رودسرقسمت دوم - کتاب زندگی ورزم وشهادت شماری از شهیدان مجاهد خلق شهباز شهبازی- علی شهبازی -غلامحسین شاکری-مهدی زاد رمضان- علی زاد رمضان-عباس افروشه -بهزاد مهرپور-باقر منشی رودسری- سیروس حسن نژاد-علی جامع-
با یاد مجاهد شهید شهباز شهبازی
- زندگینامه شهیدان
- 1387/01/19
محل تولد: رودسرشغل: معاون استاندار/کتابفروش/معلم اخراجیسن: 63تحصیلات: دیپلممحل شهادت: رشتتاریخ شهادت: 0-5-1367محل زندان:
زندگینامه شهید
زندانی زمان شاه : ۱۳۳۲ تا۱۳۵۵ بیش از ۱۶بار دستگیر شد / مجموعا حدود ۷ سال
نحوه شهادت : با شقاوت بی مانند حلق آویز شد
مجاهد شهید شهباز شهباز در رودسر متولد شد و بعد از دبیرستان به فراگیری دروس حوزوی پرداخت. از سال۱۳۳۲ از هواداران فعال دکتر مصدق و علیه نظام سلطنت بود.
وی از آنجا که آخوندها را چه در زمان شاه و چه در زمان خمینی دنبالهرو و مجیز گو و حامی استبداد حاکم میدانست، لباس حوزه را در آورد و میگفت باید همچنان میرزا کوچک خان لباس سالوس و ریا را در آورد و علیه شاه سلاح بهدست گرفت.
وی بهدلیل اینکه در زمان شاه شجاعانه، قاطع و صریح عقایدش را علیه استبداد سلطنتی بیان میکرد او چندین بار در زمان دیکتاتوری شاه از سال۱۳۳۳ تا ۱۳۵۴توسط ساواک شاه دستگیر شد. در این بازداشتها زیر شکنجههای بسیار و رفتارهای تحقیرآمیز زیادی قرار گرفت.
یکی از مجاهدان که در سال۵۶ با وی و خانوادهاش رفت و آمد داشته میگوید: «سال ۵۶ در جمعی بودیم که در مورد رفتار چند بازجوی جلف و لمپن ساواک شاه بحث میشد. آقای شهباز شهبازی در حالی که صدایش از عصبانیت میلرزید خروشید و نوک انگشتان پا و پاشنه پایش را نشان داد. جمعیت حاضر با خشم و تعجب به شهبازی گوش میدادند او ادامه داد حداقل این پروسه ۵۰بار یادم است که رسماً مرا با کابل زدند و دواندند تا پای باد کردهام بترکد. حرفشان این بود که ترا چه به اعلیحضرت؟ چرا هر جا مینشینی خاندان سلطنتی و شاهنشاه را سکه یک پول میکنی. شهبازی با درد و تمسخر این حرفها را میگفت منهم به او گفتم خوب همین کابلها را که تو به پایم میزنی اعلیحضرت اوکی کرده بازجو فریاد میکشید بس کن و دوباره کابل میزد تا من بیهوش میشدم به بازجو گفتم بیرون بروم همینها را که شاه اوکی کرد و شکنجهام کردهای را به همه میگویم. در آخر شهبازی گفت راهکار چیست؟ مجاهد شهید مصطفی نیک کار در جمع حضور داشت؛ راهحل را داد و گفت راه مجاهدین است و همه هم تأیید کردند».
همین منبع اضافه میکند وی بارها بعد از نقل شکنجههای ساواک میگفت: «وقتی شاه و سلطنت و ساواکیها و بازجویان با ما این کردند ببینید با مصدق و بنیانگذاران و مسعود رجوی و موسی خیابانی چه کردند».
مجاهد وفادار و دلیر شهباز شهبازی سال۵۶ که از زندان آزاد شد به سامان دهی تظاهرات و راهپیماییها پرداخت. سخنرانیهای دلیرانه او در شهر رودسر و اطراف مردم را تشجیع میکرد.
اعتبار و شناختهشدگی وی و سابقه روشنی که داشت باعث شد که مردم همان ابتدای پیروزی انقلاب ضدسلطنتی وی را برای فرماندهی کمیته مردمیرودسر انتخاب کنند و رژیم مجبور شد به این انتخاب مردمی تن بدهد. حتی وی معاونت استانداری گیلان نیز انتخاب شد. همچنین پدرشهبازی از سوی سازمان مجاهدین و چند گروه و سازمان دیگر بهعنوان کاندیدای انتخابات مجلس معرفی شد. چیزی که البته ارتجاع تازه به حاکمیت رسیده هرگز نتوانست تحمل کند و با دسیسه و دغلبازی مانع ورودش به مجلس گردید.
اما غارتگری و انحصار طلبی خمینی و پاسداران و آخوندهای وی، شهباز قهرمان را واداشت که استعفا بدهد. از آنجا که چماقداران ارتجاع حاکم در منطقه با وی کینه عمیقی داشتند خانه و مغازهاش را بارها مورد حمله وحشیانه قرار داده و به آتش کشیدند.
نهایتا هم این مجاهد پاکباز را در خرداد ۶۱ دستگیر کردند. پاسداران و بازجویان و شکنجهگرهای خمینی در زندان رشت برای شکستن شهباز، وی را زیر شکنجههای مختلف و وحشیانه بردند اما بور و کور و زبون و ناامید شدند از جمله فرزندانش را در برابر چشمان او شکنجه میکردند ولی شهبازی با وفاداری و ایمانی که به مردم و آرمان سازمان مجاهدین خلق داشت لب نگشود.
پس از شکست شکنجهگران در زندان رشت وی را در سال۶۳ ابتدا به زندان اوین و سپس به قزلحصار تبعیدش میکنند. یکی از همبندان او از بند۵ قزلحصار نوشته است: «یکبار حاجی میثم جلاد به او گفت آقای شهبازی بیا ویک مصاحبهیی بکن تا آزادت کنیم، پدر پاسخ دندان شکنی در دفاع از آرمان و ایدئولوژی اسلام بردبار به این مزدور رژیم داد، بهطوریکه میثم مزدور بعد از شنیدن این حرف سرجای خود نشست». زمان آزاد شدنم بود پدر به من گفت: «وقتی آزاد شدی بلافاصله برو پیش مسعود رجوی و از قول من به او اطمینان بده که در اولین فرصت که آزاد شدم به او خواهم پیوست». بعد رو کرد به سایر بچهها و گفت: «پیوستن به مسعود نه تنها وظیفه همه مجاهدین بلکه وظیفه هر ایرانی است آدم اگر به او که یک تنه جلو دیو خونخواری مثل خمینی ایستاده کمک نکند در تاریخ روسیاه خواهد بود».
به گفته همرزمان شهباز در هر زندان و بندی که وارد میشد، موتور مرزبندیها و برخورد و ایستادگی در برابر بازجویان و شکنجهگران بود. به همه انگیزه میداد و همه مجاهدان را دعوت میکرد که اگر آزاد شدند حتماً به ارتش آزادیبخش ملی و فرمانده مسعود بپیوندید.
بازجویان که از ایستادگی و رفتار این مجاهد استوار خسته و عاجز شده بودند، دوباره وی را به زندان رشت فرستادند.
سرانجام شهباز قهرمان مرداد ۶۷ در زندان رشت در حالی که پاها و لگنش شکسته و روی برانکارد قرار داشت سر موضع مجاهدی بر عهد خود با خدا و خلق وفا کرد و سربدار شد.
فرزند مجاهدش علی نیز در جریان قتلعام ۶۷ بهشهادت رسید.
یاد این مجاهد قهرمان گرامی و راهش پر رهرو باد.
خاطرات
یکی از همبندان پدرشهبازی در بند۵ قزلحصار در گزارشی درباره مقاومت پدر در قزلحصار نوشته است است: «یکبار که حاجی میثم جلاد به او گفت آقای شهبازی بیا و یک مصاحبهیی بکن تا آزادت کنیم، پدر در پاسخ به او گفت: «یعنی که من بیایم، بعد از این همه مبارزه علیه شاه و شما، بگویم که امام حسین (ع) خارجی و کافر بود و یزید برحق؟ و امام علی (ع) منحرف از اسلام بود و معاویه درست کردار؟ آیا بعداً مردم نمیگویند شهبازی دیوانه شده است؟ میثم بعد از شنیدن این حرف عقبعقب رفت و دیگر سربهسر پدر نگذاشت».
یکی دیگر از زندانیانی که با او در اوین بوده در رابطه مقاومت پدر نوشته است: «او یکی از زندانیان بسیار مقاوم بود، با توجه به سنش و شناختی که از آخوندها داشت، در زندان اوین با پاسداران از موضع بالا برخورد میکرد.
او همیشه بهآخوندها و پاسداران لعنت میفرستاد و از شکنجهگران هیچ ابایی نداشت، و رابطهٔ خیلی نزدیکی با بچههای هوادار داشت و آنها را مانند فرزندان خودش دوست میداشت».
همبند دیگرش نوشته است: «یکبار در اوین تا نیمههای شب بیدار بود، بهاو گفتم آقاجان چرا بیدارید، بخوابید.
گفت آقاجان خوابم نمیبرد تو نمیدانی این بیشرفها در زمان شاه افتخارشان بود که پشت مسعود رجوی نماز خواندهاند، حالا خدا را بنده نیستند».
مجاهد شهید قهرمان سربدار شهباز شهباز ی از رودسر
مجاهد قهرمان شهباز شهبازی سربدار قتل عام ۶۷ بدست خمینی جلاداز رودسر
نام : شهباز
نام خانوادگي: شهبازي
متولد:
رودسر
شغل
:كتاب فروشي در زمان شاه - معاون استانداري گيلان بعد از انقلاب ودر زمان داوران
ودبير دبيرستانها.
از
زندانيان بسيارقديمي زمان شاه كه مستمرا دستگير وزنداني بود وشكنجه شده بود.
موضع
سياسي: مجاهد وكانديداي مجاهدين در رودسر براي دوره اول مجلس شوراي ملي ايران از
رودسر
دستگيري:
سال 61
شهادت:
1367در قتل عامهاي جنايتكارانه تابستان خونين بشهادت رسيد
محل شهادت: رودسر
كسي نيست كه شهباز شهبازي را در شمال ايران نشناسد او خروش مجسم ضد ظلم
بود اوليسانسيه الهيات
بود دوران دكتر مصدق مبارزه راشروع كرده بود و هفت سال در زمان
شاه زندان بود و چهره محبوب مردم گيلان بود او خود دروس حوزوي خوانده ولباس روحاني بتن داشت بعد از سال
1332 لباس راكه بسياري بنام دين ولباس پيغمبر بتن كرده بودندو آنزمان به خدمت
ديكتاتوري شاه در آمده بودند را بعنوان اعتراض از تن بدر آورد و عليه ملاهاي خود
فروش وجيره خوار شاه وديكتاتوري شاه شروع به مبارزه كرد.
بهمين دليل بارها دستگيروزنداني وشكنجه شد شهبازي تا مدتها يك پا بيرون ويك پا در
زندان داشت .
قهرمان خلق رادمرد رودسر شهباز شهبازي بسيار صريح اللهجه بود بهمين دليل رك وبي
پرده سخن ميگفت بازجويان شاه وشكنجه گران خميني بشدت از او ميترسيدند او حتي يك
بار اعتقادات خود را پنهان نكرد.
او بعد از آزادي از زندان روي دوش مردم به مركز شهر آورده شد وبسيار از او تقدير
كردند..
شهيد شهبازي قهرمان رادمرد گيلان بعد از انقلاب معاون استانداري
گيلان (استاندار وقت که مجاهد قهرمان شهباز شهبازی معاونش بود آقای داوران بود که فردی ملی ومذهبی بود )شدداوران بعد ها توسط خمینی دستگر وحدود ۱۰ ماه در زیر شکنجه وزندان بود کتابی هم در همین رابطه با نام مهمانی حاج آقا نوشته که شرح بازجوئی ها وشکنجه هایش توسط دژخیمان زندان بوده است
وبعد از كودتاهاي ارتجاع علیه دولت بازرگان به فرمان خميني واستعفا یا برکناری آقای داوران آقای شهبازی هم استعفا داد. مجاهد قهرمان شهید شهباز شهبازی همچنین كانديدای سازمان در دور
اول مجلس شد ولي به دليل تقلبهايي کلانی كه شد رژیم خمینی وپاسداران نگذاشتند او به مجلس راه پيدا كند
شهید قهرمان شهباز شهبازی سپس به تدريس پرداخت ،او داراي يك كتابخانه وكتابفروشي در رودسر بود خانه اش خانه اميد بسياري از مردم بود همه به او ايمان واعتماد داشتند مرجع حل وفصل بسياري از اختلافات ومشكلات بود.بارها بالاترين مهره هاي خميني از روحاني نما تا سياسي نما سراغ او آمدند بار ها با التماس تمناي سازش سكوت كردند بارها خواستند او را باپست ومقام وپول كه شهيد شهبازي از سال 32به همه آنها بخاطر حفظ شرافت انساني وايراني ف كرده بودبخرند
بعد از دستگيري تلاش خميني وپاسداران وشكنجه گران اين بود كه او را اگر
بتوانندبه تسليم وادارند واگر نه او را وادار كنند كه از مجاهدين دست بكشد وحمايت
نكند .
اما مجاهد قهرمان شهباز شهبازي را با بسياري از بي بوته ها بريده ها وتسليم طلب
هاي زبون اشتباه گرفته بودندوبه عبارتي با خودشان مقايسه ميكردند. مجاهد شهید شهباز شهبازی سال 61
دستگير شد و در بیدادگاه رژیم خمینی به ۱۰ سال زندان و اعدام تعليقي
محكوم شد زمان برگزاری دادگاه به به حاکم ضد شرع گفت تو صلاحیت محاکمه من را نداری
اصلا بگو تو از حقوق و فقه چه میدانی تو یک آخوند بیسواد هستی و مطلق چنین صلاحیتی
نداری زمانیکه حکم را به او ابلاغ کردند گفت به اخوند احمق بگو همین
الان حکم را قطعی کند و من هم آماده ام او ده سال زندان را برایم اعلام کرده تابه
خیال باطل خودش شاید روزی من دست از شرافتم بردارم ولی از این خبرها نیست درگیلان
او را به اسم آقا صدا میکردند یکبار از او خواستیم که از تجربیات و خاطراتش برای
ما بگوید چون فوق الاده باسواد و مسلط بود در زندان رود سر كه با او هم
سلول بودم بعد از شام هرشب براي ما كلاس تاريخچه ميگذاشت از دوران
مشروطه شروع كرد تا تاسيس سازمان هرشب موضوعی را تحت عنوان
خاطره مطرح میکردهمه مراحل از مشروطه تا تاسیس سازمان را میگفت ولی وقتیکه رسید به
سازمان مجاهدین و مکث کرد و گفت اما مجاهدین ميگفت براي مبازه
نياز به ايدئولوژي استراتژي مشخص و رهبري ذيصلاح حمایت
مردم ميخواهد كه فقط مجاهدين اينرا دارند و هميشه ميگفت كه عاشورا و
راه امام حسين را بايد درادامه راه مجاهدين ديد با تاسیس سازمان
مجاهدین توسط محمد حنیف اسلام احیاء شد دیگر کسی نمیتواند از نام اسلام سوء
استفاده کند چون رجوی هست و قیمت مسلمان بودن را میدهد
شهید وفا دار به خلق وخدا
شهباز شهبازي با آرمان مسعود معتقد وباآرمان جامعه بي طبقه توحيدي مومن بود او
مسعود را منجي وفرمانده ميدانست او بارها به صراحت گفته بودكه يك موي مسعود
وبنيانگذاران سازمان را با ميليونها مانند شما وحتي با همه دنيا عوض نميكنم من
پيرو مسعود كه او پيروامام حسين ميباشد هستم راه ما راه حسين است ما تسليم نميشويم
ومنهم تاآخرين قطره خونم به عهدي كه با مسعود وسازمان ومردم بسته ام وفادار
خواهم بود .
بيشتر
مدت زمان محكوميت او در زندان رودسر در سلولهاي انفرادي بود چون قبول نميكرد كه
چشم بند بزند ملاقات او قطع بود علير غم سن زياد و بيماري ناشي از شكنجه هايي كه
شده بود خيلي رويش فشار مي آوردند كه اورا وادار به تسليم كنند ولي او هرگز تسليم
نشد او هرگز مايوس نبود
در
ادامه مبارزه و مبارزه بي چشم داشت وطولاني مدت هيچ شكافي نداشت هرگاه كه از شهداي
مجاهدين اسم ميبرد ميگفت كه اينها شهداي مقدس هستند و جايگاه خاصي
دارند عليرغم هم فشاري كه روي او مي آوردند هرگزحاضر به تسليم نشد او
در زندان بر اثر زمین خوردن استخوانش شکست ونمیتوانست راه برود وروی چرخ
بود و در مرداد سال 67 در قتل عام زندانيان به فرمان وفتوای ضد
انسانی خمینی جلاد وبدست پاسداران شقاوت پیشه خمینی همراه با پسرش علی
در حالی که بشدت مریض وتب دار بود با همان چرخ برای اعدام بردند بشهادت رسید وبه
عهد خود وفاكرد و او را اعدام كردند كه آقاي شهبازي تبديل به اسطوره اي
در بين مردم گيلان شد
آري او يك رادمرد آگاه شورشي مومن وفادار وآموزگار بود او ملاها
را خار وزبون كرد بعهدش وفا نمود وبه يك سمبل جاويد رزم وفا
وفدا تبديل شد.
يادش گرامي وراه سرخ وانقلابي اش پر رهرو باد
اما شهادت مجاهد سر موضع شهباز شهبازی چه تأثیری بر
مبارزات بعدی داشت؟
شهادت
شهباز شهبازی تأثیر قابل توجهی بر مبارزات سیاسی و اجتماعی در ایران وبویژه در استان گیلان وشهر زادگاهش داشت. او به
عنوان یک مجاهد و نمادی از مقاومت و مبارزه در برابر ظلم و ستم شناخته میشد و شهادتش موجی
از انگیزه و عزم را در میان جوانان و فعالان سیاسی به وجود آورد.
1. تقویت
روحیه مبارزاتی: شهادت او به ویژه در میان هواداران و
همفکرانش روحیه جدیدی به وجود آورد و به بسیاری از جوانان انگیزه داد تا به
مبارزات سیاسی وسازمان مجاهدین خلق ایران بپیوندند.
2. افزایش آگاهی اجتماعی: این حادثه موجب گردید تا موضوعاتی چون ظلم، فساد و ضرورت تغییر نظام در جامعه یعنی سرنگونی بیشتر مطرح شود و آگاهی عمومی در این زمینه افزایش یابد.او در زمان شاه هم علیه شیخ وشاه بود وبارها وبارها دستگیر شکنجه وزندانی شده بود پایداری وسر موضع بودنش علاوه بر آکاهیبخشی ، الگو وراهنما هم شد
3. ایجاد
نماد مقاومت: شهباز شهبازی به عنوان یک شخصیت محبوب و
نماد مقاومت در برابر دو رژیم شاه وشیخ تلقی شد. این امر باعث شد که نام و یاد او به عنوان یک
قهرمان ملی در تاریخ مبارزات ایران وهمچنین استان گیلان ثبت شود.
4. تشکیل
گروههای سیاسی: پس از شهادت او، بسیاری از جوانان به تشکیل
گروهها وهسته ها و سازمانهای سیاسی معطوف به مبارزه پرداختند که سعی داشتند اهداف او را
ادامه دهند.
به
طور کلی، شهادت شهباز شهبازی نمایانگر یکی از نقاط عطف در تاریخ معاصر ایران بود
که به تقویت عزم و اراده مردم در مسیر مبارزات سیاسی ضد استبدادی کمک کرد.
مجاهد شهید علی شهبازی سربدار ۶۷ فرزند مجاهد قهرمان
شهباز شهبازی از رودسر
مجاهد سر موضع علی شهبازی سربدار ۶۷ از رودسر
این مجاهد قهرمان دلیر وسربدار آزادی
،پسرکوچک مجاهد شهید شهبازشهبازی معاون استاندار گیلان وکاندیدای سازمان برای مجلس
وشورای شهررودسر بود که بالاجبار بجای پدر به کار در مغازه کتابفروشی شان میپرداخت
این کتاب ولوازم التحریر ای که در شهر داشتند تنها منبع درآمدخانواده
شان بود جرم واتهامی که به علی شهید زده بودند کمک به واحد های عملیاتی
مجاهدین بود از جمله فروش کاغذزیراکس راهم جزواین مواد میگذاشتند .
مجاهد شهیدعلی شهبازی وپدرمجاهدش
قهرمان شهیدوشجاع خلق شهباز شهبازی با آنکه دریک زندان بودند چه
درزندان سپاه رودسر وچه درزندان قزلحصار از دیدار باهمدیگر محروم
بوددورژیم جنایتکار خمینی که اینهمه دم از خانواده وعواطف خانواده بدروغ میزند از
دیدار آقای شهباز شهبازی با علی بجد جلوگیری مینمودتا با این شکنجه
روانی آنها را در هم بشکند وآقای شهبازی پدر بزرگوار علی
شهید هم میگفت : یکی از مواردی که بین انقلابی
ومبارزه فاصله میاندازد وکم کم باعث قطع مبارز ومجاهد از سازمانش
میشودهمین خانواده و زن وفرزند است ومجاهدبرای مصون ماندن از این ابتلا باید در
همان ابتدا ی ورود به مبارزه این تضاد را بنفع آرمان آزادی حل کند.
مجاهد شهید علی قهرمان چه درزندان رودسر وچه درزندان
قزلحصارجزو مجاهدین مقاوم زندان بود که همواره مورد بغض وکین زندانبانان بودو
عاقبت در سال ۱۳۶۷ به عهد خود باخدا وخلق قهرمانش وفا کرد ودر۳۰سالگی جانش رافدیه
رهایی وآزادی خلق قهرمانش نمودوهمراه با ۳۰۰۰۰گل سرخ انقلاب مجاهدان سر
موضع راز دار ووفا دار سربدار شد یادش گرامی وراه سرخش پر رهرو باد.
مجاهد قهرمان غلامحسین شاکری دیلمانی از سمبل های وفا
داری ورازداری وفدای بیکران برای آرمان وسازمان
ورهائی
خلق
مجاهد قهرمان وشهید غلامحسین شاکری مجاهدیسرفراز
وپیک فداکار سازمان از رودسر
مجاهد قهرمان غلامحسین شاکری دیلمانی از سمبل های وفا داری ورازداری وفدای بیکران
خاطراتی از
پدرشاکری توسط یک مجاهد اشرفی تاریخ
: ۲۳ آذر ۱۴۰۰
مجاهد شهید غلامحسین شاکری
دیلمانی (پدر شاکری) یکی از دوستان پدرم بود و از آنجایی که یک بازاری مورد
اطمینان مردم یعنی امین مردم بود ،پدرم که مغازه داشت به او مراجعه می کرد و او هم
در این رابطه به پدرم کمک می کرد پدرشاکری که در شهر ما بعنوان یک زندانی زمان شاه
بود مورد احترام همه بود او یکی از همرزمان مجاهد دلیر شهباز شهبازی بود و در فاز
سیاسی به گفته خودش به بچه ها هوادارسازمان کمک زیادی کرده بود از جمله خرید
دستگاه استنسیل برای انجمن برا ی چاپ اطلاعیه ها سازمان و همچنین دراختیار قرار
دادن ساختمان او یکی از پشتیبانان جدی سازمان بود هر جا که گیر میکردیم اسم حاج
شاکری میامد که حلال مشکلات بود او بیدریغ همه چیزش را وقف سازمان کرده بود .
یادم هست که یک بار از طرف هوادران
سازمان که عمدتان جوانان مسلمان شهرم مان بودند در استادیم ورزشی شهرمان نماز عید
فطر گذاشته بودند و آرم بزرگی از سازمان و عکس شهدا سازمان هم در اطراف نصب شده
بود و پدر شاکری ضمن پشتیبانی هائی تبلیغات صحنه وامکانات وبسیج نیرو ،در این نماز
عید فطر که از طرف هوادران سازمان گذاشته بود در انتهای آن به همه بستنی توزیع
کرده بود البته پدر خیلی از این کارها کرده بود او یکی از صادر کننده ها وتوزیع
کنندگان عمده بستنی در شهر های استان گیلان بود .
رفته رفته که شدت سر کوب رژیم زیاد شد،
پدر را هم دستگیر کردند و مدتی در زندان بود و بعداز آزار و اذیت زیاد، او را آزاد
کردند آنها بارها چون قاظعیت ودفاع از سازمان را دیده بودند فقط از او میخواستند
که حاج شاکری از سازمان فاصله بگیرد وکاری نکند اما او گفت من تا زنده هستم از
سازمانم واز آرمانم ومجاهدین دفاع وتبلیغ میکنم ،در مدتی که در شمال بود رژیم و
داردسته اش مزاحمت های زیادی به هر بهانه برای او ایجاد می کردند .
من در سال ۶۴ تا ۶۶ در مشهد سر باز بودم
و پدر شاکری را در مشهد دیدم او از من خواست که به خانه اش که در کوی طلاب بود
بروم که مجددا ارتباط با پدر فعال شد و بعداز سربازی مجددا به مشهد بخاطر اینکه
کار پیدا کنم رفتم و لی از آن مهمتر دنبال راهی بودم که به سازمان وصل
شوم و مدتی که در مشهد کار می کردم بیشتر مواقع نزد پدر شاکری می رفتم و از آنجایی
که من در این خانه رادیو مجاهد می گرفتم رادیو مجاهد کم که جای خودش را در جمع ما
باز کرد و وقتی هم تا دیر وقت کار می کردم و به نزد آنها می رفتم ، بچه های پدر رادیو
مجاهد و عملیاتهای که آن موقع می کرد را ضبط می کردند تا من گوش
بدهم پدر سابقا از دکتر شریعتی دفاع می کرد چون شریعتی با آخوندها
مخالف بود ولی با گذشت زمان ووقتی دید که تنها هماورد این رژیم سازمان
است هواداریش با سازمان عمق دیگری پیدا کرد وروز ها در نزد دوست و آشنایان که می
رفتیم از بابت جنایات رژیم روشنگری می کردیم طبعا با گوش کردن به رادیو مجاهد و
صحبتها برادر مسعود تغذیه می شدیم آنزمان برادر مسعود در پیام های رادیویی اش به
نیروهای داخل پیام می داد که وقتی ارتجاع را از داخل نمی شود شکست باید از خارج آن
باید به او حمله کرد و عمل کرد و یا می گفت کسانی که توانایی حمل سلاح را دارند در
اولین فرصت به ارتش آزادیبخش در نوار مرزی بپیوندند.
یک روز پدر بمن گفت که برای دیدن
بچه ها (سازمان) می خواهد به پاکستان برود گفت اگر موافقی می خواهم به سازمان وصل
شوم و تو هم عکسی از خودت بده . درهمین رابطه از زندانیانی که هوادار سازمان بودند
و آزاد شده بودند ارتباط برقرار کرد که اگر کسی مایل است او را به
سازمان وصل کند پدر به پاکستان رفت و با سازمان وصل شد و کد رادیویی گرفت بنام :
خلیل ۲۶۹ . پدر یکی از پیکهای ارزنده سازمان بود که بارها برای جذب وآماده سازی
انتقال آنها واعزام آنها به خارج تلاش میکرد.
یکی از روزها که از کار نیروگاه برگشتم
داخل مغازه ای روی کاناپها می خوابیدم مشغول گوش کردن رایو بودم که کد رادیویی
خودمان را با صدای برادر مرتضی ( حمیدرفعی ) شنیدم که گفت پیام به برادر خلیل ۲۶۹
. پیام به برادر خلیل ۲۶۹ درچند روز آینده پیک سازمان نزد شما می آید هوادران ملا
خود را فعال کرده و جهت پیوستن به سازمان و ارتش ازادیبخش اقدام کنید.
من رایو را بغل کردم و بوسیدم و با آن
از اینطرف کاناپه به آن طرف کاناپه می پریدم و برای خودم جشن گرفته بود .
صبح اولین وقت به کوی طلاب منزل پدر
رفتم تا اگر پیام را نگرفته اطلاع دهم که او هم پیام را گرفته بود
۳ روز بعد وقتی به منزل پدر رفتم گفت
مژده بده که پیک سازمان آمده و گفته ساعت ۱۲ ظهر اینجا باشم که می آید و جهت عزام
نکاتی را می گوید و بعداز آن به توصیف شکل شمایل او پرداخت نام او جواد بود و بچه
مشهد بود و چهره اش کمی شبیه به هزارها می خورد .
ساعت ۱۲ شد و پیک سازمان آمد کلا من و
پدر و تمام اهل خانه از وجود او خوشحال بودیم بعداز خوردن نهار برنامه توجیه شروع
شد ترکیب ما ، من و یکی از پسرهای پدر به اسم محمد شاکری که سر باز بود
و به او تلگراف زده بودیم که هرچه سریعتر خودش را به خانه برساند یک امر مهمی
داریم . خلاصه پیک سازمان توجیه اش راشروع کرد و قرار شد که چهارشنبه بسمت زاهدان
حرکت کنیم و بعداز ان با چفت شدن بایکی از کانال های سازمان که کار انتقال بچه به
انطرف مرز را می کرد اقدم کنیم .
بعداز آمدن اکیپ ما پدر پسر دومش را به
همرا اکیپ دیگری را به پاکستان نزد سازمان فرستاد
۲ پسر پدرشاکری در عملیات حماسی کبیر فروغ جاویدن شهید شدند و بعدا که پیگیری پدر و جواد پیک سازمان را کردم گفته شد دستگیر شدند و جواد را رژیم در قتل عام ۶۷ اعدام کرد ولی از پدر خبر موثقی از سرنوشتش ندارم اما شنیده ها حاکی است که او در یکی از ماموریتها برای اعزام مجاهدین دستگیر وزیر شکنجه های وحشیانه قرار گرفت گفته میشود در قتل عام ۶۷ این مجاهد پاکباز وفداکار هم به عهدش با خدا وخلق وفا کرد وسربدار شد یادشان گرامی و روحشان شاد
اسماعیل رضائیان از اشرف۳
جای شما
خالی نیست ای جملههای همیشه آبی دریا همهٴ اشگهایم از آن شما! تا این خاک، این خاک خونی، خونین
است قطره در دریا گم نخواهد بود و ما در جستجوی
شما فراموش نخواهیم کرد چهرههای قاتلان را....
مجاهد قهرمان مهدی زاد رمضان از
فرزندان مردم رودسر که بدست پاسداران خمینی جلاد بشهادت رسید :
مجاهد شهید مهدی زاد رمضان معلم
دلسوز اهل بیبالان رودسر
مجاهد سرفراز مهدی زاد رمضان اهل بیبالان رودسر و معلم بود و از زمان انقلاب ضد سلطنتی فعالیت خودش را آغاز کرد او چهره محبوب و شناخته شده همه بود از همان اوایل سال ۵۷ برای شناختن سازمان و ارمانهای سازمان تلاش و پیگیری های زیادی میکرد از آوردن عکس بنیانگذاران سازمان و آرم سازمان مجاهدین در تظاهراتهای سال ۵۷ و راه اندازی تظاهرات تلاش زیادی میکرد بعد از پیروزی انقلاب ۵۷ هم به فعالیتهای خود ادامه داد و از مسولین سازمان بود بخاطر فعالیتهایش او را از آموزش پرورش اخراج کردند ولی او به فعالیتهای خودش برای افشای چهره خمینی تمام تلاشش را میکرد زمان دستگیری مزدوران بسیجی او را بشدت مورد ضرب شتم قرار دادند و سیبل اورا با انبر دست کندند و بعد در زندان رودسر و زندان چالوس مورد شکنجه های وحشیانه قرار گرفت ایستادگی بر اصول سازمان و آرمانش در زیر شکنجه در همه جا پیچیده بود قبل از اعدام بازجوها به او گفتندکه بلاخره سلاحها را کجا گذاشته ای در جواب گفت آنچیزی که شما دنبال آن هستید یک ابزار و وسیله است سلاح من آرمان و ایمان من است سینه ام را بشکافید سلاحم در قلب من است و همان شب او را برای اعدام بردند مهدی علاقه زیادی به سرود بخوان ای همسفر با من داشت و همیشه این سرود را میخواند و وصیت کرده بودکه بعد ازشهادتش این سرود را بر سر مزارش بخوانند ایستادگی بر اصول وپیداری ووفا داری به پیمان ودفاع از نام مقدس مجاهد خلق پاسداران جنایتکار خمینی را به ستوه آورده بود که نهایتا این مجاهد قهرمان همراه با ۳۰ هزرار گل سرخ انقلاب در سال ۶۷ با فتوی ضد بشری خمینی سربدار شد
مجاهد سر بدار علی زاد رمضان که در
قتل عام جنایتکارانه خمینی در سال ۶۷ به شهادت رسید :
مجاهد سر بدار علی زاد رمضان که در قتل عام جنایتکارانه
خمینی به شهادت رسید
قهرمان شهید خلق علی زاد رمضان، دانش
آموز ومیلیشهای پرشور سازمان و برادر مهدی زاد رمضان بود اودر
تظاهراتهای انقلاب ضد سلطنتی شرکت میکرد بعد از ان هم به فعاليتهي خودش ادامه
داد او سه بار دستگیر شد باراول سال۱۳۶۰در حالیکه ۱۵ سال سن داشت دستیگر
شد یک سال زندان بود بعداز آزادی از زندان دوباره به سازمان وصل
شد و بار دوم سال۶۲ دستگیر شد و سه سال در زندانهای رودسر و قزلحصار و
اوین بود و سال ۶۵ آزاد شد و دوباره به فعالیتهای خودش
ادامه داد و به سازمان وصل شد و برای پیوستن به سایر مجاهدین در نوار
مرزی ایران عراق اقدام کرد در حین مسیر برای بار سوم دستگیر شد و در قتل عامهای
سال ۱۳۶۷ اعدام شد و دومین شهید خانواده زاد رمضان است
سکینه غریب بی بالانی مادر علی ومهدی بعد از اعدام علی قهرمان تاب نیاورد وبه فرزندان دلیرش علی ومهدی پیوست مزار مادر هم کنار فرزند مجاهدش مهدی
مادرش سکینه غریب بی بالانی بعد از
اعدام علی قهرمان تاب نیاورد وبه فرزندان دلیرش علی ومهدی پیوست مزار مادر هم کنار
فرزند مجاهدش مهدی میباشد
خوشا آنان که درراه عدالت به خون خویش غلطیدند ورفتند
خوشا آنان که بر این پهنهی خاک چوخورشیدی درخشیدندورفتند
خوشا آنان که بذر آدمیـّت دراین وادی بپاشیدندو رفتند
مجاهد شهید عباس
افروشه ازفرزندان مردم دلیر بی بالان و دانشجوی دانشگاه بابل بود که در
سال ۶۰ در بابل بشهادت رسید :
مجاهد شهید عباس افروشه ازفرزندان مردم دلیر بی بالان و دانشجوی دانشگاه بابل
عباس از مجاهدان دلیر وشجاعی بود که تا
آخر به عهدش با خدا وخلق وفا کرد.
مجاهد شهید عباس افروشه، اهل بی بالان رودسر و دانشجوی دانشگاه بابل بود او فعالیتهایش را از دوران دانشجویی شروع کرد در راه اندازی های تظاهرات نقش جدی داشت و بعد از انقلاب ضد سلطنتی در بابل به فعالیتهایش ادامه دادو در سال 1360 در بابل دستگیر شد و در زندان بابل بدست پاسداران خمینی جلاد اعدام شد.
مجاهد شهید عباس افروشه ازفرزندان مردم دلیر بی بالان و دانشجوی دانشگاه بابل
پیکر او را به بی بالان آوردند و مادرش مراسم
غسل و ... خودش انجام داد بعد در امام زاده امیر بنده بی بالان به خاک سپرده شد
مجاهد شهید بهزاد مهر پوراز
قهرمانان جنگل رامسر واز فرماندهان عملیاتی علیه پاسداران خمینی بود که در سرو لات
رامسر در یک درگیری بدست پاسداران جنایتکار خمینی بشهادت رسید :
مجاهد شهید بهزاد مهر پور فرمانده واحدهای عملیاتی جنگلهای رامسرو رودسر
مجاهد شهید بهزاد مهر پور فرمانده واحدهای عملیاتی جنگلهای رامسرو رودسر
مجاهد شهید بهزاد مهرپور، متین و باوقار فرمانده
ای جسور و با صلابت دانشجوی مهندسی متولد بی بالان رودسر که
در تظاهراتهای انقلاب ضد سلطنتی شرکت داشت و بعد انقلاب بصورت حرفه ای
و تمام وقت به فعالیتش ادامه داد بعد از انقلاب انجمن جوانان مسلمان در
بیبالان را راه اندازی کرد و همه هواداران راسازماندهی کرد و تشکیلات مجاهدین را
در بیبالان راه اندازی کرد و از مسولین سازمان در شهرستان رودسر بود و بعد از سی
خرداد فرماندهی یکی از واحدهای عملیاتی جنگل را برعهده داشت و در ۶ شهریور
سال ۱۳۶۱ در یک
درگیری درجنگل سرولات رامسر بشهادت رسید و مزدوران سپاه بسیج که نسبت به او کینه
حیوانی به دل داشتند بعد از شهادت او پیکرش با تناب پشت ماشین بسته در
خیابانهای رامسر میکشیدند .
مجاهد شهید بهزاد مهر پوراز قهرمانان جنگل رامسر واز فرماندهان عملیاتی علیه پاسداران خمینی
مجاهد قهرمان فرمانده شهید ،بهزادمهر پور دانشجوی دانشگاه تهران بود و از دوران دانشجویی فعالیتهایش را در دانشگاه شروع کرد و در انقلاب سال ۵۷ نقض جدی داشت و بعد از انقلاب تمام وقت فعالتهایش را ادامه داد و از مسولین مجاهدین دررودسر بود بعد از سی خرداد با شروع مبارزه مسلحانه بعنوان فرمانده یک واحد عملیاتی بود و عملیاتهای زیادی را فرماندهی کرده بود و در 6 شهریور ۱۳۶۱ در سرو لات رامسر در یک درگیری به شهادت رسید مزدوران بعد از شهادتش پیکر او را پشت ماشین بستند و در خیابانهای رامسر گرداندند
مجاهد شهید باقرمنشی رودسری از
میلیشیاهای دلیر بی بالان رودسر میباشد که بعد شکنجه های ضد بشری در زندان چالوس
در زندان رودسر بشهادت رسید :

مجاهد شهید باقرمنشی رودسری از میلیشیاهای دلیر بی بالان رودسر
نام :
باقر نام خانوادگی : منشی رودسری محل تولد :
بیبالان رودسر
تحصیلات :
دیپلم محله شکنجه : چالوس ورودسر سال
شهادت :زمستان ۱۳۶۰
محل شهادت : رودسر
از نسيم سحر آموختم و شعلة شمع
رسم شوريدگی و شيوة شيدايی را
میلیشیای دلیر باقر منشی رودسری ،اهل بیبالان دیپلم رشته علوم تجربی بود در دوران دانش آموزی بعنوان یک ملیشای دانش آموزی فعالیتهایش را شروع کرد بعد از گرفتن دیپلم به فعالیتهایش ادامه داد و بعد از سی خرداد در تیمهای عملیاتی به فعالیتهایش ادامه داد
مجاهد شهید باقرمنشی رودسری از میلیشیاهای دلیر بی بالان رودسر
بعد از دستگیری
مورد شکنجه وحشیانه قرار گرفت و بعداز زندان رودسر برای ادامه باز جویی و شکنجه
اورا به زندان چالوس بردند ولی او همچنان به مقاومت ادامه داد .
این میلیشیای سر موضع وقهرمان، توسط ناصر سرمدی پارسا با نام مستعار برادر حمید بازجوئی وشکنجه شد.
روی عکس ویا لینک زیر کلیک کنید واو را بیشتر بشناسید
ناصر سرمدی پارسا یا همان سر دژخیمی که با اسم مستعار برادر علی در بخش سرکوب جنگ های شمال در مجله رمز عبورنام میبرد
این بازجوی جنایت کار دوست وهمکار اسفندیار رحیم مشاعی بود که سرکوب چنگلهای شمال از جمله رامسر را بعهده داشت
مجاهد شهید باقر منشی رودسری عکس تازه رسیده از ایران
و در زمستان سال ۱۳۶۰ او را برای اجرای
حکم اعدام به زندان رودسر آوردند به همراه ۶ مجاهد دیگر در رودسر اعدام
شد و مزارش در امام زاده امیر بنده بیبالان میباشد
مجاهد دلیر سیروس حسن نژاد (اسماعیل
حسن نژاد )
مجاهد قهرمان سیروس حسن نژاد (اسماعیل حسن نژاد ) از دلاوران بی بالان رودسرکه در یک درگیری نابرابر در سرو لات وجنگ تمام عیار تا آخرین نفس وآخرین گلوله بشهادت رسید
مجاهد دلیر سیروس حسن نژاد یا(اسماعیل حسن نژاد ) از قهرمانان شهید درگیری جنگل سرولات رامسر
سیروس اهل بیبالان رودسربود و تحصیلات دوران متوسطه را در دبیرستان نظام رشت و سپس در رشته ریاضی فیزیک ادامه داد او فعالیتهایش را از سال ۱۳۵۶ شروع کرد و با ایجاد یک کتابخانه درمسجد جامع بی بالان ادامه داد و درانقلاب ضد سلطنتی بسیار فعال بود در شروع تظاهراتهای سال ۵۷ او تمام تلاشش را کرد که سازمان و اهداف سازمان را به همه بشناساند و بعد از پیروزی هم فعالیتهایش را ادامه داد و از مسولین سازمان بود بعد از سی خرداد در فاز نظامی در تیمهای عملیاتی جنگل بود .
مجاهد دلیر سیروس حسن نژاد یا(اسماعیل حسن نژاد )
مزدوران سپاه و بسیجی از او وحشت زیادی داشتند او در ۶ شهریور
۱۳۶۱ در یک درگیری در جنگلهای سرو لات رامسر به شهادت
رسید
مجاهد قهرمان علی جامع از واحدهای دلیر عملیاتی مجاهدین از رودسرکه بعد از
شکنجه های بی حد وحصر وبعد از اینکه در زندانهای مختلف او را نگر داشتن در سن ۲۰
سالی بشهادت رسید
چو نبضش از نفس
افتاد فلق لبریز از خون شد
به دست عشق زد
بوسه چو می بستند دستانش
مجاهد
قهرمان علی جامع از بی بالان رودسر
مجاهد
شهید علی جامع ومجاهد شهید حسین عباسی
متولد ۲۵ شهريور ۱۳۴۳ واهل بیبالان بود او در جريان انقلاب ضد سلطنتي با سازمان مجاهدين آشناشد و در فاز سياسي مليشياي دانش آموزي بود و در شروع فاز نظامي از تيمهاي عملياتي بود و در عملياتهاي متعددي شركت داشت داد ستاني رود سر حكم تير اورا صادر كرده بود و گفته بود او در سال ۶۲ در تهران دستگيرشد حدود ۸ ماه بود كه كسي از او خبري نداشت در زندان اوين بعد ازبی داد گاهی كه چند نفررا روي هم بصورت فشرده در يك ماشين گذاشته بودند او نفر زيري بود و به مهرداد بهره مند گفته بود كه اسم من علي جامع است و رودسري هستم و ۱۲ روز ديگر ما را اعدام ميكنند در روز قبل از اعدام به خانواده او خبر داده بودند كه به زندان اوين بروند و پسر تان را ملاقات كنيد در ملاقات با پدرش گفت هر چقدر كه مورد شكنجه قرار گرفتم هيچ اطلاعاتي ندادم راهي است كه خودم انتخاب كردم و تا آخرش هم مي ايستم.
مجاهد قهرمان علی جامع از واحدهای دلیر عملیاتی مجاهدین از رودسر
زمان اعدام كه
او را دار مي زدند خانواده هاي مزدوران وبسيج و پاسداران جنایتکاری که
او آنها را در جريان عملياتهاي مختلف زده بود در صحنه حضور داشتند از او سوال
ميكنند كه چه جوابي داري به اينها بدهي درجواب گفت يك سلاح به من بدهيد تا من جواب
همه اينها را بدهم طناب را بكشيد من وقت زيادي ندارم كه بعد او را دار ميزنند و
مزارش در بهشت زهرا قطعه ۹۹ رديف اول شماره ۱۴ است تاریخ تولد ۲۵ شهریور ۱۳۴۳
تاریخ شهادت ۲۵ شهریور ۱۳۶۳
مجاهد شهید علی جامع بالانی:
سلامم را به برادر مسعود برسان وبگو تا
آخرش ایستادم
روزی که علی پرواز کرد
داستانی از زندان اوین بند آسایشگاه
طبقه چهارم
زمستان بود هوا سرد سال ۶۲ در اوین
غلغله بود از کارهایی که لاجوردی میکرد مشغول ساخت و ساز بود و کوه را میکندند تا
زندان و بندهای جدید بسازند کارگرانش هم زندانیانی بودند که برنده بودند و مانند
برده بکار میگرفتند صبحها به صورت دسته های مشخص بدو رو میاوردند به محل کار تا
ظهر مثل برده کار میکردند و بعدش ناهار میدادند به آنها و بعدازظهر هم دوباره کار
بود تا شب و شبها با یک سرود من درآوردی که ترجیح بندش منافق بود تا بندهایشان
میبردند و دوباره روز از نو روزی از نو یک کلام آنها بنده وبرده لاجوردی بودند.
اما من چطور این ها را میدیدم ؟
در بند آسایشگاه بودم؛ بندی که وقتی مرا
داخل آن سلولهای تازه درست شده اش انداختند هیچ حصاری دور محوطه اش نبود و در عرض
مدتی که من آنجا بودم لاجوردی از بیگاری که از بریده های زبون میکشید دیوار حصار
دور بند ما را بالا آوردو سیم خاردار کشید و پرژکتور نصب کرد! بله زندانی دیوارهای
دور خودش را بالا میکشید به دستور جلاد اوین!! اما سلول من طبقه چهارم
بود یک لوله آب گرم بزرگ از داخل سلول رد میشد که به شکل یک حرف U بود ولی افقی داخل دیوار میرفت تو، تا
زیر پنجره که بالا ی دیوار انتهایی سلول بود میامد من وقتی مطمئن میشدم پاسدار بند
رفته و نیست میرفتم بالای لوله میایستادم و از نرده های افقی که جلوی پنجره بود
میشد بیرون را دید تمام کار کردهای روزانه را مانیتور میکردم .
اما داستان علی چی بود؟
در طی مدت انفرادی که بودم روزانه متوجه
شدم یک سلول هست که با سلولی که بودم دو یا سه تا سلول فاصله داره و هر
روز به یک بهانه ای پاسدارهای بند میرفتند داخل و نفرش را کتک میزدند خیلی دلم
میخواست بدانم این نفر کیه؟ و چرا هر روز کتک میخوره؟ در حالیکه قانون حاکم بر بند
سکوت بود و حتی نمیتوانستی با خودت بلند بلند صحبت کنی و برای صدا کردن نگهبان
باید یک کلید را میزدی که چراغی بیرون سلول روشن بشه تا پاسدار بند ببینه بیاد
دریچه را باز کنه و با صدای آرام بپرسه چکار داری و همین قانون باعث شد که در عرض
شش ماه هفت نفر خودکشی کنند و تعدادی هم روانی شدند که با دست و پابند آمدن
وریختند داخل سلولهای نفراتی که سیستم عصبی آنها بهم خورده بود و بعضا سرو صدایهای
ناجور هم بوجود میامد و میبردند نمیدانم کجا میبردند خود من هم مدتی با
دستبند به همین لوله آب گرم بسته شدم چون مقداری قاطی کرده بودم و یک شب شروع به
داد زدن کردم و آمدند داخل سلول مرا گرفتند و زدند و دستم را با دست بند به لوله
آب گرم بستند و رفتند و تا یک هفته با دستبند غذا میخوردم تا خیالشان راحت شد که
دیوانه نشدم بعد دستبندم را باز کردند
اما داستان این زندانی مرا به خود مشغول
کرده بود نمیدانستم کیه و چه کرده تا یه روز قبل از ماه رمضان که در
بهار ۶۳ بود فکر کنم رفتم بازجویی ولی بازجوئیم زیاد طول نکشید و مرا به بند
برگرداندن؛ انتقال زندانیان با یک مینی بوس بنز بود که صندلیهایش را تغییر شکل
داده بودند دیواره هایش هم پنجره نداشت و تقریبا مثل ون باری شده بود که کابین
راننده از پشت جدا شده بود و یک پنجره داشت که با پاسداران عقب صحبت میکردند و من
در صندلی جلو روبروی در ماشین نشستم و به خاطر وضعیت که داشتم
ورود و خروج از ماشین را میتوانستم به خوبی ببینم در فکر
بودم که متوجه شدم یک زندانی دیگر را آوردند در صندلی که روبرویم بود
نشاندند موهای فری و پر پشت او که زیر کلاه گرم پنهان شده بود ولی خب مقدار زیادی
هم بیرون زده بود چشم رامیگرفت و ریش نتراشیده ای و لبهای باریکی که از زیر چشم
بند معلوم بود که جوان است و قدی که داشت از من کوتاهتر بود اما نکته ای که بیشتر
مرا متوجه این نفر کرد و از زیر چشم بند داشتم نگاهش میکردم این بود که یک تیکه
پارچه نواری شکل را مستمر دور انگشتش میپیچید و باز میکرد و انگار میخواست حرفی
بزند و مردد بود به دستانش نگاه کردم گفتم خدایا چه کرده؟ به پاهایش
نگاه کردم دیدم توی گچ است!! یادم آمد او را در راهروی بازجویی دیده بودم که
بازجوها مستمر اذیتش میکردند و حتی نمیگذاشتند ناهار بخورد و دستانش همیشه دستبند
بود ولی یک آرامش در رفتارش همیشه بود و همین بازجوها را دیوانه میکرد به طوری که
هیستریک به او بند میکردند و به هر بهانه ای یک سیلی و یا لگدی میزدند اما اینبار
دستبند را ندیده بودم نگاه کردم ببینم دستبند دارد یا نه؟ دستانش باز بود! تعجب
کردم تا جایی که میدانستم نفر شعبه ۱ بود و مدتی هم در شعبه فرعی ۲ بود فکر میکردم
از زندانیان مارکسیست است خلاصه در همین افکار بودم که پاسداری با حالت لمپنی گفت
:« بلندشین برین عقب بینم جا وا کنین خواهراتون! میخوان سوار شن، ههههه» تا ما
بلند بشیم من کمی تعلل کردم که مرا هل داد انتهای ماشین من خوردم کف ماشین احساس
کردم دستانم خیس شد از زیر چشم بند نگاه کرم دیدم یک زندانی با بدنی خونی و پاهایی
داغون انتهای ماشین افتاده در همین حین بقیه زندانیان را روی من انداختند که من
دستانم را ستون کردم که فشاری به زندانی شکنجه شده نیاید این زندانی تقریبا بیحال
بود و فقط نفس میکشید چهره اش را نگاه کردم یک مقدار ریش روی چانه اش بود ولی جوان
بود و چهره اش نشان میداد باید ۱۸ یا ۲۰ ساله باشد در همین حالت بودیم که یک دفعه
یکی دهانش را گذاشت نزدیک گوشم و با صدای آهسته گفت :« من علی جامع بچه رودسر ۱۲
روز دیگه اعدام میشم»!!!! تمام ماشین دور سرم چرخید برایم قابل هضم نبود فکر کردم
اشتباه شنیدم گفتم :«چی؟» و او دوباره حرفش را تکرار کرد و اینبار فهمیدم کیست
همان زندانی که در اضطراب بود و جلوی من نشسته بود و هر روز در راهرو بازجویی اذیت
میشد ولی چکار کرده که اینطور برای او حکم صادر کردند؟ طاقت نیاوردم پرسیدم چکار
کردی؟ گفت:« ترور کردم؛ مجاهدم!» من قفل شده بودم یکی از زندانیان به آهستگی گفت
:«هیس! آنتن(منظورش بریده مزدورانی بود ممکن بود بین ما باشند و خبر نداشته
باشیم)» و همه ساکت شدیم؛ اما درون من غوغا تازه شروع شده بود خب هر کاری کرده
باشه نامردها چرا ۱۲ روز دیگه؟ خب بگید اعدام تمام کنید ! و اصلا برایم
این کلمه هی تکرار میشد:« ۱۲ روز دیگه ، ۱۲ روز دیگه...» رسیدیم به بندی که
خواهران زندانی را پیاده کردند و بعد رسیدیم جلوی بند موسوم به آموزشگاه و بند
موسوم به آسایشگاه که کنار هم بودند من باید پیاده میشدم اما وقتی ما
پیاده شدیم پاسدار دستهای خونی مرا دید پرسید چی شده؟ گفتم اون زندانی خونش روی کف
ماشین بود که پاسدار یک سیلی به من زد گفت کدام ؟ فهمیدم نباید بگم ساکت شدم ولی
درونم داشت دیوانه ام میکرد همین حین متوجه موضوع عجیبی شدم! اِهِه!! همان نفری که
با من صحبت کرد آره علی جامع بود پیاده شده و جلوی من در صف است دستم را روی دوش
او گذاشتم و فشاری دادم دستم را نگاه کرد و فهمید که کی هستم دستش را روی دستم
گذاشت و فشاری داد و قاطع گفت:« به مسعود سلام برسان بگو تا آخر
ایستادم» و سریع برداشت که پاسداران نبینند خلاصه راه افتادیم به سمت
بند زمین گلی بود و برف هم مقداری در اطراف بود ولی خلاصه با دمپایی باید میرفتیم
تا بند رسیدیم تعدادی را جدا کردند بردند سمت آموزشگاه ولی علی همچنان در صف جلوی
من بود با خودم فکر کردم ای خدا این هم بندی من است کدام طبقه است ؟ کدام سلول ؟
در همین حال و هوا بودم که ستون زندانیان حرکت کرد و رفتیم به سمت در بند زنگ زد
در باز شد و پاسدار ما را به پاسدار بند تحویل داد رفتیم داخل در پاگرد پله ها
بودیم پاسدار لمپنی که خیلی از وی بدم میامد موهای فری بوری داشت و ریش توپی او هم
بور بود و هیکلش خپل بود آمد زندانیان را در صف تنظیم کرد و دستور حرکت را داد راه
افتادیم و هر زندانی در پاگرد طبقه خودش میرفت داخل بند خودش ولی علی همچنان با من
بود !!؟ شک کردم چطور شد؟ نکنه همه اش فیلمه؟ ولی رسیدیم طبقه چهارم رفتیم داخل و
ادامه دادیم دو زندانی پشت سرم را بردند داخل سلولهایشان و درها بسته شد راه
افتادیم رسیدیم به سلول من مرا نگه داشت و علی را برد جلوتر بعد صدای پاسدار را
شنیدم که پرسید:«خب بنال بینم چی شد؟» و علی با صدای آرام گفت:«اعدام» پاسدار لمپن
گفت :«حقته بیشرف! باید اعدام بشی! تازه کمترینه» و اورا برد سمت سلول من سرم را
نا خودآگاه بلندکردم و از زیر چشم بند نگاه کردم! ای داد بیداد! او را برد همان
سلولی که هر بار صدای کتک خوردن زندانی اش را میشنیدم!!؟ ای داد علی جامع این مدت
کنارم بوده؟ در این عوالم بودم که یک دفعه پاسدار آمد جلو و گذاشت تو گوشم! «چیه؟
کجا رو نگاه میکنی؟» گفتم:« ها؟ هیچی! خون دماغ شده بودم سرم رو ناخواسته گرفتم
بالا و دستان خونی ام را نشام دادم که کمی هم به خاطر اینکه روی صورتم گرفتم به
صورتم چسبیده بود اما راستش وقتی زد تو گوشم از دماغم هم خون آمد که او متوجه نشد
ووقتی خون را دید گفت:« دستت رو بگیر زیرش، زمین رو نجس نکنی منافق» و در سلولم را
باز کرد بدون بازرسی همیشگی هلم داد داخل و در رو بست من اصلا حال خودم
نبودم دستم رو بینی گذاشتم که خون نیاد ولی ذهنم دنبال علی بود در روشویی
سلول که کنار در بود دستها و صورتم را شستم و خیلی در فکر بودم مدتی
گذشت خون بند آمده بود ولی افکار من ادامه داشت دقایق برایم مهم شده بودند حرکت
خورشید برایم معنی دیگه ای پیدا کرده بود خلاصه ماه رمضان هم بود چرا که برای سحری
بیدار میکردند و بعدش من خواب نداشتم تمام مدت نور خورشید را دنبال میکردم که
دیرتر غروب کنه چون به روز علی نزدیک میشدم و دلم نمیخواست این روز نزدیک
بشه و هر روز درماه رمضان با زبان روزه باز هم علی کتک در سلول را داشت
و فحشهایی که لایقش خمینی و همان پاسداران بودند اما برای من خیلی جانگاه بود این
مدت حتی وقتی برای بازجویی میبردند تمام ذهنم بود زودتر برگردم کنار علی باشم
انگار که حس میکردم او هم منتظر من است هرچندکنار هم نبودیم و دیوارها فاصله
انداخته بودند هر روز هر ساعت قیافه او را در ذهنم تصویر میکردم و سعی میکردم
مانند او آرام باشم به کلماتش فکر میکردم! خدایا مگه من مسعود را میبینم که او به
من گفت:« به مسعود سلام برسان، تا آخر ایستادم !» یعنی من آزاد میشم بتونم برم
برادر مسعود رو ببینم؟ بعد با خودم سر نماز نجوا میکردم و با خدایا خودم که شاکی
بودم سر اینکه الان علی تنها و زخمی و کتک خورده با زبان روزه چه
میکند؟ گذشت هر روز همین داستان بود و انگار روز دوازدهم من باید اعدام
میشدم و کلی کار نکرده جلوی چشمانم بود افطار را میاوردند و من منتظر میشدم به
سلول او هم بدهند بعد شروع میکردم تا روز موعود رسید نمیدانم چرا یک دفعه از خواب
پریدم و همه جا را نگاه کردم انگار دنبال علی بودم سحری دادند نماز را
خواندم صدای پای زندانبان آمد ولی نفری که پوتین پایش بود نه کفش ورزشی یا دمپایی
داشت توی راهرو جلو میامد!! از جلوی سلولم رد شدند و صدای کیسه پلاستیکی وسایل
فردی میامد! در سلول باز شد وسایل را به او میداند صدایش را نا مفهوم میشنیدم
نکاتی میگفت ولی زندانبان با صدای بلندتر پاسخ میداد:«نه نمیشه خیر ممنوعه، نه
گفتم نمیشه منافق ساکت باش وسایلت رو بردار چی نمیخوای به جهنم هرچی میتونی بردار
چشم بند بزن باید بریم زودباش و...» هنوز صدای منحوسش رو میشنوم که یک لحن تمسخر
در آن بود بیشتر لودگی لمپنی پاسداری آخوندی بود.
خلاصه صدای دمپایهای علی را شنیدم و
صدای پای پاسدار که داشت او را میبرد یک دفعه چراغ سلول را زدم نگهبان رسید به من
علی را نگه داشت چراغ را خاموش کرد و دریچه بالای را باز کرد پرسید چیه اول صبحی
خبری شده؟ من همین طوری گفتم امروز قرار بود برم بازجویی خبری نشده ؟پاسدار با
بلاهت خاصی بهم نگاه کرد گفت اول صبحی دنبال بازجویی هستی تو؟! ما رو گرفتی؟ دل
تنگ شدی ؟» من تقریبا داشتم چشمانم را از چهره علی سیراب میکردم آخرین نگاه به او
از نمیرخش بود ولی او هم فهمید و صدایم را شناخت و نمیرخش را بدون اینکه پاسدار
بفهمد به سمت صدای من چرخاندو و لبخندی را روی صورتش دیدم هرگز فراموش نمیکنم
پاسدار با غر غر دریچه را بست و علی را برد و انگار قلب مرا برد و دیگر کسی را
نمیزدند تا عقده های ترس آلود خودشان را تسکین دهند...
من آزاد شدم و بعد از مدتی وصل
سازمان شدم و به منطقه آمدم این داستان را آن موقع نوشتم ولی خب نمیدانستم به دست
برادر رسید یا نه تا در نشستهای حوض با یاد علی جامع بلند شدم و ضمن بیان خاطره
سوگند وفا خوردم آری چهره نیمرخ علی و لبخندش را یادم نمیرود و آن روز کنارم بود و
با من سوگند خورد و انگار بهم گفت دیدی آزادی رو دیدی ؟ ومنهم
گفتم دیدی منهم به عهدم وفا کردم وسلام ترا به رهبر کبیر مان برادر مسعود رساندم از مهرداد بهره مند
با یاد مجاهد شهید علی جامع بیبالانی
- زندگینامه شهیدان
- 1387/01/19
محل تولد: -شغل:سن: 21تحصیلات: متوسطهمحل شهادت: تهرانتاریخ شهادت: 25-6-1363محل زندان: -
زندگینامه شهید
علی جامع بیبالانی در سال ۱۳۴۳، در بیبالان رودسر بهدنیا آمد. تحصیلاتش را تا کلاس سوم دبیرستان در مدارس بیبالان و رودسر ادامه داد.
در سال ۱۳۵۷، در حالیکه ۱۴ ساله و دانشآموز سال اول دبیرستان بود، در قیام و تظاهراتهای مردم ایران علیه نظام سلطنتی شرکت داشت.
در همان زمان بود که وی با خواندن دفاعیات مجاهدین در بیدادگاه شاه خائن و زندگینامه شهدای مجاهد خلق از جمله گل سرخ انقلاب، مهدی رضایی، با راه و آرمان رهائیبخش سازمان مجاهدین خلق ایران آشنا شد.
علی پس از پیروزی انقلاب ضدسلطنتی، همراه با چندین نفر از هواداران سازمان، انجمن جوانان مسلمان را در بیبالان رودسر راهاندازی کردند و ضمن جذب جوانان زیادی به انجمن موفق شدند که مردم بیبالان را نسبت به اهداف مردمی سازمان و ماهیت مرتجعین حاکم، آگاه نمایند.
علی بهدلیل اخلاق، رفتار و منش انقلابی که داشت در میان مردم از محبوبیت خاصی برخوردار بود.
وی در سال ۱۳۵۹به تشکیلات سازمان در رودسر منتقل شد. در اواخر پاییز ۱۳۵۹، در حال فروش نشریه مجاهد در مقابل بانک ملی رودسر دستگیر و بعد از چند روز آزاد شد.
او به همراه تعدادی از همرزمان مجاهدش در روز ۲۷ خرداد ۱۳۶۰، در تظاهرات مردمی بر علیه سیاستهای سرکوبگرانه دیکتاتوری مذهبی، با مزدوران بسیجی رژیم درگیر شده و آنها را بهشدت گوشمالی دادند. رژیم برای سرکوب تظاهرات، و دستگیری آنها، نیروی زیادی وارد کرد.
به همین دلیل علی به ناچار همراه با تعدادی از همرزمانش از شهر خارج شد و به جنگل رفت و پس از روز ۳۰ خرداد ۱۳۶۰ و آغاز مبارزه مسلحانه انقلابی به عضویت واحدهای عملیاتی سازمان در جنگل در آمد.
وی در چندین عملیات موفق بر علیه ارگانهای سرکوب رژیم از جمله نیروهای سپاه و بسیج شرکت داشت.
دادستانی رودسر در پاییز۱۳۶۰، برای علی حکم تیر صادر کرد و خطاب به نیروهای جنایتکار سرکوب اعلام نمود که هرکجا وی را دیدند، بدون دادن هشدار، مورد هدف قرار دهند.
وی در سال ۱۳۶۲ بعد از شهادت یارانش در جنگل، به تهران رفت و در بهمنماه همان سال، محل اقامتش لو رفت و مورد تهاجم پاسداران خمینی ملعون قرار گرفت و دستگیر شد و روانه شکنجهگاه اوین گردید.
وی ماهها در سلول انفرادی تحت شدیدترین شکنجههای وحشیانه قرار داشت و طی مدت ۷ ماه هیچیک از خانواده و فامیل از وی خبر نداشتند.
مأموران جانی زندان تنها یک روز قبل از اعدام، به خانواده وی اطلاع دادند که به زندان اوین بروند و فرزندشان را ملاقات کنند. این مجاهد پاکباز در ملاقات با پدرش گفته بود: «هر چقدر که مورد شکنجه قرار گرفتم، هیچ اطلاعاتی ندادم. این راهی است که خودم انتخاب کردم و تا آخرش هم میایستم».
یکی از همبندیهای علی در رابطه با شکنجههای مستمر وی اینطور نوشته است: «او جیره روزانه شلاق و شکنجه داشت و مأموران جنایتکار بند، در حالیکه دستان علی در سلول انفرادی بسته بود، مستمراً او را زیر ضربات مشت و لگد و کثیفترین توهینها قرار میدادند. شکنجهگران حتی اجازه غذا خوردن به او نمیدادند... اما علی با وجود همه فشارها و شکنجهها آنچنان آرامشی داشت که اعصاب شکنجهگران را درهم میریخت و آنها که از آرامش علی زیر آنهمه فشار هیستریک میشدند با شکنجه بیشتر از او انتقام میگرفتند».
این همبند مجاهد در خاطره دیگری از علی نوشته است: «در تابستان ۱۳۶۳، یکبار که ما را برای بازجویی برده بودند، در بازگشت از بازجویی، ما را بهصورت فشرده در یک خودرو روی هم ریخته بودند. برخی از زندانیان غرق در خون بودند و بهطور خاص یک زندانی شکنجه شده در کف خودرو قرار داشت و مرا روی او انداختند و سپس سایر زندانیان را روی ما ریختند. و من در زیر بدن چند زندانی دیگر قرار داشتم. در این حال یکی از زندانیان دهانش را نزدیک گوش من قرار داد و با صدایی آرام گفت: «من علی جامع از بچههای رودسر هستم و ۱۲ روز دیگر اعدام میشوم». من در حالیکه از این حرف او بهشدت بههم ریخته بودم، متوجه شدم که وی همان زندانی همبند خودم است که روزانه توسط پاسداران وحشی، مورد ضرب و شتم و شکنجههای وحشیانه و توهین و ناسزا قرار میگیرد.
پس از پیاده شدن از خودرو و به ردیف شدنمان، برای برگشت به داخل زندان و بند، علی بهطور اتفاقی نفر جلو من قرار گرفت، من دستم را روی دوش او گذاشتم و او متوجه شد که من همان زندانی همبند او هستم، دستش را روی دستم گذاشت و فشار داد و با صدایی آرام و قاطع گفت: «وقتی آزاد شدی به مسعود سلام برسان و بگو که تا آخر ایستادم».
همبند سابق علی در ادامه نوشته است: «از آن پس من لحظات و ساعتها و روزها را با ناراحتی و نگرانی میشمردم تا روز دوازدهم رسید. پاسداران به داخل بند ریخته و تعدادی از زندانیان را از سلولها خارج کرده و با خود میبردند. وقتی به سلول علی رسیدند با توهین و ناسزا او را با خود بردند»
بهاین ترتیب علی این مجاهد سر موضع در روز ۲۵ شهریور ۱۳۶۳، سربدار شد و به خیل عظیم شهدای مجاهد خلق پیوست
پایان قسمت دوم از کتاب شهیدان بی بالان ورودسر ادامه دارد
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر