۱۴۰۲ اردیبهشت ۲۴, یکشنبه

معصومه‌ شادمانی (مادر کبیری)

 

به‌یاد والا زن مجاهد خلق، معصومه‌ شادمانی (مادر کبیری)


معصومه شادمانی(مادر کبیری)
معصومه شادمانی(مادر کبیری)
مادر کبیری زندانی دو نظام بود. شاه نتوانست او را اعدام کند اما شیخ کار ناتمام شاه را به پایان برد.
بچه‌ها مقاومت کنید. پیروزی از آن ما و مردم است. 
«به‌راستی برای سازمان ما، مایه افتخار است که مربی نسلی بود که در آن زن قهرمان ایرانی به درجه‌ای از تکامل و رشد و آگاهی و ایمان ارتقا یافته که با درک تفاوت عظیم بین تفاله‌ها و پس‌مانده‌های قرون‌وسطایی که خمینی جلاد به نام اسلام و قرآن عرضه می‌دارد و اسلام انقلابی و توحید ناب، در مقابل او می‌ایستد و در این راه بار شکنجه و اسارت و شهادت را قهرمانانه می‌پذیرد».

سمبل زن انقلابی مجاهد خلق، اشرف رجوی 

پنجم دی یادآور سالگرد شهادت معصومه شادمانی(مادر کبیری) از زنان پیشتاز مجاهد خلق است. معصومه شادمانی در سال ۱۳۱۰ چشم به جهان گشود. او تا ۴۰سالگی و قبل از این‌که پا به دنیای مبارزه بگذارد، مادر ۵فرزند بود و به‌عنوان یک زن خانه‌دار زندگی معمولی داشت. در سال ۵۰ از طریق مجاهد شهید، مصطفی جوان خوشدل با مجاهدین و آرمانهای انقلابی آنان آشنا شد. از آن هنگام شیفتهٔ آنان گشت، دست از همه چیز شست و به‌صورت حرفه‌ای مبارزه را برگزید. 

بخشی از کارنامهٔ درخشان مبارزاتی مادر کبیری در زمان شاه 

مادر کبیری همراه با فرزندان خود در بسیاری از فعالیت‌های سازمان مجاهدین در زمان دیکتاتوری سلطنتی حضور داشت. او گاه به‌طور همزمان چند مأموریت را پیش می‌برد. از یک‌سو در کار سازماندهی خانواده‌ها و مادران زندانیان سیاسی بود، از سوی دیگر اعتراضات اجتماعی به نفع زندانیان سیاسی را پیش می‌برد. قابل‌ توجه این‌که او یکی از سازمان‌دهندگان تظاهرات قم، در صحن حرم حضرت معصومه بود. در این تظاهرات معصومه شادمانی با طراحی هوشیارانه‌اش توانست ضمن اجرای موفق تظاهرات همهٔ مادران شرکت‌کننده را از چنگ مأموران ساواک فراری دهد.

معصومه شادمانی همزمان حمایت و پشتیبانی از تیمهای عملیاتی را نیز به عهده داشت. او در وصل ارتباط اعضای سازمان با رهبری آن در در داخل زندان نیز فعال بود.

خانهٔ او همچنین محل اختفای مجاهد قهرمان محمود شامخی، از کادرهای ورزیده و سابقه‌دار مجاهدین بود. محمود بعد از ضربه ۱۳۵۰ از فلسطین به داخل آمده و در حال سازماندهی مجدد مجاهدین بود. 

دستگیری و مقاومت در زیر شکنجه

معصومه شادمانی در سال ۵۳هنگام نقل و انتقال یک چمدان اسلحه و مهمات تیمهای عملیاتی مجاهدین دستگیر و بلافاصله تحت شکنجه‌های وحشیانهٔ ساواک قرار گرفت. دژخیمان می‌دانستند که معصومه شادمانی اخبار زندان را به بیرون منتقل می‌کرده، دنبال اطلاعات او بودند؛ اما همان‌طور که انتظار می‌رفت، سینهٔ رازدار این مادر قهرمان، در برابر شکنجه‌های ساواک شاه، گشوده نشد. از همین رو در بیدادگاه شاه، به اعدام محکوم شد، این حکم در بیدادگاه دوم به حبس ابد تقلیل یافت.

درک ارزش کاری که مادر کبیری در آن زمان انجام داد در آن موقع جز برای معدودی فرزندان مجاهدش که از نزدیک با او در ارتباط بودند مقدور نبود. زیرا در آن شرایط سرکوب و اختناق دیکتاتوری سلطنتی به میدان کشیدن زن مجاهد خلق به مبارزه‌یی خونین و دشوار، آن هم با داشتن ۵فرزند، نه معمول زمانه بود و نه بسیاری از اذهان ساده توان هضمش را داشت. اما مادر کبیری این‌گونه مانند سایر زنان مجاهد خلق، بذر انقلاب و باور به توانستن را در ضمیر توده‌های مردم افشاند. ثمرهٔ پیشتازی او بعدها خودش را در شرکت پرشور و میلیونی زنان میهنمان در انقلاب ضدسلطنتی نشان داد.

معصومه شادمانی پس از پشت سر گذاشتن یک دوره سخت شکنجه به زندان قصر منتقل شد و مدت ۵سال را در آنجا به‌سر برد. دوران زندان سرفصل دیگری از زندگی مبارزاتی او بود. وی در زندان با آزمایشهای دشوارتری رو‌به‌رو شد. ضربه اپورتونیستی سال ۵۴ یکی از این آزمایشهای دشوار بود اما معصومه شادمانی در پیمودن راهی که برگزیده بود تردیدی به خود راه نداد و بر مواضع انقلابی خود استوار ماند. او پس از تحمل ۴سال و ۶ماه زندان همراه با شکنجه، جزو آخرین دستهٔ زندانیان سیاسی بود که به همت خلق قهرمان ایران از زندان شاه آزاد شد. 

معصومه شادمانی پس از پیروزی انقلاب ضدسلطنتی 

معصومه شادمانی بلافاصله پس از آزادی از زندان با تجربه‌ای پربارتر و درکی بسیار عمیق‌تر از گذشته به پیمودن راه فرزندان مجاهد خود ادامه داد. او به‌عنوان یکی از کادرهای ارزندهٔ مجاهدین به‌صورت تمام‌وقت در انجمن‌ها و ستادهای متعلق به سازمان مشغول به فعالیت شد. خانهٔ او به‌عنوان یکی از پایگاههای مخفی برای پیشبرد امر مبارزه در اختیار سازمان قرار داشت و به محل انتشار نشریه مجاهد تبدیل گشت؛ نشریه‌ای که در آن زمان به‌صورتی مخفی منتشر می‌شد. 

یک خاطرهٔ جالب 

یکی از برادران مجاهد که در دوره چاپ مخفی نشریهٔ مجاهد از نزدیک با مادر کبیری ارتباط داشته خاطره‌ای نقل می‌کند که گویای روحیه پرشور مادر کبیری است:

«ما مجبور بودیم نشریه مجاهد را در محل امنی تحریر و صفحه‌بندی و آماده چاپ کنیم. برای این کار چند پایگاه در نظر گرفته شده بود. پایگاه اصلی، خانهٔ «مادر کبیری» در خیابان مبارزان بود. ناشناخته ماندن این پایگاه برایمان بسیار مهم بود. به‌علت ترددهای ناگزیری که داشتیم عاقبت این پایگاه مورد شک واقع شد و یک روز پاسداران کمیته مرکزی به آن حمله کردند. ما برای از بین نرفتن امکانات پایگاه مجبور به مقاومت شدیم. در این میان مادر کبیری مثل شیر می‌غرید و یک لحظه آرام و قرار نداشت. او آن‌چنان به مزدوران کمیته‌چی حمله می‌کرد که آنان در لاک دفاعی فرو رفته بودند. مادر کبیری برای جمعیت انبوهی از اهالی محل که در حمایت از ما جمع شده بودند، سخنرانی کرد. در پرتو افشاگریهای او ما نیز موفق شدیم با استفاده از فرصت، دستگاههای چاپ نشریه را از پایگاه خارج کنیم. پس از آن نیز مادر کبیری با شجاعت غیرقابل وصفی به کمیته مرکزی رفت و با فرماندهٔ آنجا به نام عزت شاهی [با نام مستعار مطهری] ـ که از زمان شاه او را می‌شناخت ـ برخورد کرد.  ایستادگی مادر کبیری به قدری مؤثر بود که فردایش مجبور شدند تمام اموالی را هم که به غارت برده بودند برگردانند».

مادر کبیری به‌علت شناخته‌شدگی و محبوبیتی که در میان مردم داشت در اولین دوره انتخابات مجلس شورای ملی به‌عنوان یکی از کاندیداهای مجاهدین معرفی شد.

فعالیت‌های مادر کبیری پس از آغاز مبارزه مسلحانه 

پس از آغاز مبارزه مسلحانه در ۳۰خرداد ۱۳۶۰، مادر کبیری با رشادت و قاطعیت تمام در صحنه مقدم نبرد حضور یافت. او با شوری انقلابی در مأموریت‌های سازمانی شرکت می‌کرد. عاقبت در جریان یکی از همین مأموریتها دستگیر و به شکنجه‌گاه اوین منتقل شد. لاجوردی جلاد که مادر را به‌خوبی می‌شناخت و از مواضع قاطع او علیه ارتجاع خبر داشت کینه عمیقی از او به دل داشت. به همین دلیل با شقاوت و رذالت بی‌مانندی به شکنجه او پرداخت. کسانی که در زندان هم‌بند مادر کبیری بوده‌اند، از مقاومت‌های حماسی او خاطره‌ها دارند. یکی از آنها نوشته است:

«شدت شکنجه‌ها به حدی بود که بر اثر شلاق‌ها گوشت و پوست هر دو پای مادر کبیری از ساق به پایین ریخته بود و استخوانهای کف پایش دیده می‌شد. او به حدی لاغر شده بود که عینک بر صورتش قرار نمی‌گرفت».

مادر کبیری قهرمان با شجاعت و پاکبازی تمامی شکنجه‌ها را تحمل کرد. در ادامه این گزارش آمده است: «او هر جا که فرصتی به دست می‌آورد، سایرین را به مقاومت تشویق می‌کرد و فریاد می‌زد:

«بچه‌ها مقاومت کنید. پیروزی از آن ما و مردم است. خمینی رفتنی است».

 

شهادت مادر کبیری 

پنجم دی‌ماه ۱۳۶۰

در این روز خونین مادر کبیری را به دستور اسدالله لاجوردی به میدان تیر بردند. مطابق برخی گزارشها لاجوردی ـ که خود زمینه‌ساز و شکنجه‌گر مادر کبیری بود ـ در ساعت تیرباران نیز حضور داشت و  خودش به مادر کبیری تیر خلاص زده است.

معصومه شادمانی(مادر کبیری) زندانی دو نظام بود، با هر دو نظام جنگید و توسط شکنجه‌گرانش شکنجه شد. شاه نتوانست او را اعدام کند اما شیخ کار ناتمام شاه را به پایان برد.

باشد تا نسل‌های ‌آینده چنان که شایسته است حماسهٔ مادر کبیری را قدر بشناسند و این برگ زرین از تاریخچهٔ سراسر رزم و فدای مجاهدین به راهنمای زندگی و عمل زن ایرانی در مسیر رهایی تبدیل گردد.

۱۴۰۲ اردیبهشت ۲۳, شنبه

خاطراتی از مجاهدان شهید سیروس هژبر نقی درویشی محمد گنیجی بزرگ بزرگ زاده وعلی زمان فیروز جایی از شهر بابل

 

 خاطراتی از مجاهدان شهید سیروس هژبر نقی درویشی محمد گنیجی بزرگ بزرگ زاده وعلی زمان فیروز جایی  از  شهر بابل 



خاطره ای مجاهد شهید سیروس هژبر از مسولین ستاد مجاهدین در بابل

مجاهد شهید سیروس هژبر اهل لرستان که قبل از انقلاب از دانشجویان دانشگاه ابوب معادی بابلسر بوده است . بعد از انقلاب ازمسولین سازمان در شهربابل بوده . کلاس ها ی معتدد آمورشی از طرف سیروس برای هواداران و میلیشا در جنبش ملی  مجاهدین اجرا شده بود

مجاهد شهید سیروس  چهره محبوب و دوست داشتنی برای تمامی هوادران شهر وروستا در سطح شهر بابل بوده است .زیرا با کلاس ها واموزشهای که در باره ارزشها و ارمان و شناخت سازمان می گذاشت. نام اشنا برای همه  هواداران و میلیشیا بوده است . و خاطرات ان روزها هرگز فراموش نمی شود

یادم میاید در جنبش مجاهدین در سه راه سنگ پل در کلاسی وارد شدم که مسول اموزش آن مجاهد شهید سیروس هژبر مربی کلا س بود .برای اولین باردراین کلاس بارارزشهای و ارمان های سازمان اشنا شدم کلماتی مانند جامعه بی طبقه توحید و آرمان ضد استثماری مجاهدین  و اسلام انقلابی برایم بار تازه ی پیدا کرد .هر چه سیروس در این مورد صبحت می کرد تشنه اموزشها و ارزشهای سازمان می شدم و مسیری را که انتخاب کرده بودم برایم مصمم تر می شد

خاطره ای دیگری که از سیروس دارم . هنگام انتخابات مجلس شورای ملی سازمان در شهر ما بابل  برادر مجاهد مجید عالمیان را کاندید برای مجلس شورای ملی معرفی کرده بود .قرار براین شد که برای معرفی برادر مجید و برنامه چارچوب های انتخاباتی سازمان که  معرفی کرده بود در استادیوم تختی شهر ما مراسم سخنرانی گذاشته شود . داخل استادیوم بردیوارهایش عکس بنیانگذاران . وشهدای سازمان و برنامه های سازمان روی دیوار نصب شده بود .اولین سخنران جلسه سیروس بود که ابتدا به معرفی برادر مجاهد مجید عالمیان اقدام کرد و در ادامه برنامه سازمان برای انتخابا ت را معرفی کرد . سالن استادیوم مملو از جمعیت ازتمامی قشرها بودند .دانشجو و دانش اموز و میلشیای . بازاری . همه حضور داشتند . شعار برادر مجاهد  حمایتت می کنیم همه جا سالن پیچیده بود . و همه  با جان ودل به صبحت های سیروس گوش می دادند . وهر از گاهی او را تشویق می کردند . بعد از صبحت های  مجید عالمیان پشت میکروفون رفت . وبرنامه انتخاباتی خود ش را برای جمعیت اعلام کرد و هر بار با تشویق مردم در سالن روبرو می شد   

مجاهدی شیهد نقی درویشی . محمد گنیجی دویار جداناپذیر

مجاهدین خلق نقی درویشی و محمد گنجی متولد گنج افروز یکی از بخش های بزرگ شهربابل بودند

ما در فاز سیاسی  باهم اشنا شدیم . بعضی روزها در ستاد مجاهدین همدیگر را می دیدیم که مجاهد شهید علی امیری برای ما نشست های تشکیلاتی  اجرا می کرد . روزها می گذشت باهم چفت تر می شدیم و هر کجا درگیری بود و حمله چماقدارن مزدوران ارتجاع در کنار هم بودیم . یا در حمله به ستاد مجاهدین نیروهای هوادار را از روستا می اوردیم تا حلقه حفاظتی  دورستاد درست کنیم تا کسی جرات نکند به ستاد وارد شود . شبهای بود که ما سه نفر در ستاد مجاهدین می رفتیم و تا صبح بیدار بودیم تا اگر حمله ای شود بتوانیم از ستاد دفاع کنیم . هنوز بعد از سالیان  ان خاطره ها و مهر محبت های مجاهدین شان گرم بخش وجودم است . دوستانی مجاهدی که درسخت ترین شرایط سیاسی با هم بودیم . هر چند هم محمد  وهم نقی از طرف فالانژ های محل شان تحت فشار بودند . ولی سرخم نکردند وثابت قدم تا اخر ایستادند در سال 60 در بابل دستگیر شدند و بعدازمدتی توسط جلادان خمینی تیرباران گردیدند و خون پاکشان را برای مجاهدین و عشق به برادر مسعود دادند . مجاهدی که نام و کلام برادر مسعود برای شان همه چیز بود .

مجا هد شهید برزگ بزرگ زاده  شهیدی از بندپی بابل

مجاهد شهید بزرگ  درروستای امیرده از بخش  بندپی شرقی متولد شد

قبل از انقلاب تحت تاثیر مجاهد شهید هدایت باخویش قرار گرفت . و از این طریق با سازمان اشنا شد میلیشای که سراز پا نمی شناخت . ارمان مجاهدین را برای خودش همه چیزکرد .  برای اگاه کردن به راه مجاهدین و برادر مسعود بی تاب وبی قرار بود . چهره بشاش و صلابت مجاهدی اش چشم همه را می گرفت . و تمام وجودش مملو از اندیشه مجاهدی بود . وبه هر کجا سرمی زد تا مجاهد را بیشتر به توده ای مردم معرفی کند . زیرا او انتخاب کرده بود که همه چیز خود ش را دراین راه بگذارد . شور وشوقی عجبیی داشت  .  وی بعد از گذران پروسه ها وکسب صلاحیتهای مجاهدی اش بطور حرفه وارد تشکیلات مجاهدین دریکی از شهرهای شمال شد . ودرنهایت در فازنظامی درشهر سار ی  دستگیر و درسال 60 تیرباران می گردد

خاطراتی ازمجاهد شهید علی زمان کرد فیروجاء ازشهرستان بابل

مجاهد شهید علی زمان کرد فیروجاء  فرزندی ازشهرشتان بابل متولد روستای آخمن ازبخش بند پی شرقی بود .دریک خانوده کشاورز برزگ شد ودر دبیرستان درس می خواهد  تا اینکه از طریق اقوام خود کریم وهانی باخویش با سازمان مجاهدین آشنا شد . او به خوبی درد و رنج مردمش را با گوشت وپوست لمس کرده بود که چگونه توسط دیکتاتوری شاه در فقر و بدبختی نگه داشته شدند و شیره جان وسرمایه مردم را به یغما بردند و ازطرفی می دید که ارتجاع سر برافراشته از موج انقلاب به سرفت رفته چگونه تلاش می کند چنگال خودش را در مردم فرو کند و انها را در جهل وبی خبری نگه دارد . علی زمان به خوبی دیده بود که نباید سکوت کرد باید براین زمانه شورید این اندیشه ای بود که مجاهدشهید هدایت الله باخویش که درزمان شاه در زندان به شهادت رسید . پیام خونش این طوری در وجود علی زمان می جوشد و ارام و قرار را ازاو می گرفت که ما زنده برانیم که ارام نگیریم .موجیم که اسودگی ما در عدم ماست  عهد کرده بود که براین وضیعت موجود شورش کند . تمام آرزویهای  خودش را در ارمان مجاهدین و برادر مسعود دید . مانند ماهی سیاه کو چولو عزم کرده بود که خلاف جریا ن آب شنا کند . او فقط یک حرف داشت . باید ارمان انقلابی مجاهدین را .که  همان جامعه بی طبقه توحید است .را به میان توده برد  . انتخاب کرد بود که یک مهدی رضایی گل سرخ دیگر شود . . دیگر هیچ مانعی را به رسمیت نمی شناخت

در فاز سیاسی . در کسوت یک ملیشیای مجاهدی خلق . در شهر وروستا درمدرسه در انتخابات مجلس و انتخاب برادر مسعود برای ریاست جمهوری همه جا حضور داشت . بارها کتک خورد و چماق برسرش فرود امد . ولی خم به ابرو نیاورد . او می دانست مسیری که انتخاب کرد باید محکم واستوار هر چه باشد باید رفت . درشروع فاز نظامی دسگیرشد مورد اذر وشکنجه قرار گرفت و درنهایت به یکی از زندانهای تهران متقل شد و درهنگام قتل عام سال 67  به دست رژیم پلید خمینی سربه دار شد

خاطرات یکی از همبندان علی زمان در زندان

خاطراتی از مجاهد شهید علی زمان فیروز جایی

علی زمان فیروز جایی اهل فیروز جا، از توابع بندپی بابل بود. وی از زندانیان مقاوم و با داشتن روحیه انقلابی و با وجود سن کم بین بقیه زندانیان شاخص قاطعیت و با داشتن مرزبندی در مقابل پاسداران، دوست داشتنی و همه به او احترام خاصی میگذاشتند. علی زمان فیروز جایی نسبت به راه و آرمانش از ایمانی بالایی برخوردار بود. یادم هست یکی از زندانیان در روابط با پاسدار بی مرزی کرده بود، علی زمان با کشیدن فریاد بر سر آن زندانی اجازه نداد که بیشتر این بی مرزی ادامه پیدا کند. علی زمان فیروز جایی در روابط با بچه ها همیشه کمک کار و در کارهای جمعی فعال و بی نام نشان بود. و بچه های زندانی مجاهد او را خیلی دوست داشتند. علی زمان همچنین نسبت به آرمان مجاهدین سرسخت و با ایمان بود و همین ویژگی علی زمان او را در بین بچه ها دوست داشتنی کرده بود. و از ویژه گی های دیگر علی زمان نظم و دیسپلین و تشکیلاتی بودن او بود که قبول مسؤلیت در کارهای بند از ویژگی های انقلابی او بود.

 

خاطره ای از مجاهد شهید محمد داودی شهید قهرمان وسرفرازشهر بابل



مجاهد شیهد محمد داودی از خانواده شهدای داودی است

محمد داودی برای مردم شهر بابل چهر اشنا و دوست داشتنی - .وی مدرک لیسانس را داشته و ازمسولین جبیش معلمین در شهرستان بابل بوده است .در اثرفشار ارتجاع و چماقدارن در فازسیاسی تمرکز نیروی سازمان و ارتباطا ت در جنبش معلمین بابل که در سه راه سه سنگ پل در یک ساختمان دوطبقه در بالای ساختمان فعالیت می کردند انجام می شد  من هر از گاهی با انجا می رفتم محمد را می دیدم که به حل وفصل نفرات و قسمت ها مشغول است .با اینکه ازدور می شناختم ولی ازارزشهای مجاهدی اش زیا د شنیده بودم ارادت خاصی به او داشتم . مجاهد صبور و وارسته که درنگاه اول به چشم می امد که دردی جز سودای ازادی مردم و بهروزی انها ندارد

قرارشد در اوایل سال 59 یک سخنرانی از طرف کریم خیرخواهان از مسولین دانش اموزی بابل درروستای مرزناک از بخش گنج افروز توسط وی درمسجد روستا انجام شود و از روزهای قبل هم اعلام کرده بودیم .چون این روستا  را رژیم  کنترلی روی ان نداشت . ازطرف مردم هم  اعلام اماد گی زیاد شده بود . قرار شد سخنرانی درساعت یازده صبح دراین روستا انجام شود من با خودروی یکی از هوادران برای بردن کریم به سراغ او رفتم . کریم طبق روال همیشه لبخند به لب به سراغم امد گفت که متاسفانه من کاری برایم پیش امد نمی توانم برای سخنرانی بیایم جای من محمد داودی میاید .به سمت جنیش معلمین رفتیم و محمد را دیدم . منتظر من بود باهم به سمت محل مورد نظر حرکت کردیم . وقتی با خودرو به محل سخنرانی رسیدیم . جمعیت زیادی درداخل مسجد وبیرون مسجد  منتظر ما بودند . وقتی محمد از خودرو پیاده شد . مردم با شوروشوقی به استقبالش امدند . وبا شعار درود برتو برادر مجاهد تا داخل مسجد محمد را همراهی می کردند .محمد ازاین همه استقبال مردم تعجب کرد.ه بود . بعد ازمدتی محمد پشت میکروفون رفت . و از ارمان مجاهدین و از چماقداری ارتجاع گفت.مردم خیلی تحت تاثیر صبحت های قرار گرفتند . بعد از پایان سخنرانی مردم دور محمد جمع شده بودند و برای حمایت از صبحت های او به وی دست می دادند جمعیت یک پارچه از وی تا دم خودرو استقبال کردند . هنگام نوشتن خاطرات یا دجعمله برادر مسعود عزیزم افتاد م که می گفت اگر رژیم یک ذره ازادی بدهد ان وقت خواهد دید که او را چگونه جارو می کنیم . بعدا مردم به من مراجعه می کردند که اگر شده بازهم از محمد دعوت کن به محل ما  بیاید . و من به انها قول دادم .ولی چماقداری و شروع سی خرداد این  فرصت دیگر پیش نیامد .

 مجاهد شهید علی  امیری ازمسولین جنبش مجاهدین در بابل



مجاهد شهیدعلی امیری در سال ۶۰ توسط جلادان خمینی در مازندران به دشمن نه گفت و برچوبه دار بوسه زد. مجاهد شهید علی امیری یکی از دانشجویان پرشور دانشگاه ایوب معادی بابلسر قبل ازانقلاب بود. باشروع تظاهرات  ضدسلطنی بیشتر اوقات در صف جلوی تظاهرکنندگان در شهر بابل او را میدیدم که با تعدادی از نفرات و دوستان خودش از لابلای مردم عبور میکردند و شعارهاو تظاهرات را سمت وسو میدادند. جوان پرشور که با دیدن او احساس میکردی قلب و ضمیرش با خلقی که درتظاهرات بودند پیوند خورده و خستگی ناپذیر به پیش می‌تاخت.

 من که تازه پایم به تظاهرات  باز شده بود، کنجکاوانه به جمعیت چشم میدوختم. آنچه که چشم مرا میگرفت تلاش و تکاپوی علی بود. آن موقع اصلا او را نمی شناختم . ولی تلاش و فعالیت های او برایم چشم گیر بود و خیلی زود چهره اش در ذهن من نقش بسته بود. هر چند که او را نمی شناختم، اما احساس می کردم او را خیلی دوست دارم. بعد از انقلاب  ضدسلطنی تازه هوادار شده بودم. در سال ۵۸ برای اولین بار به ستاد مجاهدین در میدان شهدا بابل رفتم. علی را در ستاد مجاهدین دیدم.  وقتی پایم به ستاد بیشتر باز شد مسئول تشکیلاتی‌ام شد. هر چه بیشتر با او رابطه می زدم، برایم دوست داشتنی تر وجذاب تر مینمود. همه بچه های بخش روستایی او را دوست داشتند، زیرا در وجودش مهر و محبت و صداقت ویکرنگی برآمده از ارزشهای مجاهدی‌اش، نفرات را بیشتر به خود جذب میکرد. علی  درستاد مجاهدین مسئولیت بخش روستایی را به عهده داشت و ما هر روز به عنوان مسئولین هر منطقه با او در طول هفته چند نشست اجرا می کردیم و خط وخطوط جدید سازمان را در نبرد با ارتجاع و شناسایی افکار سازمان  به مردم را برای ما برجسته میکرد و آموزش می داد. هر روز که می گذاشت و با هر نشست و برخاست و هر کلامی از او برای ما تبلور ارزشهای سازمان بود، ما را سرشار و غنی میکرد و روی ما تاثیر می گذاشت. همه بچه ها او را دوست داشتند. وقتی درستاد مجاهدین روزانه برای ما نشست می گذاشت، سراپا گوش بودیم و هر کلام علیرضا، شناخت و ارزش جدیدی در قلب ما میکاشت. به تدریج علی نامی آشنا برای همه هواداران شده بود. همه دوست داشتند ولو یک بار شده با علی نشست و برخاست داشته باشند .یادم نمیرود روزی در نشست که با او داشتیم، برای اولین بار کلمه انتقاد و انتقاد از خود را از او شنیدم.  او آنچنان این اصول سازمان را برای ما شرح داد که روی تک تک ما تاثیر به سزایی گذاشت.

علی  نزدیک به یک سال نیم  مسئول مسقیم من بود. هروقت هادی غفاری مرتجع یا فخرالدین حجازی فاشیست به شهر ما می آمدند، میدانستیم میخواهند آتش فتنه‌ای به پا کنند و چشمی را کور یا سری را بشکافند. میدانستیم که فشار روی ستاد سازمان یا هواداران زیاد میشود . فورا علی  برای ما نشست می گذاشت. ما را توجیه می کرد که چگونه هواداران را برای دفاع از ستاد مجاهدین، بسیج کنیم تا دشمن نتواند به به خواسته اش برسد.

خاطره ای ازعلی امیری

یادم می اید که در ابتدای سال 59  علی  دریک قرار به سراغم امد وگفت  نورالله  فردا ساعت یازده به خانه ما بیا (زمانیکه دیگر نفرات ازستاد به خانه ها منتقل شدند و دیگر ستادی در اثر حمله  چماقدارن بسته شده بود ونفرات به خانه تیمی منتقل شدند  )من به خانه تیمی او رفتم .

به من گفت من یک عدد کلت که  درابتدای انقلاب در شهربانی مسقربودم  نزد من  مانده   . شهربانی دنبال من می گرده  که باید کلت برگردانده شود . من می خواهم به شهربانی بگویم که کلت را به تو دادم . و اگر امدند سراغ تو بگو . علی کلت را همان موقع به من داد ومن کلت را گم کردم  . ممکن است سراین داستان دستگیرشوی . وزندان بروی  . به او گفتم  علی  برای سازمان و تو هر کاری بگویی می کنم . خیالت راحت باشد . تا اخرش مسولیت این کار با من . خوشبتخانه بعد ازمدتی گفت . پی گیری این موضوع منتفی شده است .

بعد از شروع فاز نظامی پی گیری می کردم که علی کجا ست و چیکار می کند . که متوجه شدم که در یکی از شهرهای شمال دستگیر شد واعدام گردید . اری همیشه علی امیری  اولین مسول تشکیلاتی من بود افتخار می کنم مرا با سازمان اشنا کرد . و مرحله مرحله مرا در فاز سیاسی عبور داد و در من ارزشهای مجاهدی را کاشت . لم یرتابو کرد . و مجاهدی ام را مدیون او هستم  اولین مجاهدی که بااو از نزدیک اشنا شدم . از صفا وصمیت مجاهدی او انگیزه می گرفتم . یادش گرامی و راهش پررهروباد

نکته .علی امیری دانشجوی اقتصاد بابلسر و متولد نرگس تپه امل بوده است  

مجاهد شهید رویا وزیری ومجاهد شهید بهمن مقدس جعفری ومادر گرامی مادر مقدس تهرانی چند خاطره ویاد بود

مجاهد شهید رویا وزیری ومجاهد شهید بهمن مقدس جعفری ومادر گرامی مادر مقدس تهرانی چند خاطره ویاد بود مجاهد قهرمان رویا وزیری شغل ماما از تنکابن...