خروش جنگل رامسر ورودسر- تعهد پایداررزم مجاهدین درشهرو روستا وجنگل دستگیری وپیوستن به جنگل خاطرات مالک مشاعی
جاده جنگلی دالخانی رامسر به جنگل رامسر
خانواده سرفراز ومجاهد پرور رحیمیان در رامسر
شب را شما شکستید هان ای وجودتان رو ز معنای آفتابید هان ای طلایه داران
۱- خاطراتی از مالک مشاعی قسمت اولدستگیری و زندان وپیوستن به جنگل
جای شما خالی نیست ای جملههای همیشه آبی دریا همهٴ اشگهایم از آن شما! تا این خاک، این خاک خونی، خونین است قطره در دریا گم نخواهد بود و ما در جستجوی شما فراموش نخواهیم کرد چهرههای قاتلان را....
یک سمبل این مسیرغلامعلی الیاسی قهرمان مجاهدی که تا آخرین نفس در برابر پاسداران پایداری نمود سنگرمال تنکابن او یکی از رابطین شهر وجنگل بود
خاطران مالک مشاعی زندان جنگل وصل در
کردستان
۷ فروردین سال ۶۰ در حمله او باشان و ارازل
خمینی که از رشت و اصفهان جمع کرده بود به شهر رامسر حمله کردن . من در محل فعالیت
مان که خانه یکی از هواداران در رمک رامسر بود به همرا ه مجاهد شهید بهروز رحیمان
دستگیر شدیم یعنی ساعت حدوا ۰۹۰۰ صبح بود هوا هم سرد بود و زمین هم
بعلت بارندگی که کرده بود خیس و یخی بود با پای برهنه چشمم را بستن به
داخل سپاه رامسر که قبلا این محل دبیرستان الوند رود بود بردن چشم بسته بلافاصله
با پای باز و با فاصله تقریبا یک متری از دیوار مرا نگه داشتن . تمامی مزدوران و
افرادی که در سپاه رامسر بودن و از قبل من را می شناختند هر
کس می امد با مشت و لگد به من که در ان وضعیت به دیوار نگه داشته بودن
مرا می زدن بعلت اینکه دست و پایم تا اخر باز بود واز دیوار فاصله
داشتم هیچ کنترلی بعد از ضربه ای که به من می زدند نداشتم یا سرم می خورد به دیوار
یا اینکه از تعادل می افتادم و زمین می خوردم چند ساعت اول همین برنامه بود
هرپاسدار مزدوری بعلت فعالیتی که ما داشتیم دق و دلی داشت می آمد سرم
خالی می کرد من تا ان موقع شکنجه برایم فقط در حد خواندن در کتابهای شهدای سازمان
در زمان شاه در زندان بودن معنی داشت ولی وقتی با این صحنه هایی که از این مزدوران
دیدم بعضا احساس می کردم که خیلی از جنایت خمینی غافل بودم . هر چند در خیلی از
درگیرهای خیابانی سر بساط و یا میتنگ ها بطور خاص متینگ خزانه خیلی وحشی گری از
این ارازل دیده بودم ولی اینجوری با این رزالت تا قبل از دستگیری حس نکرده بودم
نا گفته نگذارم در آن موقع فضای سیاسی
شهر رامسر و بخش های اطراف آن کتالم و سادات محله و چابکسر و قاسم اباد کاملا جو
مجاهد خیزی بود و فضای سیاسی شهر کاملا دست ما هواداران سازمان بود رژیم و مزدوران
سپاه در تدافع کامل بودو با نیروهایی که رژیم در رامسر و اطراف ان داشت قادر نبود
از پس ما بر بیاید لذا مجبور شده بود که نیروهایی از بیرون به شهر بیاورد و فضای
شهر را با زور و دستگیری هواداران به کنترل خودش در بیاورد
من از لهجه صحبت مزدورانی که مرا دستگیر
کرده بودن فهمیدم که این ارازل از رشت و اصفهان هستند چون لهجه شان کاملا مشخص بود
خلاصه آن روز تا ساعت ۰۲۰۰ روز بعد من
همانطور با همان وضعیت روی به دیوار بودم با ضرباتی که به من زده بودن سر وصورتم
کاملا خونی بود چون چشمم بسته بود خون را نمی دیدم ولی از چکه های خون و جاری شدن
یک چیزی شبیه به مایع از صورتم می ریخت می فهمیدم که داره از سر و صورتم خون میاید
تقریبا ساعت ۲۰۰۰ بود هوا هم سرد من هم
پا برهنه دیگر از کت و کول افتاده بودم و افتادم و چیزی نفهمیدم موقعی متوجه شدم
که افتادم که یک دفعه بلند شدم دیدم زیر لگد پاسداری هستم از اینجا هوش بودم ولی
خودم نمیدانم چقدرش را هوش نبودم در این فاصله که منو می زدن از من اسمم را می
خواستند من می گفتم حسین بعد می گفتن فامیلی ات چیه ؟می گفتم مظلوم بعد می گفتن
ادرس خانه ات کجاست؟ می گفتم خانه ندارم بعد ان پاسدارن مزدوری که این جواب من را
می شنیدن بیشتر کینه ای تر می شدن و بیشتر تحریک میشدن و مرا می زدن در همین اثنا
یکی از این مزدوران اسفندیار رحیم مشائی بود که من وقتی جواب اسمم را اینطوری می
گفتم چون به اصطلاح پسر عمویم بود میگفت تو اسمت حسینه ؟یا عظیم شروع می کرد به
فحاشی و زدن و صدای یکی دیگر از پاسداران مزودر را
شناختم که فرهاد حسن مشایی بود
قابل توجه است که بنا به اطلاعات موثق
اسفندیار رحیم مشاعی در آن زمان با پاسدار واطلاعاتی فرمانده قرارگاه ابوالفضل که
ماموریت سرکوب جنگل های رامسر قائم شهر وپره سر رضوانشهررا بعهده داشت همکاریهای
اطلاعاتی وعملیاتی تنگاتنگی داشتند ومستقیم در سرکوب وگشتار رزمندگان مجاهد مستقر
در جنگل رامسر ورودسر عملیات کردند.
اسفندیار رحیم مشاعی سمت راست وناصر سرمدی پارسا دژخیم طلاعات وفرمانده قرارگاه ابوالفضل مامور سرکوب مجاهدین در جنگلهای شمال از قائم شهر تا پره شر رضوانشهر
اسفندیار رحیم مشاعی پاسدار اطلاعاتی جنایتکار ومعاون
سابق احمدی نژاد
اسفندیار ریحم مشاعی از پاسداران واطلاعاتی های شکنجه گر
وسرکوبگرجنگل رامسر
خودم دقیقا زمانبندی دیگر در دستم نبود یک دفعه دیدم مرا به اتاقی بردن چشمم را باز کردن که به من شام بدهند ولی می دانستم از زمان شام گذشته بلافاصله که چشمم را برای شام باز کردن من گفتم آب می خواهم که وضو بگیرم تا اول نمازم را بخوانم دو پاسدار که دران اتاق بودن با هم دیگر بحث شان شد یکی میگفت آب بدهیم وضو بگیرد یکی می گفت این منافق است نماز که نمی خوانند وقتی چشمم را باز کردن من متوجه خون هایی شدم که برروی لباسهای من هست وقتی نمازم را خواندم دیدم یک نفر پیرمردی را با لباس خواب و زیر پیراهن خونی آوردند انداختن به فاصله ۵ متری من که من با دیدنش متوجه شدم که پدرم است ولی نمی دانستم که چرا او را با این وضعیت اوردن آنجا پاسداری که ما را می شناخت سریعا من را از اتاق بیرون آورد مجددا برد همان حالت شکنجه روی دیوار دست و پا باز را شروع کرد راستش آنقدر به پاهایم لگد زده بودن تا ماکزیممم ان را باز کنند دیگر من از کمر به پایین چیزی را احساس نمی کردم وقتی صدای پایی را می شنیدم که دارد به من نزدیک می شود خودم را سفت می گرفتم همینکه صدای پایی را می شنیدم به من دارد نزدیک می شود این برایم سخت ترین لحظاتی بود که داشتم می دانستم که می خواهد مرا بزند که در همان وضعیت با لگد می زدند به شکم من یا با پوتین روی پایم فشار میدادند با وضعیت سرما و پابرهنگی و اینطور شکنجه کردن اینها دیگر نایی برایم باقی نمانده بود که به همان وضعیت به دیوار منو نگه دارن دقیقا نمی دانم ساعت چند بود کنار دیوار افتاده بودم و از نا رفته بودم که یک دفعه دستهایم را بستند و از روی بتونی که با پایم احساس می کردم انداختن یک جای دیگری که سرد تر بود چون فهمیدم اینجای جدید آهنی است ولی بعد از چند دقیقه دیگر صدای استارت را شنیدم فهمیدم که اینجایی که مرا اوردن ماشین است ولی نمی دانستم چه ماشینی است دراز کش در ماشین بودم که ماشین حرکت کرد نمی دانستم که کجا دارن منو می برن سر اولین پیچ که به این سمت و ان سمت ماشین می رفت قل می خوردم فهمیدم کس دیگری هم در ماشین هست ولی چون هم دستم و هم چشمم بسته بود نمی دانستم که چه کسی هست ولی این را از قل خوردن آن نفر در سر پیچ ها فهمیدم که این فرد هم مثل من زندانی است اما شک داشتم که از او بپرسم شما کی هستید می گفتم نکنه پاسداری هم در ماشین باشه که بعد دوباره زدن ما را شروع بکنه لذا حرفی نزدم تا حوالی اذان صبح بود که دیدم ماشین ایستاد و من را از ماشین پیاده کردن پاسداری گردن من را گرفت در یک نقطه چشم و دستم را باز کرد من را هل داد انداخت داخل یک راهرو چند تا از نفری که در آنجا بود آمد دستم را گرفت گفت از کجا تو را آوردند من گفتم از رامسر بعد من از او سوال کردم اینجا کجاست ؟ او گفت اینجا زندان باشگاه افسران رشت است این زندان سه اتاق داره که یک اتاق کاملا هواداران سازمان هستند و یک زندان نفرات عادی هستند و یک اتاق هم مارکسیستها از همه گروه . بعد از من سوال کرد تو کدام اتاق می خواهی بروی ؟من گفتم انجایی که هواداران سازمان هستند
کروکی باشگاه افسران رشت تحت کنترل سپاه
همزمان با رسیدن من به این زندان بچه های خودمان
هواداران زیادی بودن که بیدار شده بودن داشتن وضو می گرفتن برای نماز صبح که بعد
که من را دیدند سریعا شروع کردن به دادن لباس به من تا من لباس های خونی خودم را
عوض کنم
یک نکته را به آن اشاره نکردم این بود قبل از اینکه من
را وارد آن ماشین در سپاه رامسر بکنند یک پاسداری آمد نصف سبیل من را ماشین کرد
نصف دیگر ان را همانطور گذاشت و سرم را همینطور نصف را ماشین زد بقیه موهایم را
نگه داشت
نکته دیگر اینکه وقتی من را در زندان
باشگاه افسران رشت پیاده کردن متوجه شدم ماشینی که من در تویش بودم یک ماشین حمل
گوشت است .وقتی وارد اتاقی که در بند بچه ها بودند رفتم و وضو گرفتم نمازم را
خواندم انگاری یک دنیای دیگری به من دادند وقتی بچه ها را دیدم علی رغم اینکه
هیچکدام را از نزدیک و دور نمی شناختم ولی انگاری اینکه سالهاست که
با همین بچه ها هستم اتاق ما در این بند خیلی شلوغ بود حدودا ۶۰ نفر
بودیم در یک اتاق تقریبا ۶در۴ چند تخت سر بازی وجود داشت که که روی هر
تخت دو نفره میخوابیدیم بصورت سر به پا و بقیه نفرات در وسط اتاق و یا زیر تخت می
خوابیدیم . حدودا بعد از شش ماه باز جویی ام کردن با توجه به اینکه سه ماه قبل از
فاز نظامی دستگیر شده بودم هیچ مدرکی از من نداشتن بعد ازشش ماه هم که
من را باز جویی کردن تنها اتهام من شکایاتی بود که زندان بانان از من کرده بودند
فقط یک تیکه کاغذ بود جز اتهام من که در کاغذ برای خانواده ام وقتی دستگیرم کرده
بودن نوشته بودم که برایم وسایل فردی ام را بیاورند و به آنها گفته بودم که من در
زندان رشت هستم چون مدتها بود که نمی دانستند من را به کجا بردن یک روز که تعدادی
عفو خورده بودن یک نفر از سادات محله رامسر با ما در آن زندان بود به نام ملکی که
اکثریتی بود که من این کاغذ را به او داده بودم که به خانواده ام بدهد وقتی داشت
آزاد می شد که آنهم بجای اینکه به خانواده ام بدهد آن نوشته ام را به زندانبان داد
که همان کاغذ که با آیه یوم تبلی السرائر شروع می شد .
