آشنایی کلی با خانوادة هاشمزاده ثابت از آمل که ۵ شهید مجاهد تقدیم خلق قهرمان کردند :
مادر هاشم زاده ثابت -بتول جلالی از شهیدان سرفراز آمل مازندران
مادر
و پدر این خانواده در روستای «نوا» از توابع شهرستان آمل، واقع در دامنههای سلسله
جبال البرز زندگی میکردند. زندگی آنها با کشاورزی در زمینهای شیبدار کوهستانی که
با آب چشمه آبیاری میشد، از طریق کشت سیب زمینی، گندم، جو، درختان میوه و همچنین
با مختصری دامداری میگذشت. «پدرهاشمزاده» در زمانهایی که از کار روستا فراغت مییافت
برای کارگری به شهر آمل رفته و به کارهای مختلف، مانند شاگردی در مغازههای شهر میپرداخت.
او پس از آنکه همسرش [«مادرهاشمزاده» ـ ردیف پایین، عکس سمت چپ] و سه پسرش، طی
سالهای ۱۳۶۰ تا ۱۳۶۲ خورشیدی، به دست پاسداران جنایتکار خمینی شهید شدند، نزد پسر
بزرگش، سنین سالخوردگی را میگذراند. از کسانی که «پدرهاشمزاده» را بعد از شهادت
اعضای خانوادهاش دیدهاند، شنیدم که او سرشار و سرفراز، به این شهدا میبالید و
همواره افشاگر جنایات رژیم ضدبشری خمینی بود. «مادر هاشمزاده» بعد از ۳۰ خرداد
۱۳۶۰، در فاز نظامی، «عادیساز» پایگاه سازمان در تهران بود و در سال ۱۳۶۱
خورشیدی، در حین تردد خیابانی با خودرو، همراه با پسرش مجاهد خلق «صادق هاشمزاده
ثابت» به شهادت رسید. او زنی بسیار مهربان، پاکدل و فداکار بود، بطوریکه تا آخرین
لحظه حیات خود از فرزندان مجاهدش جدا نشد. همچنین پیش از آن نیز، موقعی که من و
سایر دوستان شهید «صادق هاشمزاده ثابت» در تعطیلات دانشگاه، از تهران به خانه
پدری صادق در روستای «نوا» میرفتیم، مادرش به ما همچون فرزندانش مینگریست و نسبت
به ما بسیار ابراز لطف و مهربانی میکرد.
۲.
فرزندان خانواده:
شهیدان خانواده سر فراز هاشم زاده ثابت از آمل مازندرانمادر
هاشمزاده ۴ پسر و دو دختر داشت که سه فرزند اول و همچنین فرزند آخر او پسر بودند.
پسر بزرگ او «هوشنگ هاشمزاده ثابت»، پس از گذراندن دوره اول متوسطه و تشکیل
خانواده، به شاگردی در مغازه خواربار فروشی در آمل و سپس در تهران مشغول شد و نصف
روز هم به عنوان مستخدم بانک کار میکرد. لذا با درآمد حاصل از این شغلها توانست
محل کوچکی را در طبقه همکف یک ساختمان اجاره نموده و آنرا به مغازه خواربار فروشی
تبدیل نماید. وی این کارها را مدتی در تهران انجام میداد اما نهایتاً از تهران به
آمل منتقل شده و در آنجا مشغول کار شد. هوشنگ از زمان شاه، فردی نسبتاً آگاه به
مسائل سیاسی بود و همواره موضع منتقد علیه رژیم شاه و خمینی داشت. دختران «مادر
هاشمزاده» زندگی عادی داشته و خانهدار بودهاند.
۳.
شهدای خانواده هاشمزاده:
۱)
مجاهد شهید صادق هاشمزاده ثابت:
مجاهد شهید صادق هاشمزاده ثابتپسر
دوم «مادرهاشمزاده»، شهید قهرمان، مجاهد خلق «صادق هاشمزاده ثابت» بود که مدرک
دیپلم خود را در رشته طبیعی در «دبیرستان پهلوی» شهرستان آمل گرفته بود [ردیف بالا
ـ عکس سمت راست]. وی در کنکور سراسری دانشگاهها، برای سال تحصیلی ۱۳۴۹ ـ ۱۳۴۸ شرکت
کرد و به دانشکده پزشکی دانشگاه تهران راه یافت. صادق، بسیار خونگرم، صبور و دوست
داشتنی بود؛ به طوریکه من هرگز او را در حالت عصبانیت و یا پرخاش نسبت به دیگران
ندیدم. او بعد از ضربه شهریور ۱۳۵۰ به سازمان مجاهدین خلق ایران توسط ساواک، پس از
خواندن دفاعیات مجاهدین که از دادگاههای شاه به بیرون از زندان رسیده بود، به
هواداری از سازمان برخاست. صادق در فعالیتهای صنفی و سیاسی دانشجویان و تظاهرات
دانشگاهها شرکت میکرد و پیوسته با خواندن کتابهای سازمان و سایر کتابهای روشنگر،
به دانش سیاسی و مبارزاتی خود میافزود. او دانشجوی سال ششم پزشکی بود که در اواخر
سال ۱۳۵۴شمسی، بر اثر خیانتهای اپورتونیستهای چپنما و ضعف نشان دادنشان پس از
دستگیری، توسط ساواک شاه خائن، مورد شناسایی قرار گرفته و ناچار گردید به زندگی
مخفی روی بیاورد که تا پیروزی انقلاب ضدسلطنتی ادامه داشت.
بعد
از ضربه اپورتونیستی به سازمان، من و او مدتی از دوران زندگی مخفی، «همتیم» بوده
و مدتها در خانههای تیمی مشترک به سر بردیم. اسم سازمانی او «رحمت» بود. در اوایل
سال ۱۳۵۷ خورشیدی، صادق بنا به ضرورت سازمانی، با مجاهد شهید «فاطمه آیتاللهزاده
شیرازی» ـ عکس وسط در تصویر قاب عکس ضمیمه ـ از خواهرانی که زندگی مخفی داشت،
ازدواج کرد و مراسم آن نیز تحت نظر سازمان انجام شد. از این پس، علاوه بر خانه
تیمی که از قبل با صادق داشتیم، او با خواهرفاطمه، در پایگاه دیگری مستقر شدند. من
و خواهرفاطمه همدیگر را نمیشناختیم و نمیدیدیم، تا اینکه پس از سرنگونی شاه، او
را در تابستان سال ۱۳۵۸ در ستاد «بنیاد علوی» دیدم. بنابراین من به پایگاهی که او
و صادق مستقر بودند، تردد نداشتم ولی صادق برای کار مشترکی که انجام میدادیم، طبق
برنامه، به خانه تیمیمان تردد میکرد. به این ترتیب، با هم در دو پایگاه جدا از هم
در یکی از شهرهای خارج از استان تهران بسر میبردیم که هر وقت مسئول تیم ما از
تهران میآمد، به این دو پایگاه تردد داشت و ما هم برای اجرای قرار با هوادارانی
که علنی بودند و با سازمان ارتباط داشتند، جهت انتقال خطوط، پیگیری کارها و یا
گرفتن گزارشات، از این شهر خارج شده و به تهران یا سایر شهرها میرفتیم.
قابل
توجه اینکه بعد از سرنگونی شاه، من و صادق از هم جدا شدیم، چونکه او در تهران
(ستاد بنیاد علوی و غیره ....) مسئولیت داشت، اما من چند روز پس از سرنگونی شاه،
در اواخر بهمن ۱۳۵۷ به شهر شیراز اعزام شدم و مسئول جنبش ملی مجاهدین در شیراز
بودم. این مسئولیت تا مقطع ارتجاع فرهنگی خمینی و حمله به دانشگاهها توسط وحوش
خمینی در اردیبهشت سال ۱۳۵۹ طول کشید و فقط بعضاً برای نشستها از شیراز به تهران
میرفتم که احتمال داشت صادق را ببینم. در اردیبهشت ۱۳۵۹ هم که به تهران منتقل
شدم، در بخش کارگری و سپس در بخش کارمندی بودم و با توجه به اینکه سازمان کم کم به
سمت حالت نیمه مخفی سیر میکرد، صادق را به ندرت میدیدم. در نتیجه، اطلاعی در باره
این دوره از فعالیتهای صادق ندارم.
اما
یک خاطره از او دارم که مربوط به روز ۸ مرداد سال ۱۳۶۰ است، فردای روزی که برادر
مجاهد مسعود رجوی، طی یک عملیات متهورانه و خطیر، از قلب پایگاه شکاری تهران، به
صورت مخفی با هواپیما از ایران خارج شد. اینکه چطور شد من در این روز خاص او را
دیدم، یادم نمیآید. اما به دلیل اینکه آنروز با مسئولم تماسی نداشتم، کم و کیف
خبر رسانههای رژیم در مورد خروج «برادرمسعود» از کشور برایم روشن نبود. به این
خاطر، از صادق در مورد این خبر پرسیدم که آیا درست یا نه؟
صادق
در جوابم با تبسم گفت: اگر این خبر درست باشد، چه اشکالی دارد؟
از
تبسم و سئوال او فهمیدم که در مورد پرواز برادر، اطلاع مشخص دارد. لذا با خوشحالی
گفتم: به نظرم خیلی خوب است که «برادر» از ایران خارج شده باشد. چون در داخل کشور
هر لحظه ممکن است، حادثهای پیش بیاید.
تاریخ
دقیق شهادت صادق را نمیدانم، اما او در ماههای اول سال ۱۳۶۱ خورشیدی، در حین تردد
خیابانی با خودرو، به اتفاق «مادرهاشمزاده» و یک پسربچه، که خواهرزادة صادق بود،
با تورهای خیابانی پاسداران خمینی مواجه گردید و طی یک درگیری قهرمانانه و حماسی
به شهادت رسید. در این واقعه، مادرهاشمزاده نیز که پاکباز و جان برکف به عنوان
عادیساز، همراه صادق بود، شهید شد و به ابدیت پرکشید اما کودک زنده ماند. صادق در
سال ۱۳۲۹ چشم به جهان گشود و در موقع شهادت، ۳۲ ساله بود.