مجاهد شهید رویا وزیری ومجاهد شهید بهمن مقدس جعفری ومادر گرامی مادر مقدس تهرانی چند خاطره ویاد بود
روزی تابستانی بود . طبق معمول برای بیدادگاه های چند دقیقه ای
شان آخر شب قبل اسامی را میخواندند که برای صبح زود روز بعد ، آماده رفتن به
دادسرا شویم .
آن شب بود که اسم مرا هم خواندند و بچه هایی که در بند
نسوان ( خواهرانمان ) کسی را داشتند متوجه نامهایی از خواهرانمان نیز شدند که
فردای آنروز عازم همان بیدادگاه ها ساختگی و نمایشی بودند . یکی از
آنها همسر بهمن بود ( رویا وزیری ) .
بهمن نزدم آمد و خواست که تمام تلاشم را برای کسب خبر از
رویا نیز داشته باشم و هر آنچه برای او نیز پیش آمد را برایش بعنوان خبر ثبت کرده
و به زندان بیاورم . هر چند در چنین مواقعی بدرستی هیچکس نمیتو.انست حتی حدس بزند
که چند نفرمان اعدام نشده و به زندان بازخواهیم گشت .
به هر حال به علت کم بودن تعداد نفراتمان برای اعزام به
دادسرا در مینی بوسی همه ما را که شامل 16 پسر جوان و 12 نفر از خواهرانمان که
همگی زیر بیست سال داشتیم ، چپانیده و بردند .
با توجه به اینکه مینی بوس مخصوص زندان بود و راننده اش هم
از پاسبانهای ارتشی ، فرصت نسبتا مناسبی بود که هر یک از ما زندانیان برای اطلاع
از همدیگر شروع و بخصوص تبادل خبرهای سیاسی و بخصوص خانوادگی بپردازیم و زمینه
برایم بوجود آمد تا ببینم رویا وزیری کیست و خودش که دقیق چهره اش را بعد از سالها
به خاطر دارم جلو آمد و متوجه شده بود از طرف مشتاق صحبت با او هستم .
برایم بسیار سخت بود مطلب اصلی پیام بهمن بردباری و استقامت
بود که به تاکید برای رویا ارمغان میاورد . البته که چهره مصمم رویا به نهایت از
استواری و ایمان به راهش را ارائه میداد ولی تاکید من بعنوان پیام رسانی از بهمن
گویا جلوه دیگری برایش داشت و گفت اگر به بند بازگشتم حتما سلام او را به بهمن
رسانیده و بگویم که به یقین یکدیگر را در فراسوی زمین و آسمانهای درخشان از ایمان
و عشق به سازمان ملاقات خواهیم کرد . راستی که من در آن لحظه ماندم . این چگونه
ارتباطی بین این دو فرد بوده که فراسوی عشقهای زمینی از نوعی که من میشناختم بود .
گویا تلنگری بر پیکره ضعیف من بود که ایمان و عشق به آرمان و رهائی چگونه مرزهای
بزرگی را در مینوردند . و این دو هر یک برای یکدیگر چنان بودند که در واقع مکملی
برای پیشبرد راه رهائی انسان بوده اند و بس .
راستش از همان کلامهای کوتاه رویا بسیار یافتم که همه
انسانیت و ویژگیهای بهمن که برای هر یک از ما در بند عمومی دادسرای کوهسنگی به
نمایش گذاشته میشد و درسهای عمیقی برای یک عمر بود و هرگز منشاء و ریشه آنرا به
دلائل بسیار نمیگفت ،آری همان آرمانهای بزرگ سازمان مجاهدین خلق ایران بود . اما
بهمن همه آن صفات را برای تک تک ما میشکافت و عرضه میکرد و تنها بیانی از راه و
صلابت خورشید که در جانمان میآمیخت و نظاره میکرد . و در میان کلام رویا دریافتم
که چقدر عمیق آنهارا در جان خویشتنشان میشناسند و به همان ایمان سر به دار شدند .
فاصله بین زندان وکیل آباد و دادسرای مشهد در کوهسنگی
تقریبا بین 10 تا 20 کیلومتر میباشد و نمیدانم چقدر زمان طول کشید تا
به دادسرا رسیدیم .
پس از رسیدن به دادسرا پسران را به اتاقی در زیر زمین و
خواهرانمان را در اتاق دیگری در همان زیر زمین بردند . بگذریم که در آن ساعات هر
یک و زمان بر هر یک از ما و البته در همراهی مان با یکدیگر چگونه گذشت .
در پایان روز 11 نفر از پسران را و تعدادی از خواهرانمان را
نیز در دادسرا برای اجرای اعدام نگاه داشته و بقیه را به زندان بازگردانیدند . همه
ما یازده نفر بشدت کنجکاو بودیم که از خواهرانمان کدامها به زندان بازگشته و چند
نفر از دوازده نفر و البته کدامهایشان در دادسرا بسان ما مانده اند تا اعدام شوند
.
ولی هیچ خبری از آنها نداشتیم .
ساعات روز تمام شده و شب شد و هر یک از ما را صدا میکردند و
به نوبت میبردند تا آخرین ملاقات آنهم حضوری را ترتیب دهند و بعد از آن اعدام اجرا
شود . اول میبردند تا به خانواده هامان زنگ بزنیم و بگوئیم که قرار است آن شب
اعدام شویم و حاکم شرع ( بخوانید حاکم ظلم و جنایت ) از سر الطاف ملوکانه شان
مقدمات ملاقاتی حضوری را فراهم میآورند . و خانواده ها میآمدند و تقریبا نیم ساعت
نزد فرزندانشان میماندند و گپی آخرانه میزدند .
زمانی که برای تماس تلفنی با خانواده ام ، صدایم کردند ،
درست همزمان با پایان ملاقات حضوری رویا بود و داشتند او را به اتاق مخصوص خواهران
میبرند که قبل از اینکه من او را ببینم صدایم کرد و گفت به بهمن بگو همه خانواده
را و مادر را ملاقات کرده و رویمان سپید که اشکی از چهره هامان فرو نریخت تا نا
محرمی آنرا ببیند . از مادر بهمن نقل قول میکرد که هرگز بی ناموسی و یا نامحرمی
صدای ضجه مادری را بناحق نشنیده و نخواهد شنید . گویا این پیام بزرگمنشانه ای بود
که از مادر بهمن در سراسر بند اعدامیها روان شده بود که هرگز چنین خفتی در میان
راست قامتان نبوده و نخواهد بود و گورتان را گم کرده و خود در خلوت پلیدیهای خود
بمیرید که شهیدان راه خلق و رهائی خلق همیشه زنده و جاودان خواهند ماند
. زن پلیدی که او را برای قربانگاه میبرد مشت محکمی بر دهانش کوبید تا
صدای رویای زمان را ببرد اما زهی خیال باطل ، و رویا همچنان با دستهای مشت کرده در
دهانش که نمیدانم خونی بود یا نه ادامه داد : نوشته ای را جلوی روی من و صدیقه و
اقدس قرار داده اند تا تحت عنوان وصیت نامه ، و غلط کردن نامه امضاء کنیم . اما
هیچکداممان تا ساعاتی دیگر که قرار است اعدام شویم ، چنین نکرده و نخواهیم کرد .
و دیگر رویا را تا کنون ندیدم . چند روز بعد من و شش نفر دیگر
از پسرانی که قرار بود اعدام شویم را به بند زندان وکیل آباد بردند . فردای همان
روز خبر اعدام رویا و اقدس و صدیقه را در روزنامه خراسان نوشته بودند . بچه های
بند که میدانستند رابطه نزدیکی با بهمن داشتم به من مراجعه کرده و گفتند که نزد
بهمن رفته و خبر اعدام رویا را به وی بگویم و تلاش کنم که بهمن را در تنهائی مرهمی
باشم .
هنوز ظهر نشده بود . رفتم و او را در مسجد بند یافتم که رو
به قبله نشسته بود . گویا نماز خوانده بود و قرانی در دست داشت که مشغول مطالعه آن
بود . کنارش نشستم و متوجه شدم که روزی نامه خراسان نیز کنار دستش است . متوجه شدم
که خبر دارد و تلاش کردم صحبت را به گونه ای دیگر شروع نمایم که خودش درست بسان
همیشه سرشار از عشق و امید به آزادی شروع به امیدواری دادن به من و سرفرازی خود از
آزمایشات الهی به غرور بیان میگفت . راستش به خاطرم نیست اما فقط همین بس که بسیار
گوش میداد و برای هر نکته ای با امید و سرفرازی به کوتاه سخن چیز تازه ای میگفت .
تنها آنچه را که در مینی بوس و در راه دادسرا و همه آنچه در
داسرا و دیدار کوتاه با رویا برگرفته بودم را برایش بازگو کردم . اشک در چشمانش
حلقه زده بود ولی ذره ای خلوص و عشق و ایمان به راه در او کم نبود . و تنها در پس
همه شنیده های من از رویا ، گفت : مرا نیز بزودی اعدام خواهند کرد و بسا بیشتر و
بیشتر در آینده اعدام خواهند شد اما روزی دوباره مسعود رجوی به قلبها ریشه
خواهد کرد و آزادی خواهد آمد . این را اشک پنهان مادران تضمین کرده و
میکنند . مادرم بسیار عاطفی و احساسی بوده ولی در عجبم که چنین با ایمان و عشق
توانسته عزمی جزم علیه جنایت جلوی اشکهایش را بگیرد .
درود بر رجوی
سلام به خلق
سلام به آزادی ، نیاز صد ساله ایران زمین
.................
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر