مادر مجاهد محترم کوشالی مادر قهرمان شمالی ها بخصوص لاهیجان وبیاد او - اور سور واز ـ ۶مهر۱۳۸۹ (مجلس یادبود) وپيام رئيس جمهور برگزيده مقاومت ايران
او
در معرفی خودش برایم گفت: «فرزندم! من مادر کوشالی هستم. چهار پسرم را از
دست دادهام. یکی هم عروسم به نام عصمت شریعتی. و یکی هم منوچهر بزرگ بشر
که پسر خواهرم بود» مادر در مورد نحوه آشناییاش با سازمان به من گفت:
«اولین پسرم علا بود. من از طریق این پسرم با سازمان آشنا شدم. خودم هیچ
آشنایی با سازمان نداشتم. این پسر وقتی اولین بار به دانشگاه تهران رفت
با سازمان آشنا شد... برای اولین بار این علا بود که از بچهها صحبت کرد.
او من را با سازمان آشنا کرد، بعد مسئولم شد و من خیلی خوشحال شده بودم».
یک بار از مادر پرسیدم آیا هیچ وقت تصور این که یک روز علا را از دست بدهد
داشته اشت؟ او گفت: «بله، بله، خودش گفته بود برایم. میفهمیدم که یک روز
از دستش خواهم داد. خودش بارها به من گفت: مادر نگاه کن! ممکن است ما
نباشیم، چهار تا فرزندت از دست بروند، ثروت و مال و زندگیات برود، همه
چیزت برود. مریض میشوی. تبعید میروی. مادر این را دارم اول از همه به تو
میگویم. بعد گفت از مسعود کنارهگیری نکن! این پسر من را تعلیم میداد.
همیشه میگفت. میگفت راه ما را باید ادامه بدهی» مادر از لحظه ای که خبر
شهادت علا را شنیده گفت که: «سوره والعصر را خواندم... با صدای بلند گفتم:
پسرم شیرم را به تو حلال کردم، با حسین بیعت کردی»
این جان عاریت که به حافظ سپرده دوست
روزی رخش ببینم و تسلیم وی کنم
بعد
از شهادت فرزندان، مادر در کنار مجاهد شهید نادر افشار، مسئول وقت مشهد،
به مبارزه ادامه میدهد و خاطرات تکاندهنده ای از آن ایام داشت. من شخصاً
با او ساعتها نشسته و گپ و صحبت و مصاحبه داشتهام. و هربار که از خودش و
کارهایش میگفت غرق در شگفتی میشدم. یکبار برایم از دفن جسد یک مجاهد گفت
که: «یک روز یک برادری در خیابان بهشتی تیر خورد. ما آنجا یک خانهیی
داشتیم. آمدیم برادر را برداشتیم آوردیم خانه. بیست و چهار ساعت بیشتر طول
نکشید. با امکانات کمی که داشتیم فردا ساعت هفت صبح آن برادر در بغلم فوت
کرد. فکرم این بود که چه کار بکنم؟ دو سه تا از بچه کوچولوهایی که پدر
مادرشان شهید شده بودند آنها را هم سر پرستی میکردم. نتوانستم به کسی
تحویل بدهم. چون آن موقع خیلی ضربه خورده بودیم. بچهها را بالا گذاشتم.
فکر کردم این برادر جوان را چه کارش بکنم؟ به ذهنم رسید که او را همین جا
توی خانه دفن بکنم. یک سر، آن بچهها بودند که باید به آنها رسیدگی
میکردم، و یک سر باید به این کار میرسیدم. دیدم هیچ جایی ندارم جز یک زیر
زمین. یک بیلچه باغبانی داشتم. شیلنگ آب را گذاشتم توی زیر زمین و زمین را
خیس کردم. با بیلچه زمین را کندم. خیلی سخت بود. تا زمین را کندم آن
بچهها هم در بالا جیغ و داد میکردند. بالاخره قبر را کندم. چیزی به جز یک
چادر سفید نداشتم. یک انگشتر عقیق دستم بود. با سنگ انگشتر را شکاندم.
عقیق را زیر لبش گذاشتم. برای این که بعد از انقلاب با کمک این عقیق سازمان
پیدایش بکند. خدا میداند و شهیدان مجاهدین میدانند من چی کشیدم.
ماشاالله چه قدی داشت. اول سرش را گرفتم. پایش را گرفتم. چادر را پیچیدم به
جسد خونینش. بالاخره شهید را آن جا دفن کردم... بعد از دفن فکر کردم
چهکارش بکنم؟ یک زیلویی بود آوردم رویش گذاشتم. بعد یک کمد آهنی بود آن را
هم گذاشتم رویش. دیگر جانی برای من نمانده بود. خیلی برایم سخت بود. در
لحظه یی که جسد را در خاک میگذاشتم همهاش یاد بچههای خودم بودم.
میدانستم بچههایم به این سرنوشت دچار میشوند. همهاش در مغزم این چهار
تا پسرم بود که الآن رفتند؟ هستند؟ چه بر سرشان آمد؟.»..
مادر
تا زمانی که در داخل ایران بود سنگینترین مسئولیت ها را به دوش کشید. بعد
هم که به خارج کشور منتقل شد همواره یکی از عناصر ثابت و پا برجای تظاهرات
و تجمعها و حتی ملاقاتهای سیاسی بود. او در عین جنگندگی بسیار مهربان بود
ملاحظه
میشود که تعریف کامل و شایسته چنین زنان انقلابی، بهرغم عواطف شدید
مادرانه، در کادر یک فرهنگ مرد سالار اساساً غیرممکن است. باید آنها را در
جایگاه واقعی خودشان که همان جایگاه «زن انقلابی انتخاب کرده و آگاه» است
قرار داد و بعد به خواندن سرگذشت تاریخی هر یک پرداخت.
مادر احمدی «تاریخ» ی علیه یک «ضدتاریخ»
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر