۱۴۰۳ اسفند ۷, سه‌شنبه

خروش جنگل رامسر ورودسرقسمت - تعهد پایداررزم مجاهدین درشهرو روستا وجنگل عملیات مصادره دو بانک با یک تیم ۱۷ نفره از مجاهدان جنگل رامسر .

خروش جنگل رامسر ورودسر- تعهد پایداررزم مجاهدین درشهرو روستا وجنگل -عملیات مصادره دو بانک با یک تیم ۱۷ نفره از مجاهدان جنگل رامسر .


مصادره پولهای دو بانک که  توسط یک تیم ۱۷ نفره با موفقیت تمام انجام شد .

جزئیات عملیات: 

یک تیم پشتبان در بالای جاده لسانور  در لبه جنگل و حاشیه جاده با ترکیب ۴یا ۵ نفر بقیه هم وارد جاده لسانور به سادات محله رفته و یک ماشین نیسان که چند نفر مسافر که در جلو و عقب خودرو نشسته بودن را متوقف کرده وقتی به وی گفته شد مجاهد هستیم بدون کوچکترین عکس العملی همه پیاده شده  و ماشین را تحویل بچه ها داد به محض رسیدن به شهر سادات محله ورودی و خروجی شهر ابتدا بسته شد که در بستن ورودی و خروجی شهر مردم به ما کمک می کردند یک تیم با فرماندهی فرمانده حیدر وارد شهر شده با صدای بلند فرمانده حیدر نام عملیات را اعلام می کند به نام خدا و به نام خلق قهرمان ایران عملیات مجاهد شهید علی صالحی با چند تیر هوایی که در همین اثنا نفرات بانک صادرات و با نک ملی برای مصادره بانک به داخل بانکی می روند.


مجاهد قهرمان علی صالحی از مسئولین سازمان از رامسر که در لاهیجان راندم دستگیر واز زندان فرار کرد ولی مجددا در خیابان دستگیر شد وبشهادت رسید

بعد از اینکه فرمانده حیدر سخنرانی خودش را شروع می کند و خودمان را به مردم معرفی می کنیم از انجاییکه این منطقه مجاهد خیز و عموم مردم ضد رزیم بودن از این عملیات در صحنه ما را تحسین می کردن فقط یک نفر فالانژ بود که یک شعار می دهد که به سوی او شلیک می کنیم و او پا به فرار می گذارد

در حال مصادره پول های بانک صادرات که بودیم هیچ مشکلی با آن روبه رو نشدیم ولی در حال مصادره بانک ملی که بودیم وقتی وارد بانک شدیم فرمان دادیم که همه کارمندان بانک روی زمین دراز بکشند که همه دراز کشیدن غیر از ریئس بانک که می خواست به این کارمان اعتراض کند یک نفر از بچه ها با یک شلیک به نزدیگی پایش برای ترساندنش که او هم سریعا زمین گیر شد وقتی پول ها را داخل گونی کردیم یک نفر از ما مجاهد شهید هوشنگ که خیلی قوی هیگل هم بود خواست پول ها را کول کند داخل ماشین بگذارد که حرکت کنیم به سمت جنگل دید پول ها خیلی سنگین است و به تنهایی نمی تواند آن را کول کند که با صدای بلند به بچه ها که د ر ماشین نشسته بودند وآماده حرکت بودند با زبان شیرین رشتی خودش می گوید یه نفر بیه منه کمک ها کنه ( یعنی یک نفر بیاد کمک من که پول ها را کول کنم ) که بعدها از این خاطره او  در جنگل صحبت می کردیم هوشنگ را با این حرفش دست می انداخیتم و می خندیدیم ) بعد که کارمان تمام شد حرکت کردیم به سمت تیم پشتیبان که در بالای جاده لسانور در انتظار آمدن ما نشسته بودند.

 

نکته ای که حائز اهیمت است بعد از عملیات در حوالی پایگاه یک روز نگهبان دو نفر را می بیند فکر می کنم دقیقا در روز ۱۲ خرداد بود که خبر دیده شدن نفر به اطلاع فرمانده می رسد سریعا همه بسیج می شویم و تمامی راههای مقدور به رسیدن محل پایگاه را چک می کنیم شعاع این چک تا حدوا ۵ کیلومتری پایگاه صورت گرفت رد کفش نفرات را دیدیم و ادامه رد کفش را دنبال کردیم تا به یک منطقه باز رسیدیم که در آنجا ( سرا ) محل گالش ها که در جنگل دارند که از دو الاچیق چوبی با یک الا چیق چپر درست شده بود با یک ارایش نظامی به این محل نزدیک شدیم تا از کم کیف موضوع مطلع شویم از انجاییکه این محل (سرا در بین انبوهی از بوته های بلند  (کیری )دربوته های سرخس پوشیده شده بود بعضا نقطه دید ما نسبت به این سرا که در حال نزدیک شدن به ان بودیم کور می شد تااینکه با آرایش به این محل نزدیک شدیم که یک دفعه با صدای مهیت  مستمری مواجه شدیم که این صدا ی رمیدن یک گله بزرگ خوک بود که برای افتابگیری به این نقطه آمده بودن بعد از اینکه متوجه شدیم صدای گله خوک است مجددا به کاوش خودمان ادامه دادیم تا به نزدیکی این محل سرا نزدیک شدیم دو نفر از ترکیب ما وارد سرا شدن دیدیم که اثاری از وجود گالش نیست در الاچیق پشتی متوجه مقدار زیادی نان بربری شدیم که تقریبا تازه هم بود و از مدت آن زیاد نگذشته بود در اینجا متوجه شدیم که نفراتی به اینجا آمدن مطمئن شدیم که این رد سپاه است که برای شناسایی به این منطقه ما آمده و این نان بربری هم از آثار انهاست لذا مجددا برگشتیم به پایگاه خودمان

نکته جالب این بود که در وسط جنگل آنهم با آن سرما  با دیدن نان بربری دیگر مطمئن شدیم که این رد پای دشمن است یکی از بچه از فرت گرسنگی و از اینکه مدت زیادی بود نان بربری ندیده و نخورده بودیم  نان ها را برداشت میخواست آن را بخورد که فرمانده محسن با ان لهجه شیرین اصفهانی خودش ولی خیلی قاطع گفت کسی به نانها نگاه نکنه چون ممکن است که تله رژیم باشد و آ 

لوده به زهر یا سم باشد که همه فرمانش را اطاعت کردیم با دیدن این رد یک مقدار روی مسائل امنیتی در پایگاهائی  که بودیم تیز شدیم یکی از مشکلاتی که داشتیم این بود وقتی اتش روشن می کردیم باید از چوب های درختان برای اتش استفاده می کردیم وقتی چوب ها می شکستیم با شکستن چوب ها صدا می داد و این صداها در جنگل می پیچید روی این موضوع روزانه دیگر تیز شده بودیم

بعد از مصادره بانگ ترانه ها مختلفی بچه با زبان محلی درست کرده بودن که می خواندیم و صفا می کردیم  تا اینکه روز ۱۵ خرداد شد فرمانده یک قرار شهری در جاده دالخانی داشت به سر قرار رفتیم حدودا ۱۲ یا ۱۵ نفر برای اجرای این قرار رفتند که در سر این قرار باید پول ها را هم باید تحویل می دادیم .

عملیاتی که منجر به هلاکت فرجی فرمانده عملیاتی سپاه رامسر گردید

شمس الله فرجی الموتی فرمانده سپاه رامسر که در جاده دالخانی به کمین رزمندگان جنگل افتاد وبهلاکت رسید

همزمان ناصر سرمدی پارسا واسفندیار رحیم مشاعی هم در تدارک عملیات ومحاصره وکشتار مجاهدان جنگل بودند  

خودرو فرجی فرمانده عملیاتی سپاه رامسر که برای بدام انداختن مجاهدین به دالخانی میرفت ولی خودش با ۶مزودر دیگر بهلاکت میرسند

طرف قرار ما کاندیدای اردبیل با یک خواهر و یک بچه بود محل قرار در کنار جاده در سر یک پیچ در منطقه دالخانی بود علامت سلامتی مشخصی هم برای قرار بود همه با آرایش جاده را قرق کرده اما از زمان قرار که گذشت دیدیم طرف حساب قرار ما نیامده است ولی بر عکس دیدیم که تردد ماشین خیلی در جاده زیاد است همه ترددات هم مربوط به ماشین های سپاه است  فرمانده که دید قرار اجرا نشده فرمان داد یکی از این ماشین ها را می زنیم یک آمبولانس آمد رفت فرمانده گفت نزنید بعد از مدتی دیگر یک ماشین لندرور آمد دیدیم که سرنشین آن زیاد است فرمانده گفت با علامت من آتش می کنیم که وقتی ماشین در وسط کیمن ما رسید آتش کردیم در همان آتش اولیه ماشین متوقف شد همزمان نفری که در جلوی نشسته بود درب ماشین را باز کرد خواست بپرد بیرون که عکس العمل نشان دهد دقیقا همزمان با پریدن او یک نارنجک در نزدیکی اش منفجر شد که او نقش بر زمین شد بعد از شلیک به ماشین در یک نقطه فرمانده اعلام آتش بس می دهد برای جمع کردن غنائم و زدن تیر خلاص به ماشین نزدیک می شویم که در عقب لندور ۶ نفر از مزدوران محلی بودن که نفر جلوی خودرو که فرجی فرمانده عملیات سپاه رامسر بود مجاهد شهید بیژن رحمیان سریعا فرجی را می شناسد و با همان لهجه خودش می گوید آه این فرجیه بعد با ژ-۳ چند تیر به سینه او که آرام سپاه بود درست روی آرم سپاه شلیک می کند این مزدور به اینصورت به درک می رسد بعد غنائم که عمدتا سلاح ها ام یک بود برداشته می شود و ۲ عدد نارنجک و مقداری فشنگ بطوری که از زیر ماشین خون مزدوران می چکید  صحنه مهیجی بود .

پاسداران وبسیجیانی که همراه فرجی فرمانده عملیاتی سپاه در کمین مجاهدین جنگل در دالخانی بهلاکت رسیدند 

نکته جالب این بود وقتی این ماشین به کمین ما افتاد آمبولانس جلویی صدای تیر را شنید ولی به راهش ادامه داد رفت

بعد از چند دقیقه دیگر یک ماشین دیگر سپاه با ترکیب دو سه نفری بودند که به محلی که مزدوران به هلاکت رسیده بودند می رسند همزمان هم دو نفر از بچه های ما داشتن از نقطه دور میشدند که مزدوران سپاه از ترس پا به فرار گذاشته بودند همراه این دو نفر از بچه ها ما فقط کلت بود با شلیک یک کلت اینها هم پا به فرار می گذارند آنچنان ترس وجودشان را گرفته بود اگر در مقابل کلتی که این دونفر از ما داشتن با هر سلاحی جواب می دادند می توانستند این دونفر ما را حداقل دستگیر و یا شهید شوند اما از ترس ،کاری نتوانستند،کنند فقط یک راه برایشان باز بود آنهم فرار وفرارکردند.

بعد از جمع آوری غنایم به سمت پایگاه حرکت کردیم که در یک نقطه` با دو نفر دیگر از بچه ها روبه رو  می شویم که به دوان دوان به سمت ما می آیند بچه هایی که در پایگاه بودند محل قرار را می دانستند وقتی به ما نزدیک شدند گفتند که به پایگاه ما حمله شده رژیم با نیروی زیادی با سلاح سبک و نیمه سنگین به ما حمله کردند  صحنه با شکوهی بود از یک طرف تعدادی از ما برای اجرای قرار رفته موفق به قرار نشده بودیم و در عوض یک خودروی سپاه را در کمین انداخته و  ۷نفر را به هلاکت رسانده بودیم از آنطرف هم رژیم به پایگاه ما حمله کرده بود بعد از جمع زدن این دو صحنه به فکر جمع آوری بچه هایی که در پایگاه بودند و از ما قطع شده بودند افتادیم تقریبا توانستیم همه بچه ها را پیدا کنیم

جز چهار نفر مجاهدین شهید حمید تن قطار ( فرمانده حیدر )

مجاهد شهید حمید تن قطار که در جنگل بشهادت رسید

  بهمن رحیمیان 

بهمن رحیمییان برادر کوچک فرمانده فیروز رحیمیان که برای انتقام توسط سپاه بشهادت رسید

 مختار خان طالشی 


مجاهد شهید مختار خان طالشی از مجاهدان جنگل رامسر که به انتقام فرجی فرمانده بهلاکت رسیده سپاه توسط سپاه بشهادت رسید

 رضا ملکی  در صدد بر آمدیم که اینها را به خودمان وصل کنیم و پیدایشان کنیم.

مجاهد دلیر رضا ملکی سربدار

که بعد از انجام دادن قرار شهری متوجه شدیم که فرمانده حیدر بعد از حمله به پایگاه از مسیر رودخانه ای که بود به شهر رفته و در پای شهر یک خودرو تاکسی را نگه می دارد سوار آن می شود که راننده تاکسی از خویشاوندان امینی فرمانده سپاه تنکابن بود که وقتی فرمانده حیدر را می بیند به او شک می کند او را یک راست می برد در سپاه رامسر پیاده می کند و به این صورت فرمانده حیدر دستگیر و بعد از چند روز برای انتقام از ضرباتی که رژیم از دست ما خورده بود اعدامش می کند مجاهدین شهید بهمن و مختار هم از راه یک مالرو به شهر می روند که در پای شهر رژیم نیروهایش را بصورت گشت و کمین بعداز حمله خودش نگه داشته بود که مختار و بهمن هم در پای کوه دستگیر می شوند دقیقا در سمت ارابه کله در توی بوته زار سرخس (به زبان محلی می گفتن کیری) قائم شده بودن که رژیم با رگبار بستن در توی این بوته زار آنها را دستگیر می کند وبعد از چند روز مختار را در جلوی سپاه رامسر در توی بوته زار تمشک با پای و بسته و چشم های بسته اعدام می کند  بهمن را هم در سر قبر فرجی مزدور  که در کمین ما کشته شده بود در روستای مزردشت خرم آباد شهر تنکابن اعدامش می کنند رضا ملکی در اینجا گم می شود و در صدد برآمدیم که رضا را پیدا کنیم

از روز ۱۰ خرداد که حمله به بانک را شروع کردیم دیگر وضعیت جنگل فرق کرد هر روز با پرواز های هلی کوپتر مواجه بودیم با سردی در داخل جنگل وقتی آتش هم روشن می کردیم رد دود آتش را هلی کوپتر ها می گرفتند ضمن اینکه رژیم یک سری مزدور گالش را هم بسیج پیدا کردن ما کرده ما هم در عوض اجبارا باید منطقه مان را عوض می کردیم تقریبا ۹۰ در صد انبارهای آذوقه ما هم در همین منطقه جاسازی شده بود با ترک این منطقه همه آذوقه های خودمان را از دست دادیم وقتی خواستیم این منطقه را عوض کنیم فرمانده به چند نفر از ما یک ماموریت داد که برویم به گالش فئو دالی که در بارگاه سرا داشت اموال ان فئودال را مصادره کنیم تا بچه ها یه چیزی بخورند چند روز بود چیزی نخورده بودیم و همه ضعیف شده بودیم بعضی بچه ها هم اس اس گرفته بود و فقط چرک و بعضا خون دفع می کردن چهره همه زرد شده بودن چون باید تحرک هم می داشتیم تا رژیم نتواند به ما دسترسی داشته باشد از این رو به راحتی نمی توانسیم جابجا شویم

من و چند نفر که مشخص شده بودیم دونفر به داخل سرای گالش رفتیم اسم گالش رحیم بود با یک سبیل بزرگ من اور ا می شناختم ولی او مرا نمی شناخت خودمان را به او اول معرفی نکردیم گفتیم که سپاه هستیم آمدیم دنبال مجاهدین می گردیم که این گالش گفت تا دیروز نفرات سپاه با چند نفر دیگر در همین منطقه بودند و همه گالش ها را هم دستگیر کرده و با هلی کوپتر به شهر بردند از جمله پدر مجاهد شهید داود طالش شریفی را  ولی شما از سر و روی شما معلوم است که سپاه نیستید شما مجاهد هستید و ترسید  . من وقتی دیدم که ط ب ما نگرفت به وی گفتم ما مجاهد هستیم ولی گرسنه هستیم و چیزی نداریم بخوریم از شما کمک میخواستیم هر چه داری به ما بده که او ترسید گفت اگر من هر چیزی به شما بدهم سپاه می فهمد و مرا می کشد لذا چیزی نمی توانم به شما بدهم من به وی گفتم تو اگر بدهی یا ندهی ما مجبوریم که اموال فئودالی که تو برایش کار می کنی را مصادره کنیم تو برو به فئودال خودت میرزا حسن احمد نژاد بگو که اموال را ما مجاهدین برداشتیم او محل مواد لبنیات کره و ماست های خودش را که در زمین دفن میکند گالش ها به من گفت من تمام کره و ماست ها را برداشتم و مقداری پول بیرون آوردم که به وی بدهم پول ها را که دید گفت این پول ها که مال بانک سادات محله است شما زدید اگر سپاه بیاید اینجا از دست من این پول ها را ببیند پدرم را بیرون می اورد لذا از ترس پول از دست من نگرفت . از آنجاییکه من با وی به زبان محلی صحبت میکردم او خیلی اسرار داشت که بداند من پسر کی هستم که من به وی گفتم من پسر توکاسی در رامسر هستم او حرفم را قبول نمی کرد می گفت من چهره تو را در کتالم دیدم رامسری نیستی ولی من خودم را به وی معرفی نگردم وقتی تمام لبنیات را برداشتم و بار زدم از بچه های دیگر که در بیرون بودن کمک گرفتم وقتی بچه ها آمدن آنها را تقسیم کردیم بردیم به نفرات دادیم تا این منطقه را عوض کنیم در همان لحظه که بچه ها کره و ماست های چکیده را دیدن یک شکم سیر خوردیم و از گرسنگی که داشتیم مقداری جان گرفتیم تا بار دوم و سوم می توانستیم  کره گاوی و گوسفندی را بخوریم ولی برای بار بعدی دیگر معده قبول نمی کرد و وقتی کره را خالی می خوردیم بالا می آوردیم برای اینکه بتوانیم بر گرسنگی مان غلبه کنیم و منطقه را ترک کنیم و به یک قسمت دیگر جنگل برویم یکی از بچه ها گفت علف های تازه را بکنیم و با کره قاطی کنیم بخوریم اینجوری باز هم می شود مقداری خورد ما همین کار را کردیم بعضی از علف ها تلخ وسمی بودن وقتی خوردیم بچه هایی که اس اس داشتن حالشان بد تر شد مانند مجاهد شهید علی شافیان که دیگر هیچ رمقی نداشت تا منطقه را ترک کنیم منطقه ای که باید می رفتیم بین جاده جواهرده و ییلاقات کرسپاسر در حد فاصل جنگل های آن بود برای رفتن به این منطقه جدید باید جاده مالررو ییلاقی گرسپاسر را رد می کردیم که عبور یا رد کردن جاده مالرو مرز سرخ بود وقتی ما داشتیم این جاده را رد می کردیم به چند قاطر چی بر خورد کردیم معمولا در ماه خرداد از روش و عادت منطقه بود که گالش ها از خرداد تا شهریور در این منطقه تردد دارند و بخشی از ییلاق قشلاق کردن گوسفندان هم در همین ماها صورت می گرفت .ما به محض برخورد با زنگوله قاطرها متوجه شدیم و پناه گرفتیم و با چک منطقه متوجه شدیم آنها ظاهرا ما را ندیده بودند و عبور کردن ما هم بعد از عبور آنها جاده را قطع کرده و عبور کردیم بعد از تقریبا ۷تا ۸ ساعت به منطقه مورد نظر خودمان رسیدیم که در این منطقه  هم پوشیده از جنگل و در فاصله تقریبا ۵۰ متری ما یک رود خانه بزرگ با آب سردی که از برف و یخهای مانده شده زمستان از آن عبور می کرد .

قبل از ترک این منطقه  ما یک قرار شهری داشتیم که پول های بانک های مصادره شده را تحویل سازمان بدهیم که موفق به این کار نشدیم ولی در سر قرار نفر جدیدی به ما پیوست که با آن تیم اجرای قرار شهری آمده بود به جنگل قدی متوسط لاغر و سبزه ازهمان اول تنظیماتی که داشت آدم را مجذوب خودش می کرد علیرغم اینکه به قوانین جنگل هیچ اشرافی نداشت و ضعف جسمی که داشت سختی های مسیر و گرسنگی های  که داشتیم تنظیماتی که می کرد خیلی  جاذبه دار بود در جنگل اسم او  الان دقیقا یادم نیست چه می نامیدیم ولی این مجاهد خلق عزیز چرخ انداز بود سازمان او را فرستاده بود به جنگل تا حداقل حفاظتی را برایش باشد ا و کاندیدای جهرم بود دقیقا موقعی آمد به رامسر برای وصل شدن که عملیات های ما و حملات رژیم هم به جنگل شروع شده بود .بعضا با ترانه ها دشتستونی که میخواند خیلی صفا می کردیم با صدای او .

بعد از استقرار در منطقه جدید بعلت اینکه نزدیک رودخانه بود مشکل آب ما حل شده بود ولی دیگر هیچ غذایی نداشتیم بخوریم ته مانده چیزهایی که مانده بود را در حد اقل اشل های روزانه بین نفرات تقسیم میشد یک مقدار آرد داشتیم با خیلی کمی از کره گاوی و گوسفندی که از سرای فئودال مصادره کرده بودیم کره قابل خوردن نبود ولی ما بعلت گرسنگی چشممان را می بستیم واز کنار روخانه علف های تازه می کندیم با کره قاطی می کردیم و می خوردیم استخوان صورت همه ما از لاغر شدن بیرون زده بود چون ریش داشتیم وموهای ژولیده و بلند یک مقدار این لاغری صورت را می پوشاند ولی واقعا جسما توان راه رفتن تا رودخانه برای کار فردی خودمان را هم نداشتیم .

تازه چند روزی بود که به این محل آمده بودیم که یک دفعه نگهبان آمد گفت صدای نفر از بیرون شنیده و یک نفر را هم دیده است برای این کار باید مجددا بسیج می شدیم و این مورد را تعیین تکلیف می کردیم که مسیر زیادی را برای چک رفتیم ولی چیزی پیدا نکردیم اما نگهبان مطمئن بود که نفر دیده هنوز این مورد تعیین تکلیف نشده بود فرمانده یک نشست گذاشت و گفت بخاطر اینکه از این وضعیت گرسنگی بیرون بیاییم یک ترکیب مشخص کرد به گرسپاسر و همدشت و گوزه کش که ییلاقات کتالم می باشد و مردم فقط تابستانهابه آنجا می آیند برای یک تا دو ماه هوا خوری برویم و داخل خانه های هوادارنی که می شناسیم برویم اگر چیزی هست برداریم بیاوریم تا بچه ها از گرسنگی بیرون بیاییند . من تعدادی از خانه هواداران را می شناختم وقتی به این محلات رسیدیم در همدشت چند گالش بودند که به آنها سر زدیم که انها گفتند بعد از عملیات ما رژیم پدر داود طالش شریفی که خیلی از مایحتاج مان را از طریق او تامین می کردیم را دستگیر کرده و الان زندان است این کانال ما دستگیر شده خیلی از راه های تدارکاتی ما هم بسته شد .

در اینجا فرمانده به من گفت که چون منطقه را کامل می شناختم نفرات را در محلات حساس بگذارم و منطقه را درقرق خودمان داشته باشیم من با دو سه نفر دیگر به خانه ایی که می شناختیم برویم یک جوری از پنجره یا درب آنها را باز کنیم تا شاید چیزی گیربیاوریم .که من هم همین کار را کردم اول به خانه دایی مان رفتیم که در این خانه مقداری برنج و آردگیر آوردیم بعد به خانه خودمان رفتیم آنجا هم مقدار آرد برنج و روغن و مواد بهداشتی که مانند صابون و تاید شکر و قند که اینها برای ما کیمیا بود دسترسی پیدا کردیم بعد از اینکه مقداری مواد برداشتیم چون ظرف برای پخت نداشتیم مقداری هم دیگ و کتری برداشته و با خودمان آوردیم به پایگاه تا چند روزی یک شکم سیر خوردیم و یک مقدار جان گرفتیم بطور خاص آردی که با خودمان آورده بودیم با آرد نان روی آتش درست میکردیم خیلی از گرسنگی مان را حل میکرد .

در اثنا گذارندن سختی ها در این پایگاه بودیم که یک نفر از که تازه به ترکیب ۵نفری به ما پیوسته بود در کشیدن سختی های داخل جنگل کم آورده بود ، به ما که ۴نفر یک تیم بودیم من مجاهد شهید اسدالله عسگر رمکی که فرمانده ما بود و قادر بهزاد مهر پور  که از مجاهدان بی بالان کلاچای بود و بیژن رحیمیان ماموریت بردن این فرد که کشش نداشت را داد که ببریم در منطقه جواهرده بعد از جواهرده در نزدیکی جاده نگه داریم.

 و در موقع برگشت هم یک مزدور جنایت کار که اسمش صفا بود و پاسدار شکنجه گربود را شنیده بودیم که به ییلاق جواهرده آمده او را هم بزنیم و بعد بر گردیم حالا که میخواهیم برای این ماموریت برویم چیزی برای خوردن هم نداریم ما چهار نفر بودیم که از اول صبح حرکت کردیم که حوالی عصر به ارتفاعات مسلط به جواهرده که منطقه ییلاقی بزرگی است که اکثرا از رامسر و سادات محله به آنجا می روند می باشد بعد از شناسایی دور کم کم وارد منطقه مسکونی شده و با اشرافی که بچه ها از این منطقه داشتن او را نزدیک جاده برده و با وی خداحافظی کردیم و او رفت بعد ما به سراغ سوژه ای که باید می زدیم رفتیم در نزدیکی خانه اش مدتی نشستیم تحرکی ندیدیم با توجه به زمانبندی که داشتیم می ترسیدیم به روشنایی روز بر خورد کنیم برگشتیم که بیاییم به پایگاه از آنجاییکه چیزی برای خوردن در برگشت نداشتیم و تقریبا یک روز مستمرا باید مسیری که شیب تند داشت به پایگاه برگردیم سرعت ما خیلی خیلی کند  شده بود مقداری که راه می رفتیم سریعا خسته می شدیم و یک انتراکت میگرفتیم ولی هر بار که انتراکت می گرفتیم خوابمان می گرفت در یک جا که انتراکت گرفته بودیم نزدیک مالرو بود یک دفعه صدای پای قاطر و زنگوله آن را شنیدیم  دو نفر از ما سریعا بیدار شدیم هر چقدر بهزاد (قادر ) را صدا زدیم بیدار نمی شد  نها یتا همانطور که خواب بود یقه او راگرفته و با خود کشیدم چند متر که با خودمان بردیم  تازه او بیدار شد و سوال میکرد چی شده چرا من را اذیت می کنید  هنوز نفهمیده بود جه جریان از چه قراره بعد هم که بیدار شد سلاحش را فراموش کرد بر دارد سلاح او در همان نزدیکی مالرو ماند وقتی متوجه شد که سلا حش را جا گذاشته در محل انتراکت که قاطر چی از ما گذشته بود در اینجا فرمانده گفت برگردیم سلاح را برداریم و بیاوریم رفتیم محل انتراکت سلاح نبود فهمیدیم که قاطر چی سلاح را برداشته سریعا دوان دوان با فریاد زدن به دنبال قاطر چی راه افتادیم با آن شکم گرسنه ولی چون سلاح بود خیلی جدی بود برای ما که سلاح هم کم داشتیم نباید به این سادگی یک سلاح را از دست می دادیم وقتی به نزدیکی قاطر چی رسیدیم دیدیم که سلاح که ام یک بود را حمایل کرده و با خودش دارد میبرد که او را متوقف کرده و سلاح را از او گرفتیم به این صورت خودمان هم لو رفتیم . با توجه به مسیر طولانی دو روزه بدون غذا عرق زیادی هم کرده بودیم خیلی دیگر ضعیف شده بودیم تنها راه بر طرف کردن ضعف ما فقط انتراکت گرفتن بود که با توجه به اینکه در انتراکت ها سریعا خوابمان می گرفت این باعث طولانی شدن این ماموریت ما شده بود و زمان سین رسیدن به پایگاه گذشته بود ولی دیگر چاره ای نداشتیم باید هر چقدر هم طول کشیده بود خودمان را به پایگاه می رسانید مخصوصا در یک مسافتی  از این مسیریها در ماه خرداد هم که بود برف یخ شده در دره ها باقی مانده بود وقتی به این یخ ها می رسیدیم خاک و برگ  روی آن را کنار می زدیم و مقداری یخ می خوردیم بعد ازاینکه مقداری یخ خوریم برای بار چندم که رفتیم بخوریم سریعا دهن ما خشک میشد بعد مقداری روی همان یخ ها با توجه به عرق زیادی که کرده بودیم و بدن ما دیگر بو گرفته وبد خوابیدیم وغلط زدیم به هر ضرب زوری که بود خودمان را به نزدیکی پایگاه با دو روز تاخیر رساندیم وقتی چند کیلومتری پایگاه رسیدیم فرمانده ما علامت سلامتی پایگاه را به ما گفت من و بیژن رفتیم محل علامت سلامتی که یک شاخته درخت بزرگ با برگ شکسته به شکل Vبود راهر چه دنبالش گشتیم ندیدیم فرمانده اسدالله بخاطر اینکه خودش مطمئن شود آمد محل علامت سلامتی را چک کرد آن هم دید که علامت سلامتی نیست فهمیدیم که حتما مشکلی برای بچه ها پیش آمده ولی از انجاییکه دیگر جایی نداشتیم و چیزی هم برای خوردن نداشتیم تصمیم گرفتیم که وارد منطقه پایگاه بشویم ولی یک مقدار حساسیت ما بالا رفت همینطور خطی داشتیم به دست فنگ با سلاح می آمدیم در یک نقطه من پوکه فشنگ کلاش را دیدم سریعا به فرمانده مان گفتم باز هم بخاطر دیگر جایی و چاره ای نداشتیم گفتیم اشکال نداره بریم به سمت پایگاه هر چقدر که نزدیک پایگاه می شدیم پوکه ها بیشتر می شد و یک بوی ضعیفی از باروت را هم احساس می کردیم .تا اینکه بالاخره از فاصله تقریبا ۱۵ تا ۲۰ متری متوجه شدیم که الاچیق ما خراب شده و وسایل فردی بچه ها لباس ها را که شسته بودند برای خشک شدن لباسها همه سوخته متوجه شدیم که به پایگاه حمله شده ولی ما کار ی نمی توانستیم بکنیم . در اینجا فرمانده گفت چون زمان قرار قطع ما بعد از حمله گذشته و ما در پایگاه نبودیم الزاما باید به شهر برویم من یک آدرس دارم می روم در آن آدرس شما را وصل می کنم که همین کار را هم کردیم ولی بعلت ضعف جسمی مسیر همان رود خانه را گرفتیم برای آمدن به شهر .در مسیر روخانه که می آمدیم در جاهایی پرتگاها ی خطرناکی داشت و همینطور ابشارهایی که تاکنون در جنگل ندیده بودیم در مسیر روخانه در یک منطقه به یک جایی رسیدیم که کنار روخانه پونه بود با گرسنگی که داشتیم انگار اینکه به طلای سفید رسیده بودیم مثل گوسفند شروع کردیم به خوردن پونه تمام دندان و دهن های ما سبز شده بود ولی جوانه پونه ها را می کندیم و می خوردیم یه مقداری از گرسنگی ما گرفته شد بعد از دو روز توانستیم خودمان را به نزدیگی های اولین کوه مشرف به رامسر برسانیم که یک منطقه بود به نام سیم بن در اینجا به یک الاچیق گالشی برخورد کردیم رد پای گاو و گوسفند را دیدیم در اینجا فرمانده یک نشست گذاشت و تصمیم گرفتیم که به این محل گالش برویم و ببینیم می توانیم مقداری غذا از او بگیریم و بخوریم مسئولیت این کار هم بعهده من سپرده شد سه نفر بیرون با یک فاصله از الاچیق ماندند من صدا زدم و بعد نزدیک شدم که یک جوان تقریبا ۱۵ یا ۱۶ ساله ای آمد بیرون جواب صدایم را داد گفت بیا رفتم نزدیک شدم به داخل آلاچیق که رفتم یک پیرمردی هم نشسته بود داخل الاچیق بعد از احوال پرسی خودم را معرفی کردم که من مسیر را گم گردم می خواهم بروم شهر راه را به من نشان بدهید غذای ما چهار نفر هستیم تمام شده برای کوه پیمایی آمدیم گالش که سرو ضع ما را دید گفت نه شما کوه پیمایی نیامدید شما مجاهد هستید از سر وضع شما معلوم است که مجاهد هستید من مقدار نان محلی که خودشان درست می کنند که اسم آن را کلان  میگفتند خواستم با مقداری  شیر که پیر مرد گفت برای ما آوردن آرد اینجا سخت است مقدار کمی داریم که غذای روز مان است ولی یه کمی میتوانیم به شما بدهیم بچه ها هنوز بیرون با فاصله از الاچیق بودند صحبت من با گالش طول کشید وقتی که قبول کردند به ما مقداری شیر و ماست و نان بدهند من در اینجا از الاچیق آمدم بیرون بچه ها را صدا زدم که بلحاظ امنیتی مشکلی نیست بیایند در فاصله آمدن بچه ها به داخل الاچیق چند لقمه از نان محلی را خوردم نمی دانیم انگاری دارم خواب می بینم باورم نمی شد که به نان رسیدیم در حال خوردن نان بودم که یک دفعه به ذهنم زد سه نفری هم که بیرون هستند مثل من گرسنه هستند یک دفعه از ادامه خوردن متوقف شدم تا اینکه بچه را که صدا کرده بودم رسیدن به الاچیق گالش بعد آن جوان اسم خودش را به ما گفت الان حضور ذهنی ندارم منطقه ای هم که هستیم را گفت اینجا سیم بن است بعد بچه ها که داخل آلاچیق آمدند مقدار کمی نان که داشت ما خوردیم چند لیوان شیر ومقداری ماست خوردیم طوری ماست وشیر را میخوردیم از ریش ما ماست و شیر هی می چکید در اینجا مقدار رو به راه شدیم بعد خودمان را به آن گالش معرفی کردیم که ما مجاهد هستیم شما از سپاه این طرف ها خبر ندارید یا پیش شما نیامدند که انهاگفتند که نه پیش ما نیامدند ولی چندروز پیش صدای شلیک تفنگ در جنگل می پیچید که بعد از آنها قول گرفتیم که به کسی نگویند ما اینجا امدیم جوانی که آنجا بود آمد بیرون به من گفت من میخواهم باشمابیایم با سپاه بجنگم به من سلاح یاد بدهید بعد شیفته نارنجکی که در کمرم بسته بودم شده بود گفت طرز کار کردن و منفجر کردن انرا به من بگو که من در حد ۱۰ دقیقه ای برایش توضیح دادم ولی به او گفتیم نه تو پیش پدرت بمان او پیر است که به سختی قبول کرد و یک خدا حافظی گرمی با آنها کردیم و به سمت شهر حرکت کردیم اول به مسیر قعر جنگل حرکت کردیم که اگر موردی برای اینها پیش آمد فکر کنند ما به سمت قعر جنگل می رویم ولی بعد مسافتی مسیر خودمان را عوض کرده وبه سمت شهر حرکت کردیم ساعت حوالی ۱۶۰۰ بود که رسیدم به پشت کوه ایل میلی که این کوه در بالا سر شهر رامسر قرار دارد در همین اثنا به چند قاطر چی هم برخورد کردیم که زودتر از صدای قاطر آنها متوجه شدیم مخفی شدیم تا آنها رفتن مجددا به مسیر مان ادامه دادیم ساعت حدودا ۱۸۰۰ بود که به بالای ارتفاعات کوه ایلمیلی رسیدیم چون هوا هنوز روشن بود و خودمان هم خسته و کوفته بودیم انتراکت گرفتیم تا در گرک میشی هوا از ارتفاع ایلمیلی پایین بیاییم ساعت ۱۸۰۰ با گرای رمک به سرازیری ایلمیلی ادامه دادیم هوا داشت کم کم تاریک می شد که به منطقه درخت های مرکبات رسیدیم در آن موقع سال مرکباتی وجود نداشت ولی به یک درخت نارنج رسیدیم که مقداری نارنچ روی آن داشت که سریعا شروع کردیم به کندن نارنج و خوردن نارنج ها نارنج خیلی تند بود ولی ما هم گرسنه دیگه این چیزها را نمی فهمیدیم تقریبا هرکدام ۷ تا ۸ نارنج خوردیم وقتی نارنج ها را دیدیم انگاری جویندگان طلای سفید به معدن آن رسیدن از خوشحالی در پوست خودمان نمی گنجیدیم بعد این مسیر را فرمانده اسدالله و بیژن خوب می دانستند و خیلی راحت ما را عبور دادن تا اینکه ساعت فکر میکنم ۲۱۰۰ بود به پای شهر از مسیر ابگنجی رسیدیم .

!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

قسمت دوم

در پناه وحمایت مردمی وطیف هواداران سازمان که بیدریغ نثار مجاهدین میکردند

به خانه یکی از شهدا رفتیم برادر شهیدی که به خانه شان رفتیم خیلی ما را تحویل گرفتن سر وضع ما را دیدن سریع ابگرمکن را روشن کردن ما دو به دو سریع سریع  دوش گرفتیم مقداری نان در سبد نانشان مانده بود با مقداری مربا و پنیر که چهار نفر در عرض دو دقیقه همه نانها  و مربا و پنیر را خوردیم تمام کردیم مادر شهیدی که به خانه شان رفتیم وقتی دید ما اینطوری با یک حرض ولعی مربا را خالی خالی از گرسنگی می خوریم گریه می کرد و خیلی عاطفی بود و عواطفش را نثار ما میکرد  برادر شهیدی که ما خانه شان رفتیم وقتی دید ما اینطوری می خوریم سریع رفت با موتوری که داشت از یکی از مغازه ها بستنی کیلویی برای ما خرید کرد آورد ۲ کیلو بستنی را در عرض ۵ دقیقه هم نشد سریع تمام کردیم چون اصلا فکر نمی کردیم که یه روزی میرسه که ما به بستنی هم برسیم بعد از اینکه جانی گرفتیم مقداری از اوضاع احوال امنیتی شهر پرسیدیم و آنها را ما را کاملا بریف کردند .روز دوم که در این خانه بودیم مورد مشکوکی متوجه شدیم که دو بار یک نفر سپاه با موتور آمد تا نزدیگی خانه شان دور زد و عبور کرد و رفت بعد که متوجه شدیم یک همسایه که همین جایی که ما بودیم داشتن که اکثریتی بود در دید بانی روزانه متوجه شدیم که خیلی به سمت این جا که ما هستیم زون کرده است و هی دارد می پاید در اینجا بود که فرمانده در شب دوم گفت یاید از اینجا بریم نباید اینجا بمانیم یک نشست گذاشته شد قرار شد فرمانده اسدالله خودش به رشت برودو از آن ملاء شهری که دارد ما را وصل به پایگاهای تیمی شهری بکند و از هر کدام از ما یک آدرس و شماره تلفن گرفت و مهلت را تا ۴۰ روز گذاشت که اول تاریکی شب قرار شد قادر ( مجاهد شهید بهزاد مهر پور را بفرستیم برود که سریعا قیچی آوردیم ریش و سبیل اورا زدیم و بعد با تیغ توانست ریشش را بزند و یک تاکسی کرایه کرد برادر شهیدی که انجا بودیم بهزاد با چادر سر کردن به سمت واجارگاه رفت نوبت دوم من بود که من هم با بچه ها خداحافظی کردم با یک ام یک و یک قرص سیانور با ۸فشنگ چون منطقه را میدانستم خودم را به جاده سادات محله به رمک رساند بعد از خداحافظی از بچه ها فضایم خیلی سنگین شده بود در این فاصله بعد از خداحافظی تا رسیدن به جاده که تکی بودم بیش صد بار به ذهنم زد ایکاش من هم درحمله ای که رژیم به پایگاه ما کرده بود شهید می شدم تا به این روز نمی رسیدم فضای خیلی سنگینی داشتم وقتی از جاده سادات محله به رمک داشتم می گذشتم به ذهنم زد قرصی که دارم را بخورم و درسر همین جاده بمیرم جسد من هم بدست خانواده ام می افتد ولی خودم نمی دانم چطوری شد هر چه راه می رفتم کم کم قوت میگرفتم وبه آن فضای خودم بنوعی می رسیدم دارم فائق می شوم از یک مسیر طولانی و یک باغ مرکبات گذاشتم تا به اول کوه سادات محله و کتالم یا دشت جلم رسیدم چون هوا داشت روشن می شد در همان ابتدای کوه که پوشیده از بوته ای شمشاد و درخت ها ی جنگلی بود جایی مسلط به منطقه را پیدا کرده و ماندم آن روز را کامل آنجا ماندم هوا هم شروع کرد به باریدن تمام بدنم خیس شده بود خارش عجییبی از تمام بدنم شروع شده بود این خارش داشت کلافه ام می کرد از نوک پا تا گردن من همینطور می خارید تمام بدنم و لباسم خیس خیس شده بود از طرفی بعلت خیس شدن سرد هم شده بود ولی به هر ترتیبی که بود با کندن چند شاخه پر پشت شمشاد یک سر پناه موقتی برای خودم انجا درست کردم و ان روز را اینجوری انجا گذراندم . هوا که گرگ میش  شد خودم را به جاده سادات محله به اربا کله رساندم و از جلوی ابگرم معدنی کتالم عبور کردم رفتم در دشت جلم به  خانه یکی از شهدا که در فاز سیاسی هم به آنجا زیاد می رفتم که شاید جایی گیرم بیاید و بتوانم شب را آنجا بخوابم رفتم دیدم چراغ ها خاموش است هرچقدر درب زدم کسی نبود مجددا مسیرم را ادامه دادم به خانه یکی ازهواداران دیگر رفتم ساعت حوالی یک شب بود که پدر و مادر آن هوادار آمدن بیرون وقتی من را دیدن ترسیدند دستم سلاح ام یک هم بود مقداری غذا از آنها خواستم و بعد گفتم میخواهم اینجا امشب به من جا بدهید تا بتوانم اینجا بمانم خیلی سردم است تمام بدنم تاول زده نمی دانم چی شده که آن پدر گفت اینجا ها سپاه می آید سر می می کشد من نمی توانم شما را جا بدهم ولی اگر خوراکی می خواهی به شما میدهم که من تشکر کردم گفتم من این منطقه را مسلط نیستم راهنمایی ام می کنید که من بتوانم به منطقه کتالم برسم که یک سمتی را به من در آن تاریکی نشان داد من هم دیگر معطل نکردم و به همان سمت ادامه دادم.

عبور از بوته های تمشک از سر ناچاری

 که بر خورم  به یک منطقه پر از بوته های بلند تمشک غیر قابل عبور از انجاییکه نمی دانستم باید از کجا بروم از دل همان بوته های تمشک زدم که راه پیداکنم تمام لباسم را تیغهای تمشک پاره پاره کردن و تمام بدنم خونی شده بود ولی چاره ای نداشتم جز به همان مسیری که آن پدر گفته بود از طرفی هم شب بود جایی را نمی دیدیم زمین هم ناهموار و پستی بلندی داشت و پوشیده از درخت بوته بود دیدم خیلی خیلی کور شده بود تا بالاخره اینکه در یک جایی از بوته های تمشک بیرون امدم تمام صورتم را تیغ های تمشک خراشیده وخونی بود از لای موهایم و لباس هایم  تیغ های تمشک را مقداری که را لمس می کردم بیرون آوردم و به راهم ادامه دادم تا اینکه رسیدم به بالای ارتفاعات طالش محله هوا در اینجا داشت روشن می شد یک منطقه که پر از بوته های سرخس که می گفتیم کیری در آنجا توقف کردم ولی به اطراف خودم مسلط بودم هوا که کاملا روشن شد باغ های چای و مرکبات را میدیدم که در نزدیکی من قرار دارند از آنجا که هوا بارانی بود باز هم برای خودم یک سر پناهی از بوته های سرخس درست کردم تا کمتر باران من را خیس کند از انجاییکه تمام بدنم میخارید هر چقدر تلاش میکردم که ساعتی را بخوابم به اندازه ۵ دقیقه هم نتوانستم بخوابم انقدر بدنم را خارانده بودم رد ناخن هایم در اکثر جای بدنم افتاده بود و خونی شده بود ساعت حوالی ۱۰صبح بود دیدم از نزدیکی من یک سرو صدایی می آید نسبت به آن صدا تیز شدم دید بانی دادم دیدم یک گاو در همانجایی که من هستم دارد به سمت من میاید ولی من از جایم تکان نخوردم تا اینکه گاو وقتی به چند متری من رسید مسیرش را عوض کرد و رفت .

نکته ای را جا انداختم گفتم نوشته باشم وقتی آن پدر هوادار و آن مادر به من جا ندادند در خانه شان بمانم خیلی به ذهنم زد ایکاش در همان زندان می ماندم و آزاد نمی شدم و به این سختی بر نمی خوردم و این روزها را نمی دیدم ولی نکته ای که بود هر مانعی که بر می خوردم باز هم بنوعی میدیدم که می توانم از آن عبور کنم هر چند اینها به ذهنم می زد ولی ادامه دار بودن راهم و کارم را میدیدم  وشوق وصل در من میجوشید.

ادامه مسیر برای وصل

هوا که کم کم داشت به گرگ میشی اول عصر میرسید از آن قسمت بوته زارها بیرون آمدم و حرکت کردم تا اینکه رسیدم به خانه یکی ازشهدای دیگر مان مدتی در نزدیگی ان خانه ماندم و پاییدم ولی کسی بیرون نیامد که خودم را به او معرفی کنم تا اینکه از پنجره ای که به سمت من بود دیدم یک لامپ داخل ان اتاق روشن شد سریعا خودم را به پنجره رساندم تا ببینم کیست دیدم همسر یکی از شهدای ماست با کوبیدن به پشت پنجر و صدا زدن اسمش او بیرون آمد و از وی خواستم برادر آن شهید را بگوید بیایید بیرون با او کار دارم که اوهم این کار راکرد وقتی برادر آن شهید آمد من به وی آدرسی رادادم که برود به صاحت آن آدرس بگویند که من می خواهم بیاییم به خانه اش که او هم این کار را کرد برایم جواب آورد که از ساعت ۱۲ شب به بعد بروم تا کسی متوجه نشود با توجه به اینکه بچه کوچکی هم داشتن آنها را خوابانده باشند لذا من از همان تاریکی از میان باغ های چای زدم آمدم به سمت آن آدرس در تاریکی جایی را نمی دیدم هی زمین می خوردم چند بار افتادم در جوب هایی که حد حدود باغ ها را مشخص می کرد ولی بلند می شدم و به راهم ادامه می دادم تا اینکه رسیدم به همان آدرسی که میخواستم .دیدم درب را باز گذاشته من هم وارد شدم وقتی رفتم سریعا تحویلم گرفت من را برد پشت بام خانه اش که من به وی گفتم بدنم تاول زده همه جایش می خارد کرمی چیزی دارد برایم بیاورد که همین کار را هم کرد وقتی بدنم را دید ترسید که چرا اینطوری شده است .

در اینجا این هوادار به من گفت که روز ۱۰ خرداد که بانک سادات محله را مصادره کردیند رژیم به خانه شما ریخت برای دستگیری تو ( من حدودا یک ماه بود که از زندان آزاد شده بودم ) وقتی هم آزاد شده بودم شنیده بودم که رژیم مجددا قصد دستگیر من را دارد لذا ما با ماکزیممم تلاش سعی کرده بودم که خودم را به سازمان وصل کنم با این کارم رژیم جا خورده بود.

در آنشب در خانه هواداری که بودم از فضای شهر بعد از عملیات سادات محله و ۷ نفری که در جاده دالخانی کشته بودیم می گفت که رژیم هار شده بود و تلاش می کرد هر هوادار دور یا نزدیگ و همه زندانیانی که آزاد شده بودن را مجددا دستگیر کرده بود و در یک بخش کوچک سادات محله و کتالم شش پست بازرسی گذاشته بودند . من در آنشب به آن هوادار گفتم بروم مادرم و پدرم را به خانه خودش بیاورد که او در اخر شب همین کار را کرد مادرم وقتی من را دید زد زیر گریه که من طاقت دیدن جسم جان لت پار شده تو را اگر بدست اینها بیفتی را ندارم سرش را گذاشته بود روی سینه ام و صدای نفسش را من لمس می کردم بعد مادرم گفت پسر بیا تو را ببرم معرفی کنم تا شاید به تو حبس ابد بدهند که من بر آشفته شدم گفتم مادر اگر قرار بود که من بمانم و انتقام بهترین های ما را که اینها اعدام کردند را نگیرم پس دیگر چرا بعد از آزادی از زندان دوباره رفتم به سازمان وصل شدم مگر تو اینها را نمی شناسی او از عاطفه مادری اش در حالی که اشک از چمشایش چکه چکه می ریخت  گفت ،من تحمل شهادت تو را ندارم  پسر چکار کنم در اینجا من خیلی برایش از مادران شهدا و از اینکه راه ما با این رژیم جز از گذر همین روزها بدست نمی آید گفتم وقتی به او گفتم مادرجان زندگی بدون جنگ با این رژیم پوچ پوچ است و هیچ معنایی ندارد مادرم رو کرد به پدرم گفت ای مرد این پسرت خون چمایش را گرفته تو کاری بکن که پدرم درحالی که اشک در چمانش حلقه زده بود ولی معلوم بود نمی خواهد ضعف نشان بدهد برگشت با دستش زد به کتف من گفت پسر جان این رژیم خیلی از بچه ها شهر را اعدام کرده من خودم رفتم خیلی ها را غسل کفن کردم بر اثر شکنجه هیچ جای بدنشان در موقع شستن سالم نمانده بود ولی من فقط یک افسوس می خورم چرا این بچه هایی که شهید شدند کاری نکردند و پاسداری را نکشتند ولی اینطوری مفت اعدام شدن بعد هم بعنوان آخرین کلامش به من گفت تو مفت کشته نشو هر چه می توانی از این پاسدارن رذل را بکش بعد اگر خودت هم شهید شدی شیر مادرت حلالت باد بعد هم من را بوسید که من اینجا با عملیتات هایی کرده بودیم و زبونی پاسدارن را در موقعی که با انها روبه روشده بودیم را برایش تعریف کردم خیلی روحیه گرفت مجددا گفت شیر مادرت حلالت باد .

عبور از پست های بازررسی برای رسیدن به تهران

چون جو شهر خیلی نظامی بود و امکان ماندن من در خانه آن هوادار بیشتر از این نبود به مادرم گفتم من عصر که هوا تاریک شده فردا از اینجا می روم شاید دیگر همدیگر را نبینیم که او گفت پسر من همراهت می آیم تا تهران دیدم فرصت خوبی است که او را بعنوان محمل آزادی سازی با خودم ببرم که بایکی از دوستانم تماس گرفتم چون ماشین داشت عصر فردای آن روز ماشینش را آورد در جلوی حیاط خانه آن هوادار بعد من هم با یک چادر آمدم سوار ماشین شدیم همینکه سوار ماشین شدیم ازچهار راه کتالم خواستیم عبور کنیم پست بازرسی بود ما را نگه داشت راننده سریعا زرنگی کرد ماشین را در قسمت تاریکی پست بازرسی نگه داشت مادرم وقتی دید پاسدارها برای تفتیش ماشین می ایند با تمام عواطفش دستم را فشار می داد و هی خدا خدا میکرد پاسدار ها که به ماشین ما نزدیک شدن چون تاریک بود دیدن دو نفر چادر سر کرده در عقب ماشین نشسته و راننده هم خواست پیاده شود که صندوق عقب ماشین را برای انها برای بازرسی باز کند پاسداران که راننده را هم می شناختند به او گفتند نیاز نیست برو وقتی ماشین از پست بازرسی عبور کرد مادرم یک آهی کشید به زبان محلی خودمان گفت تی دل قربان پسر مو ده تمام بکردبام ( یعنی قربان دلت برم پسر من دیگه این صحنه را دیدم تمام کرده بودم و مردم ) . حرکت مان را ادامه دادیم به سمت تهران که به شیرود که رسیدیم یک پست بازرسی هم اینجا ما را متوقف کرد در پست بازرسی دیدم  قاسم موفقی     زیر چراغ برق ایستاده و مسول بازرسی است ( این مزدور از زمان شاه در انجمن حجتیه من را می شناخت ) مجددا همان صحنه تکرار شد راننده سرعت ماشین را کم کرد در حالی که ماشین دیگر خلاص شده بود با همان حرکت ملایم ماشین را به سمت تاریکی محل پست بازرسی داشت هدایت می کرد که پاسدارن سر پست بازرسی داخل ماشین را نگاه کردن دیدن دو زن با چادر نشسته اند چیزی نگفتند فقط صندوق عقب ماشین را چک کردن و از اینجا هم عبور کردیم به حرکت مان ادامه دادیم تا رسیدیم به شهسوار در اینجا فقط یک پست بازرسی داشیم که ترکیب سپاه و بسیج بود که با کم کردن سرعت از آن گذشتیم از شهسوار که عبور کردیم بعد از چالوس در جاده کندوان ماشین ما خراب شد وخاموش شد که با کمک گرفتن سایر رانندگانی که عبور میکردند راننده ماشین را درست کرد و به راه افتادیم تا اینکه اول صبح رسیدیم به تهران در تهران برادرم و خواهرم و یک دایی ام دستگیر شده بودند و زندانی بودن تمام ملاء که داشتم همه سوخته بودند و امکان رفتن به خانه آنها را نداشتم از طرفی بعلت اینکه رژیم خیلی آنها را آزار و اذیت کرده بود می ترسیدند که من را در خانه شان جا بدهند در ماشین که با راننده که دوست زمانهای زندگی عادی من هم بود صحبت کردم چه کار کنم او گفت من  X را می شناسم در شرکت بلا کار می کند و تکی زندگی می کند برویم به خانه آنها  X هم یکی از دوستان دوران تحصیلی ام بود که در شهر خودمان با هم دیگر در یک تیم فوتبال بازی می کردیم من هم موافقت کردم که اول صبح رسیدیم به خانه اش وقتی رفتیم خانه اش اساسی من را تحویل گرفت با توجه به اینکه وضعیت من را میدانست و این راهم می دانست اگر رژیم من را در خانه اش دستگیر کند دست کم حبس ابد خواهد گرفت ولی واقعا در آن وضعیت خیلی از خودش مایه گذاشت من با مادرم در اینجا خدا حافظی کردم او رفت به خانه برادر و دایی هایم .

وصل به یک هسته مقاومت وشروع جدیدی برای فعالیت های بیشتر وتهیه سلاح

در اینجا که بودم یک تهدید وجود داشت چون اکثر بچه هایی که از کتالم یا رامسر به تهران می آمدن به خانه X می آمدند این تهدید وجود داشت امکان دارد بیایند اینجا و یک دفعه من راببینند آنوقت مشکل پیش خواهد آمد . لذا من سعی کردم از دور ترین آشنایانی که در تهران داشتم آدرس آنها را تهیه کنم و آنها را پیدا کنم و در خانه Xکمتر باشم تا این امکان را هم از دست ندهم و برای اوهم مشکل درست نکنم که بعد از دوهفته توانستم به دو سه نفر وصل شوم بعد یکی از هواداران سازمان در فاز  سیاسی را پیدا کردم و او قطع بود او از وضعیت من با خبر بود که رژیم در بدردنبال من میگردد ولی خودش وقتی من را دید گفت من هسته مقاومت دارم و چند نفری هستیم باهم داریم کار می کنیم که اکثر نفرات هسته از تهرانی هستن من کم کم به این هسته نزدیک شدم سعی کردم از طریق این هسته امکاناتی را گیر بیاورم که بتوانم وصل شوم وقتی به این هسته هر چه نزدیک شدم توانستم یک سلاح یوزی یک قبضه ژ-۳ و یک کلت و مقدار زیادی مهمات گیر بیاورم ،چند بار نفر فرستادم به شمال به رابطی که داشتم و شماره  تلفنی که به مسولم داده بودم باید بعد از چهل روز به او وصل شوم یک روز رابط ما آمد گفت که مسولم در یکی از کمین های سپاه در جنگل دستگیر شده و در درگیری با پاسداران وقتی مجروح شد دستگیر شد با شنیدن این خبر دیگر تمام تلاشی که می کردم مجددا به جنگل وصل شوم را از دست داده بودم با توجه به اینکه در جنگل سلاح کم داشتیم من خودم را آماده کرده بودم با این سلاح هایی که تهیه کرده بودم با دست پر به جنگل باز میکردم ولی از اینکه این خبر را شنیده بودم دیگر از وصل شدن به جنگل مایوس شده بودم تا اینکه این به ذهنم زد از طریق همین هسته ای که هست دنبال نفراتی بگردم که خودم را به تشکیلات نظامی سازمان وصل کنم تا اینکه یک روز با مادری در خانه یکی از هواداران آشنا شدم و از اولین آشنایی که با این مادر در سر قراری در باجه  تلفن نیرو دریایی شدم متوجه شدم که این مادر لهجه رشتی دارد چون زندان رشت بودم به لهجه های آنها به اندازه کافی آشنایی داشتم در سر این قرار برای عادی سازی به مادر گفتم بهتر نیست که مورد شک ماشین های گشت واقع نشویم بستنی بخریم بخوریم مادر گفت اشکال ندارد من هم سریعا از بستنی فروشی که از کنارش عبور می کردیم دو بستنی لیوانی گرفتم ولی متوجه نشدم با بستنی فروشنده به من یک قاشق داده بود من یک بستنی رادادم به مادر با قاشق بستنی دوم که قاشق نداشتم در دستم مانده بود و نمی خوردم تا اینکه مادر گفت چرا تو بستنی خودت را نمی خوری که من گفتم مادر جان شما بستنی خودت را بخور از قاشق شما من استفاده میکنم من هم بستنی ام را می خورم که این مادر با این حرفم زد به روی سینه  خودش گفت اخ بمیرم تره پسر به زبان رشتی گفت تو مثل می بهمن هیسی  یعنی بیمرم برات ای پسر تو برای من مثل بهمن من هستی متوجه شدم حتما بهمن یا شهید شده یا اسیر است که بعد در سر این قرار مادر گفت من میتوانم در هفته یک یا دو روز به یک خانه هواداری ببرم ولی انجا هم سرخ است ولی از اینکه تو هیچ امکانی نداری بهتر است ، تا اینکه در خیابانها دستگیر شود . شب اول که به خانه این هوادار رفتم وقتی نمازم را خواندم با آن پدر و مادر صحبت کردم هم پدر و هم مادر خیلی تحت تاثیر قرار گرفتم بعد صبح که میخواستم از خانه بیرون بیایم هم پدر وهم مادر گفتن پسر هر شب جا نداشتی بیا همین جا اینجا هم خونه خودت است تو هم مثل پسرم هستی . بعد کم کم امکاناتی اینطوری برایم از طریق این هسته زیاد شد چند هوادار قطع شده از طریق همین هسته رسیدم که اسم یکی ازانها یوسف بود ( مجاهد شهید حمید رضا نجف طاهری ) او هم گفت که تازه قطع شده است ولی همیشه مسلح تردد می کرد از تنظیماتش فهمیدم که او خیلی جا افتاده باید یکی از کادر ها مهم باشد چون در شب اول بعد از نماز کمر بند طبی اش را باز کرد و سلاح  کمری اش را بیرون آورد گذاشت زیر بالشش من به او وضعیتم را گفتم از زندان و جنگل و اینکه الان منتظر این هستم که به سازمان وصل شوم که او هم گفت باشد من قراری می گذارم یک نفر بر سر قرار تو می آید و تو را به پایگاه تیمی میبرد به شرط اینکه هرچه میگوید را گوش کنی من هم قبول کردم تا قرار بعدی را به من بگوید من متوجه شدم که او هم ضربه خورده و تلاش می کند خودش وصل شود و من را هم با خودش وصل کند در همین روزها منتظر وصل شدن بودم که متوجه شدم حمید رضا (یوسف ) در سر یک تعقیت مراقبت که داشت یک دیگ زود پز گرد سیانور حمل میکرد با گشت درگیر شده ودر افسریه شهید شده است )با شنیدن این خبر مجددا تلاش کردم در همین هسته فعالیتم را بیشتر کنم .

نکته ای که لازم است یاد آوری کنم در این فاصله قبل شنیدن دستگیری مسئولم که زخمی شده وبود من سلاحهایی که تهیه کرده بودم را از طریق یک هوادار که عادی هم بود به شمال منتقل کرده بودم فقط یک قبضه کلت چکسلواکی ۲۸ را برای خودم نگه داشته بودم .

طرح مالک ومستاجر در تهران

در همین اثنا به طرح مالک مستاجر بر خورد کردیم با طرح مالک مستاجر دیگر نمی دانستیم چه کار کنیم چون از طریق یک مادر هوادار در منطقه سلسبیل یک پایگاه اجاره کرده بودیم عادی سازی پایگاه هم خیلی بالا بود ، من ویک نفر از اعضا هسته از این پایگاه استفاده می کردیم و آن مادر هم هفته یک یا دوبار برای عادی سازی می آمد پیش ما تا آخرین روز مهلت که باید با صاحب خانه و شناسنامه به کمیته محل می رفتیم و نفری هم ما را تایید کند چنین امکانی چون نداشتیم مجبور شدیم آن پایگاه را ول کنیم و دیگر سراغش نرویم . اما جدای از این پایگاه من دیگر به یک سری از هوادارن سازمان وصل شده بودم که مشکل جا نداشتم ولی همه سرخ بودند .بالاجبار دیگر اکثر ساعات روز را می رفتم در چهار راه استانبول یک سینما بود به کنترل چی مقداری پول می دادم و انجا میخوابیدم کنترل چی فکر می کرد من معتاد هستم نمی دانست که من مجاهد هستم . تا اینکه از طریق همین هسته کسی به ما وصل شده بود او دستگیر شد و شروع به لو دادن کرد در عرض یک هفته نشد تمام امکاناتی که داشتم را از دست دادم بطوریکه رژیم دیگر اینجا فهمید من تهران هستم و دنبالم میگشتد من هم جایی دیگر نداشتم تمامی این جاهایی که از دست داده بودم رژیم این امکانات را یا مستقیما با نفر در همان محل یا از دور کنترل می کرد مادری که در سر راه مجیدیه با او آشنا شده بودم این اخبار را روزانه به من می رساند .

با توجه به اینکه هم طرح مالک مستاجر و هم اینکه خیلی از اطلاعات ما توسط کسی که دستگیر شده بود لو رفته وضعیت سختی برای ما پیش آمد مخصوصا دو خواهر دیگر که به من وصل بود اینها هم جا نداشتند روزنامه اطلاعات میگرفتیم می خواندیم شاید جایی سرایدری برای ما و یا کلفتی برای خواهران باشند که بتوانیم برویم و از آنجا به عنوان امکان برای خوابیدن استفاده کنیم که خواهران چند جا رفتن ولی صاحب خانه شک کرد گفت نه به شما ها نیاز ندارم من هم یک جا در میدان فردوسی یک اژانسی بود رفتم مراجه کردم که او از هواداران رژیم شاه بود و سرایدار می خواست و هم اینکه کسی که بتواند آشپزی او را بکند من از شرایط سرایدری دیدم میتوانم انجام بدهم ولی آشپزی چیزی بلد نبودم وقتی گفتم صاحب شرکت گفت اشکال ندارد چون همه چیز رامیدهم از بیرون خرید کنی بیاوری آشپزی به آنصورت نمی خواهم که فکر می کنی حتما باید آشپز باشی من هم خوشحال شدم همان شب اول که رفتم آنجا خوابیدم متوجه شدم که این فرد با توجه به اینکه پیرد مرد است مشکل اخلاقی دارد و سرایداری را بهانه این کارهای خلاف خودش کرده است که صبح فردا سریعا زدم بیرون و دیگر انجا نماندم .

خط منطقه وتصمیم به آمدن به کردستان برای وصل

در اینجا من فقط یک امکان برایم باقی مانده بود که در اطلاعات این هسته ای که با او کار می کردم نبود و اخرین خطی هم گرفته بودم این بود هر طور شده باید به منطقه یعنی کردستان بیاییم آمدن به کردستان برایم یک تابو شده بود . با توجه به وضعیتی که پیدا کرده بودیم بعد از این دیگر آمدن به منطقه به من تحمیل شد از طریق آشنایی که داشتم که یک معلم بود خیلی کمکم کرد من ویک نفر از اعضای همان هسته با هم مشورت کرده و آمدن به منطقه را در دستور کارمان گذاشتیم حالا نه شناسنامه داریم و هیچ مدرکی هم نداریم .

از اینجا دنبال شناسنامه گشتیم تجارب تمام پست های بازرسی که بصورت بولتن به دست مان رسیده بود را یک بار دیگر خواندیم و یک شناسنامه تهیه کرده و با سیب زمینی مهر های جعلی درست کردیم و روز ۱۹بهمن تصمیم گرفتیم که به کردستان بیاییم برای آمدن به کردستان یک امکانی را یک هوادار در تبریز به ما معرفی کرد گفت شب می توانید بروید در تبریز بمانید و فردای آن روز بروید  آن شب معلمی که امکان ما بود ما دو نفر را برد به خانه دوستش در سه راه تخت طاوس من کلتی که با خودم داشتم را به برادر آن خانمی که در آن شب در خانه اش بودیم دادم فقط سیانور را با خورم آوردم وقتی آن شب کلت را به برادر ان خانم که در خانه اش بودیم داشتم کارکرد کلت را یاد می دادم او کلت را داد به خواهرش که نگاه کند خواهرش که ناشی بود یک دفعه با کلت یک شلیک کرد تمام سناریوی ما در آن شب به هم ریخت که الان در این وقت شب چه کار کنیم با توجه به اینکه در سه راه تخت طاوس یک کمیته وجود داشت که نفراتش خیلی وحشی بودن نه می توانسیم بیرون بزنیم چون جایی نداشتیم و نه اینکه می توانستیم در همانجا با شلیکی که شده بود بمانیم .چون خانه اپاتمانی بود من به ذهنم زد به صاحب خانه گفت برود از همسایه روبه رویی اش که در همان طبقه بود با یک محملی بپرسد که ایا اساسا آنها صدایی شنیده اند که وقتی سئوال را از همسایه را صاحب خانه ما کرد متوجه شدیم که آنها صدای کلت را نشنیده اند خیالم از این لحاظ جمع شد که می توانیم امشب را اینجا بمانیم و شناسنامه را درست کنید جوهر و سیب زمینی را برداشتیم مهری شبیه به مهر های انتخاباتی رژیم درست کردیم و به شناسنامه زدیم که در انتخابات شرکت کردیم و....تا شک بر انگیز در حرکت مان به سمت کردستان در تور های بازرسی نشود . فردای همان روز از طریق نفری که با من بود شنیدم که مادرم و زن دایی ام با یک دختر کوچک یک ساله اش از شمال آمدند تهران . من آنروز حرکت به سمت تهران را متوقف کرده گفتم که این موضوع آمدنم به کردستان را مطرح کنم که با ما می آید یا نه که همین کار را کردیم قرار گذاشته مادرم را دیدم وقتی به او گفتم هم او هم زن دایی ام قبول کردن که با من  تا کردستان بیایند .اینجوری دیگر شک به مانمی شد و محمل مان هم خوب می شد مادرم و زن دایی ام را توجیه کردیم که در پست بازرسی در مقابل سوالات چه جوابی بدهند و متناقض نباشد جواب ها را همگی با هم یک دست کردیم  روز بعد با مادرم و زن دایی با بچه اش قرار گذاشتیم در ترمینال تهران و بلیط اتوبوس هم برای آنها و هم برای خودمان خرید کردیم در این رابطه معلم هوادری که داشتیم خیلی کمکمان کرد .

حرکت به سمت کردستان

دقیقا روز ۱۹ بهمن سال  ۶۱ ساعت ۱۶۰۰ یا ۱۷۰۰بود که ما به تبریز رسیدیم تبریز برف بود هوا تارک شده بود در هر ۱۰۰ متر به ۱۰۰متر پاسداران وبسجی ها مسلح در حال گشت زنی بودن .که ما با کرایه یک تاکسی به آدرسی که داشتیم رفتیم .

به آدرسی که رسیدیم خیلی تحویل مان گرفتن و موضوع آمدن به کردستان مان را به او گفتیم.

ناگفته نگذارم موقع آمدن به کردستان از قبل یک آدرسی به ما دادن که گفتن با رفتن به این آدرس و گفتن این کلمه رمز که ما باید می گفتیم طاهر و طرف مقابل ما هم میگفت وریا بعد باید از طریق او به سازمان در منطقه وصل می شدیم را هم من پیش خودم داشتم

صبح روز بیست یکم یا بیست و دوم بهمن ماه بود که از ترمینال تبریز با یک اتوبوس به سمت مهاباد حرکت کردیم در اتو بوس ترکیب های مختلفی نشسته بودن زن و مرد و پیر و جوان ازیک فرد تقریبا جوان ۲۷یا ۲۹ ساله ای که پشت سر ما نشسته بود نگاها ی او به مرا ذهنم روی او گیر کرده بود چند بار هم از من سوال کرد به کردستان چرا می روم به وی گفتم برای اینکه سربازی داریم که الان مدتی است از وضعیت او خبر نداریم محملی که برای آمدن به مهاباد داشتیم را به او گفتم اما او معلوم بود که قانع نبود به این چیزی که به وی میگفتم هر بار سعی می کرد از صندلی پشت من یک رابطه ای با من بزند و با سوالات مختلفی با من حرف بزند ولی من بخاطر اینکه گافی ندهم سعی می کردم مختصر ومفید جواب بدهم تا صحبت های ما با هم دیگر کش پیدانکند تا اینکه در یک نقطه از از مسیر لاستیک اتوبوس میترکد و اتوبوس متوقف میشود از طرف تعویض لاستیک طول کشیده بود و چون از ساعت ۱۸۰۰ حکومت نظامی در شهر مهاباد بود اعتراض همه نفرات در اتو بوس بلند شد از اینکه در داخل اتوبوس توسط مسافرین شنیده بودیم که در مهاباد حکومت نظامی است ذهنم درگیر این بود که نکند ما که از شهر هیچ اطلاعاتی نداریم و جایی را هم بلد نیستیم با مشکل مواجه شویم در این فاصله تاتعویض لاستیک اتوبوس انجام بگیرد مجددا نفری که پشت سرم نشسته بود آمد با من سوال کند که برای چی به مهاباد می روم خودش را معرفی کرد گفت من راننده تاکسی هستم در شهر مهاباد کار می کنم خانه ما هم در شهر است اگر کمکی خواستی بگو که من مجددا همان سناریویی که بار اول به وی گفتم را تکرار کردم تا اینکه در سه راه میاندواب به تور باررسی سپاه و اطلاعت رسیدیم در اینجا نفر اطلاعاتی رژیم آمد نفر همراه مرا گفت کجا میروی او گفت به مهاباد می روم و محملی هم که داشتیم را گفت نفر اطلاعاتی متوجه شد که ما ترکیب چهار نفر با بچه باهم هستیم نفر همراه مرا صدا کرد برد پایین چند سوال از او کرد مجددا آمد بالا همان سوالاتی که از او کرده بود از من هم کرد که چون جواب های ما یکی بود مسله اینجا بخیر گذشت و عبور کردیم تا اینکه ساعت ۱۷۳۰ به مهاباد رسیدیم در عرض این نیم ساعت باید می رفتیم به مغازه ای که آدرس داشتیم من اسم رمزم را به او می گفتم تا به ما جا بدهد و ترتیب ما را به منطقه آزاد شده که دست پیشمرگان بود ببرد و از طریق پیشمرگان ما دو نفر بتوانیم به مقر سازمان برویم خلاصه وقتی رفتیم دارو خانه را پیدا کردیم من به صاحب داروخانه گفتم من یک کار شخصی باشما دارم او به من گفت بیا پشت محل تزریقات وقتی رفتم پست اسم رمزی که داشتم را به وی گفتم ( طاهر ) او هم در جواب گفت( وریا)بعد من موضوع را به وی گفتم که من مجاهد هستم دو نفر هم هستیم از تهران آمدیم می خواهیم به مقر سازمان برویم قرص سیانور هم در دهنم بود را بیرون آورده به وی نشان دادم  صاحب مغازه ترسید گفت دیشب پیشمرگان به شهر حمله کردند درگیری بود و من نمیتوانم این کار را بکنم خودم تحت مراقبت هستم من دیدم اساسا راه نمی دهد و حکومت نظامی هم شروع شده گفتم آخه من جایی ندارم بروم از من اسرار از او انکار از مغازه و بیرون آمدم وقتی از مغازه بیرون آمدم فردی که در اتوبوس پشت سر من نشست بود و چند بار هم از من سوال کرده بود   را گوشه پیاده رو دیدم او متوجه قیاقه گرفته و ناراحتی من شد، مجددا آمد سراغم گفت من به شما گفتم برای چی به مهاباد می آیی اینها که شما الان رفتید پیش او اهل این نیستند بیا من خودم با پیشمرگان رابطه دارم آنها مرا می شناسند مشکل شما را حل می کنم چون دیگر هیچ راه چاره ای نداشتیم باید می رفتیم به مسافرانه و از طرفی می دانستم مسافر خانه شب ها سپاه برای کنترل می رود ریسک کردم و به این فردگفتم من مجاهد هستم می خواهم بروم پیش مجاهدین که این فرد گفت خوب بیا برویم خونه ما شب خونه ما بمانید من ترتیب را می دهم که شما بروید به منطقه آزاد شده او گقت حکومت نظامی فقط در جاده اصلی شب ها بر قرار است در کوجه وضعیت عادیست مردم کارشان را می کنند که همین کار را هم کرد سریعا ما را به یک کوچه هدایت کرد و از آنجا آمدیم به خانه اش صبح روز بعد رفت دنبال کانالش بیاید با ما صحبت کند که ما را ببرد به منطقه آزادشده که شب دوم دیدم یک زن بلند قد حدودا ۵۰ساله امد ما دونفر را بغل کرد گفت شما مثل بچه من هستید بعد حسین این زن را به ما معرفی کردگفت مادر یکی از پیشمرگان معروف مهاباد است که پسرش شهید شده و از حیز شریف رازی بود ما اینطور چیز ها را نمی دانستیم ولی هر چه گفت ما با وی قرار چفت کردیم که فردا صبح او ما را ببرد به کاراژ مینی بوس که از آنجا معلمین برای تدریس صبح ها به منطقه آزاد شده میروند و ما هم بعنوان معلم می گوییم به منطقه آزاد شده می خواهیم برویم معلم هستیم چون یک سطیره حدودا یک کیلو متر مانده به اولین روستای ازاد شده وجود داشت برف سنگینی هم آمده بود صبح ما با خدا حافظی کردن با مادر همان همین کار را کردیم سوار مینی بوس شده و در پست بازرسی قبل از رسیدن به اولین روستای آزاد شده ماشین را متوقف کردن پاسدار مزدوراطلاعاتی آمد بالا قیافه را یک نگاهی کرد به ترکیب ما مشکوک شد همین که رفت پایین برای خودش کمکی بیاورد راننده مینی بوس گذاشت دنده وحرکت کرد و به این صورت از این سیطره هم رد شدیم.

رسیدن به منطقه آزاد شده واستقبال مردم کردستان

 وقتی رسیدیم به اولین روستای آزاد شده که اسمش بیرم بود دیدیم که مردم زیادی صف کشیدن از زن و مرد پیر و جوان حدودا ۲۰۰ تا ۳۰۰ نفر می شدن سوال کردم برای چی اینها اینجا جمع شده اند که گفتن برای دیدن شما آمدند منتظر هستند که مینی بوس شما برسد چون آنها مجاهد تا حالا ندیدن خلاصه وقتی از ماشین پیاده شدیم استقبال کرمی از ما کردن تعداد زیادی از پیشمرگاه حزب هم آمده بودن به استقبال ما تعداد زیادی خواستند که ما برای غذا و استراحت به خانه ها آنها برویم ما وقتی با پیشمرگان روبه رو شدیم طرف حساب ما دیگر پیش مرگان بودند هر جا که آنها میگفتن ما می رفتیم برای غذا و استراحت .وقتی ما به این روستا رسیدم  یک پیشمرگه به ما  گفت که من دانشجو هستم درسم را ترک کردم برای آزادی کردستان میجنگم دیشب عملیات داشتیم یک نفر ما مجروح شده و حالش خوب نیست گفته که برایش نوشابه ببریم و پیش مرگان هم از شهر توسط مردم عادی برای آن مجروح نوشابه خرید کرده بودند من می دانستم که به آدم مجروح هیچ وقت مایعات نباید داد به آن پیشمرگ گفتم اینکار را نکنید حتما حال مجروح شما بدتر می شود تا پیشمرگ برود به نفراتی که برای آن مجروح کار میکردند این موضوع را بگوید نوشابه را داده بودند مجروح شان خورده بود و بعد از چند دقیقه بعد ام شهید شد .

خلاصه اینکه ما سه چها ر روزی در این روستا ماندیم وهر روز یک روستا می آمد در این روستا از پیش مرگان می خواست که به روستای آنها برویم و به همین صورت ما در این چند روز هر روز در یک روستا بیرم و لچ و دارلک رفتیم و هر شب هم خانه یک نفر بودیم تا اینکه دیدم منتقل کردن ما به مقر سازمان توسط پیش مرگان طول کشید من یک روز به آنها گفتم چرا ما را نمی برین پیش مقر سازمان که آنها گفتن مردم می گویند اینها دکتر(یعنی ما دونفر) هستیم  معلم هستیم   در روستای شان بمانیم به بچه های روستاها  درس بدهیم  و..... من وقت این موضوع را یک پیشمرگه حزب شیندم درخواست کردم که فرمانده شان را ببینم تا موضوع رفتن مان به مقر سازمان را با وی درمیان بگذارم که به من گفتند فرمانده حیز این طرف ها نیست ممکن است طول بکشد که من کوتاه نیامده گفتم هر طور شده من باید فرمانده حیز را ببینم مسائلی هست که من باید با درمیان بگذارم که بعد از سه چهار روز دیگر به من خبر دادن که پیشمرگان حزب می خواهند امشب عملیات بروند می خواهند جاده را قطع کندوقتی جاده را قطع کردن ما با انها میرویم تا انطرف جاده بعد یک پیشمرگه به ما کمک می دهند که ما را تا روستایی که مقر سازمان است برساند همان شب در یک روستا دیگر ما را دعوت کردند که به مسجد برویم مردم همه منتظر هستند که ما را ببینند و ما برایشان صحبت کنیم وقتی رفتیم مسجد دیدیم که جمعیت خیلی زیادی هستند و ما هردو رفتیم در بین بچه ها نشستیم مسجدشان جای بچه ها از جای بزرگان جدا بود که آمدند از ما درخواست کردن که برویم جای بزرگان بشینیم .خلاصه اینکه عزت احترام خاصی به اسم مجاهدی که هر کس داشت از طریق مردم کردستان که ما تازه آمده بودم می کردند.شب بعد از این به ما گفتن که مهمانی در خانه مسول شورای روستا هستیم که ماهم شب رفتیم دیدیم که خیلی شلوغ است و بعد از احوال پرسی و نشستن دیدم که بساط مشروب و تریاک و رقص یا خانم و آهنگ های مبتذل را گذاشتند من که با این صحنه رو به رو شدم به پیشمرگه ای که انجا بود سوال کردم نماز کجا می توانم بخوانم، مرا راهنمایی کرد به یک اتاقی و رفتم نماز بخوانم مدتی هم در همان اتاق ماندم و به آن جمعی که انجا منتظرما بودند نرفتم تا اینکه رئیس شورای ده آمد به همان اتاقی که من بودم از من سوال کرد چرا نمی آیی در جمع ما بشینی ما مراسم مهمانی را برای شما گرفتیم من به وی گفتم که ما در چنین مراسمی شرکت نمی کنیم او خیلی ناراحت شد و سهوا به من گفت ما هم مثل خمینی هستیم که با مشروب و تریاک و رقص اواز مبتذل بد هستیم که من منظورش را گرفتم و مقداری به اوصحبت کردم در همین حین یک دانشجوی پیشمرگه هم که در آنجا بود او هم به همان اتاق من و رئیس شواری ده بودیم آمد من به وی گفتم من مخالف کاری که شما میکنید نیستم و به شما هم نمی گویم چنین کار را نکنید هر کس آزاد است بدون اینکه مشکلی برای دیگران ایجاد کند هر تفریحی که می خواهد می تواند انجام دهد و در انتخاب نوع تفریح خودش هم آزاد است من هم مثل شما هستم آزاد هستم که تفریح خودم را خودم انتخاب کنم چه اصراری دارید که حتما باید بیاییم تفریحی که شما می کنید را انجام دهد این هم که خودش شما میگویید یک اجبار تویش هست شما به این برنامه علاقمند هستید همین کار را بکنید من که به این برنامه ها علاقمند نیستم چون شما می خواهید مشروب بخورید یا تریاک بکشید این چه اصراری است که حتما من هم باید مشروب بخورم یا تریاک بکشم بعد هم وقتی نمی خورم و نمی کشم یا از طرف شما متهم شوم که ما هم مثل خمینی هستیم در صورتیکه بین ما و خمینی یک دریا خون وجود دارد اساسا جنگ ما هم با خمینی بعد از سر کار امدن آزادی بود ازادی انتخاب در هر زمینه ای .آنوقت من یک نوع تفریح شما را قبول ندارم باید متهم به این شوم آیا این از مظاهر دمکراسی و آزادی است شما فکر می کنید یا یک تحمیل و یک اجبار ؟ با همین مضامین مقداری با انها صحبت کردم رئیس شواری ده برگشت رفت به همان اتاق ولی دانشجویی که به همین اتاق آمد خیلی تحت تاثیر حرف هایمان قرار گرفت و هی ازابهامات خودش از جنبه های دیگر سیاسی ایدئولوژیکی که داشت را از من می کرد من هم در وسع خودم برایش توضیح می دادم بطور خاص از سوالات سیاسی که میکرد هم پیمان شدن ما با بنی صدر بود خلاصه اینکه مقداری که صحبت کردیم با هم دیگر زمان شام رسید من رفتم در همان اتاقی که همه نشسته بودند شام خوردیم و مقداری هم از وضعیت زندان و عملیات های سازمان و خاطرات شهدائ سازمان برایشان تعریف کردم خیلی ها شون تشنه شنیدن مقاومت سراسری بودن انگار اینکه هیچ چیزی از سازمان نمی دانستند و فقط سازمان را بخاطر اینکه حزب به شورا آمده بود قبول داشتند از نزدیک از محتوی تنظیمات ما خیلی بی خبر بودند .

چیزهایی که در ورود به منطقه آزاد شده در کردستان خیلی چشم گیر بود برای من قدم اول  سطح زندگی مردم بود تقریبا زیر صفر بود چه بلحاظ مالی چه بلحاظ سطح بهداشت و سواد در روستاها واقعا وحشتناک بود اساسا مقوله ای به نام حمام یا دکتر یا مسواک و دارو نداشتن خیلی واضح تر بگویم پیش پا افتاده ترین چیز که توالت است در روستا وجود نداشت و همه اهالی روستاها از توالت های عمومی که نه درب و پیگری داشت استفاده می کردن هیچگونه رسیدگی و نظافت بهداشتی بر این توالت ها حاکم نبود حمام فقط برای مردان وجود داشت انهم بصورت خزینه ای در یک نقطه آب جمع میشد را در نزدیگی هر چشمه آب را بند می آوردند و مردان ازآن آب استفاده می کردن آنهم در تابستان و زمستان هموراه با آب سرد چشمه حمام می کردن مقوله ای به نام صابون و یا شامپو و خیمر دندان را هنوز مردم نمی دانستند چیست سطح زندگی در روستاها آنقدر پایین بود که اساسا هر مشکلی یا مریضی و کمبودی عین مرگ تدریجی برای مردم عمل میکرد اما آنچه خیلی در فرهنگ این مردم برجسته بود حمایت و اعتمادی بود که مردم به پیشمرگان میکردند همین یک لقمه نانی هم گیر می آوردند از همان میگذشتند و آنرا به پیشمرگان می دادند با همه نداری و بی چیزی که مردم داشتن آنچه که بر جسته بود و چشم هر بیننده ای که در بین مردم می رفت را میگرفت از طرف مردم به پیشمرگان چیزی جز اعتماد مطلق نبود و این سرمایه خیلی بزرگی بود که به راحتی نیروی پیشتاز نمی تواند آنرا بدست بیاورد البته ناگفته نباید بگذارم که مردم بعلت اعتقاد به مذهب در خیلی از جاها و روستاها تعصبات خاص خودشان را داشتن  زنان خیلی تحقیر می شدند و در زیر فشار وحشتناک فرهنگ مرد سالاری بودند  . روستاها بعلت کم آبی عمده کار کشاورزی شان دیمی بود و در حد رفع نیاز های زندگی خودشان بود تازه آنهم  بالای نصف مردم دارای همین زمین هم نبودن جوانان و مردان بیشتر به شهر می رفتند و درکوره پز خانه هاکار می کردند وبعد از هر چند ماهی یک بار می آمدند به روستای خودشان و چند ر وزی پیش زن و بچه شان می ماندن واین  ریل کار در سال برای آنان تکرار میشد  گردش کارهای قانونی روستا ها توسط خود مردم می چرخید که با کد خدا که ( ماموستا) می گفتند می گذشت یکی دیگر از کارهای مردم در روستاهی مرزی و یا نزدیک به مرز قاچاق چی گری بود که از ایران پارچه می آرودند در عراق می فروختند و از عراق خرما و هر قاچاقچی وضع اش خوب بود و خر یا قاطری داشت تلویزیون و ویدئو از عراق می خریدند وبه ایران می بردن و از این طریق زندگی شان را می چرخاندن آنهم با همه مصائب و تهدیداتی که این کار تا حدخطر جانی نیز برایشان داشت ولی ناچار بودند.

بعد از اینکه چند روزی در روستاهای نزدیگ به مهاباد بودیم مانند روستاهای لچ و دارلک و دیدم آمدن ما به مقر مجاهدین طول کشیده درخواست کردم که سر لک فرمانده نظامشان را ببینم که روز بعد از درخواستم فرمانده شان آمد موضوع تاخیر آمدنمان به مقر مجاهدین را از وی جویا شدم در نهایت جوابی که من داد گفت ما در این روستا ها معلم و دکتر نداریم شما آدم های درس خوانده ای هستید مردم میگویند شما در این روستاها بمانید و مشکلات مردم را حل کنید و در اینجا من مفصل با سرلک آنها صحبت کردم و به وی گفتم ما از شهر آمدم و حتما باید به مقر مجاهدین بروم وقتی رفتم مقر مجاهدین همین درخواست های شما را می گویم و هر تصمیمی که سازمانا گرفته شود من همان را اجرا می کنم ولی در قدم اول به هر صورتی که هست من باید به مقر مجاهدین بروم روی این موضوع انها اصرار ما به ماندن در پیش شان بود واز من انگاروتاکید  برای رفتن به مقر مجاهدین بود که روز بعد فرماندشان پیغام داد که شب که برای عملیات می روند واز اسفالت عبور می کنند یک پیشمرگ به ما می دهند که ما با آن پیشمرگه به مقر مجاهدین برویم که همین کار را هم کردیم شب بعدش با آن پیشمرگه وقتی از جاده مهاباد گذشتیم  ،آن شب که می خواستن در سر جاده مهاباد کمین بگذارند ما را تا جاده مهاباد بردن ویک پیشمرگه هم به ما معرفی کردن که به عنوان راهنما با ما می آید تا مقر مجاهدین  ما را می برد بعد از اینکه از آنها خداحافظی کردیم و تا نزدیک های ظهر رسیدیم به یک روستا به نام آزاد که در آن روستا به خانه یکی از اهلی رفتیم برای نهار که خیلی از مردم روستا آمدند، هر کسی یک مریضی می گفتند داریم از هر نوع مریضی به ما مراجعه کردند ما هم چیزی بلد نبودیم چون آنها فهمیده بودند که ما سواد داریم فکر میکردند هر باسوادی سواد دکتری هم دارد ما به خاطر اینکه ناراحتشون نکنیم از نیازهای اولیه راه مان تعدادی قرص داشتیم را که آنها میگفتند به آنها دادیم ولی به همه آنها توصیه میکردیم که به شهر بروند و به دکتر در شهر مراجه کنند خیلی از این اهالی که در نزدیک ترین نقطه به مهاباد قرار داشتند هنوز به شهر نرفته بودن چه آدابی را باید با مریضی که داشتند نمی دانستند سطح فرهنگ در هر کاری را در حد می نیمم هم نداشتند آنطور که میگفتند خیلی ها با همان مریضی در حد ۴۰ سالگی می مردند .

وقتی نهار را در این روستا خوردیم پیشمرگه راهنمای ما به آن خانه ای که ما رفته بودیم نیامده بود فرستادم سراغ او پیدایش کردم  او گفت امشب اینجا می مانیم و ادامه نمی دهیم مسیر را ،علت را از او سوال کردم ابتدا چیزی نگفت تا اینکه مقداری با وی صحبت کردم بالاخره علت را از زیر زبانش بیرون کشیدم ..... ضمن اینکه پیشمرگه خودش متاهل هم بوده و دو بچه هم داشت با شنیدن این حرف پیشمرگه من هم چیزهایی که از جنگ در کردستان و پیشمرگه شنیده بودم تمام آن تقدس پیشمرگه از ذهنم ریخت ولی از آنجاییکه باید به مقر مجاهدین خودم را می رساندم وغیر از این پیشمرگه نفر دیگری هم نداشتیم لذا شروع کردم به صحبت کردن با همین فرد . به وی گفتم آخر این چطور است که مردم این همه به شما اعتماد می کنند این سرمایه کمی نیست که شما دارید بعد جواب این همه اعتماد و سرمایه خودتان را اینطوری میدهید به مردم ....چرا این کار را می کنی من با این مضامین با او صحبت کردم ولی او اصلا اهل این حرفها نبود و گوشش به حرفهایم بدهکار نبود من هم دست بردار نبودم آنقدر با اوادامه دادم تا اینکه او را راضی کردم که بعد از نهار حرکت کنیم خود ش گفته بود سه روز راه است تا برسیم به مقر مجاهدین که همین کار را کردیم بعد از عبور از چندین روستای دیگر به نامهایی که یادم مانده حاج علی کند و.... بعد از دو روز رسیدیم به روستای خلیفان دراین دو روزه سوژه صحبت ما با این پیشمرگه سر اعتماد مردم و حمایتی که مردم از پیشمرگان می کنند دور میزد که وظیفه ما در مقابل این اعتماد چیست .به همین علت هم با من چفت شد تا اینکه رسیدیم به روستای خلیفان چون مسیر برف بود وهوا هم سرد بود لباس های ما خیس شده بود پیشمرگه گفت من تا اینجا با شما میایم بعدش را شما خودتان تا مقر مجاهدین از مردم کمک بگیرید بروید ما در روستای خلیفان که رسیدیم مردم گفتن اینجا پیشمرگان مقر دارند آدرس را پرسیدیم رفتیم به مقرشان وقتی به مقرشان رفتیم دیدیم که این مقر در یک مسجداست و مربوط به چریک های فدایی خلق شاخه اشرف دهقان است ابتدا ما را تحویل گرفتند ما هم لباس هایمان را خشک کردیم و بعد از خوردن چای و آشنا شدن مقداری با ما صحبت کردن که شما مربوط به چه گروهی هستید من گفتم مجاهد هستیم به مقر مجاهدین می خواهیم برویم که یکی از فرماندهانشان آمد گفت چرا می خواهید بروید همین جا پیش ما بمانید که از من اصرار به رفتن گفتم هر طور شده من باید به مقر مجاهدین بروم و مقدار از اخبار شهر و عملیات های مقاومت و مجاهدین و سرکوب عریان رژیم در این رابطه را با انها صحبت کردم و همینطور از جنگل و زندان .............. فرد مسئولی که سن او بالا بود و خیلی هم جا افتاده بود آخرش گفت من دیگر به شما اصرار نکنم که پیش ما بمانید  و  با ما باشید (منظورش این بود که در همان تشکیلات شان بمانیم ) من گفتم نه ما مجاهدیم باید به مقر مجاهدین برویم بعد گفت خوب پس من یک نفر از چریک های خودمان را میدهم شما را راهنمایی کند و بروید ولی گفت شب می شود و برف هم هست بهتر است نروید من گفتم نه ما حتما باید برویم و مسله برف را با نایلکس کردن به پا حل می کنیم و نفری که به عنوان راهنما به ما داده بودن با او امدیم از روستا بیرون بعد از طی مسافتی گفت من بر گردم شما از این راه می توانید به مقر مجاهدین بروید از مسیر ارتفاعات و یال های کشیده شده را بگیرید بروید به روستای قلقه تپه می رسید  ولی چون برف است راه یال ها مشخص نیست وبعد  به ما یک گرایی داد ما هم با همان گرا حرکت کردیم  همزمان بارش برف بیشتر شده بود باد برف ها را می کوبید به صورت ما و راه رفتن در برف تا بالای زانو هم ما را خسته کرده بود و به تمام بدن ما برف نشسته خیس شده بودیم بطوریکه سرما به استخوان های ما رسیده بود اساسا قادر نبودیم که انگشت های دست مان که را تکان بدهیم در یک نقطه دیگر از فرط خستگی  روی برف افتادیم بعد از چند دقیقه که افتادیم من دیدم تمام بدن ما که خیس است هر چه بمانیم بدتر می شود شروع به حرکت کردیم و از بالای یال ها با غلط زدن خودمان را به پایین یال ها رساندیم که با اینکارمان  مقداری از وزش مستقیم باد سوز آور برفی خودمان را در آمان نگه داشتیم فریاد می زدیم ببینیم که صدای ما به جایی می رسد صوت می زدیم ولی جوابی نمی گرفتیم تا اینکه مقداری که امدیم در همان گرای گفته شده متوجه بوی تپاله گوسفند شدیم سرعت ما هم دیگر کند شده بود مقداری مسیر آمدیم جواب فریادی که می زدیم را یک نفر می داد ولی ما اورا نمی دیدیم تا اینکه یک پیچ را که گذراندیم از دور دیدیم که مردی تعدادی از گوسفند خودش را آورده به پای چشمه می خواهد آب بدهد بعلت برف زیاد در همان نزدیکی روستایی هم بود اما بعلت برف و سفید کردن تمام منطقه روستا در زیر برف قابل تشخیص نبود . وقتی به آن مرد رسیدیم وضعیت ما را که دید سریعا ما را برد به داخل خانه خودش آتش زیادی درست کرد و ازما خواست که لباسهایمان را بیرون بیاوریم خشک کرد کفش ما را کنار اجاق گذاشت و خیلی به ما رسیدگی کرد تا اینکه بعد از چند ساعت ما کم کم جان گرفتیم بعد از ما سوال کرد چرا از ارتفاعات آمدین من گفتم یک پشمرگه در روستای خلیفان این مسیر را به ما نشان دادگفت نزدیک است از این مسیر برویدوقتی این حرفم را شنید شروع کرد به آن پیشمرگه فحش دادن گفت او میخواست با این راهنمایی شما را بکشد و از بین ببرد هیچ آدم عاقلی  این کار را نمی کند در میان این همه برف و باراش برف راهی که فاصله اش چند برابر راه پایین است به شما نشان داده تازه در روزهای بدون برفی از آن راه کسی نمی رود ما در اینجا فهمیدیم تازه راه دومی هم وجود داشت که مابیاییم ولی آن پیشمرگه فدایی آن راه را به ما نشان نداد و درعوض راهی را به ما نشان داد که می توانست در آن همه برف و نا بلدی ما به منطقه می توانست باعث مرگ ما شود . خلاصه اینکه وقتی کمی گرم شدیم  آن روستایی مقداری با او صحبت از وضیعت منطقه کردیم بعد او به ما گفت آن پیشمرگانی که در روستای خلیفان هستند انها خدا را قبول ندارند به همین علت مردم به انها خانه خودشان راه نمی دهند به همین دلیل رفتن در مسجد مسقر هستند .بعدش مقداری غذا و چای داغ گذاشت وقتی خوردیم گفت امشب همین جا بخوابید من فردا صبح شما را می برم روستای قلقه تپه به مجاهدین تحویل میدهم .

به آرزوی خودمان رسیدیم وصل به سازمان محبوبمان در قلقه تپه

من از او خواهش کردم نه اگر شما می گویید یک ساعت راه است تا قلقه تپه ما راهمان را ادامه میدهیم و می رویم تا به مقر مجاهدین برسیم او راضی نمی شد ولی با اصرار ما قبول کرد خودش تا بیرون روستا همراه ما آمد و مسیر را به ما نشان داد ما هم به مسیر گفته شده او ادامه دادیم مقداری که راه آمدیم کم کم صداهایی از گرایی که ما گفته شد بود شنیدیم که در بالای یک ارتفاع رسیدیم دیدیم روستای قلقه تپه در نزدیگی ما قرار داره که آمدیم وارد روستا شدیم از اولین اهالی که پرسیدیم مقر مجاهدین کجاست به ما نشان داد به سمت همان مقر که رفتیم از دور دیدیم که چند نفر بیرون در توی برف هستند وقتی به آنها رسیدیم گفتیم مقر مجاهدین کجاست ما را در آغوش کرفته گفتند بیاید داخل همین جا مقر مجاهدین است با جملاتم شاید نتوانم این لحظه را بیان کنم وآن لحظه ام را تصور کنم  ولی احساس کردم دو باره جان گرفتم و از یک دنیای نا باوری به دنیای باور ها رسیدیم گرما و صمیمت بچه هادر همان لحظه اول بطور خاص در همانجا برادری که با هم دیگر در خانه شان در فاز سیاسی دستگیر شده بودم مجاهد شهید بهروز رحیمیان را دیدم

 

مجاهد شهید بهروز رحیمیان از رامسر

و همینطور مجاهد شهید سرور پروانه که در فاز سیاسی با هم دیگر در یک انجمن بودیم .

مجاهد شهید پروانه فروزنده از رامسر که در فروغ جاویدان به شهادت رسید

بعد از مقداری صحبت ما مسئول مقرکه آنموقع برادر مجاهد سنا برق زاهدی بود گفتند ریل کار هر فرد که از شهر میآید این است  و بعد ما هم وارد ریل کار بعد از آمدن و وصل شدن قرار گرفتیم .

بعد از اینکه وصل شدیم تا قبل از این خودم اینطور ی فکر می کردم من از معدود کسانی هستم که برای وصل شدن مجدد به مجاهدین خیلی سختی ها کشیدم ولی وقتی کمی گذشت و با بچه هایی که جدیدا وصل میشدند آشنا می شدم دقیقا به عکس آنچیزی که خودم فکر می کردم رسیدم .

گزارش کوتاه از وقایع آن سالها در جنگل رامسر تا بی بالان

از عبدالرضا مخزن


در یک غروب بارانی در مهر یا آبان ۶۰ برای تحویل گیری آذوقه و امکانات استقراری سر قرار با پیک خودمان در جاده ای که به جنگل ختم می شد رفتیم ما ۶ نفر بودیم بعد از تحویل گیری بار که تقریبا هرکدام از ما نزدیک سی کیلو بار را بردوش گذاشته بودیم دریک هوای بارانی شدید و زمین لغزنده و گل آلود و درحالیکه نه لباس مناسب و نه کفش مناسبی داشتیم به سمت محل استقرار حرکت کردیم

ساعت تقریبا۱۰ شب بود که به کلبه ای در کنار رودخانه سفید آب که رودخانه ای خروشان بود و به دریا سرازیر می شد رسیدیم کاملا خیس شده بودیم و در ضمن شب فوق العاده سردی نیز بود اگر به مسیر ادامه می دادیم ممکن بود در مسیر دچار سرماخوردگی یا مریضی جدی بشویم به همین دلیل به پیشنهاد یکی از برادران قرار شد شب تا صبح ساعت ۳ در این کلبه استراحت کنیم و در این فاصله هم لباس ها را خشک کرده و از زیر بار سنگینی که داشتیم مقداری در بیاییم و بقیه راه را بدون خستگی ادامه دهیم .

کلبه از دو قسمت تشکیل شده بود یک قسمت مربوط به چوپان بود که محلی برای گرم کردن غذا و روشن کردن آتش بود  و هم تخت نسبتا بزرگی تقریبا دو در دو بود داشت که محل استراحت بود

ما بلافاصله بعد از رسیدن تمامی بارهایمان را روی تخت گذاشته و آتش برای خشک کردن لباس ها و گرم کردن خودمان درست کردیم . بعد از آن شام مختصری از غذاهای کنسروی که داشتیم خوردیم . تقریبا ساعت ۱۲ شب شده که استراحت را شروع کردیم گفتیم اگر هم سه ساعت بخوابیم خستگی از تن ما می رود و ساعت ۳ بلند شده و به مسیر ادامه می دهیم .

دراین قاصله باران قطع شده بود ولی دورادور کلبه پرشده از کرفس های جنگلی که ارتفاع آنها تقریبا به اندازه قد آدم بود و پر پشت بطوریکه اگر توی آنها قرار می گرفتی قابل دیدن نبودی .

پست های نگهبانی را تقسیم کردیم و قرار شد هر نفر به مدت نیم ساعت پست بدهد و نفربعدی را بیدار کند . پست اول یا دوم من بودم و پست سوم که ساعت ۰۱۰۰ ایرج طالشی بود من پست را به ایرج تحویل دادم در ساعتی که من پست بودم چیزی رویت نکردم ولی صداهای خش و خش می شنیدم  به ایرج گفتم ممکن است حرکت های گراز ها باید باشد چون در آن ساعت و شب بارانی حدس نمی زدیم که مورد محاصره قرار گرفته باشیم وقتی پست را به ایرج تحویل دادم و برای استراحت رفتم بعد از چند دقیقه ایرج من و بقیه را به آرامی بیدار کرد و گفت محاصره شدیم و من هیکل یک آدم کنار کلبه از سایه ای  که آتش درست کرده بود دیدم و صدایی که می شنوم صدای راه رفتن آدم است . ما مقداری با ایرج صحبت کردیم و گفتیم نباید دراین ساعت ما مورد تعقیب قرار گرفته باشیم که ایرج اصرار کرد من نفر را دیدم و مطمئن هستم که محاصره شدیم

به آرامی همه ما بدون اینکه شک و ظنی بین پاسداران ایجاد کنیم بیدار شدم

بعدها فهیدم که پیکی که آذوقه و الزامات استقراری برای ما آورده بود مورد تعقیب سپاه قرار داشت ما در طول مسیر تحت تعقیب بودیم و بدلیل بارندگی شدید و سر و صدایی که حین حمل بار داشتیم متوجه اینکه تعقیب می شویم نشدیم .

بعد از بلند شدن دور آتش نشستیم و با صدای بلند شروع به صحبت کردن کردیم تا هر چه بیشتر پاسدارانی که در بیرون مستقر شده و منتظر تهاجم به کلبه بودند را خام کنیم تا زودتر دست به تهاجم نزنند ما این برآورد را داشتیم که آنها منتظر هستند که موقع گرگ میش هوای صبح حمله کنند . درهمانحالی که شوخی می کردیم طرح شکستن محاصره را ریختیم دو سه برادر نظرشان این بود که از پنجره و دریچه پشت کلبه که روبه پشت کلبه باز بود خارج  شویم بدون اینکه پاسداران بفهمند به پشت کلبه رفته و لابلای کرفس ها که انبوه بود به سمت ارتفاع حرکت کنیم . ولی سه نفر دیگر گفتند نه با آتش از روبرو محاصره را بشکنیم استدلالشان این بود که ممکن است از پشت کلبه نیز محاصره باشیم و اگر بخواهیم بدون آتش خارج شویم تک به تک ما را زیر آتش می گیرند و امکان شکستن محاصره نیست طرح این بود که  ابتدا یک رگبار بلند با ژس روی آنها آتش باز کنیم و همین حین همه مان از کلبه خارج شده و جلوی کلبه دراز شده و به درگیری ادامه دهیم . مهم برای ما خارج شدن از کلبه بود چون می دانستیم اگر بخواهیم از داخل کلبه درگیر شویم براحتی همه مان با پرتاب نارنجک دشمن یا آرپی جی مورد اصابت قرار میگیریم و شهید می شویم . در ضمن شروع کننده در این طرح ما می شویم و برای لحظاتی و دقایقی دشمن را می توانیم با آتش رگبار سنگین مرعوب کنیم و این فرصتی برای خارج شدن ما از کلبه می شود .در نهایت همین طرح پذیرفته شد و همه مان آماده شدیم . که از جلوی به دشمن تهاجم کنیم و رگبار اول را ما باز کنیم قبل از اینکه پاسداران آماده بشوند . ابتدا مجاهد شهید کیوان که ژ س داشت به بهانه ای از کلبه خارج شد و جلوی درب کلبه نشست فرمان آتش یک عطسه بود بعد از اینکه کیوان در محل خودش جلوی کلبه مستقر شد همه ما داخل کلبه با سلاح آماده خارج شدن با رگبار کیوان شدیم عطسه توسط یکی از برادران با صدای بلند زده شد و کیوان یک خشاب پر روی سر دشمن خالی کرد و لحظاتی سکوت همه جا را فرا گرفت و این فرصتی برای ما بود که از کلبه خارج شویم که بسرعت از کلبه خارج شده و جلوی کلبه دراز کش شده و با دشمن درگیر شدیم رگبارهای دشمن بود که از کنار گوش و سرما رد می شد ما دراز کش پشت درختان تنومند موضع گرفته بودیم و ریشه درختان که بیرون زده بود مانع اصابت گلوله به ما می شد . در حین درگیری من متوجه شدم که هیچ آتشی از پشت سر ما بیرون نمی آید فهمیدیم که پشت ما امن است یعنی پشت کلبه و کسی از دشمن پشت سر ما نیست به همدیگر حین درگیری اشاره کردیم که سینه خیز به سمت پشت کلبه برویم که همین کار را کردیم من و مجاهد شهید بهروز وقتی به انتهای کلبه رسیدیم از حالت سینه خیز در آمده و روی زانوها حرکت کردیم که من متوجه سوزش در کف پای راستم شدم و بهروز نیز از پشت مورد اصابت ترکش های نارنجک قرار گرفته بود ولی بعد از اینکه ۱۰ و ۲۰ متری به این شکل عقب کشیدیم بلند شده همراه ایرج به سمت ارتفاع حرکت کردیم

در همین حال دشمن با انواع سلاح ها از آر پی جی گرفته تا نارنجک و رگبار تیر بار به کلبه می کوبید ما بعد از طی مسافتی حدود یک کلیومتر از میان انبوه درختان و کرفس خودمان را بالای تپه ای که کاملا روی کلبه مشرف بود رساندیم و مشغول تماشای سوختن کلبه و رگبار پاسداران به سمت کلبه بودیم البته باید بگویم که جرات نزدیک شدن به کلبه را نداشتند و در فاصله نزدیک مشغول تیراندازی به سمت کلبه بودند . آنجا بود که من فهمیدم پایم مورد اصابت گلوله کلاش یا ژ-۳ قرار گرفته است و پشت برادرم بهروز پر شده بود از ترکش های نارنجک و  کاملا خونی شده بود بعد از نیم ساعت که کمی خستگی رفع کردیم به سمت محل قراری که روز بعد با بقیه برادران داشتیم حرکت کردیم . در وسط راه که نزدیک محل قرار بود و  هوا کاملا روشن شده بود ایرج مرا داخل کرفس انبوه قایم کرد تا خودش اول تماس را بابقیه بر قرار کرده و بعد برای بردن من اقدام کند بعد از اینکه ایرج و بهروز از من دور شده بودند من متوجه چند پاسدار که ملبس به لباس چوپانی بودن اطرافم شدم یک کلت داشتم مسلح کرده و آماده شدم از حرکاتشان فهمیدم که ما را تعقیب میکنند ومی خواهند رد ما را پیدا کنند در نهایت متوجه من نشدند از محل دور شدند بعد از دور شدن پاسداران ایرج ویک برادر دیگر دنبال من آمدند و به محلی که بقیه برادران بودند رساندند . بقیه بچه ها صدای درگیری ما را شنیده بودند و در حالت آماده باش بودند .

 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

توجه : قهرمانان شمال از دی ماه 94 تا امروزبیش از ۴۰۰ مطلب ومشخصات یا ... در رابطه شهدای مجاهدخلق در استانهای شمال یا مسئولینی که در شمال بودند وشهید شدند درج کرده است روی هر مطلب کلیک کنید واز این گنجینه استفاده نمائید

    قهرمانان شمال از دی ماه 94 تا امروز بیش از ۴۰۰ مطلب ومشخصات یا ... در رابطه شهدای مجاهدخلق در استانهای  شمال یا مسئولینی که در شمال بودن...