۱۴۰۳ مهر ۴, چهارشنبه

مجاهد شهید رویا وزیری ومجاهد شهید بهمن مقدس جعفری ومادر گرامی مادر مقدس تهرانی چند خاطره ویاد بود

مجاهد شهید رویا وزیری ومجاهد شهید بهمن مقدس جعفری ومادر گرامی مادر مقدس تهرانی چند خاطره ویاد بود


مجاهد قهرمان رویا وزیری شغل ماما از تنکابن که در مشهد بشهادت رسید 

 مجاهد قهرمان بهمن مقدس جعفری  همسر وهمرزم بهمن مقدس جعفری از شهیدان پیشتاز در نبرد علیه دو دیکتاتوری شاه وشیخ 



روزی تابستانی بود . طبق معمول برای بیدادگاه های چند دقیقه ای شان آخر شب قبل اسامی را میخواندند که برای صبح زود روز بعد ، آماده رفتن به دادسرا شویم .

آن شب بود که اسم مرا هم خواندند و بچه هایی که در بند نسوان ( خواهرانمان ) کسی را داشتند متوجه نامهایی از خواهرانمان نیز شدند که فردای آنروز عازم همان بیدادگاه ها ساختگی و نمایشی بودند .  یکی از آنها همسر بهمن بود ( رویا وزیری ) .

بهمن نزدم آمد و خواست که تمام تلاشم را برای کسب خبر از رویا نیز داشته باشم و هر آنچه برای او نیز پیش آمد را برایش بعنوان خبر ثبت کرده و به زندان بیاورم . هر چند در چنین مواقعی بدرستی هیچکس نمیتو.انست حتی حدس بزند که چند نفرمان اعدام نشده و به زندان بازخواهیم گشت .

به هر حال به علت کم بودن تعداد نفراتمان برای اعزام به دادسرا در مینی بوسی همه ما را که شامل 16 پسر جوان و 12 نفر از خواهرانمان که همگی زیر بیست سال داشتیم ، چپانیده و بردند .

با توجه به اینکه مینی بوس مخصوص زندان بود و راننده اش هم از پاسبانهای ارتشی ، فرصت نسبتا مناسبی بود که هر یک از ما زندانیان برای اطلاع از همدیگر شروع و بخصوص تبادل خبرهای سیاسی و بخصوص خانوادگی بپردازیم و زمینه برایم بوجود آمد تا ببینم رویا وزیری کیست و خودش که دقیق چهره اش را بعد از سالها به خاطر دارم جلو آمد و متوجه شده بود از طرف مشتاق صحبت با او هستم .

برایم بسیار سخت بود مطلب اصلی پیام بهمن بردباری و استقامت بود که به تاکید برای رویا ارمغان میاورد . البته که چهره مصمم رویا به نهایت از استواری و ایمان به راهش را ارائه میداد ولی تاکید من بعنوان پیام رسانی از بهمن گویا جلوه دیگری برایش داشت و گفت اگر به بند بازگشتم حتما سلام او را به بهمن رسانیده و بگویم که به یقین یکدیگر را در فراسوی زمین و آسمانهای درخشان از ایمان و عشق به سازمان ملاقات خواهیم کرد . راستی که من در آن لحظه ماندم . این چگونه ارتباطی بین این دو فرد بوده که فراسوی عشقهای زمینی از نوعی که من میشناختم بود . گویا تلنگری بر پیکره ضعیف من بود که ایمان و عشق به آرمان و رهائی چگونه مرزهای بزرگی را در مینوردند . و این دو هر یک برای یکدیگر چنان بودند که در واقع مکملی برای پیشبرد راه رهائی انسان بوده اند و بس .

راستش از همان کلامهای کوتاه رویا بسیار یافتم که همه انسانیت و ویژگیهای بهمن که برای هر یک از ما در بند عمومی دادسرای کوهسنگی به نمایش گذاشته میشد و درسهای عمیقی برای یک عمر بود و هرگز منشاء و ریشه آنرا به دلائل بسیار نمیگفت ،آری همان آرمانهای بزرگ سازمان مجاهدین خلق ایران بود . اما بهمن همه آن صفات را برای تک تک ما میشکافت و عرضه میکرد و تنها بیانی از راه و صلابت خورشید که در جانمان میآمیخت و نظاره میکرد . و در میان کلام رویا دریافتم که چقدر عمیق آنهارا در جان خویشتنشان میشناسند و به همان ایمان سر به دار شدند .

فاصله بین زندان وکیل آباد و دادسرای مشهد در کوهسنگی تقریبا بین 10 تا 20  کیلومتر میباشد و نمیدانم چقدر زمان طول کشید تا به دادسرا رسیدیم .

پس از رسیدن به دادسرا پسران را به اتاقی در زیر زمین و خواهرانمان را در اتاق دیگری در همان زیر زمین بردند . بگذریم که در آن ساعات هر یک و زمان بر هر یک از ما و البته در همراهی مان با یکدیگر چگونه گذشت .

در پایان روز 11 نفر از پسران را و تعدادی از خواهرانمان را نیز در دادسرا برای اجرای اعدام نگاه داشته و بقیه را به زندان بازگردانیدند . همه ما یازده نفر بشدت کنجکاو بودیم که از خواهرانمان کدامها به زندان بازگشته و چند نفر از دوازده نفر و البته کدامهایشان در دادسرا بسان ما مانده اند تا اعدام شوند .

ولی هیچ خبری از آنها نداشتیم .

ساعات روز تمام شده و شب شد و هر یک از ما را صدا میکردند و به نوبت میبردند تا آخرین ملاقات آنهم حضوری را ترتیب دهند و بعد از آن اعدام اجرا شود . اول میبردند تا به خانواده هامان زنگ بزنیم و بگوئیم که قرار است آن شب اعدام شویم و حاکم شرع ( بخوانید حاکم ظلم و جنایت ) از سر الطاف ملوکانه شان مقدمات ملاقاتی حضوری را فراهم میآورند . و خانواده ها میآمدند و تقریبا نیم ساعت نزد فرزندانشان میماندند و گپی آخرانه میزدند .

زمانی که برای تماس تلفنی با خانواده ام ، صدایم کردند ، درست همزمان با پایان ملاقات حضوری رویا بود و داشتند او را به اتاق مخصوص خواهران میبرند که قبل از اینکه من او را ببینم صدایم کرد و گفت به بهمن بگو همه خانواده را و مادر را ملاقات کرده و رویمان سپید که اشکی از چهره هامان فرو نریخت تا نا محرمی آنرا ببیند . از مادر بهمن نقل قول میکرد که هرگز بی ناموسی و یا نامحرمی صدای ضجه مادری را بناحق نشنیده و نخواهد شنید . گویا این پیام بزرگمنشانه ای بود که از مادر بهمن در سراسر بند اعدامیها روان شده بود که هرگز چنین خفتی در میان راست قامتان نبوده و نخواهد بود و گورتان را گم کرده و خود در خلوت پلیدیهای خود بمیرید که شهیدان راه خلق و رهائی خلق همیشه زنده و جاودان خواهند ماند .  زن پلیدی که او را برای قربانگاه میبرد مشت محکمی بر دهانش کوبید تا صدای رویای زمان را ببرد اما زهی خیال باطل ، و رویا همچنان با دستهای مشت کرده در دهانش که نمیدانم خونی بود یا نه ادامه داد : نوشته ای را جلوی روی من و صدیقه و اقدس قرار داده اند تا تحت عنوان وصیت نامه ، و غلط کردن نامه امضاء کنیم . اما هیچکداممان تا ساعاتی دیگر که قرار است اعدام شویم ، چنین نکرده و نخواهیم کرد .

و دیگر رویا را تا کنون ندیدم . چند روز بعد من و شش نفر دیگر از پسرانی که قرار بود اعدام شویم را به بند زندان وکیل آباد بردند . فردای همان روز خبر اعدام رویا و اقدس و صدیقه را در روزنامه خراسان نوشته بودند . بچه های بند که میدانستند رابطه نزدیکی با بهمن داشتم به من مراجعه کرده و گفتند که نزد بهمن رفته و خبر اعدام رویا را به وی بگویم و تلاش کنم که بهمن را در تنهائی مرهمی باشم .

هنوز ظهر نشده بود . رفتم و او را در مسجد بند یافتم که رو به قبله نشسته بود . گویا نماز خوانده بود و قرانی در دست داشت که مشغول مطالعه آن بود . کنارش نشستم و متوجه شدم که روزی نامه خراسان نیز کنار دستش است . متوجه شدم که خبر دارد و تلاش کردم صحبت را به گونه ای دیگر شروع نمایم که خودش درست بسان همیشه سرشار از عشق و امید به آزادی شروع به امیدواری دادن به من و سرفرازی خود از آزمایشات الهی به غرور بیان میگفت . راستش به خاطرم نیست اما فقط همین بس که بسیار گوش میداد و برای هر نکته ای با امید و سرفرازی به کوتاه سخن چیز تازه ای میگفت .

تنها آنچه را که در مینی بوس و در راه دادسرا و همه آنچه در داسرا و دیدار کوتاه با رویا برگرفته بودم را برایش بازگو کردم . اشک در چشمانش حلقه زده بود ولی ذره ای خلوص و عشق و ایمان به راه در او کم نبود . و تنها در پس همه شنیده های من از رویا ، گفت : مرا نیز بزودی اعدام خواهند کرد و بسا بیشتر و بیشتر در آینده اعدام خواهند شد اما روزی دوباره مسعود رجوی به قلبها ریشه خواهد  کرد و آزادی خواهد آمد . این را اشک پنهان مادران تضمین کرده و میکنند . مادرم بسیار عاطفی و احساسی بوده ولی در عجبم که چنین با ایمان و عشق توانسته عزمی جزم  علیه جنایت جلوی اشکهایش را بگیرد .

درود بر رجوی

سلام به خلق

سلام به آزادی ، نیاز صد ساله ایران زمین  .................


با یاد مجاهد شهید رویا وزیری شغل ماما از شهرستان شهسوار تنکابن که در مشهد سربدار شد

 با یاد مجاهد شهید رویا وزیری شغل ماما از شهرستان شهسوار تنکابن که در مشهد سربدار شد

مجاهد شهید رویا وزیری
مجاهد شهید رویا وزیری

محل تولد: تنکابن
شغل: ماما
سن: 24
تحصیلات: لیسانس
محل شهادت: مشهد
تاریخ شهادت: 26-4-1361
محل زندان: وکیل آباد

زندگینامه شهید


رویا وزیری در سال۱۳۳۷ در شهرستان شهسوار چشم به جهان گشود. او در یک خانواده مرفه زندگی می‌کرد. در همان شهر تحصیلات دبستانی و دبیرستانی خود را گذارند. سپس جهت ادامه تحصیل در رشته مامایی به دانشگاه فردوسی مشهد رفت. وی در تمام مدت تحصیلش از دانش‌آموزان ممتاز کلاس بود و حتی در دانشگاه نیز از بهترینها بود. بطور مثال در امتحان ورودی رشته تحصیلی مامایی نفر اول در امتحان و مصاحبه حضوری شده بود. طی دوران دانشجویی، پزشکانی که در بیمارستان در محل خدمت او بودند، از مسئولیت‌پذیری و بیداریهای مداوم او در زمان کشیک و رسیدگیهای او تعریف می‌کردند. وی در جریان سیل جهت کمک و یاری به مردم سیل‌زده می‌شتافت و کمکهای بی‌دریغی در این رابطه به مردم می‌کرد.

رویا در تظاهراتهای سال۱۳۵۷ علیه شاه خائن با سازمان مجاهدین آشنا شد. در سال۱۳۵۸ با شروع کلاسهای تبیین جهان، جهت دیدن ویدئوی کلاسها با دوستانش به تالار رازی دانشکده پزشکی می‌رفت و در فعالیت‌های تبلیغی و فروش نشریه نیز فعالانه شرکت می‌کرد. در ستاد حنیف و ستاد امداد مجاهدین فعالیت داشت. هم‌چنین در اکیپی که جهت کمک به سیل‌زدگان تایباد از جانب ستاد مأموریت گرفته بود، شرکت فعال داشت و به همراه مجاهد شهید زرین پرتوی و همرزمان دیگرش با اشتیاق فراوانی به این مأموریت رفت.

با اخلاق انقلابی و انسانی که داشت همه را جذب خودش می‌نمود. همیشه سوره نصر را می‌خواند و این سوره را با چنان حالتی بر زبان می‌آورد که روز پیروزی را تداعی می‌نمود.

یکی از دوستانش در خاطراتی که از او نقل می‌کند می‌گوید: ”قبل از انقلاب به‌اصطلاح فرهنگی در دانشگاه هر دویمان فارغ‌التحصیل شده بودیم اما به‌دلیل هواداری از مجاهدین مدرک لیسانس را به ما ندادند ولی هر دویمان در بیمارستان شب‌کاری داشتیم. از ساعت هفت شب تا ساعت سه صبح یک سره کارمی کردیم. رویا با خصوصیت اخلاقی بسیار صمیمی و صادقانه‌اش همیشه صبورانه به بیماران رسیدگی می‌کرد و در مقابل بی‌طاقتیهای بیماران حتی یک بار هم عصبانی نمی‌شد. بسیار ساده لباس می‌پوشید و بعد از آنهمه کار و دوندگی در زمان شب کاری بعدازظهرها هم به ستاد حنیف می‌رفت و نشریه مجاهد و اعلامیه‌ها را می گرفت و با همدیگر به مطب پزشکان در قسمتهای مختلف مشهد می‌بردیم.

رویا جسور و بی‌باک بود. بعد از۳۰ خرداد تا مدتها در ارتباط با هواداران بود و یکی از مسؤلیت‌هایش تأمین مالی و تدارکاتی و درمانی پایگاهها بود. ولی بعد از دیماه سال۶۰ به‌دلیل شناخته شدگی به زندگی مخفی روی آورد و تا اواخر سال۶۰ با انجام قرارهای خیابانی به فعالیتش ادامه داد و سرانجام در اردیبهشت سال۶۱ با لو رفتن خانه تیمی‌شان همراه تعداد دیگری از همرزمانش دستگیر شد و به زندان وکیل‌آباد مشهد منتقل گردید. خانواده‌اش در همین زندان وکیل‌آباد به ملاقاتش می‌روند.

البته دژخیمان رژیم ددمنش و زن‌ستیز خمینی تحمل چنین زن مجاهد شجاع و جسور و توانمندی را نداشتند و سرانجام وی را در اواخر تیرماه سال۱۳۶۱ بدار آویختند.

رویا با فدای جانش شعله فروزان فدا را این‌گونه درخشان و شعله‌ور جاودانه کرد. مسیری که با حماسه‌های نسلی مقاوم، آذین شده، نسلی که اراده کرده آزادی را برای خلق ستمدیده به ارمغان بیاورد.

 او همسروهمرزم مجاهد شهیدبهمن مقدس جعفری بود.

مجاهد قهرمان بهمن مقدس جعفری از شهیدان پیشتاز در نبر علیه دو دیکتاتوری شاه وشیخ 
 

یادش گرامی و راهش پر رهرو باد

مجاهد شهید رویا وزیری ومجاهد شهید بهمن مقدس جعفری ومادر گرامی مادر مقدس تهرانی چند خاطره ویاد بود

مجاهد شهید رویا وزیری ومجاهد شهید بهمن مقدس جعفری ومادر گرامی مادر مقدس تهرانی چند خاطره ویاد بود مجاهد قهرمان رویا وزیری شغل ماما از تنکابن...