوچولو، فارسی

کتاب شازده کوچولو در سرزمین ملاها

شازده کوچولو در سرزمین ملاها عنوان داستان مصوری است که بر اساس زندگی مجاهد شهید احمد رئوف بشری دوست نوشته شده است. این کتاب به زبان‌های فرانسوی، انگلیسی، آلمانی، ایتالیایی و فارسی وجود دارد و در دست ترجمه به زبان نروژی است:

برخی اطلاعات مورد این کتاب چنین است:

مقدمه: لیندا چاوز ـ اینگرید بتانکور

نویسنده: معصومه رئوف بشری‌دوست

سناریو: سامر هارمن

نقاشی‌ها: بونگا، داوید فرناندو

این کتاب را به زبان فارسی می‌توان در لینک زیر مشاهده کرد:

ناشر فرانسوی در معرفی کتاب نوشته است:





جلد کتاب شازده کوچولو، انگلیسی

«احمد جوان بود و شجاع و بی باک، با قلبی آکنده از آرمان‌های آزادی‌خواهانه، عدالت طلبانه و برابری جویانه. او سرشار از این امید که روزی این آرمان‌ها در کشورش و برای مردم آن تحقق یابد، در برابر خشونت رژیم خودکامه‌ی ملایان ایستاد و با به خطر انداختن جان خود وارد یک مبارزه‌ی طولانی و دشوار شد که سرانجام به زندان و حبس و… راه برد. مانند او بی‌شمار انسان‌های مقاوم از هر سن و در هر شرایط اجتماعی، در برابر استبداد مطلق رژیم خمینی ایستادند و در عنفوان جوانی، با ظلمت و رنج و درد زندان رو در رو شدند. ۳۰ هزار تن از آنان در سال ۱۳۶۷، در جریان یک قتل‌عام سازماندهی شده از سوی حکومت ایران، جان خود را از دست دادند. اکثر آنان کمتر از ۳۰ سال داشته و بسیاری نیز از سنین ۱۳ یا ۱۴ سالگی در زندان به سر می‌بردند. اثر حاضر به آنان تقدیم می‌شود. باشد که سرگذشت این گل سرخ‌های بی‌شمار مقاومت مردم ایران به فراموشی سپرده نشود.»

مقدمه اینگرید بتانکور



اینگرید بتانگور

خانم اینگرید بتانکور، یک شخصیت سیاسی فرانسوی ـ کلمبیایی است که در سال ۱۹۹۸، در کلمبیا به عنوان سناتور انتخاب شده و در سال ۲۰۰۲، کاندایدای انتخابات ریاست جمهوری این کشور بود و توسط گروه فارک در جنگل‌های آمازون به گروگان گرفته شد تا سال ۲۰۰۸، که از دست گروگان‌گیرها نجات یافت. وی پس از آزادی به نبردش برای مبارزه با نقض حقوق بشر ادامه داد و خود را به صدای قربانیان و رنج‌کشیدگان تبدیل کرد. اینگرید بتانکور در مقدمه‌ای بر کتاب شازده کوچولو در سرزمین ملاها، از جمله نوشته است:

«سرگذشت احمد که در این کتاب با تصویر بیان شده، قطعاً داستانی برای کودکان نیست… ما با دست و گفتار احمد به قلب مقاومت ایران راه می‌یابیم، مقاومت مجاهدین خلق. او از زبان یک جوان بیست ساله و همراه با یارانش ما را در رؤیای خود برای یک آینده‌ی بهتر، تهی از سرکوب و جهل و تعصب و طرد و نفی، سهیم می‌کند. … سرگذشت شازده کوچولو در سرزمین ملایان، بدون هیچ‌گونه پرده‌پوشی، فاجعه‌ای انسانی را که بر میلیون‌ها ایرانی رفته، در برابر چشمان ما قرار می‌دهد. ما با احمد می‌توانیم این فاجعه را مرور کنیم، در آن زندگی و سعی در درکش کنیم، تا حقیقت را دیگر نتوان پنهان کرد، تا حق و عدالت جاری شود و رهایی نهایی که مردم ایران این قدر برایش انتظار کشیده‌اند، فرا برسد.»

مقدمه لیندا چاوز



لیندا چاوز

لیندا چاوز، مدیر پیشین روابط عمومی کاخ سفید، مدیر پرسنلی کمیسیون حقوق بشر ایالات متحده‌ی آمریکا و کارشناس پیشین ایالات متحده به مدت ۴ سال در زیرکمیسیون سازمان ملل متحد برای پیش‌گیری از تبعیض و حفاظت از اقلیت‌ها است. وی در پیش‌گفتار کتاب شازده کوچولو در سرزمین ملاها نوشته است:

«داستان شازده کوچولو در سرزمین ملایان، قهرمان درون قلب خواننده را زنده می‌کند. این داستان، جوان شجاعی را به تصویر می‌کشد که خواستش چیزی بیش از آن نوع زندگی که همه‌ی پسران و دختران می‌خواهند نیست، آزاد بودن و خوشبخت و در امنیت زیستن در وطن خود. این مرد جوان پس از آن‌که آیت‌الله خمینی متأسفانه ایران را به یک کابوس مبدل می‌کند، به رشد و بلوغ فکری دست می‌یابد. آیت‌الله و پیروانش مقرراتی را تحمیل می‌کنند که زندگی را برای هر ملت آزادی‌دوستی غیرقابل تحمل می‌سازد. آیت‌الله اجازه‌ی بیان آزادانه‌ی عقاید یا آزادی اجتماع به انتخاب اشخاص را سلب می‌کند. ایران، کشوری با تاریخ و تمدن بزرگ، به فقر و فاقه کشیده می‌شود، زنان از دسترسی آزادانه و برابر به آموزش محروم می‌شوند، و آخوندها محتوای آن‌چه را که باید آموزش داده شود کنترل می‌کنند. قهرمان این داستان یک پسر جوان عادی با قلب و شجاعتی خارق‌العاده است. او نمی‌تواند شاهد متلاشی شدن خانواده، جامعه و کشورش باشد و دست روی دست بگذارد؛ لذا تصمیم می‌گیرد مانند بسیاری دیگر از جوانان نسل خود به سازمان مجاهدین خلق، جنبش اصلی اپوزیسیون، بپیوندد، اما آخوندها اجازه‌ی این‌گونه مقاومت‌ها را نمی‌دهند. شازده کوچولو مانند ده‌ها هزار جوان دیگر از خشونت سرکوب رنج می‌برد. بازداشت و شکنجه می‌شود و نهایتاً جان خود را فدا می‌کند. این سرگذشت ۳۰ هزار ایرانی است که اکثریت آنان کم‌تر از ۳۰ سال داشتند و نمی‌توانستند کنار بایستند و کاری نکنند. آن‌ها بهای این مقاومت را با زندگی خود پرداختند و امروز برای ما منبع الهام هستند. متأسفانه کشتار بی‌گناهان به دست آیت‌الله خمینی و رژیمش در سال ۱۳۶۷، سی سال پیش متوقف نشد و تا به امروز ادامه دارد. افرادی که جای خمینی را گرفتند به همان اندازه تشنه به خون و خطرناک هستند. اما مردمان بسیاری بر این سبعیت و قساوت آگاهی ندارند. باید همگی هشیار باشیم تا اطمینان یابیم که سرنوشت و فدای جوانانی مانند شازده کوچولو، امروز بر بستر ناآگاهی عمومی تکرار نشود.[۲]

نامه‌ی ژان زیگلر

ژان زیگلر
ژان زیگلر

آقای ژان زیگلر، عضو کمیته‌ی مشورتی شورای حقوق بشر سازمان ملل، پس از خواندن این کتاب در نامه‌ای نوشته که «احمد افتخار بشریت است. او و ۳۰ هزار شهید دیگر سال ۱۳۶۷، با از خودگذشتگی، ارائه‌ی یک الگوی درخشان شجاعت و عشق به خلق، راه را بر یک ایران آزاد، دموکراتیک و نیک‌بخت گشودند. جنایت هولناک آخوندها بدون مجازات نخواهد ماند.»

انعکاس کتاب شازده کوچولو در رسانه‌های خارجی

هفته‌نامه‌های لاگازت والدوآز، اکورژیونال در ۲۳ ژانویه ۲۰۱۹، و همچنین کوته والدوآز به‌تاریخ ۳۱ ژانویه مقاله ای در مورد کتاب شازده کوچولو در سرزمین ملاها منتشر کردند. این هفته نامه نوشت:

«او از طریق یک داستان مصور، برادرش را زنده می‌کند. معصومه رئوف بشری‌دوست یک کتاب داستان مصور با عنوان شازده کوچولو در سرزمین ملاها را در گرامی‌داشت خاطره‌ی برادرش که در سال ۱۳۶۷، به قتل رسید؛ منتشر کرد. داستان او هم گرامی‌داشت خاطره‌ی برادرش احمد است که در ۲۳ سالگی در جریان قتل‌عام گسترده‌ای که در سال ۱۳۶۷، در ایران اتفاق افتاد، کشته شد و هم یک شهادت تاریخی درباره‌ی این نسل‌کشی که هم‌چنان مجازات ناشده باقی مانده است و هم یک فراخوان برای عدالت. داستان مصور شازده کوچولو در سرزمین ملاها، همان‌طور که اینگرید بتانکور، گروگان سابق فارک در کلمبیا در مقدمه‌ی این کتاب نوشته است یک قصه برای کودکان نیست. با انتشار این داستان مصور در ماه گذشته، معصومه رئوف بشری‌دوست، از طریق شهادت‌هایی که گردآوری کرده، زندگی برادرش را که در آن قتل‌عام بزرگ کشته شد، ردیابی می‌کند. ۳۰ سال پیش جمهوری اسلامی ایران بیش از ۳۰ هزار زندانی و مخالف سیاسی را که اکثر آن‌ها از اعضای مجاهدین خلق ایران بودند اعدام کرد.»

«بعد از یک محاکمه‌ی شتاب‌زده و محکوم شدن به ۲۰ سال زندان بدون هیچ دلیل و مدرکی، معصومه رئوف بشری‌دوست موفق شد پس از ۸ ماه از زندان فرار کند و به یک مقر مقاومت در کردستان بپیوندد. احمد سرگذشتی مانند خواهرش نداشت که اکنون عضو جامعه‌ی ایرانیان و مقاومت ایران است. نویسنده با برانگیختگی می‌گوید:

«خیلی طول کشید تا بتوانم شهادت‌های هم‌سلولی‌های احمد را راجع به دورانی که در زندان بود، گردآوری کنم. من به تدریج این اطلاعات را مانند قطعات یک پازل کنار هم گذاشتم تا این داستان را تکمیل کنم.»

او با دوست هنرمندش سامر هارمن روی این کتاب داستان مصور کار کرده است. او توضیح می‌دهد:

«نمی‌خواستم که داستان برادرم فراموش شود. یک متن بدون تصویر نمی‌توانست این‌طور تأثیرگذار باشد. در این داستان، این خود احمد است که زندگی‌اش را تعریف می‌کند.»

یک شهادت تکان‌دهنده، شازده کوچولو در سرزمین ملاها، نوشته‌ی معصومه رئوف بشری‌دوست و سامر هارمن. منتشر شده توسط انتشارات انجمن نویسندگان.»

وبلاگ نقد ادبی، کریستی فو



کریستی فو

وبلاگ ادبی کریستی فو در تاریخ ۲۰۱۹/۰۶/۰۲ در باره کتاب شازده کوچولو در سرزمین ملاها می‌نویسد:

شازده کوچولو در سرزمین ملایان، من می‌دانستم که این کتاب با چیزهایی که من پیش از این خوانده‌ام متفاوت خواهد بود… درحالی‌که من خواندن این کتاب را تمام کرده‌ام… قلبم ریش شده است. بیش از یک تاریخچه، این کتاب بیداری وجدان نسبت به بشریتی است که بارها و بارها لگدمال شده است. در نتیجه من سریعاً به آن‌چه که در این باره اندیشیده‌ام می‌پردازم. اما این بر عهده‌ی شما است که آن را کشف کنید و ایده‌ی مشخص خودتان از واقعیت را داشته باشید. داستان به روانی بیان شده است و نقاشی‌ها با پاراگراف‌های توضیح، تکمیل شده است. هم‌چنین ذکر وقایع تاریخی به خواننده اجازه می‌دهد که به خوبی در آن شرایط قرار بگیرد. اما آن‌چه که به داستان بر می‌گردد… خیلی سخت بود. من تقریباً با هر صفحه‌ای گریستم. از سوی دیگر چه‌طور می‌توان با خواندن این کتاب، نگریست؟ چه اشک اندوه باشد و چه خشم. داستان احمد، داستان یک مقاوم و یک انقلابی شجاع است که خواهان آزادی بود. اگر من فقط یک داستان ساده‌ی تخیلی را می‌خواندم این‌طور تحت تأثیر قرار نمی‌گرفتم؛ اما با دانستن این‌که این داستان مصور همه‌اش واقعی است خواندنش را برایم سخت کرده بود. آخرین صفحات کتاب ما را به مکان‌های مختلفی می‌برد و هم‌چنین با کسانی که احمد در زندگی‌اش با آن‌ها بوده، آشنا می‌سازد. نتیجه این‌که، این کتاب داستان ارزش‌ها، آزادی، انتخاب و شجاعت است. این داستان یک خلق از ورای یک مرد و یا شاید کودکی است که سریع رشد کرد. این کتاب باید خوانده شود و باید مورد حمایت قرار بگیرد.

روزنامه‌ی کویتی السیاسه

روزنامه کویتی السیاسه در مورد کتاب شازده کوچولو در مقاله ای به تاریخ ۲۲ ژانویه ۲۰۱۹ به قلم نزار جاف نوشت:

شازده کوچولو در سرزمین آخوندها داستان مخالفت با یک رژیم

جسم آدمی درمانده و روح او آزرده می‌شود هنگامی که زندگی از جان‌مایه‌ی نشاط‌بخش و از چشمه سرشاری‌اش به دور افتد، برهوتی می‌شود که وزش نسیم سحرگاهان و قطره‌های شبنم رهایش کرده باشند، هم از این روست که جسم، بسیار نیازمند آن چیزی است که او را به وجد آورد و عطر رازهای هستی را در تمامی زاویای او بپراکند تا با شیدایی و شیفتگی در قبال این راز بزرگ، رقصان شود. چه بسا پیکرها و جان‌هایی که لبریز از پویایی و تلاش بوده‌اند و بعد احساس فرسودگی می‌کنند و سرزندگی خود را از دست می‌دهند؛ چنان پروانه‌ای که او را از بهشتی خوش‌آهنگ، به کویری خشک و سوزان پرتاب کرده باشند، بدین‌گونه است که کابوس نابودی بر او حاکم می‌شود و در انتظار لحظه‌ای باقی می‌ماند که برای آخرین بار بال‌های خود را به حرکت در آورد؛ اما جسم و جان احمد رئوف بشری‌دوست، او که همان شازده کوچولویی در سرزمین آخوندهاست، نه درمانده شد و نه آزرده هنگامی که سر از برهوت آخوندهای ایران درآورد، بلکه او این را به جان خرید که روند زندگی را بپیماید و به چالش در چنین برهوتی برای جستجوی چشمه‌ی زندگی برخیزد، همان‌گونه که فرهاد این کار را کرد، او با تیشه‌ی خویش به در هم کوفتن اسطوره‌ی کوهی به‌پاخاست که راه‌بند جریان یافتن آبی که شیرین از آن می‌نوشید، گشته بود.

شازده کوچولو در سرزمین ملایان، کتاب مصوری است که داستان ایستادگی و پایداری یک جوان ایرانی را به تصویر می‌کشد. جوانی که در انتظار تغییر بزرگی بود که پس از سرنگونی شاه در ایران جریان داشت. آغاز یک فصل و دورانی نوین، اما آن چه جریان داشت، گذاری بود از یک دوره‌ی زمانی به فصل ظلمانی و به یکی از تاریک‌ترین تاریکی‌های آن، اما او تسلیم نشد و به چنین سرنوشت هولناکی تن در نداد، بلکه تصمیم گرفت به رویارویی با آن پرداخته و تا ژرفای مصاف با سیاهی شب حاکم بر ایران پیش بتازد، تا این‌که خود را فدیه‌ی ساختن بهار در انتظار ایران نماید.

معصومه رئوف بشری‌دوست، خواهر شازده کوچولوست، او در ژرفای روح خویش، دردی را از زخم اعدام برادرش در یکی از شب‌های تابستان ۱۳۶۷، حمل می‌کند که وصف ناپذیرست. او از طریق این کتاب مصور که به زبان‌های انگلیسی و فرانسوی و آلمانی و ایتالیایی ترجمه شده است؛ داستان زندگی برادرش را از دوران کودکی تا زمان رسیدن خمینی به قدرت و در دورانی که برادرش را به سیاه‌چال‌های خوفناک آخوندها انداختند، بازگو می‌کند و این جنبه را روشن می‌سازد که چگونه جوانی سرشار از زندگی و امید و خوش‌بینی و آینده‌نگری نسبت به یک زندگانی آرام و سراسر خوشبختی، مسیر زندگی‌اش را تغییر داد تا یک عضو سازمان مجاهدین خلق شود تا که مهرش به خلق و میهنش، عشقی بی‌نظیر باشد. آنگونه که شاعر مبارز ایرانی فقید، حیدر رقابی، خلق خود را از طریق دخترش خطاب قرار می‌دهد که:

«از توفان‌ها در سیاهی شب‌ها می‌گذرد تا آتش‌ها در کوهستان‌ها برافروزد.[۳]

مسافر دیار بی‌قراران

مسافر دیار بی قراران، عنوان کتابی است که توسط انتشارات بنیاد رضایی‌ها در ۵۲ صفحه به یاد مجاهد شهید احمد رئوف بشری‌دوست منتشر شده است.[۴]

منابع

مجاهد شهید رویا وزیری ومجاهد شهید بهمن مقدس جعفری ومادر گرامی مادر مقدس تهرانی چند خاطره ویاد بود

مجاهد شهید رویا وزیری ومجاهد شهید بهمن مقدس جعفری ومادر گرامی مادر مقدس تهرانی چند خاطره ویاد بود مجاهد قهرمان رویا وزیری شغل ماما از تنکابن...