مجاهد شهید مصطفی نیکارکاندیدای پرافتخار سازمان مجاهدین خلق ایران پیشتازِ مقاومت، آموزگار شور، کاندیدای خلق، و جاودانه در ساحل خون
مجاهد قهرمان مصطفی نیکار پیشتاز نبرد با دو دیکتاتوری شاه وشیخ از شهسوار
نامه ای از ق - ب شهسوار - کشکو
🔹 شناسنامه این شهید قهرمان
- نام: مصطفی
- نام خانوادگی: نیکار
- محل تولد: روستای کشکو – شهسوار (تنکابن)
- سن: ۳۵ سال
- تحصیلات: لیسانس
- شغل: دبیر دبیرستان
- تاریخ دستگیری: ۳ خرداد ۱۳۶۱ – تهران
- محل زندان: ابتدا زندان اوین
- شکنجهگران: لاجوردی، احمدینژاد (با نام
مستعار میرزائی)
- محل شهادت: ساحل دریای خزر – شهسوار (تنکابن)
- زمان شهادت: مهر ۱۳۶۲
- نحوه شهادت: تیرباران پس از شکنجههای شدید
روایت زندگی و حماسه
صحنهای فراموشنشدنی
"هرکه مرد این میدان است، دست بگذارد روی دستانم!"
از میادین تظاهرات تا تیرباران
اما مقاومت ادامه یافت. اطلاعیهها، شبنامهها، پشتیبانی از زندانیان،
مقابله با مزدوران، و سازماندهی عمومی.
تیرباران در ساحل
و تاریخ را با خون خود نوشت:
«وفا کردم، و حتی "آخ" نگفتم...»
یاد و عهد
مصطفی نیکار؛ صدای وفاداری، پرچم ایستادگی
از شهسوار تا ساحل خون، از آزادی تا شهادت
در تاریخ معاصر ایران، مردانی بودهاند که فقط در لحظهی مرگ قهرمان نشدند،
بلکه هر لحظهی زندگیشان یک حماسه بود. مصطفی نیکار، مجاهد شهید خلق از شهسوار (تنکابن)، یکی از آن مردان است؛
کسی که نه فقط علیه شاه، که علیه خمینی، علیه ارتجاع، علیه دروغ، و علیه سرسپردگی
ایستاد. یک آموزگار، یک کاندیدای محبوب، و در نهایت، یک سربدار وفادار.
تولد، رشد، و آغوش فقر
مصطفی در سال ۱۳۲۷ در روستای کشکو، حوالی شهسوار، بهدنیا آمد. پدرش را در کودکی از دست داد و
مسئولیت خانواده زود بر دوش او افتاد. با فقر زیست، اما فقر او را نشکست؛ بلکه
آبدیدهاش کرد. او همزمان با تحصیل، کار میکرد تا هزینه زندگی را تأمین کند.
خروش علیه شاه، پیش از انقلاب
با بینشی روشن و روحیهای عصیانگر، وارد فعالیتهای ضدشاه شد. در سالهای ۵۵ و ۵۶ چند بار توسط ساواک نوشهر و ساری
بازداشت و زندانی شد. رئیس شهربانی شهسوار، دژخیمی به نام سروان حمزه لوییان، از
دشمنان شخصی مصطفی بود.
مصطفی، در پوشش معلمی، شبکهای از نیروهای مبارز در بابل، آمل، لاهیجان،
قائمشهر و شهسوار را سازمان داد. همزمان در تظاهرات ضدشاهی و بسیج مردمی نقش
محوری داشت.
نامزدی افتخارآمیز از سوی سازمان مجاهدین خلق
با پیروزی انقلاب، مصطفی چهرهای شناختهشده و محبوب در شمال ایران شد.
سازمان مجاهدین خلق او را بهعنوان کاندیدای خود برای نخستین دوره مجلس شورای ملی
در شهسوار معرفی کرد. برخلاف آخوندها و مدعیان قدرت، مصطفی برای مردم و با مردم
بود.
اما نتیجه چه شد؟ با تقلب گسترده، تهدید، دستگیری، و دخالت پاسداران و حزب
جمهوری اسلامی، او را از راهیابی به مجلس محروم کردند و آخوند خائن حسن یوسفی
اشکوری را بهجایش نشاندند؛ همان کسی که سالها قبل نان و نمک مصطفی را خورده بود.
وفاداری تا آخرین نفس
وقتی سرکوب آغاز شد، مصطفی که چهرهای شناختهشده بود، به زندگی مخفیانه در
تهران رفت. اما در ۳ خرداد ۱۳۶۱ در یک تور خیابانی دستگیر شد. ابتدا در اوین بود؛ جایی که محمود احمدینژاد
(با نامهای مستعار "گلپایگانی" و "میرزایی") و لاجوردی شخصاً
بازجویان و شکنجهگرانش بودند.
همسلولیهایش از شکنجههای بیامان، شلاق، ضربات کابل و بازجوییهای شبانه
توسط احمدینژاد گفتهاند. مصطفی اما سکوت کرد، وفا کرد، و هرگز نگفت.
بازگشت به زادگاه؛ تیرباران در ساحل خون
در سال ۱۳۶۲، او را برای اجرای حکم به شهسوار بردند؛ زادگاهش. تمام مأموران محلی و آخوندهای
مرتجع، مثل ابنزیاد در بازار شام، آمده بودند تا شکست روحیه او را ببینند. اما
مصطفی گفت:
«موهایم سفید نشد، آبدیده شدم.»
و درباره دخترش گفت:
«اسمش زینب ستمکش است.»
در نهایت، در ساحل دریای شهسوار، همانجایی که روزی شعارهای آزادی را فریاد
زده بود، تیرباران شد. مصطفی رفت، اما نه در خاموشی، که در
روشنایی فروزان عهد و پیمان.
مصطفی، تنها یک معلم یا کاندیدا نبود…
او صدای نسلی بود که گفت:
«بهجای زندگی ننگآلود، شهادت آگاهانه را انتخاب میکنیم.»
او الگویی بود برای تمام آنهایی که میخواستند مثل حسین، شجاعانه انتخاب
کنند.
جمعبندی: مصطفی نیکار، وجدان ایستادگی و سنگ بنای یک
نسل
مصطفی نیکار تنها یک فرد نبود، او یک نشانه تاریخی بود؛ نمادی از نسلی که
نخواست در برابر ظلم، بیطرف بماند؛ نسلی که تصمیم گرفت سکوت نکند، گم نشود، و
تماشاگر رنج مردم نباشد. او از روستای فقیرنشین کشکو برخاست، با دستان خالی اما
قلبی سرشار، و پابهپای مردمش قدم زد تا هم صدای محرومان باشد و هم وجدان زمانهاش.
او تنها کاندیدای یک انتخابات نبود؛ او کاندیدای آرمان بود، گزینهای از طرف
خلق برای فردای بدون آخوند، بدون شاه، بدون شکنجه، بدون اختناق.
مصطفی پیش از آنکه لباس مجاهدت بپوشد، با منش و مرامش مجاهد بود؛ با صداقت،
با تعهد، با بیچشمداشتی تمام. وقتی سازمان از او خواست به صفوف رسمیاش بپیوندد،
با همهی هستیاش «بله» گفت، نه از روی مصلحت، که از ژرفای ایمان.
در روزگار دو دیکتاتوری—یکی با تاج و دیگری با عمامه—او نه با شاه کنار آمد
و نه با شیخ. نه فریب وعدههای رژیم را خورد، نه از تهدیدها ترسید، نه پشت کرد، نه
برید. بر پیمانش ایستاد، تا پای جان.
در زندان، در شکنجهگاه، در میان هیاهوی بازجوهایی چون لاجوردی و احمدینژاد،
مصطفی تن نداد؛ او ایستاد تا دیگران برخیزند. وقتی به زادگاهش شهسوار بازگردانده شد، فقط جسم او برگشت؛ اما این برگشت،
آخرین پروازش بود؛ او در ساحل خون، کنار دریای شمال، سرفرازانه سر داد و درس وفا
داد.
آری، مصطفی نهتنها یک شهید، بلکه یک حجت بود. یک معیار. یک سنجه وفاداری.
او معیار مجاهد شدن و مجاهد ماندن بود. اگر نسل امروز ما توان ایستادن دارد، اگر
در دل این خاک هنوز نغمهی شور و آزادی طنینانداز است، بیتردید یکی از ستونهای
این ایستادگی، مصطفی نیکاری است که در سکوتِ تاریخ، بلندترین فریاد را فریاد زد.
او به ما آموخت که حتی اگر کشته شویم، اما ننگ همراهی با جلادان و خائنان را
بر دوش نداشته باشیم، پیروزیم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر