۱۴۰۴ آذر ۱۲, چهارشنبه

فرزندان کسما – از جنگ میرزا تا جنگ خمینی علیه خلق مجاهد شهید علی غلام‌نیا مجاهد شهید ماهر رضازاده مجاهد شهید طهمورث نوروزی ساریه سیدسدیدی (بتول)محمد زارع – حسن مؤمن‌زاده – صدرالدین سیدسدیدی


 فرزندان کسما – از جنگ میرزا تا جنگ خمینی علیه خلق مجاهد شهید علی غلام‌نیا مجاهد شهید ماهر رضازاده مجاهد شهید طهمورث نوروزی ساریه سیدسدیدی (بتول)محمد زارع – حسن مؤمن‌زاده – صدرالدین سیدسدیدی

(روایت نسل مقاومت گیلان در برابر جنگ داخلی خمینی)

اکنون مقدمه‌ی این فصل را برایت می‌نویسم — متنی کوبنده، تحلیلی و احساسی که این فصل را در کتاب خروش جنگل به‌عنوان پلی میان تاریخ میرزا کوچک‌خان و مقاومت دههٔ شصت قرار می‌دهد.


مقدمه فصل: فرزندان کسما – از جنگ میرزا تا جنگ خمینی علیه خلق

گیلان، سرزمین باران و شمشاد، هنوز صدای میرزا را در باد دارد.
از کسما تا کوه‌های سبز فومن، از لاهیجان تا صومعه‌سرا، هنوز خاک، بوی خون و عهد می‌دهد. در این خاک، آزادی تنها واژه‌ای در کتاب نیست؛ نَفَسی است که هر نسل با آن زیسته و جان داده است.

میرزا کوچک‌خان در برابر استبداد قاجار و دخالت اجنبی، پرچم جنگل را برافراشت؛ نه برای قدرت، که برای استقلال و عدالت خلق. شصت سال بعد، در همین دیار، فرزندان همان خاک برخاستند — اما این بار نه در برابر تزار و انگلیس، بلکه در برابر دجال قرن، روح‌الله خمینی که با عمامه‌ای سیاه، شمشیرش را بر گلوی مردم کشید.

خمینی، به نام دین، جنگی داخلی علیه خلق ایران برافروخت؛
جنگی که از خرداد ۱۳۶۰ آغاز شد، اما هدفش نه جبهه جنوب بود و نه مرزهای میهن، بلکه قلب شهرها، خانه‌ها، و جنگل‌ها بود.
در این جنگ، خمینی لشکر پاسداران را نه به جبههٔ دشمن خارجی، بلکه به خیابان‌های میهن گسیل کرد تا جوانان آزاده، معلمان، دانشجویان، و کارگران را قتل‌عام کند.

گیلان یک‌بار دیگر برخاست.
فرزندان کسما، در صومعه‌سرا، کسما، و فومن، از خاک میرزا صدای مقاومت را شنیدند.
آنان دانستند که تاریخ تکرار شده است؛
تنها نام دیکتاتور عوض شده، اما ماهیت همان است —
استبداد، خرافه، و خون.

اینان، شاگردان میرزا در قرن جدید بودند:
نه در جنگل، که در کوچه و زندان و میدان شهر، جنگیدند.
نه با ارتش روس، که با پاسداران عمامه‌دار.
نه برای نان، که برای آزادی و صداقت.

هر کدام از آنان، ستاره‌ای شدند بر آسمان کسما —
از علی غلام‌نیا تا ماهر رضازاده، از حسن مؤمن‌زاده تا ساریه و صدرالدین سدیدی.
فرزندان نسلی که به‌جای فرار از جنگ، در برابر جنگی که خمینی بر خلق تحمیل کرد، ایستادند.
آنان میراث‌داران همان شجرهٔ طیبه‌ای بودند که ریشه در کسما داشت و شاخه‌هایش تا فروغ جاویدان گسترده شد.

خون میرزا در رگ‌هایشان می‌جوشید و پیامشان یکی بود:
آزادی، بی‌سازش.
ایستادگی، بی‌تزلزل.
وفا، تا آخرین نفس.

مجاهد شهید علی غلام‌نیا — فرزند کسما، صدای بیداری در لاهیجان

از میان شالیزارهای کسما، جایی که هنوز صدای میرزا در برگ‌های برنج شنیده می‌شود، جوانی برخاست که در چهره‌اش ترکیبی از پاکی روستا و صلابت ایمان موج می‌زد. علی غلام‌نیا از خانواده‌ای زحمتکش و ریشه‌دار در روانسرِ کسما بود؛ همان دیاری که در تاریخ معاصر ایران همیشه مرز میان سکوت و قیام را معنا کرده است.

مطالب تحقیقی حقیقی وواقعی کمیاب را در سایت خروش جنگل 

https://khoroshjangal.com/2025/11/01/%d بخوانید

علی، جوانی درس‌خوان و اندیشمند بود. در دانشگاه درس می‌خواند، اما رشته و مدرک برایش مهم نبود. او در پی دانش رهایی بود، نه مدرک و مقام. میان کلاس و خیابان، او مسیر خیابان را برگزید؛ مسیر مردمش. همان روزهایی که رژیم تازه‌تأسیس خمینی، دانشگاه را به پایگاه سرکوب و حوزه‌ی ایدئولوژی ارتجاع بدل می‌کرد، علی از همان آغاز دریافت که راه علم، بدون آزادی، به جهل ختم می‌شود.

او از فرزندان محروم‌ترین خانواده‌ها بود، اما در اندیشه و شعور، یکی از غنی‌ترین انسان‌هایی که یارانش می‌شناختند.
باور داشت که هر لحظه زندگی، فرصتی است برای خدمت و تعهد.
در کار تشکیلاتی، منظم، دقیق، و بی‌وقفه بود.
هیچ‌گاه قرار و تعهدی را به تأخیر نمی‌انداخت؛
می‌گفت: «زمان کم داریم، باید به عهد برسیم پیش از آن‌که تاریکی دوباره چیره شود.»

در میان یاران، او را به پایداری و انضباط می‌شناختند.
گاهی شب‌ها تا سپیده بیدار می‌ماند و کار می‌کرد، آن‌چنان که سیاهی خستگی زیر چشمانش نقش بسته بود، اما لبخندش را هیچ‌گاه از یاد نبرد.
او مجاهدی بود که در قاطعیت و شوخ‌طبعی‌اش تعادلی کم‌نظیر داشت؛
هم فرمانده بود و هم رفیق.

با شروع مقاومت مسلحانه در خرداد ۱۳۶۰، علی نیز همچون هزاران هوادار آگاه سازمان، به زندگی مخفی رو آورد. او که پیش‌تر هدف تهدید و شناسایی پاسداران بود، سلاحش را بر دوش گرفت و به صف مقاومت پیوست.
در تابستان ۶۰، هنگام اجرای یک قرار تشکیلاتی در لاهیجان، محاصره شد. نبردی نابرابر میان او و مزدوران خمینی درگرفت. علی زخمی شد، اما تسلیم نشد. او را دستگیر کردند و به بازداشتگاه بردند. دو سه روز شکنجه‌اش کردند تا از او اعتراف بگیرند، اما لب نگشود.

در فرصتی کوتاه، هنگامی که یکی از پاسداران غافل شد، علی غلام‌نیا با شجاعتی حیرت‌انگیز او را بیهوش کرد و از زندان گریخت. چند روز بعد، دوباره خود را به سازمان رساند تا به مبارزه ادامه دهد. این بار مصمم‌تر از همیشه.
اما در تعقیب بعدی، بار دیگر دستگیر شد. دژخیمان رژیم او را به لاهیجان بردند و همان‌جا تیرباران کردند — در شهری که آفتاب شمال، بر چهرهٔ خندان او بوسه زد، پیش از آن‌که خونش زمین را گرم کند.

علی غلام‌نیا، فرزند کسما، صدای بیداری در روزگاری بود که سکوت بر گیلان سایه انداخته بود.
او با مرگ نجنگید، بلکه آن را در آغوش گرفت تا جاودان شود.
راهش ادامه همان میرزا کوچک‌خان بود؛ اما این بار نه در جنگل، بلکه در کوچه‌های خون‌چکان انقلاب.

سلام بر او که درس رهایی را نه در کلاس، بلکه در میدان نوشت.
سلام بر علی، که در نبردی نابرابر، شجاعت را معنا کرد.
و سلام بر خاک کسما، که باز هم فرزندی از خود بر آستان آزادی هدیه کرد.

مجاهد شهید ماهر رضازاده — شعلهٔ کسما در برابر شب سیاه

مجاهدشهيد ماهررضازاده از فرزندان دلیرمردم کسماء صومعه سرا که در تابستان ۶۷ با فرمان خمیتی ضد بشر با ۳۰۰۰۰ شهید مجاهد سر موضع سربدار شد

سایت خروش جنگل 

https://khoroshjangal.com/page/2/

ادامه را از سایت خروش جنگلهای شما روایت مقاومت بخوانید 

https://khoroshjangal.com/2025/11/01/%d

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

**«شمالِ تحریف‌شده افشای مستند و فصل‌به‌فصلِ کتاب جبهه شمالیِ پاسدار مهدی محمدی‌فرد فصل ۱»**؛

  **«شمالِ تحریف‌شده افشای مستند و فصل‌به‌فصلِ کتاب جبهه شمالیِ پاسدار مهدی محمدی‌فرد فصل ۱»**؛ مقدمهٔ فصل «جبههٔ شمالی» برای کتاب خروش جنگل...