از چیزهایی که در این چهارده ماه که در
زندان بودم خیلی چیزها دیده و خیلی چیزها یاد گرفته ام در وصف این
نوشته ام نمی گنجد همه زندانیانی که بعد از مدتها آزاد شدن و به مقاومت
پیوستن بار ها این موضوع را تعریف کرده و کتابها نوشتند که سر گذشت این
مدتی که در زندان بودم جدای از آنها نبود. آنچه که از طرف رژیم بود شلاق و شکنجه و
اعدام و تهدید به اعدام بود از این طرف تلالو مقاومت عنصر موحد مجاهد
خلق بود و بس . آنچه که الان می فهمم ولی قدرت تئوریزه کردن آن را نداشتم علی رغم
اینکه لمسش می کردم این بود که درگیری های نظامی نقطه اوج جنگ و درگیری هاست اما
به همین ترتیب هم در زندانها می دیدم که نقطه اوج رابطه زندانی با زندابانان شکنجه
گر، هم یک فراز از همین درگیری ها ومقاومت وپایداری هاست .
چون می دیدم رابطه شلاق شکنجه توهین و فحاشی و تحقیر
از طرف زندابان است واز این طرف یا مقاومت و وفا داری به آرمانها یا تسلیم و تن
دادن به ذلت و کوتاه آمدن در مقابل شکنجه گر راه دیگری در این وسط وجود
ندارد
در زندان باشگاه افسران بعد از سه ماه ما را به زندان
نیرو دریایی بردن که تحت کنترل سپاه رشت بود در این زندان جا برای خوابیدن نبود
عده ای در راهرو و عده ای روی زمین و زیر تخت می خوابیدیم .
زندان نیروی دریائی رشت
در این زندان هم چند نفر مارکسیت بودن که در یک اتاق
کوچک با هم بودن و دو اتاق هم بود که مربوط به زندانیان عادی بود که عمدتا معتاد و
یا به جرم کلاشی گرفته بودن سه اتاق و راهرو بود که مربوط به هوادارن بود .. به هر
ضربه ای رژیم توسط بجه ها در بیرون زندان می خورد زندانبانان هار می
شدن با هرچه که دستشان بود یک چیز را بهانه می کردن و به سر روی ما می ریختند تا
اینکه نهایتا به صف نماز جماعت ما پیله کرده بودن بار ها وقتی به سجده می رفتیم
با آهن و لگد و ابزار سرد سخت ما را درهمان حالت سجده که
هیچ توان دفاع از خودمان را نداشیم می زدند و در مواقع حمله در سر نماز جماعت این
ما مجاهدین در این زندان بودیم که هر کس بر اثر درد به خودش زیر پای زندابانان
پاسدار به خودشان می پیچیدند دیگر چیزی را نمی دیدیدیم به صف نماز جماعت ما حمله
می کردن هر بار که به ما حمله می کردند تا حدا قل یک ماه آنهایی که وضع جسمی شان
بهتر بود به زخم و شکستگی ما رسیدگی می کردند زندانیان عادی که با ما بودن برای ما
دل می سوزاندند بخاطر اینکه ما کمتر بخاطر نماز جماعت خواندن شکنجه بشیم عاطفی ما
را دوست داشتند می گفتند خوب نماز تان را تکی بخوانید که حداقل شما را نزنند ما
برایشان توضیح میدادیم می گفتند درست می گید ولی آخه ما هم آدم هستیم نمی توانیم
بیینیم اینطوری وحشیانه به شما حمله کنند
نکته ای که بود، تنها چیزی که نبود ملاقات و استحمام .
یک غذای بخور نمیری بود که به ما می دادن که هر روز هم با اعتراض ما زندانبان را
خسته می کردیم . یک نوع کتلت به ما می دادن ما به آن می گفتیم صفحه کلاچ آنقدر سفت
بود دندان قابل خورد کردنش نبود اول با دست آنرا نصف می کردیم تا مقداری نازک تر
شود که بتوانیم آنرا بخوریم هر فرد هم نوبت کارگری اش بود کتلت را قل می داد به
محلی که ما سر سفره نشسته بودیم بقیه بچه ها هم می خندیدند و خیلی از بچه ها که
دارای مشکل معده بودن اساسا این را نمی خوردند و گرسنگی را ترجیح می دادن .چای هم
فقط یک وعده آنهم صبح بود ولی وقتی چای می دادن ما تفاله های چای را دور نمی
ریختیم آنرا جمع می کردیم در عرض یک هفته که تفاله ها را جمع می کردیم این خودش
دوعده تا سه وعده به چای ما اضافه می شد .
از ۳۰ خرداد به بعد دیگر ملاقات مان راقطع کرده بودند
دیگر وضع غذایی ما خیلی بد شده بود چون تا قبل از ۳۰ خرداد ملاقات دست پا شکسته به
ما می دادند و خانواده ها برای ما غذا می آوردند و در کمون خودمان غذاها را نگه
میداشتیم ۰هیچ حساب کتابی در رابطه با نگه داری زندانی در زندان از طرف زندان وجود
نداشت چه از اشل غذایی گرفته تا ظرف و ظروفی که باید غذا را زندانی در آن می خورد
وجود نداشت مثلا صبح که چای می دادن لیوان نداشتیم سه نفره در داخل قوطی های
کمپوتی که خانواده برای می آورده بودند از قبل آنها را نگه داشته
بودیم چای می خوردیم یا ظرف وجود نداشت بعضا از غذا را اگر می شد می
ریخیم تو نایلون می خوردیم قاشق نداشتیم خیلی از نفرات با دست می خوردند بعضی ها
هم که توانسته بودیم در فاز سیاسی قاشق وارد کنیم در بند با همان ها می خوردیم یک
روز می دیدی غذا کم است یه روز می دیدی عذا زیاد است هیج آمار وارقامی وجود نداشت
همه اینها یک طرف کیفیت غذا هم یک طرف هم محدودیت ها وفشارها .
بعد از ۳۰ خرداد تعدادی اکثریتی در بندما که بودند ما
دیگر کمون خودمان با آنها را جدا کرده بودیم
نکته دیگری که بود در این شش ماه ما در زندان باشگاه
افسران رشت و نیرو دریایی مقوله ای به نام هواخوری نداشتیم در زندان با شگاه
افسران رشت یک قفس آهنی که از یک طرف به بند وصل بود وجود داشت با متراژ۳*
۵/۲ اساسا این تعداد زندانی در ان جا نمی گرفتیم برای اینکه حداقل به نوری مستقیم
خورده باشیم همه در حالت نشسه می نشستیم و از پشت به هم تکیه می دادیم و اینطوری
روی هم تل انبار می شدیم در واقع هوا خوری ما با اعمال شاقه بود و به طبیعت آنجا و
به پرندگانی که می دیدم نگاه می کردیم آمدن به هوا خوری و جا پیدا کردن برای نشست و
خارج شدن از آن خودش زمان زیادی می طلبید تازه آنهم فقط تا قبل از ۳۰ خرداد بود نه
بعد از ۳۰ خرداد چون بعدا دیگر همان راهم نداشتیم چندین و چند بار به بهانه های
ساختگی که تو در زندان ورزش می کنی و با زندان بان دعوا می کنی و همیشه اعتراض می
کنی منو برای زدن می بردند اینها همه جدای از این بود که وقتی عملیاتی در بیرون
بچه ها انجام می دادند و ما می شنیدیم اظهار خوشحالی می کردیم سه روز عزای عموی را
که رژیم می گرفت می گفتیم سه روز بچه ها جشن و پایکوبی وقتی این روحیه
ما را می دیدند بیشتر کلافه می شدند و به همین دلیل هم تلاش می کردند با بهانه ها
ی الکی و پیش ساخته ما را ببرند و بزنند تنها چیزی که در زندان آزاد
بود شلاق و شکنجه همه زندانبانان در این زمینه آزاد بودند و هر زندان بان هار تر و
وحشتی تر بود مانند احمد گرگانی و صفا و عادل و ...... آن زندابان درجه ومقام وحشی
گری اش پیش رژیم با ارزش تر بود.
نکته دیگر اینکه جدای از اینکه در زندان هیج نوری نبود
که ما تشخیص بدهیم الان بیرون روز است یا شب بعلت اینکه شمال کشور رطوبت زیاد دارد
و چه زندان باشگاه افسران رشت و چه زندان نیرو دریایی و یا حتی زندانهای دیگر که
بعدا در مازندران رفتم مشکلاتی که این رطوبت برای زندانی ایجاد می کرد خودش
داستانها دارد کاسه های توالت پر از کپره می شد اگر مثل اینه تمیز نمی کردیم بعد
از دو روز دیگر نمی شد استفاده کنیم یا وقتی برای نماز صبح بیدار می شدیم ملافه ای
که رویش می خوابیدیم به پشت ما می چسبید چون تازه بیدار می شدیم متوجه
نمی شدیم ملافه مثل دمی می شد که از پشت به ما آویزان می شد و با ما می
آمد و آنها ی دیگری که متوجه می شدند آنرا به همدیگر یاد آوری می کردیم
در زندان با شگاه افسران و نیرو دریایی رشت نکته ای که
بود همه بچه ها از شهرهای استان گیلان بودن و خیلی غلیظ با لهجه رشتی صحبت میکردن
آنهایی که خیلی اصیل صحبت میکردن را بعضا من متوجه نمی شدم که چی می گویند در موقع
هوا خوری همدیگر را دست می انداختیم و از زندانی هر شهری لهجه شهر دیگری را که به
چیزهای مختلف چه می گویند می خندیدیم
بچه های که اهل اطراف رشت مانند صومه سرا و ماسال و
شاندرمن و فومن شفت وچمن بودند خیلی از خاطرات میرزا کوچک خان و یارانش
را که از پدر و مادر و پر بزرگ و مادر بزرگ شان شنیده بودن به ما منتقل
می کردند بطوریکه همه را که با هم جمع می زدیم بهترین کتابی در رابطه با زندگی و
مبارزه میرزا را به روح و ضمیرما می نشاند ترانه های میرزا کوچک و یک
ترانه به اسم رجبعلی بود که همه با هم می خواندیم خیلی حرص پاسداران را در می
آوردیم و دیوانه شان می کردیم
رجبعلی به بیرون تو یه خودی
می حرفوگوش بدی
اگه بد گومه مه فوش بدی تی سجیل
هفتاده تی حرف خوش فریاده
تی پسر غلام اقای بیکاره تی دوتر حاج
زینفه بیماره
چره اوار ببی مش رجبعلی چره بیچاره ببی مش رجبعلی
تا شنی دکان سر تی طبگار ته اینه مثل
گرک از پشت سر فیترکنه تی یقه گینه
تو گونی پول ندرم اون گونه این حرفان می
کله نوشنه
اخه دانی ربجبعلی اونو نفس جای گرمجی هنه
رجبعلی مش رجبعلی با بیل
کلنگ چاری این خوک ایسه یه دونه فشنگ ا خدا خدا خودیش دونه
می دیل ایسه تنگ لای لای لای لای لای لای ووووووووووو
معنی شعر این است
رجب علی تو بیا بیرون مقداری حرفهایم را
گوش کن
اگر بد می کویم به من فحش بده
سن تو هفتاد ساله حرفهای خوش تو
همیشه فریاد زدن است
پسرت غلام اقا بیکاره دخترت حاج زینب
بیماره
چرا اینطوری اواره شدی چرا اینطوری تو
بیچاره شدی مشتی رجبعلی
تا می روی بازار مغازه طبگار تو تو را می
بینه مثل گرگ از پشت سر یقه را می گیره
تو می گویی پول ندارم
آن طلب کارت می گوید این حرفهای تو سرم نمی شود
آخر می دانی رجبعلی نفس آن طلب کار تو از
جای گرمی می آید
رجب علی مشتی رجب علی با بیل و کلنگ چاره
این خوک طلب کارت هست یک عدد فشن آن خدا که انجاست می دونه دلم برای این تنکه
و.....
بعد از شروع فاز نظامی یعنی ۳۰ خرداد من ملاقاتم قطع
شد چون قبل از ان هر وقت مادرم می آمد ملاقاتم وضعیت سالن ملاقات در زندان باشگاه
افسران رشت را به هم می ریخت وشعار می داد مجاهدین زندانند یا کشته در میدانند و
به همه خانواده ها کار توضیحی می کرد وبه آنها دلدار میداد از این رو زندانبانان
از او کینه بدل داشتن این موضوع باعث شده بود که بعد از ۳۰ خرداد دیگر به او
ملاقات نمی دادند مرا ببیند هر هفته که دو روز ملاقاتی بود از رامسر به رشت می آمد
ولی مایوس بر میگشت از طریق خانواده های دیگر که برای دیدن بچه هایشان می آمدند
متوجه می شدم که مادرم آمده ملاقاتی و او را راه ندادند .حدودا ۵تا ۶ ماهی اینجوری
گذشت تا اینکه یک روز در زندان نیرو دریای منتقل شده بودیم اسمم را صدا زدن وقتی
رفتم در راهرو ورودی زندان مادرم و خواهرم آمده بودند برای ملاقاتم که آنجا ملاقات
حضوری بود هر کاری که می کردم مرا از بغلش رها کند ولم نمی کرد بطوری گریه می کرد
و مرا به سینه هایش می فشرد و با اشک هایش صورت را می شست می گفت پسر خیلی از
دوستانت را اعدام کردند پسر دایی و پسر عمو و بچه دختر عمویت را اعدام کردند همه
خانواده را دستگیر کردند من تاب تحمل اعدام کردن تو را ندارم حرفهای مادرم را چون
زندابان هم می شنید من هر چقدر تلاش می کردم او پیش زندابان ضعف نشان ندهد ولی
نمیتوانستم او را از خودم جدا کنم و دست بردار نبود هر چقدر زیر گوشش آرام می گفتم
مادر این زندابان همانهایی هستن که دوستانم را اعدام کردند و می کنند پیش اینها
ضعف نشان و مقاوم باش حرف های من هیچ تاثیری در او نمی کرد و او هی بیشتر مرا در
بغل خودش فشار می داد ضمن اینکه خیلی هم شکسته شده بود . تا انموقع من هیچ وقت
رابطه مادرم به خودم را درک و لمس نکرده بودم هر چند اینکه تلاش کردم در پیش زندانبانان
به چیزی که مادرم می گفت تن ندهم و از موضع مقاومت و پایدار کردن در مقابل این
مصائب تنظیم کند ولی وقتی که مادرم رفت ملاقات تمام شد ذهنم را خیلی این موضوع
درگیر کرد خیلی خوب می فهمیدم انگاری به یک موضوع و مشکل جدی در ادامه دادن راه
مبارزه ای که داریم برخورد کردم که اسمش خانواده یا عشق و عواطف مادریست .اما
مجموعه فعالیت های روزانه ای که در زندان داشتیم و مقاومت هایی که در برابر
زندابانان می کردیم مسله وموضوع خانواده دیگر در زیر آن جا می گرفت بطور خاص
زندانبانان هر چقدر زور می زدند از طریق زندانیان عادی یا خودشان رابطه ما هوادارن
و تشکیلات ما را بیرون بیاورند موفق نمی شدند به همین دلیل هفته ای نبود که ما را
از سلول های ما خارج نکنند و وسایل ما را بیرون نریزند تا چیزی گیر بیاورن از طرفی
دیگر چون موفق نمی شدند در موقع نماز جماعت عصر با چوب دستی و تی های آهنی در سر
نماز به ما حمله میکردند بچه ها را پرت میکردند زمین از سرو صورت ما بر اثر کتک
های این وحوش خون جاری می شد ولی همانطور بلند می شدیم و نماز مان را ادامه می
دادیم و نمازمان را تمام می کردیم این صحنه ها را وقتی زندانیان عادی می دیدن خیلی
مجذوب ما می شدند وقتی که زندانبانان می رفتند می آمدند از ما عذر خواهی می کردن
از اینکه نمی توانند در موقع حمله کاری بکنند و به ما می گفتند خوب شما نماز جماعت
نخوانید تا شما را اینطوری نزنند لت پارتان کنند که ما برایشان کار
توضیحی می کردیم و آرامشان می کردیم جالب اینجا ست که وقتی
این وحشی ها به ما حمله می کردند و می زدند در یک سلول که زندانیان اکثریتی بودن
سریعا درب سلول که به راهرو باز می شد را می بستند تازه کاندیدای اکثریت یک شهر از
گیلان سیاهکل هم با مادر آن زندان بود یک روز پیش زندانیان عادی رفت از اینکه ما
نماز جماعت می خوانیم و زندابانان می آیند وضعیت زندان را به هم می زنند و نسبت به
نماز خواندن ما اعتراض داشت میگفت که خوب اینها هم نماز نخوانند تا اینطوری هم
نشود آرامش ما را هم در زندان اینها به هم زدن (وقاحت و دریدگی تا این حد را دیگر
ما ندیده بودیم بعضا شک می کردیم پس اینها را به چه جرمی گرفتند؟؟؟؟؟/)
در همین زندان سپاه بودیم که یک روز برادری را آوردن پیش ما جلال شریفی که از بچه های دانش آموزی انجمن در فاز سیاسی بود او را در دبیرستان اردیبهشت قبل ها دیده بودم خودش آذری بود ولی در رامسر زندگی می کرد همینکه او را آ وردن بعد از دو روزکه گذشت و او هنوز به وضعیت زندان مشرف نشده بود شب او را صدا کردند و برای اعدام بردن که بعد از چند روز ما از طریق خانواده ها این خبر را شنیدیم و همینطور مجاهد شهید مرتضی جور بنیان فقط یک شب بود او را دستگیر کرده بودند مرتضی پدر نداشت و تنها پسر خانوداده بود مادرش از طریق شیر فروشی او را بزرگ کرده بود بعد از اینکه او را دستگیر می کنند یک شب که پیش ما می ماند شب دوم اورا صدا کرده وبرا اعدام می برند در همین یک شبی هم که باهم بودیم تواضع و افتادگی و سکوت او همواره در ذهنم وضمیرم زنده است
مجاهد شهید مرتضی جوربیان وجلال شریفی
خلاصه اینکه بعد از تقریبا ۶ ماه ماندن در زندان من را
برای محاکمه آوردند به استان مازندران و شهر خودمان ابتدا بردند در زندان سپاه
رامسر موقع آوردن من و دو نفر دیگر به زندان رامسر با یک ماشین
اتوبوس که نفراتش به اصطلاح از جبهه بر می گشنند آوردند با چشم بسته
تعداد زیادی از پاسدارانی که توی آن اتوبوس نشسته بودن مرا می شناختند هر کس یه
فحش و بد و بیراهی در بهترین شق دادند و بعضا هم همراه با زدن و سرم را به صندلی
اتوبوس کوبیدن بود وقتی رسیدیم به محوطه سپاه رامسر هوا تارک شده بود و موقع شام
بود در راهرو سپاه ما را بردن دو نفر بودیم که پشت یک پرده چشم ما را باز کردن و
بردن داخل یک اتاق دیدم در ان اتاق ۵/۲*۵/۲ بود دیدم ۱۲ نفر هستن من بعد از مدتها
دوری از بچه تفریبا هر ا۲ نفر را میشناختم با هر کدامشان که احوال پرسی می کردم یک
فضای سردی می گرفتم ولی زیاد روی این موضوع گیر نکردم سریعا وضو گرفته و دو نفری
نماز جماعت خواندیم و بعد از نماز هم نیایش مجاهدین را خواندیم و خلاصه اینکه زمان
خاموشی رسید به ما دو نفر هم جا دادند که بخوابیم محل خواب من و مجاهد
شهید بیژن رحیمیان
از راست مجاهد شهید بهروز رحیمان
بعد مجاهد شهید بیژن رحیمیان
بغل هم دیگر افتاد بعد از اینکه همه پتو ها را روی سر
خودمان کشیده بودیم بعضا سریع خوابیدند و بعضا هم در حال خوابیدن بودیم
دیدم یک نفر پتوی من را بلند کرده و سرش را آورد زیر پتوی من به من گفت مواظب خودت
باش اینجا بین ما خبر چین وجود دارد ضمن اینکه الان مجاهد
شهید نصرالله یوسف طالشی و احمد رحیم مشائی را در راهرو از
زندان چالوس آوردند چشم انها بسته است احتمالا می خواهند اعدام شان
کنند که نیاوردند در این اتاق چون از همین اتاق انها را برای محاکمه به چالوس برده
بودند.
مجاهد شهید نصرالله یوسف طالشی ومزار مجاهد شهد احمد رحیم مشائی
این حرف را زد من بلا فاصله بلند شدم
درب اتاق را کوبیدم با توجه به اینکه بچه داشتند می خوابیدند چند بار کوبیدم کسی
نیامد بعد یک نفر از داخل اتاق گفت چه کار داری این وقت شب با زندانبان ، برایم
خیلی سخت بود که احمد و نصرالله را نبینم انها را اعدام کنند نها یتا بعد از چند
بار کوبیدن به درب اتاق زندان بان آمد گفت چه خبره چه کار دارین من باصدای بلند
گفتم نصرالله توی راهرو نشسته یک قطره چشم داره که من هم از همان قطره
استفاده می کردم میخواهم قطره را ازش بگیرم با صدای بلند این حرفم را
زدم که نصرالله و احمد صدای من را بشنوند چون فاصله اتاق که زندانی بودیم تا جایی
که آنها نشسته بودن خیلی کم بود آخرین دیدارم را سعی کردم اینطوری با آنها بکنم که
فردایش دیدم خانواده احمد و نصرالله پشت درب سپاه هستند از آنجا فهمیدیم که این دو
نفر را اعدام کردند. من در این اتاق با بیژن خیلی از
قدیم چفت بودم با این حرفش ذهنم درگیر شد چون تا به آن زمان که در
زندان رشت بودم شکنجه و بردن بچه ها به اعدام را دیده بودم ولی این یک مورد که در
بین خودمان خبر چین از خودم باشد برایم تازگی داشت کم کم که روزها می گذشت
بر اثر تردداتی که همین نفرات داشتن متوجه شدیم که خبر چین کیست . دیدیم از قضا
کسی هست که بعلت اینکه جرمش سنگین است با خبر دادن از داخل بند می خواهد جرم خودش
را سبک کند و دیگر کا ملا بریده بود که در نهایت هم امام جمعه شهرشان آمد وساطت
کرد و او را از زندان برد به شهرشان به نام اینکه می خواهد محاکمه اش
کنند اورا برد به هشتپر و بعد هم آزادش کرد .بعد از اینکه او را از
اتاق ما بردند دیدیم که خبر چینی قطع نشده باز هم ادامه دارد و یک نفر دیگر را که
از سادات محله بود هی روزانه زندانبان او را صدا می زند می برد بیرون و بعد می
آورد داخل بعدش هم مرخصی پشت مرخصی قبل از محاکمه که متوجه شدیم این فرد هم بریده
است و فقط برای خبر چینی اورا در بند ما نگه داشتن که بعد تنظیمات خودمان با او را
عوض کردیم .
قهرمان شهید خلق غلامعلی الیاسی از فرماندهان میلیشیا سمبل مقاومت
ووفادار تا به آخر
ناگفته نگذارم در زندان سپاه که بودیم مجاهد شهید
مقاومت های غلام الیاسی خیلی قهرمانان بود او را سر قرار در جلوی
مخابرات رامسر بعنوان مشکوک دستگیر کرده بودن خیلی وحشیانه او را شکنجه کرده بود
بطوریکه دیگر از کف پایش چیزی برایش باقی نمانده و روی پایش هم آنقدر تاول زده و
ورم کرده بود که نه اینکه کفشی به پایش نمی رفت و خودش هم نمی توانست برای کار های
فردی خودش به سرویس برود که ما با نایلون کشی به پایش او را برای کار
فردی اش می بردیم و داخل سلول هم تحرکش را بصورت بچه های کوچک جوری نشسته راه می
روند راه می رفت.
غلامعلی الیاسی قهرمان دلیری از روستای سنگرمال تنکابن
الگوی افتادگی شجاعت ووفاداری
من واو و بیژن خیلی با هم چفت شده بودیم هر چند که یک ماهی بیشتر باهم دیگر نبودیم ولی انگار اینکه سالهاست همدیگر را می شناسیم و باهم داریم کار می کنیم تا اینکه یک روز او را صدا کردن برای تجدید محاکمه به دادگاه چالوس بردند که در نهایت یک روز دیگر بعد چند ماه او را در زندان لنگان در هوا خوری دیدم ولی بعد از چند روز دیگر او را اعدام کردند .
وقتی به زندان و مقاومت کردن فکر میکنم اولین کسی که در پیش چشمم رژه می رود یاد و خاطرات با مجاهد شهید غلام الیاسی میباشد.
نهایتا بعد از یک ماه ماندن در زندان سپاه مرا برای
محاکمه به دادستانی بردند که در اینجا هم با تعداد دیگری از بچه ها که در فاز
سیاسی با هم کار می کردیم را دیدم از تازه شدن دیدارمان با بچه هایی که مدتهابود
انها را ندیده بودم خیلی خوشحال بودم با هر یک از این بچه ها کوله بار از خاطرات و
جنگ گریز با فالانژها و پاسداران رذل شهر داشتم نا گفته نگذارم وقتی در زندان سپاه
بودم و به اطصلاح منتظر محاکمه صحنه هایی داشتیم که من به گفتند چند نمونه از انها
اکتفا می کنم :
داخل اتاقی که ما زندانی بودیم یک اتاق دیگر بود که
درآن اتاق کسانی بودن که جرمشان سبک یا سپاه روی آنها زیاد حساس
نبود اتاق دیگری هم بود که مربوط به خواهران بودن ما تا زمانی که انجا
بودیم من و مجاهد شهید بیژن رحیمیان توانستیم با این دو اتاق دیگر از طریق اینکه
مجموعه بهداشتی ما مشترک بود و در طول روز هم بعضا دو بار
در روز و بعضا هم یک بار در روز میان بردن موفق شدیم تماس بگیریم و
همینطور توانستیم به بیرون زندان هم توسط مجاهد شهید خیر النسا مراد رستمی وصل
شویم خط و خطوط دست پا شکسته به دست ما می رسید .
خیر النساء مراد رستمی شیرزن جنگاوری که تا آخرین گلوله
جنگید وبشهادت رسید
در این مدت که در زندان سپاه بودیم مجاهدین شهید مرتضی
جور بنیان و بهروز قربان رمکی، نصرالله یوسف طالشی و احمد رضا رحیم مشائی را رژیم
بردند اعدام کرد ند صحنه های خداخافظی و با این شهدا بودند هر کدام به یک نوعی
برگه های مقاومت را به بهترین وجه خوش آزین کردن یاد و راهشان در ادامه نسل
بیشماران همواره زنده و در کهکشان ستارگان مقاومت می درخشند .
یک روز مجاهد شهید بیژن آمد به من گفت در دم درب سپاه
که از یک روزنه تقریبا دو برابری سوراخ سر یک سوزن جوالدوز می توانسیم ببینیم گفت
تعداد زیادی از خانواده ها جمع شدن همزمان زندانبانان هم آمدند برای اولین بار به
ما گفتن هوا خوری آزاد است در محوطه سپاه تمام زندانیان بیاییند بیرون و برای هوا
خوری و ورزش والیبال من و بیژن متوجه این سیاست دجال گری رژیم شدیم چون تازه چند
روز از اعدام نصرالله و احمد گذشته بود فشار که افکار عمومی شهر بر سپاه وارد کرده
بود خیلی زیاد بود مجبور شدن که چنیین پوئن هایی بدهند به زندانیان تا
این فشار را از روی خودشان کم کنند من و بیژن سریعا به بچهایی که با ما بودن گفتیم
هیچ کس بیرون نرود سپاه می خواهد در پیش خانواده ها ما را به هوا خوری ببرد تا
اینجوری وانمود کند برای خانواده ها که ما جای ما خوب است . در این روز خیلی از
نفرات برای هوا خوری نرفتند و تعداد کمی که رفتند بجز چند نفر که بریده بودن با
سپاه والیبال نکردند در آن روز وقتی هم ملاقاتی دادن سریعا همین موضوع را و تاکتیک
رژیم را برای آنها(خانواده ها) توضیح دادیم .
یک روز دیگر صبح بود که زندانبانان آمدند گفتند که
فردا می خواهیم شما را به نماز جمعه ببریم و هر کس سه یا چهار بار به نماز جمعه
برود آزاد می شود یا جرمش کم می شود قرار شد به همه بچهایی که می شنا
سیم بگوییم که نروند که همین کار را هم کردیم ولی برای بار اول فشاری که رژیم
آورده بود تعداد زیادی رفته بودند در اتاق ما سه نفر بودیم که نرفته بودیم هفته
بعد که مجددا رژیم آمد مسئله نماز جمعه را مطرح کرد بجز یک خائن و سه نفری که
پاسیو شده بودن حاضر به رفتن نشدند که رژیم هم که دید اینطوری هست این چند نفر را
هم دیگر نبرد چون با تعداد زندانی که بودیم سه یا چهار نفر را ببرد به نماز جمعه
بیشتر آبروی نداشته ،خود رژیم می رفت هر چند که در محتوی این رژیم چیزی به نام
آبرو نداشته و ندارد . نکته ای که وجود داشت این بود وقتی تعدادی از نفرات رفتند
نماز جمعه رژیم اینها را برد و برگردند، وقتی چند نفر که در اتاق ما بودند برگشتند
خیلی چندشم می گرفت حتی با اینها سلام علیک کنم یا یا حتی با اینها غذا بخورم
در هر صورت این طرح رذیلانه سپاه برای بار
دوم به شکست انجامید چون بقیه زندانیان وقتی دیدن ما برای نماز جمعه نرفتیم بقیه
هم هر کس با یک بهانه ای از اینکه بار اول رفته بودند برای بار دوم نرفتند .و به
این صورت سیاست نوچه های دجال جماران در پوشاندن جنایاتشان در حق
زندانیان با تطمیع را به شکست تبدیل کردیم .
نکته ای را هم نا گفته نگذارم قبل ازاینکه من از زندان
رشت به رامسر منتقل شوم حدودا سه یا چهارماه قبل از ان مجاهد شهید اصغر کریمی از
همین اتاقی که ما بودیم برده بودند واعدام کردن جدای از شکنجه های وحشت ناکی که
روی اصغر کرده بودن و پاهای باد کرده طوری که دم پایه را به کف پایش بچه ها می
بستن تا با یک کمکی برای کار فردی خودش برود آنهم زمانی که برای کار فردی می بردن
او را چون در طول روز دو بار می بردن چشم همه را می بستند وبه صف می کردن می بردن
برای کار فردی سرویس که اصغر را نفر آخر ستون می گذاشتن و تا محل توالت بردن این
ستون فقط اصغر را می زدند و روی پای متورم او با پوتین فشار می دادن دیگه طوری شده
بود که اصغر می گفت نمی آرزد من برای کار فردی بیاییم هر بار برای کار فردی می روم
بیشتر خونی می شوم آنقدر منو می زنند .
تازه فکر می کنم یک هفته بود من به رامسر منتقل شده
بودم یک شب زندانبان آمد گفت اصغر کریمی بیایید بیرون کارش داریم همه به هم دیگر
نگاه کردیم که اصغر چند ماه است اعدام شده چی شده بعد همینکه همدیگر را نگاه می
کردیم زندانبان رو کرد به من گفت مگر تو اصغر کریمی نیستی بلند شو بیا که من گفتم
نه اشتباه گرفتین من اسمم یک چیز دیگر است اصغر چند ماه است که او را اعدام کردین
بچهای اتاق همه مات شده بودن به این صحنه نگاه می کردن که بلافاصله زندانبان فردی
که تازه به اتاق بعنوان زندانی آمده بود را صدا کرد برد بیرون که این فرد
خائن مرتضی مشکوری بود بعد فهمیدیم که این مزدور بریده است و اطلاعات
داخل زندان را می برد به زندابان می دهد و من را با مجاهد شهید اصغر کریمی اشتباه
گرفته و برای من گزارش رد کرده بود که بعضی از زندانیان در طول روز پچ پچ میکنم
این مزدور که در یکی از شهرهای مازندران دستگیر شده بود از همان اول شروع کرد به
لو دادن تا جان کثیف خودش را از اعدام در ببرد این مزدور در چند عملیات شرکت کرده
بود تمام عملیات ها را لو داد و تمامی افراد را هم لو داد بعد از معرفی کردن خودش
تا ان موقع چند نفر از بچه که در بیرون بودند و هنوز نسوخته بودند و در عملیاتها
هم شرکت کرده بودن را لو داد و بلافاصله رژیم این بچه ها را دستگیر واعدام می کند
مانند مجاهد شهید بهروز قربانی و عنایت وووووووووووودر اخرین روزهایی که من در این
اتاق بودم و این مزدور را هم برای خبر چینی به اتاق ما اورده بودن انقدر وضعیتش
افتضاح شده بود که حداقل کار فردی خودش را نمی کرد و منیموم های بهداشت انفرادی
خودش را هم رعایت نمی کرد و در ۲۴ ساعته حداقل ۲۰ ساعت را خواب بود و توان
رویارویی با بقیه را ازدست داده بود یک روز که در محلی که ما سفره نهار را می
انداختیم و شام می خوردیم این مزدور خائن همانجا خوابیده بود و یک پتو روی خودش
انداخته بود بچه ها هر چی به او گفتن بلند شود که ما سفره بیندازیم وشام بخوریم
این فرد بلند نشد تا اینکه من عصبانی شدم پتو را از سرش کشیدم انداختم گوشه اتاق و
با یک لگد کوبیدم به باسنش خواستم بیفتم رویش و بیشتر بزنمش که بچه ها دیگر
نگذاشتن تا اینکه بلند شد رفته یک گوشه اتاق گرفت هماهجا دو باره خوابید که بعد
همه به این وضعیت ضد بهداشتی او اعتراض کردیم و همه هم در گفتن اعتراضمان به
زندانبان عصبانی بودیم که بعد بلافاصله این مزدور را از اتاق ما می برن علیرغم
اینکه یک کشیده هم بعد از دستگیری نخورده بود از بس که لو داده بود دیگر روانی شده
بود
و اما بعد از فکر می کنم حدوا ۷ ماهی از زندانی بودنم
می گذشت در زندان دادسرای رامسر اسمم را صدا زدند رفتم در اتاقی دیدم یک آخوند هست
و دو نفر لباس شخصی خودم نمی دانستم برای چه چیزی صدایم کردند اول اسم و مشخصاتم
را پرسیدن من گفتم بعد گفتند تو هوادار مجاهدین هستی ؟ من در جواب گفتم من همه
نشریات و روزنامه هایی که در ایران منتشر می شود را می خواندم و نشریات سازمان
مجاهدین را هم می خواندم
سوال بعدی تو در زندان هیچ زندانبانی از تو دل خوشی
نداشته وهمه بر علیه تو گزارش دادند این نوشته هم مال خودت است که برای خانواده ات
از زندان رشت نوشتی و با ایه یوم تبلی السرائر شروع کردی این نوشته مربوط به خودت
است ؟ فلانی داده ؟ (نوشته که در اول گزارش گفتم یک اکثریتی که داشت از زندان ازاد
می شد به وی دادم که به خوانده ام که در همسایگی ما بودن برساند که این نوشته ام
را تحویل زندانبان داده بود )
من در جواب گفتم نوشته مربوط به من است و برای خانواده
ام نوشتم هیچ وسیله در زندان نداشتم برای خانواده ام نوشتم که وسایل فردی ام را
بیاورند و هم بدانند که من در زندان با شگاه افسران رشت هستم از اینکه
هم میگویید تمام زندان بانان از من ناراضی هستند خوب معلوم است من اعتراض می کردم
به دستگیری ام و هیچکس هم به من جواب نمی داد که جرمم چیست من برای عید دیدنی به
خانه دوستم رفتم من را پاسداران دستگیر کردند و یک دفعه دیدم که در زندان رشت هستم
این موضوع همیشه از اعتراضات من در زندان بوده و تازه مدت خیلی زیادی هم ممنوع ملاقات
بودم به این هم اعتراض می کردم
حاکم باصطلاح شرع سوال کرد الان هوادار مجاهدین هستی ؟
من گفتم شما که می دانید من الان ۷ ماه است که در زندان هستم اصلا از بیرون خبری
ندارم نمی دانم چی به چی هست
حاکم شرع گفت شما مگر نمی دانیدمجاهدین در شیراز اتو
بوس با مردم را با هم اتش زدن و....
من گفتم من سوزاندن مردم را قبول ندارم هر کس انجام
بدهد این کار درستی نیست ضمن اینکه شما می گویید من چیزی را که ندیدم چه جوابی به
شما بدهم
اخرین سوالش هم این بود که اگر آزاد بشی چکار می کنی ؟
من گفتم که اگر آزاد بشم می روم سر زندگی پدر و مادرم باغ و مستغلات زیادی داریم
همه برادر خواهر هایم ازداوج کرده و رفتن پدرم پیر است نمی تواند رسیدگی کنند.
شاید حدودا کمتر از ۵دقیقه همین سه چهار سوال را کرد
گفت برو من را بردن در سلول خودم ، بعد من به بچه ها گفتم که یک همچنین صحنه ای
الان رفتم برایم پیش آمد که بچه گفتند همین محاکمه تو بود تازه متوجه شدم که
محاکمه شدم که بعد از چند روز زندابان آمدگفت ۵سال حبس تعلیقی و یک سال حبس تادیبی
گرفتی بعد که بعد از چند روز دیگر با یک مینی بوس من و تعدادی دیگر از زندانیان را
به اصطلاح که محاکمه شده بودیم به زندان عباس آباد نزدیکی کوه بردند اسامی را
خواندند من را و تعدادی را گفتند برو طبقه بالا که من رفتم طبقه بالا در همان ساعتی
که رفتم وضعیت آنجا را دیدم متوجه شدم که این نفرات یا پاسیو شدن یا اینکه بریده
اند و جمعا فکر می کنم حدودا ۲۵ نفر می شدیم .همان شب اول دیدم یک نفری که بریده
بود گفت بچه ها وضو بگیریم نماز جماعت است من سرجایم نشستم دیدم عمده نفرات وضو
گرفتن و نماز جماعت خواندن ولی نماز جماعتشان رنگ بوی نماز جماعت ما هواداران
مجاهدین را ندارد بعد وقتی نماز شان تمام شد خودم تکی نمازم را خواندم . تازه
متوجه شدم که تعدادی مارکسیت هم در جمع ما ۲۵ نفر هستند که دو سه نفرشان هم در این
نماز جماعت که زندانبان می خواست نماز جماعت می خواندند تا ازاد شوند.
روز دوم یا سوم بودکه به این زندان منتقل شده بودم که
یک دفعه زندانبان آمدکه اسمش علاسرایی بود گفت امروز مسئول زندان اینجا که لنگان
عباس اباد هست می آید برای بازدید از زندان که قبل از شام بود دیدم یک پیرمرد با
مو و ریش کاملا سفید وارد اتاق ما شد همه زندانیان برایش بلند شدن من که در حال
خواندن کتاب بودم و به بالشی که پشتم بود تکیه داده همانطور به مطالعه ام ادامه
دادم این مرد اسمش یوسفی بود که مسول زندان بود متوجه شد که همه برایش بلند شدن
ولی من همانطور نشسته و دارم مطالعه ام را می کنم که در همین اثنا چند نفر که
نزدیگی من بودن با نوک پا زدن به من اشاره کردن که بلند شوم برای احترام به او که
من همانطور نشستم .پشت سر من پنجره ای بزرگی بود که دو زندانبان که یکی علاسرایی
بود ایستاده بود من او را ندیده بودم ولی او مرا دید که من نشسته و دارم کار خودم
را میکنم فردای بعد از بازدیدی این کثافت از زندان ، اسمم را صدا کردند گفتن که
وسایلت را بردار که من وسایلم را برداشتم من را از اتاق بالا به اتاق پایین که زیر
زمین بود آوردن در اینجا بچه ها همگی سر موضع بودند و هر چند نفر به چند نفر با هم
دیگر هر روز صحبت می کردیم و بصورت جمعی اشعار و ترانه های ملی میهنی و سرودهای
سازمان را می خواندیم وحفظ میکردیم اینجا همیشه اعتراض بود که به زندانبان می
کردیم اینجا در این زیر زمین رطوبت زیاد بود ما را به هوا خوری نمی آوردند حدودا
۴۵ نفر بودیم دو توالت داشت این دو توالت درب نداشت که ما با پتو برایش درب درست
کرده بودیم با توجه به اینکه شمال رطوبتی است اینجا بوی بدی در طول روز وجود داشت
پتوهای درب توالت را چند پتو زدیم تا شاید در موقع استفاده بشود حداقل قابل تحمل
باشد هیچ نوری در اینجا نمی تابید دارای دو اتاق بود که هر اتاق با یک لامپ همدیگر
را میدیدیم وقتی هم برق خاموش می شد دیگر کسی کسی را نمی دید مجبور بودیم که برای
اینکه به روی هم دیگر لگد نکنیم منیممم تردد را داشته باشیم اساسا از حمام خبری
نبود زمستان خیلی بدی را در اینجا گذاردیم از یک طرف فشار بر روی چشم و رطوبت و
استخوان درهای زیاد و هر روز هم از طرف پاسدارن تهدید می شدیم با
گلنگدن زدن در شب و تیر های هوایی شلیک کردن هی جو رعب و وحشت ایجاد می کردن در
اطراف زندان هم همه اش باغ مرکبات بود را تله منو رکاشته بودن تله ها
را منفجر می کردند در این زندان بر اثر اعتراضات که روزانه زیاد می شد نسبت به
وضعیت زندان از یک نقطه تصمیم گرفتن به ما هوا خوری بدهند تا آنجا که یادم هست در
هفته سه روز گفتن به ما هوا خوری می دهند که در ساعت هوا خوری اکثر بچه ها ورزش
کار بودن حرکات رزمی انجام می دادن عده ای هم می دویدند من هم والیبالم خوب بود می
رفتم والیبال می کردم یک روز که در حال والیبال بودیم دادستان شهر همزمان با هوا
خوری ما برای باز دید از زندان آمده بود دادستان شهر که یک جانی
جنایتکار به نام ستایش بود او هم والیبالش خوب بود و همان روز آمد که با ما
والیبال کند که من بلافاصله از زمین بیرون آمدم وقتی آمد پای تور والیبال از بچه
ها سوال کرد که چه کسی بازی اش خوب است ؟ یکی دو نفر به او اسم من را
گفتن او فهمید که من با هدف مشخصی از زمین والیبال بیرون آمدم چون در
ورودش به محوطه زندان دیده بود که من دارم بازی می کنم وقتی او آمد پای تور
والیبال من از زمین خارج شدم به همین دلیل با خورده حساب های اینطوری داشت .نکته
ای را در این رابطه نباید جا بگذارم آن هم این بود که ساعت هواه خوری ما به
زندانیانی که بالا بودن جدا بود و ما را به هیچ وجه با هم قاطی نمی کردند .
یک روز زندانبان آمد گفت که از طرف سپاه شهر تعدادی
میهمان از استانهای دیگر داریم که میایند پیش شما تا برای روشن گری کنند .به
اصطلاح مهمانان آمدن یکی دو نفر مرد بودن که در جبهه دست پا و چشمشان کور شده بود
و یک زن بود که مادر ثقه الاسلام که به رژیم گفته بود فررندش را
که پیکاری بود اعدام کنند که در اوایل هفته در این رابطه رژیم بوق کرنای زیادی در
کرده بود برای همین افریته بی عاطفه . وقتی اینها وارد اتاق های ما شدند همه
زندانیان که جمع شدیم اول زندانبان همین اوبا ش اراذل را معرفی کرد بعد انها
خودشان را معرفی کردند گفتند ما برای روشن گری شما آمدیم تا عملکرد منافقین (
مجاهدین ) را روشن کنیم که چه کسانی هستند و چطوری شما را گول زدن
همینکه گفتن منافقین سرفه کردن بچه ها شروع شد و همین طور رفتن وآمدن زندانیان
برای کار فردی شروع شد سر کلاف کار از دست اینها از همان اول ورود شان از دست در
رفت چند بار درخواست کردن که کمی ارام شویم تا آنها حرفشان را بزنند که از همان
اول صحبت هر کس دست بلند می کردیم میگفتیم ما نمی دانیم چرا ما را زندانی کردند هر
کس بنوعی زمان تاخیر دستگیری تا بازجویی اش را میگفت یک سال بعد از دستگیری من را
بازجویی کردند هر کدام از ما یک چیزی می گفتیم تا اینها می خواستند شروع به صحبت
کنند نفر بعدی بلند میشد و اعتراضاتش را میگفت همزمان رفتیم پتویی که برای درب
توالت خودمان درست کرده بودیم را بالا زده سریعا بوی بدی داخل زندان پیچید همین مادر
ثقه السلام که داشت صبحت میکرد گفت چقدر اینجا بوی بدی می ده که همه به وی اعتراض
کردیم که شما برای باز دید ما یک ساعت آمدید نمی توانید این بو را تحمل کنید بعد
ما چطور باید تا اخر حکم مان این را تحمل کنیم الان چند ماه هم هست که توی همین
وضعیت هستیم چرا کسی به این شکایات ما توجه نمیکند و هر وقت خواست صحبت کند هر کس
یک چیزی را علم می کردیم و مانع می شدیم که مزخرفاتش را تحویل ما بدهد که در نهایت
کلافه شد و بلند شد گفت اینها منافق هستند آدم نمی شوند بلند شدند و رفتند بیرون
زندابان بلافاصله بعد از رفتن این اوباشان رو به ما زندانیان کرد و گفت یه جایی
حساب تان را می رسم.
کلا موارد اینطوری زیاد داشتیم مثلا در رابطه با
ملاقات هم همینطور شد مثلا تصمیم گرفتند روزهای چهارشنبه به ما ملاقات بدهند یک
روز زندانبان علاسرایی آمد اسم سه نفر از بچه را گفت که فردا این سه نفر ملاقات
ندارند ولی بقیه ملاقاتی اگر آمد می روند به ملاقاتی کارگر هر روز مسول
برخورد با زندانبان بود بلافاصله که این حرف را زندانبان زد بچه ها همه باهم گفتیم
یک نشست جمعی همه زندانیان بگذاریم و همه یک دست یک برخورد در این رابطه بکنیم که
چرا به سه نفر ملاقات نمی دهند که به این نتیجه رسیدم صبح وقتی ملاقاتی شروع شد من
که کارگر هستم درب زندان را بزنم و به زندانبان بگویم یا به همه باید ملاقات بدهید
یا اینکه هیچکدام از ما به ملاقاتی نمی رویم .من هم اول صبح همین کار را کردم و
همین را به زندانبان گفتم ساعت ۰۸۳۰ که ملاقاتی شروع شد زندانبان از سوراخ درب
زندان اسم چهار نفر را خواند گفت لباس بپوشید ملاقاتی دارید هر چقدر پشت درب
ایستاد هیچ کس برای ملاقاتی نرفت شروع کرد به تهدید ما همینکه گفت الان خانواده
های شما جمع هستند وقتی رفتند من حساب شما را می رسم ما شروع کردیم به شعار دادن
ملاقاتی ملاقاتی حق مسلم ماست که در این فاصله به تعداد خانواده ها زیاد میشد .
صدای ما به سختی به محلی که خانوادها بودند می رسید خانوادها هم که دیدن ما برای
ملاقاتی نمی اییم و زندانبانان هم عصبی هستند هی می روند و می ایند و کلافه هستند
انها هم شروع کردن به شعار دادن ترس و وحشت زندانبان را بر داشت بعد از اینکه
خانواده ها رفتند می خواستند یقه هرکس را بگیرند نمی دانستند چه کار کنند هر کس می
گفت من اعتراض کردم چون حقم بود تا اینکه شب شد .چراغ های داخل این سه دواتاق و
راهرویی که داشتیم را خاموش کرده و شروع به خواندن سرود و ترانه های ملی میهنی
کردیم زندابان هر طوری خواست ما را ساکت کند از پس ما بر نمی امد بعد
شروع کردن به شلیک و هی رگبار می زدنند و منور داد وفریاد راه می
انداختن و پرت وپلا می گفتن می کشیمتان و.....
آن شب همه زندانیان فعال شده بودیم فردای آن روز
زندابان که خواست بیایید به ما نهار بدهد، هر روز که از موضع بالا می
آمد غذا را می گذاشت پشت درب و می رفت آن روز مثل موش آب کشیده شده بود بعد از
اینکه غذای نهار ما را داد گفت من اینجا می مانم شما غذای تان را بکشید اگر کم بود
برایتان بیاورم و یا الان به چه چیز دیگری نیاز دارید که برایتان بیاورم
و......معلوم بود که حسابی اعتراضات ما حالشان را جا آورده بود .
خاطرات از این نوع زیاد بود . بعد از ظهر به مناسبت
های مختلف ما ترانه و سروهای ملی میهنی جمعی می خواندیم یادش بخیر مجاهد شهید محسن
دارش با صدای قشنگش بردار غرق خونه برادر کاکلش اتشفشانه را می خواند
و همگی بصورت دست جمعی یک ترانه با زبان محلی که به
یاد مجاهد شهید نصرالله یوسف طالشی درست کرده را می خواندیم به نام یوسف عمو ترانه
این شعر را یکی از زندانیان که در همین زندان بودیم درست کرده بود .
این ترانه را ضمیمه می کنم
یوسف عمو یوسف عمو تو ندونی چی بابا
یهو این ابرین زمین ستاره باران بابا
طبیعت دیم وگرسه گل بزه سرخ ها با
سوماموز سر جیر بما دریا بی تاب بابا
یوسف عمو گالشان شول صحرا دره
که گونن وشنا ورگ شان ببردن تی وره
بوگو تفنگه بیریت نشانه بیرین ورگ
که تا ورگه جان دره امان ندره وره
الا سرخ ستاره تو می بخت اقبالی
تو دهاتی فانوس وی نفت جوهری
§ همانطور که می دانیم عمویوسف اسم پدر مجاهد شهید
نصرالله یوسف طالشی بود که وقتی نصرالله اعدام شد در همین زندان یکی از ندانیان
بعلت محبوبیتی که مجاهد شهید نصرالله داشت این شعر را برای او سرود یوسف عمو شغلش
این بود که گالش فئودالهای شهر بود تمام زندگی و عمرش به پای نگهداری گوسفندان و
گاوهای فئودالها رفته بود
معنای این شعر این است
عمو یوسف عمو یوسف شما نمی دونید چی
شده
یک دفعه این زمینی که ابر ان را
گرفته بود ستاره باران شده
چهره طبیعت عوض شده و گل بیرون زده
و همه را قرمز کرده
سوماموز ( بلند ترین قله کوه ان
منطقه است ) سرش پایین امده از این همه جنایت
دریا از ارامش افتاده و بی تاب شده
عمو یوسف صدای گاشان در صحرا می
پیچه
که می گویند گرگ گرسنه بره های تو
را بردن
بگو تفنگ را بردارین و نشانه روی
بکنیین گرگ ها را
که تا گرگ ها جان دارند امنیتی برها
ندارن
ای ستاره سرخ تو بخت و اقبال من
هستی
تو فانوس روشنایی دهاتیان و نفت
وجوهر روشنایی انها هستی
تا اینجای این ترانه یادم هست که
توانستم بنویسم
ترانه های دیگری بود که بزبان محلی
همگی دست جمعی می خواندیم مانند باز آنه بهار ( بهار باز می گردد) که سعی می کنم
این ترانه محلی را هم تا جایی که به یاد دارم را ضمیمه کنم
با ز
انه بهار ما بوریم کوهان
با تفنگ هامون
همراه یاران
یورش ببریم جان
ظالمان
یکا که در روستا
یا که در دامان
امه دست بیر وقت
سختیها
در کمینگاها ای
خدا خدا
خسته نبویم نبویم
فنا
یا که در روستا یا
که دامان
زمستان شونه باز
انه بهار
وقت رفتنه چاروق
بیار
تفگه بیریم رفیق و
برار
نه وقت خوابه
برویم کارزار
انتقام یاران در
سحرگاهان انتقام یاران در سحرگاهان
معنی : بهار باز
می اید ما می رویم به کوه ها
با تفنگ ها مون
همراه یاران
حمله می کنیم به
جان ظالمان
یا در روستاها یا
که در جنگل ها
دست ما را بگیر در
وقت سختیها
در کمینگاها ای
خدا خدا
خسته نمی
شویم فنا و نابود نمی شویم یا که در روستاها یا که در جنگل ها
زمستان می ره بهار
باز می گرده
وقت رفتن هست
کفشها را بیاور
تفنگ ها را
برداریم ای فیقان و ای برادران
وقت خواب نیست وقت
کارزار و جنگ است
انتقام یاران در
سحرگاهان انتقام یاران در سحرگاهان
نکته ای که چه در زندان رشت بودم یا در زندان رامسر و
یا در زندان کاظم کلا تنکابن و یا زندان عباس اباد همه نفراتی که سر موضع مجاهدی
خودشان بودیم تنها در طول روز به یک چیز بیشتر از همه فکر میکردم آنهم فرار بود
تاموقعیکه در زندان رشت بودیم و فاز سیاسی بود خط فرار از زندان نبود خط مقاومت و
مستاصل کردن رژیم بود ولی وقتی به فاز نظامی خوردیم و اعدام ها شروع شد یک طرح در
زندان نیرو دریایی داشتیم که از یک اتاق که داشتیم و ۸نفر تویش بودیم قرار بود که
فرار کنیم و با قاشق دیوار را بشکافیم که قاشق را هم تیز کرده بودیم ولی با توجه
به حملاتی که رژیم به سلول های ما کرده بود و می کرد از طریق یک زندانی
عادی که بسیجی هم بود ما را کنترل می کرد وکار ما را خیلی کند کرده بود این فرد
اسمش هادی بود در جنگ دعواهای خودشان به زندان افتاده بود و برای زندابان خبر چینی
می کرد خواسته و یا ناخواسته وارد اتاق ما می شد همان اتاق که ما بخشی از دیوار آن
را کنده بودیم
چه وقتی که در زندان نشتارود بودیم می خواستیم با
بیرون آوردن شیشه یک درب یا در هوا خوری با حمله به زندانبانی که مسلح در محوطه
پست میداد داشتیم در رابطه با این دو گزینه کار می کردیم و با بیرون هم توسط مجاهد
شهید علی گلیجان مقدم که به مرخصی رفته بود ارتباط بر قرار کرده بودیم
واسامی نفراتی که باید در فرار شرکت می کردیم را داده
بودیم اما در همین اثنا که داشتیم روی این دو طرح کار میکردیم و الزامات آن را
آماده می کردیم یک نفر که جز اکیپ ما در فرار بود می ترسد و خودش درخواست می کند
که به بند توابین برود وقتی او به بند توابین رفت ما دیگر پای مان شل شد و می
ترسیدیم که این فرد برود لو بده و همواره تا مدتی این دلهره را داشتیم که زندانبان
اسم ما را صدا کنه و مسئله فرار را پیش ما بگذاره و به همین علت این موضوع خیلی
سرعت ما را کند کرد در واقع با اولین مشکلی که با آن به این صورت مواجه شدیم جا
زدیم و بعد از آن دیگر چیزی نبود جز پچ پچ کردن ما با همدیگر
راستی بعد از دوسه ماه ماندن در زندان کاظم کلا تنکابن
ما را از انجا به زندانی در نشتارود که قبلا ویلای یک سرمایه داری ان
را زندان ما درست کردند دراین زندان نشتا رود به علت اینکه یک ویلا بود شرایط
زندان را نداشت کم کم رژیم داشت شرایط ان را یک زندان شدن تبدیل می کرد دیوار های
بلند کشیدن سیم خار دار بالای دیوار ها کشیدن محل ملاقاتی که در محوطه
بود سیاج کشیدن و فاصله ملاقات کننده با زندانی راو...
روز ۷ فروردین ۶۱ رسید این روز روز آزاد
شدنم بود طبق محاکمه ای که کرده بودند یک سال تادیبی من تمام شده بود و باید ۵سال
تالیقی خودم را می کشیدم آن روز خیلی برایم کند می گذشت چون تا هر ساعتی که منتظر
ماندم کسی نیامد که من را آزاد کند تا اینکه چند روز از از روزی که میبایست آزاد
شوم می گذشت که یک روز زندانبان اسمم را صدا زد گفت وسایلت را جمع کن بیا که من
وسایلم را جمع کرده با همه بچه ها با شادی و همراه با اشک خدا حافظی
کردم آمدم دم درب اتاق زندانبان من را به ان اتاق برده رفتم داخل اتاق دیدم دادستان
شهر که مزدوری به نام ستایش بود با یک زندانبان آنجا هستند دادستان از من سوال کرد
خوب داشتی می آمدی چه کسی صلوات داد گفت بخاطر ازادی زندانی سیاسی صلوات بعد همه
صلوات دادند من گفتم من متوجه نشدم چه کسی. همینکه این را گفتم با کشیده گذاشت زیر
گوشم گفت پدر سوخته و..... تو فکر میکنی من بچه ام تو منافقی فکر میکنی
که آزادت می کنم یک لگد هم زد به من به زندانبان گفت این منافق را ببر توی بند جاش
زندان هست بعد من دوباره برگشتم به بند وقتی بچه دیدن من با وسایلم برگشتم به بند
هر سکوت همه جا را گرفته بود همه منتظر بودن من چیزی بگویم که من مجددا رفتم
وسایلم را در همان محل خودم پهن کردم و در همان اتاقی که بودم نشستم تعداد زیادی
از بچه ها آمدند گفت خوب بگو چی شد من ماجرا را برایشان تعریف کردم گفتم دادستان
می خواست من اسم شما را لو بدهم تا آزادم کند من هم گفتم نمی دانم چه کسی صلوات
داد بعد یکی از بچه ها به نام پرویز سمیع زاده بلند شد با عصبانیت تمام گفت من
الان می روم می گویم من صلوات دادم من گفتم بخاطر ازادی زندانی سیاسی صلوات ، رو
به من گرد گفت توچرا این را نگفتی می گفتی از زندان ازاد می شدی که سکوت جمیعت
زندانیان را فرا گرفته بود من به پرویز گفتم یک مقدار درست فکر کن اگر قرار بود من
اسم تو را بگویم که صلوات دادی بعد ازاد شوم خوب خودم می گفتم اینها می خواهند ما
را تست کنند ما هم مجاهد هستیم اینها بهتر از ما این را می دانند مجددا پرویز با
این محتوا حرفی زد که بابا حداقل اینکه آزاد می شدی می رفتی که من مجددا به وی
گفتم من می خواهم آزاد شوم ولی نه به هر بهایی و آنجوری که رژیم می خواهد که بعد
از این دیالوگ دیگر پرویز سکوت کرد و چیزی نگفت بقیه بچه ها که ناظر
این دیالوگ ما بودن همانطور در سکوت ماندن بلخره تا یک دو ماه دیگر در زندان بودم
و ملی کشی می کردم تا اینکه فکر می کنم هیجدم اردیبهشت ماه بود که مجددا اسمم را
ساعت حوالی ۱۹۰۰ صدا کردن گفتن ازاد هستم که بعد آمدم به خانه خودمان شب که در
خانه خوابیدم و به اتاقی که داشتم رفتم همه اش به فکر بچه هایی بودم که در همین
اتاق نشست می گذاشتیم و الان نیستند و اعدام شدند هر ساعت که برایم می گذشت
احساس میکردم که سنگینی لحظات را نمی توانم تحمل کنم که فردا که
هوا گرگ میش شد رفتم سر مزار پسر عمویم احمد
که در آنطرف خیابان روبه روی خانه ما در
باغی که بعد از اعدام ، دفنش کرده بودند در همانجا با احمد عهد بستم که
بزودی یا انتقامش را می گیرم و یا یک قبر دیگر در بغل دستش اضافه می
شود و به سراغش می آیم روزها آشنایان و مردم محل کتالم برای دیدنم می آمدند وقتی
شنیدند که من آزاد شدم هر کس عواطفش را نثارم می کرد. از طرفی شدیدا از
طرف خانواده ام مرا می پاییدند که من یک دفعه به سرم نزنه بروم دیگر
برنگردم هنوز یک هفته از آزادی ام نگذشته بود همسر برادرم فاطمه آمد من
در ایوان خانه نشسته بودم مادر من هم در اتاق خودش بود که فاطمه امد به من گفت
مادرم می گوید هر کسی را دلم می خواهد بگویم که برود خواستگاری تا من ازداواج کنم
با شنیدن این حرف همسر برادرم عصبانی شدم با صدای بلند به وی گفتم برو به مامانم
بگو هنوز سر قبر احمد علف سبز نشده انوقت من بروم ازدواج بکنم خودم هیچ
تئوری برای رد کردن این پیشنهاد مادرم که ازداوج من بود را نداشتم ولی یک جورهائی
می فهمیدم او با عواطفی که نسبت به من دارد نمی خواهد من به سازمان وصل شوم می
خواهد من را در خانه بعد از آزادی ام زمین گیر کند که شب بعدش شبانه رفتم برای شام
به خانه بیژن رحمیان در رمک رامسر بیژن و بهمن با هم زندانی بودیم آنها چند ماه
قبل از من آزاد شده بودند می دانستم هر دوی آنها هم سر موضع هستند در همین خانه
بود که من و بهروز بر اثر حمله مزدوران رژیم دستگیر شده بودم وقتی رفتم بیژن و
بهمن را دیدم یک مقدار از تنهایی بیرون آمدم از بیژن خواستم که بعد از ازادی از
زندان تلاشی برای وصل شدن خودش کرده یا نه که بیژن گفت تا چند ماه اول فاز نظامی
خانواده اش جسته گریخته وصل می شدند اما الان مدتی است که قطع هستند بعد بیژن گفت
خبر هایی شنیده که تعدادی از بچه ها در جنگل هستند بعد با هم قرار گذاشتیم که هر
کدام از ما سر نخی پیداکردیم کمک کنیم به همدیگر که به سازمان وصل شویم هنوز هوا
صبح نشده بود یک دفعه دیدم یک ماشین جلوی خونه بیژن ایستاد و امد زنگ زد من دیدم
برادرم هست برادرم گفت تو کجایی پدر و مادر همه جا دارند دنبال تو می گردند به
برادرم گفتم هیچی دلم تنگ شده بود گفتم بیاییم پیش بیژن و بهمن ببینم چه کار می
کنند بعد سوار ماشینم کرد وجلو درب خانه مان پیاده ام کرد از آنجا که بیژن در این
شب به من گفت شنیده است که بچه ها در جنگل هستند به تعدادی از اهالی کتالم که می
شناختم شان سراغ بچه را در جنگل گرفتم ولی هر کدام چیزهای متناقضی می گفتن به
نتیجه مشخصی ازحرفشان نمی رسیدم تا اینکه فکر می کنم روز ۲۹ اردیبهشت ماه بود روی
ایوان خانه مان نشسته بودم دیدم مادر بیژن با سرعت آمد وارد حیاط خانه مان شد و
دنبال من است بعد از احوال پرسی یک ورق کاغذ به من داد گفت این را بیژن برای تو
فرستاده است کاغذ را باز کردم دیدم نوشته است ساعت ۱۰ صبح در جاده خاکی رمک به
سادات محله از قبرستانی که در کنار جاده است فردی با یک نایلکس آبی که
دستش هست ، به سمت سادات محله پیاده می آید تو دنبال این فرد حرکت کن او تو را می
برد به سازمان وصل می کند.
در نوشته روی این نکته تاکید شده
بود که موقع آمدن با خودم لباس گرم بپوشم و بیاییم نکته دیگر این بود که اگر فرد
را شناختم خودم را به آشنایی با او نزنم فقط با فاصله پشت سر او حرکت
کنم که من هم دنبال چنین لحظه می گشتم سریعا لباس گرم پوشیده و خودم را
به محل مورد نظر که می خواستم بروم رساندم دیدم بیژن دارد همین با همان
مشخصاتی که گفت از کنار جاده به سمت سادات محله می اید و نایلکس ابی هم
در دستش هست سر این قرار من با برادر بزرگم و دختر کوچکش سرور رفتیم
سرور خیلی کوچک بود من به او خیلی علاقه داشتم و برای عادیسازی سر این قرار هم
خیلی خوب بود بعد که ماشین ما از روبه روی بیژن عبور کرد من از ماشین پیاده شده و
موضوع را به برادرم گفتم و پشت سر بیژن حرکت کردم مقدار که از کنار جاده عبور
امدیم بیژن به سمت راست جاده که باغات چای و پرتغال بود پیچید من هم پشت سرش حرکت
کردم حدودا ۴۰۰ یا ۵۰۰متری هم از وسط مال رو این باغ ها گذشتیم یک دفعه متوجه شدم
۴یا ۵نفر از پشت درختان بیرون آمدند و دستشان سلاح است یک نفر از این نفرات را می
شناختم مجاهد شهید داود طالش شریفی بود دستش یک یوزی بود
مجاهد شهید قهرمان دلیر خلق داوود
طالش شریفی کسی که برای دفاع از نام مقدس مجاهد خلق وفادار ماند
با دیدنش نمی توانستم تصور
کنم چنین روزی را هم دوباره ببینم با خودم می گفتم خدایا یعنی من بچه ها را پیدا
کردم داود را آنقدر دربغلم فشار دادم انگاری دارم کمبود همه آن بچه هایی که من به
زندان افتادم و شهید شده بودن را در بغل کردن داود دارم دلی از عزا در می آورم
نکته ای که وقتی داود را بغل کردم بوی عرق وحشت ناکی بود که از او به مشامم خورد
بعد از حال واحوال کردن چند متر راه آمدیم حدودا ۱۰۰ متری گذشت که سه نفر دیگر از
بچه را دیدم که باز هم یکی از انها را می شناختم که مجاهد شهید اسدالله عسگر رمکی
بود رفتم او را بغل کنم روبوسی کنم او خودش را زد به اینکه مرا نمی شناسد در واقع
او داشت با این برخوردش اصل حداقل اطلاعات را رعایت می کرد که قانون کار نظامی بود
تا دیگران نفهمند که ما همدگیر را از قبل می شناخیتم.
من آنموقع اینها را نمی فهمیدم و از این
برخورد اسدالله خیلی ناراحت شدم که من اولین زندانی شهر مان بودم مدتها همدیگر را
ندیدیم چرا با من این طوری تنظیم کرد و اصلا تحویلم نگرفت در اینجا از من و بیژن
سوال شد که ایا ما لباس گرم با خودمان داریم یا نه ؟ که من گفتم بله داریم بعد از
این سوال راه افتادیم که بعد از حدوا یک کیلو متر دیگر که از مسیر بی راهه و بوته
زار پوشیده حرکت کردیم به یک نقطه دیگر رسیدیم که دیدم اینجا هم چند نفر دیگر از
بچه اول سلامتی دادند و بعد همدیگر را دیدیم در اینجا یک مقدار بیشتر معطل شدیم
چون ۵ نفر بودیم داشتیم وصل می شدیم مختار خان طالشی و بهمن رحیمیان و بیژن و من و
یک نفر دیگر به نام فیروز که اهل لنگرود بود به اینجا که رسیدیم فرمانده جنگل
اینجا بود با تک به تک ما جدا گانه صحبت کرد و گفت شما حاضرید به جنگل وصل شوید من
گفتم من در آروزی این روز بودم او گفت جنگل خیلی سخت است شما هم زندانی بودی آیا
می کشی من گفتم آره هیچ مشکلی من ندارم بعد از چند سوال از زندان و مدت آزادی را
سوال کرد تا اینکه صحبت به هر ۵ نفر ما تمام شد نان بربری و پنیر خوردیم و گفتند
حرکت می کنیم از اینجا حرکت کردیم به سمت قعر جنگل هی که راه میامدیم قوانین حرکت
در جنگل را به ما یاد می دادند که نباید از خودمان در مسیر ردی به جا بگذاریم نفر
عقب دار باید یک شاخه را بشکند و رد پای همه را پاک کند و از جاهای صعب العبور هم
می رفتیم تا در مورد دید هیچ عابری قرار نگیریم مقدار زیادی راه آمدیم تا اینکه شب
شد و باران هم می بارید تمام بدن ما خیس شده بود در یک نقطه فرمانده گفت همین جاها
یک جای مناسب گیر بیاوریم و شب را اینجا بخوابیم در مسیر که می آمدیم خیلی خسته
شده بودم ولی از انجایی که به آروزیم رسیده بودم هیچ خستگی را به روی خودم نمی
آوردم روح و روحیه ای که داشتم برای وصل شدن اساسا خستگی برایم معنی نداشت بالاخره
اینجا توقف گاه برای استراحت شب را داود که نفر شناسایی بود شناسایی کرد و
ایستادیم یک تک درخت تنومندی که خشک شده بود افتاده بود را جمعی از
قسمت های مختلف بلند کرده و زیر ان را لاشه گذاشتیم هم از سر وهم از وسط و هم از
ته درخت ان را اتش زدیم و همه پا ها را دراز کرده و روی زمین خوابیدیم باران هم می
زد از لابلای برگهای درختان اب باران چکه می کرد و به سر روی ما می ریخت تا می
رفتیم بخوابیم ما را بیدار می کرد کسانی که تیکه ها ی نایلون داشتند را روی سر خود
کشیده انها کمی می توانستند استراحت کنند این منطقه ای که ما اطراق کرده بودیم در
قعر جنگل به نام بارگاه بود علی رغم اینکه خسته بودیم و باران هم نمی گذاشت
بخوابیم در هر حال خیلی برایم انگیزاننده و لذت بخش بود از پیش برد جنگ به این
صورت فقط در فیلم ها و دیده بودم یا در داستانها خوانده بودم فکر می کنم نگهبانی
ساعت یک تا دونیم شب نوبت من بود شب اول وصل شدن معمولا به تازه وارد ها نگهبانی
نمی گذاشتند ولی از انجاییکه بچه ها همه خسته بودن من را نگهبان گذاشته بودند بعد
از بیدار شدن برای نگهبانی رفتم سر موضع پست که حدودا ۱۰ متری همان درختی که آتش
زده بودیم بود در موقع تحویل گیری پست نفر قبل از من نحوه کار کرد
سلاح ژ-۳ را در عرض دو سه دقیقه یاد داد ازاینکه بعد از آزادی از زندان
دستم به سلاح خورده بود محکم سلاح را به دستم گرفته و به آینده سرنگونی رژیم فکر
میکردم در طول نگهبانی متوجه می شدم که بچه بعلت چکه آب باران به پس گردنشان یا به
صورت شان که می خورد نمی توانند بعضی ها بخوابند در دلم می گفتم نمیشه این باران
قطع بشه و بچه ها که خسته هستند یک استراحتی بکنند تا جان بگیرند تقریبا نیم ساعتی
از پست من گذشته بود که یک دفعه شنیدم یک نفر با صدای بلند ترانه می خواند و این
صدا هی دارد به ما نزدیک می شود اول فکر کردم که خواب می بینم تصیمم گیری برایم
سخت بود که به خودم بقبولانم خواب هستم یا بیدار به خودم نهیبی زدم گفتم اگر دشمن
باشد همه بچه ها خوابند الان چی می شود که بی اختیار با صدای بلند گفتم بچه ها
پاشین بچه ها پاشین کسی تکان نخورد از فرت خستگی تکان نمی خوردند بعد با صدای خیلی
بلند تری گفتم بچه ها میگم پاشین بچه ها پاشین که همه بلند شدن بعد به چیزی که
شنیده بودم را به فرمانده مان گفتم همه در شک ابهام بودن که چی میتونه باشه یا کی
می تونه باشه بعد فرمانده ما به مجاهد شهید داود طالش شریفی که همراه ما بود گفت
بایک نفر دیگر برو یک سر گوشی آب بده ببین این وقت شب آنهم صدای آدم تکی در قعر
جنگل بگرد ببین که چه چیزی می بینی
که داود رفتن و بعد از ۱۵ دقیقه برگشتند
گفت اینجا که ما استراحت میکنیم در نزدیگی ما یک مالرو هست که رد پای آدم هم هست
در آن تارکی شب که فاصله دو سه متری را در جنگل نمی شد دید همه مدتی بیدار ماندیم
بعد داود که به قوانین جنگل اشنایی کافی داشت چون پدرش گالش بود همه عمرش را در
ترددات از جنگل با گاو و گوسفند گذرانده بود گفت معمولا گالش ها که شب در جنگل تکی
تردد می کنند می ترسند از حیوانات وحشی با خواندن ترانه یا سرو صدا ایجاد کردن در
تردد خودشان سعی می کنند حیوانات وحشی را برانند اما بعد از اینکه آن فریادی که من
زدم گفتم بچه ها پاشین بچه ها پاشین دیگر آن صدای که ترانه می خواند قطع شد و چیزی
از آن نشنیدیم تا اینکه ن شب صبح شد مجددا فرمانده داود با یک نفر دیگر را فرستاد
که اطراف را چک کنند ببنند که ردی از نفر می بینند که مجددا دواد برگشت گفت رد پای
یک نفر در مالرو هست معلوم است .
بعد مجددا حرکت مان را صبح شروع کردیم که تا حوالی ظهر
بود که رسیدیم به جایی بین دالخانی و بارگاه بود پایگاهی بود که من و ۴ نفر جدیدی
وصل شده بودیم را اینجا نگه داشتند
وقتی وارد این پایکاه شدیم همه اش از برگ درخت و شاخه
درختان درست شده بود و از بس که بالای ان برگ ریخته بودند آبی با پایین ان نفوذ
نمی کرد وقتی به اینجا رسیدیم مجددا به چند نفر از بچه هایی که در فاز سیاسی با هم
فعالیت می کردیم را دیدم مانند مجاهد شهید رضا ملکی
و باقر اسماعیلی و ایرج یوسف طالشی با دیدن
این بچه ها خاطراتی که با هم داشتیم و یا بعد از آنکه من زندان افتاده بودم آنها
داشتن و بر عکسش انچه را که من در زندان داشتم را به همدیگر گفتیم .
مجاهد شهید رضا ملکی سربدار
مجاهد شهید باقر علی اسماعیلی
ولی تمام شدنی نبود چونکه بودند این بچه هایی که در
این پایگاه بودند و بچه هایی که اعدام شده بودن تمام شدنی نبود و نیست و هرگز هم
نخواهد بود هرکدام از هر کجا که صحبت می کردیم در مقابل تمام سختی های این راه
تنها چیزی که هیچ رگه ای ازآن یافت نمی شد حفظ کردن خود بود و هر چه که
سرشار از آن بود نثار فداکاری در لحظات سختی ها برای پیش بردن خط سرنگونی خمینی
جلاد ضدبشر بود .
من از زندان ومقاومت بچه ها در زیر شکنجه و اعدام آنها
با این برادرانم حرف می زدم آنها از سختی های پیش برد مبارزه بعد از ۳۰ خرداد .
الان خودم وقتی که هر خواهر یا برادر مجاهدی را می بینم و از انچه که بعد از
۳۰خرداد به سرشان آمده و چطوری از آن گذشتند را می شنوم متعجب و متاثر از گفته و
نوشته هایشان می شوم بعضا هم فکر می کنم در طاقت هیچ انسان عادی این همه مشکلات
نیست ولی وقتی کمی افق دیدم را به دور تر می برم به اینکه مسعود چه جوری همه این
بار را از ۳۰ خرداد به بعد را به دوش کشیده کله ام صوت میکشد با خودم می گویم این
چه ظرفیتی است که در نهان این فرد وجود دارد بعضا احساس می کنم قابل تصور نیست چون
به خودم می گم که امکان نداره کسی بتونه همه این حماسه های بعد از ۳۰ خرداد را به
دوش بکشه الا اینکه خودش حماسه ساز حماسه سازان باشه وگرنه امکان پذیر نیست و
نخواهد بود خدایا تو خودت پشت پناهش باش وبرای مردممان که هر کسی زخمی از این پیر
خرفت دارند این گوهر بی همتا این استوره مقاومت این مجاهد نستوه را برای این مردم
حفظ کن .
تظاهرات ۵۰۰ هزار نفری ۳۰ خرداد ۶۰
سه چهار روزی بود که در این پایگاه بودیم یکی از
مشکلاتی که در این پایگاه داشتیم وجود موش بود بطوریکه از سرو کله ما بالا می رفتن
وقتی جایی کمی افتاب از لا به لای درختان عبور می کرد و نورش به زمین می رسید را
پیدا می کردیم تلاش می کردیم بخوابیم روی زمین و علف ها بعد از کمی که به خواب می
رفتیم می دیدیم که انگار کسی داره کف پاهایمان را قل قلک می دهد بعدکه بیدار می
شدیم میدیدیم موش است که داره کف پای مان را می جود .از طرفی بهداشت در قعر جنگل
خودش یک مقوله بود چون چیزی به نام صابون تاید یا تیغ برای اصلاح وجود نداشت .
چند روزی در این پایگاه بودیم که یک روز به ما گفتن می
رویم به یک پایگاه دیگر از شنیدن این خبر خیلی خوشحال شدم بعد طی مسافتی در عمق
جنگل به یک رودخانه رسیدیم و بعد امتداد همین رودخانه را گرفته و رفتیم تا رسیدیم
به جایی که شیب تند یک کوه مانع عبور ما از امتداد روخانه می شد اینجا همانجایی
بود به نام یک پایگاه دیگر در این محل خیلی اعیان منشی پایگاه داشتیم یعنی با چوب
برگ دو الاچیق داشتیم رودخانه در دم دست خودمان داشتیم که آب سردی از ان عبور می
کرد که با آب شدن برف ها این آب رودخانه آبش تامین می شد در اینجا آرد داشتیم
مقداری نمک داشتیم با ان نان درست می کردیم در اینجا من مجددا با چند تا از بچه ها
که از قبل از فاز نظامی با هم دیگر آشنا بودیم را دیدم و اشنا شدم مانند مجاهدین
شهید نورالدین شفاهی و حسن ناصر تاش و محمد امینی و علی اما بقیه بچه
ها از شهر های دیگری بودن جمعا ۲۷ نفر می شدیم و یک گردان شده بودیم اسم گردان ما
هم گردان مجاهد شهید محمد رضا سعادتی بود.
مجاهد شهید حسن ناصرتاش که در
جنگلهای رامسر بشهادت رسید
دیگر همه در یک پایگاه بودیم و همه یک جا مستقر بودیم
هر وقت هوا خوب بود عمدا نفرات توی همان الاچیق می خوابیدیم و وعده های غذایی مان
را می خوردیم هر وقت هم هوا بارانی بود که عمدتا جنگل های شمال یا بارانی و یا مه
داشت در بیرون بخشی از بچه ها شاخه های نرم درخت را می کندیم می گذاشتیم زیر
خودمان همانجا می خوابیدم .با توجه به بارندگی دائمی در جنگل یا ترددات و عرقی که
می کردیم شرایط نگه داری کبریت را نداشتیم لذا هر وقت اتش می خواستیم بکنیم یک نفر
مسول اتش درست کردن بود و متخصص این کار بود که انهم ایرج یوسف طالشی بود که از
چوب های باریک خشک شده را با ساییدن و ایجاد استهکاک اتش درست می کرد که انهم
بماند در زمانی که باران طولانی می شد تهیه چوبی که در جنگل خشک باشد هم خودش یک
مقوله ای بود
فکر کنم روز هفتم یا هشتم خرداد ماه ۶۱ بود
که از پایگاهی که بصورت جمعی بودیم آمدیم به یک منطقه پایین تر که این منطقه بین
دالخانی و بارگاه در وسط جنگل بود در این منطقه پایگاه ما دارای درخت های تنومند
شمشادی با ارتفاع بیش ۱۵ تا ۲۰ متر بود در یک زاویه سمت شمالی این منطقه جنگلی
پایگاهمان را احداث کردیم متخصصین این کار ایرج و داود و باقر بودن که با سرعت برق
پایگاه احداث شد
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر