۱۴۰۳ شهریور ۶, سه‌شنبه

کتاب بهار نافرجام نوشته اکبر کاظمی - این کتاب قطره ای از دریای مصادیق گویای نسل کشی وجنایت علیه بشریت توسط خمینی در دهه ۶۰وقتل عام ۶۷و شکنجه وکشتار سبعانه از زبان یک میلیشیای ۱۷-۱۶ساله از لاهیجان

 کتاب بهار نافرجام نوشته اکبر کاظمی - این کتاب قطره ای از دریای مصادیق گویای نسل کشی وجنایت علیه بشریت توسط خمینی در دهه ۶۰وقتل عام ۶۷و شکنجه وکشتار سبعانه از زبان یک میلیشیای ۱۷-۱۶ساله از لاهیجان

بهارنافرجام

خاطرات مجاهد خلق اکبر کاظمی از لاهیجان  از آغاز دستگیریها شکنجه ها ومشاهداتش از جنایات پاسداران ودژخیمان خمینی در زندان لاهیجان و از طرفی پایداریها ، رشادتها ، رازداری ووفاداری نسل مسعود ، مسئولین وفرماندهان مجاهدین تا میلیشیا های آرمانخواه ووطن پرست


بهار نافرجام کتابیست ، قطره ای از دریای نسل کشی وکشتار سبعانه خمینی وجنایت علیه بشریت از اکبرکاظمی

اميدهاي اوليه مردم براي تغيير نظام حكومتي سلطنتي به جمهوري وبدست آمدن آزادي هاي اجتماعي ، آزادي احزاب ، بهبود وضعيت دهقانان ،كارگران وقشر محروم شهري وصیادان كم كم به فنا  مي رود.

هنوز كمتر از دوماه از پيروزي انقلاب نگذشته كه در كردستان درگيري هاي خونيني صورت مي گيرد درشهرها هم عناصر طرفدار حكومت جديد تحت عنوان كميته هاي انقلاب، جوانان حزب اللهي ,كه براي تفكيك خود با ديگران ريش مي گذارند وزنان ودختراني كه بشكل خاصي حجاب خودرا  ازديگرزنان جامعه متمايزمي كند وخود را حزب اللهي مي نامند (که  بفرموده خمینی بود اما شیطان را بجای خدای رحمان ورحیم عبادت میکردند ) دست به يكسري كارها ميزنند كه جزء اهداف انقلاب نبود.


چماقداری وچماقداران خمینی ،زمینه سازی برای ترو کشتار سبعانه ونسل کشی

 وقتل عام مجاهدین = جنایت علیه بشریت

ازجمله اينكه ، به تجمعات ديگر گروهها  حمله مي كنند يا شعارهايي مي دهند كه محتواي آن ، ، نابودي وتهديد براي دستگيري مي باشد.  دريك رويكرد عمومي من هنوز طرفدار « خميني!» هستم ، اما به گروههاي ديگر از جمله مجاهدين خلق ، فدائيان خلق ، گروه شريعتي علاقه مندم و درتجمعات همه اينها شركت مي كنم كم كم حس مي كنم كه درحكومت جديد كساني هستند كه قصدشان فقط حكومت كردن  وكنارزدن ديگران است حتي مي شنوم كه اينها با ساواك همكاري ميكردند و نسبت به آنها دافعه پيدا مي كنم ازجمله بهشتي ، مشكيني  وخلخالي كه به شكل بيرحمانه اي شروع به اعدام ,بدون هيچ قانوني مي كنند.

جزب جمهوری وبهشتی سرکرده حزب ورئیس قضائیه جلادان پشت پرده چماقداران
وبعد آن روی سکه چماقداری ،ترور وکشتار جمعی ونسل کشی وقتل وعام 

بهشتی رئيس حزب جماقداران جمهوری وصادق خلخالی جنایتکار در حال صدور حکم اعدام ودژخیم صادق خلخالی نماینده تام الاختیار خمینی با لباس نظامی وکلاش در صحنه اعدام ها

اعدامهای دسته جمعی درکردستان توسط خلخالی بدستور خمینی

درارديبهشت 58 درتجمعي مربوط به فدائيان خلق حضور پيدا مي كنم چند هزارنفر شركت دارند در وسط سخنراني سخنران، صف از عقب مي شكند وتعدادي با صندلي هاي شكسته و چماق به جمعيت هجوم ميآورند تعدادي را مضروب مي كنند اما به دليل كثرت جمعيت، عقب مي نشينيد ويك نفرتوسط جمعيت دستگير مي شود اما دقايقي بعد چماق اورا مي گيرند او را آزاد مي كنند و مي فرستند برود ، متعجب مي شوم كه چماقداري كه درزمان شاه توسط پايين ترين قشر جامعه بصور ت خيلي محدود ديده مي شد كه پول مي گرفتند  جاويد شاه مي گفتند ، در نظام جديد اين پديده براي چه بوجود مي آيد. راستي چه كسي يا چه كساني پشت چنين شكلي از اذيت وآزار وسركوب هستند .بعدها بیشتر فهمیدم که حزب جمهوری وشخص بهشتی بدستور خمینی پشت تمامی چماقدارهاست .

محمد حسین بهشتی سر چماقدار خمینی ورئیس حزب چماقداران جمهوری

كم كم آرزوها وتصوراتم از انقلاب كه آزادي، پيشرفت اقتصادي ، بهبود زندگي محرومان و استقلال كشور مي باشد رنگ مي بازد .

تصور مي كنم كه علاقه من به كل حكومت كم مي شود ولحن ها از نزديكي ها ي اوليه و وفاداري به آرمان انقلا ب همه جا كم كم فاصله مي گيرد ؛ راديو ؛تلويزيون ؛مطبوعات ؛ مدارس ، اما منتظر بودم كه به كجا مي رويم!!

با فوت آيت الله طالقاني احساس كردم كه ضربه اي به انقلاب وارد شد، چون او به هرج و مرج ها ، بي قانوني ها شجاعانه اعتراض مي كرد ، بحث شورا را مي كرد ، به عنوان سفير حسن نيت به كردستان ميرفت ،فهمم از مجموعه سياست ها پايين است اما احساس مي كنم كه انقلاب وزنه سنگيني را ازدست داده است و اين در من مقداري نااميدي ايجاد مي كند.

قابل توجه است که بهشتی وحزب جمهوری در پشت بسیاری از ترورها از جمله قتل وترور پدر طالقانی هم بوده است مردم همانموقه شعار میدادند بهشتی بهشتی طالقانی را تو کشتی


بهشتی بهشتی طالقانی را تو کشتی 

ازمهر 58 ديگر به مجاهدين گرايش پيدا مي كنم وسعي مي كنم كه هرموضوع جامعه وصف بندي و مشكلا ت را ازمنظر مجاهدين بفهمم ، دراين زمان من 14 ساله هستنم، مواقعي با آنها كار مي كنم اما كسي هستم كه بيشتر نشريه مي خوانم و مواقعي كمك مالي مي كنم .

برادرم کاظمی كه دانشجو   است ودرزمان انقلاب ضد سلطنتي خيلي فعال بود بعد از چند ماه به مجاهدين مي پيوندد وبه شكل خيلي فعالي با مجاهدين دردانشگاه كار مي كند.

اين خود انگيزه بيشتري ايجاد مي كند كه من فكر كنم كه مسير را پيدا كردم وبه مجاهدين نزديك تر مي شوم ، درمدرسه با مجاهدين كار مي كنم واولين بار درحمله حزب اللهيي ها به مدرسه دستگير مي شوم . اين عناصراز ساعت 10 صبح مدرسه را از بيرون با چند خودر و نيرو محاصره كرده بودند و ساعت 1330 كه مدرسه تعطيل و هنرجويان از هنرستان خارج شده به مدرسه حمله مي كنند و 14 نفر ازما را دستگير مي كنند، دستگير ي همراه با ضرب وشتم شديد است بطوري كه اول باور نمي كنم كه چطور كمتر ازيك سال بعد از انقلاب جوانان مدرسه اينطور مورد ضرب وشتم قرار مي گيرند وبا ضربات شديد به سر و سينه و صورت و كليه دستگيرشدگان را  داخل خودرو انداخته وبه محل كميته موسوم به باقرآباد منتقل مي شويم.

عکس دستگیری ودستبند

واضح است كه هدف دستگيري به مفهوم انتقال به زندان نبوده اما مي خواستند كه تحت فشار وادار كنند كه كسي با مجاهدين كا رسياسي نكند! البته هواداران دراعتراض به اين حركت وحشيانه حتي اسم خود را نگفتند بنابراين از شماره 1 تا نفر چهاردم اسم خود را عبدالله عبدالله زاده گفتند كه عبدالله شماره يك ،شماره دو تا عبدالله عبدالله زاده شماره 14.،يكي از بچه ها كه شهرتش عبدالله زاده بود گفت من چه بگويم من كه اسمم را نمي توانم بگويم كه ديگردوستانش گفتند كه توهم بگو عبدالله زاده .

 درمحل كميته ما را به اتاقي بردند كه ظاهرا آبدارخانه بوده ، محل اين كميته مسجد بوده .

 براي اين كه افراد را وادار به معرفي خودكنند پيراهن آنها را بالازده و با كاتر و قيچي پشت بدنشان را زخمي مي كردند اما نتيجه اي نگرفتند . كسي حاضر نشد خود را معرفي كند ، آنها هم دست از پا درازتر ساعت 5 عصر همه مارا ، آزاد كردند.

يك ماه بعد هم درخيا بان هنگام فروش نشريه مجاهد دستگيرشدم اما بدليل نبود خودرو براي انتقال به كميته يا سپاه چند دقيقه درگوشه خيابان مرا نگه داشتند كه من ازشلوغي محيط استفاده كرده و درنقطه اي به ناگاه بدو رو ازصحنه فراركردم ، مي ترسيدم كه از پشت با گلوله مرا بزنند اما نهايتا به ترس خود غلبه كردم و ازميان جمعيت بشكل مارپيچ دويدم كه  امكان شليك پيدا  نكنند و توانستم فراركنم.

كم كم وارد سال 59 شديم و جامعه هرروز بلحاظ سياسي منقبض تر و دستگيري وسركوبی، همه نيروهاي سياسي و انقلابي بيشتر شد ، تا اوايل 60 به مدرسه رفتم ، اما بعد ديگر فضاي سركوب ودستگيري بيشتر شد. ومن از منطقه اي كه زندگي مي كردم به جاي ديگر رفتم . 9 تير 60 هنگامي كه براي تلفن زدن به شعبه  يك مخابرات فرعي رفته بودم در اتاق انتظار آنجا دستگير شدم .خيلي زود ازپشت دستم را بستند و مرا به محل بسيج بردند ، نمي دانستم كه چطور فهميد ند من به آنجا رفتم به احتمال زياد مسيري مرا تعقيب كرده كه آنجا دستگيرم كردند.

درمحل بسيج قبل از هر سوال وجوابي چند نفر بشدت با مشت ولگد بعد با نان چوكا بشدت به همه جا بدنم مي زدند و خيلي زود سروصورتم خونين شد. پس ازچند ساعت به اتاق رسمي بازجويي بردند.

درآنجا تحت عنوان اينكه كه منافق هست و اسم خود راهم نمي گويد وبايد به زندان برود مرا ازروي صندلي كه نشسته بودم بلند كردند دستهايم را با دستبند فلزي بستند ، من كه خود را دانش آموز جا مي زدم كه من دارم ترم تابستاني درس مي خوانم ، شما با اين كارجلوي موفقيتم درتحصيلات را مي گيريد ، خودتا ن درس نمي خوانيد و نمي گذاريد كه من هم درس بخوانم تلاش داشتم سرآن ها ر اشيره بمالم كه بيان همين جمله كه شما خودتان درس نمي خوانيد موجي از مشت ولگد را نصيبم كرد بعد ازنيم ساعت بعنوان نفر مشكوك ودانش آموزي كه درس خوان است!! رهايم كردند ، اصلا باور نمي كردم كه طرحم بگيرد، اما بعد از 6الي 7 ساعت آزادم كردند. وقتي از محل بسيج بيرون آمد م تا چند كيلومتر پشتم را نگاه نكردم كه اگر دارند كنترلم مي كنند يا ..... دوباره سراغم نيايند .

درفاصله 9 تير تا 19 مرداد بصورت پراكنده با بعضي بچه ها ارتباط دارم يا آنها نزدم مي آيند حتي خواهري مقدار قابل توجهي كمك مالي كه نزدش بود را تحويلم داد و رفت.

 درنيمه شب 19 مرداد ماه درجايي كه بودم در محاصره قرارگرفتم و دستگيرشدم ، تا بخود آيم ديدم كه درمحاصره 6 نفر هستم كه كلاشينكوفشان را بطرفم گرفتند مي دانستم جاي هيچ حركتي نيست ودستگيرشدم .

پس ازنيم ساعت مرا به محل بازجويي زندان سپاه شهر لاهيجان بردند ، ابتدا درحدود يك ساعت دو بعد سه الي چهارنفر فقط مي زدند حتي سوال نمي كردم فهميدم كه اين بار نمي توانم آن ريل هاي سابق را با اينها بروم چون براساس شناخت قبلي دستگير شدم و دونفر هم اسم مرا مي دانستند.


عکس محل سپاه لاهیجان خیابان وکوچه وآدرس


بعد ازيك ساعت كه تقريبا بدليل ضربات وارده به سر وصورت و كمر گيج بودم وديد چشم من هم كم شده بود ازمن درمورد عمليات ونقش من درعمليات و همدستان من، فرمانده عمليات و .... سوال مي كردند ديگر متوجه شدم كه داستان چيست؟

 10 روز پيش عملياتي در يكي از پايگاههاي بسيج انجام شده بود كه تمامي اعضاي پايگاه بسيج كشته ومجروح شده بودند ، 5 بسيجي در لحظه كشته و9 نفر بشدت مجروح گشته بودند، من درآن عمليات نبودم اما اطلاعاتي از آن داشتم ، اينها هم اطلاعاتي داشتند چون بعضي نفرات درآن عمليات ازطريق مجروحين خودشان شناسايي شده بودند.

با توجه به موضوع اتهامي ، بازجويي وشكنجه به شكل بسيار وحشيانه وكينه توزانه شروع گرديد.

بعد از ضربات اوليه ، بازجويي به صورت رسمي شروع شد، دراتاقي به ابعاد 40 متر مربع كه پنجره اي درديوار غرب آن وجودداشت اما با كركره اي پوشانده شده بود وبيرون ديده نمي شد،درروبري من ميزي فلزي بود كه يك نفر بنام ( علي آقا ) كه بازجو بود حضور داشت، سوال وجواب توسط نفري كه مرا شكنجه مي كرد شروع شد اوهم زمان با هرحرفي كابل را به صورت و دست چپ وراستم و پايم وارد مي كرد، دراين اتاق5 عدد صندلي مخصوص بازجويي بود كه پايه هاي همه صندلي ها راباهم جوش داده بودند بين پايه عمودي وجاپاي افقي صندلي يك قطعه آرماتور به شكل اوريب هم جوش داده بودن كه يك مثلث تشكيل مي داد كه پاي زنداني درآن قرار مي گرفت هر موقع هم كه بدليل ضربات كابل تكان مي خورد ساق پايش به آرماتورمي سابيد كه پس ازمدتي به شدت زخمي و پاره مي شد كه خود اين موضوع  بسيار دردناك تر حتي ازضربات كابل مي شد. داستان تا ساعتها ادامه داشت ، وشكنجه گران ازيك نفر به دونفر وبعد سه نفر تبديل مي شدند.

هر يك ربع نزد آن بازجو يا سربازجو ميرفتند و ازاو رهنمود براي شكنجه ميگرفتند . بعد از دوسه ساعت ديدم كه شكنجه ها نقطه پاياني ندارد به ذهنم زد كه اطلاعاتي كه اينها مي دانند را به آنها بگويم ، درذهنم پايين بالا ميكردم  اين كار را بكنم يا نكنم ، كه كابل پاسداري وهمراه بافرياد او كه فكر نكن فقط جواب سوال رابده مرا به خود آورد نيم ساعت درگير اين بودم كه اين را بگويم كه راحت شوم چون اينها حتي مر ا نمي كشند .

 درابتدا از نوع شكنجه و تعداد آنها ترس داشتم اما بعداز دوساعت ترسم ريخت ، به ناگاه به ذهنم زد كه من اگر آن اطلاعاتي را كه آنها مي دانند بگويم طبعا مي گويند كه تو اين را گفتي پس بيشتر ميداني كه بگويي بنابراين شكنجه ها ابعاد بيشتر پيدا مي كند، یعني اگر الف را بگويي تا يا بايد بروي ، بنابراين مصمم شدم كه به جز اسمم را كه مي دانند ونمي توان حاشا كنم هيچ چيزرا نبايدبگويم.

حوالي ساعت 4 صبح بود كه صداي اذان آمد گفتم كه مي خواهم نماز صبح بخوانم، گفتند مي خواهي از بازجويي دربروي خودت هستي وقبول نكردند كه نمازبخوانم ، يكي از شكنجه گران مرتب سيگار مي كشيد و مواقعي دست اززدن مي كشيد كه سيگارش را راحت بكشد، مرتب به من مي گفتند كه بدبخت اون رهبر تو «مسعود رجوي» فراركرد رفت پاريس . توچرا ميخواهي خودت را به كشتن بدهي ،بگو خودت را راحت كن والا اينقدرميزنيم كه همين جا بميري ، ما كه اطلاعات از تو نگيريم كه اينجا را ترك نمي كنيم. من هم ميگفتم كه من دانش آموز هستم وسياسي نيستم هم اكنون كلاس انگليسي مي روم وهنرجوي رشته برق هنرستان هستم... كه با شنيدن اين ها به شكل وحشيانه اي چند نفره به من حمله مي كردند كه توفكر ميكني ما خريم بعد تو لاغر مردني مي تواني گولمان بزني .!!

يكي از شكنجه گران كه سيگار مي كشيد به ناگاه ايستاد دست چپ وبازوي چپم چون كابل خيلي بيشتري خورده بود ورم كرده وجاهايي بدليل ضربات كابل و تورم پاره شده بود بطوري حتي حس دستم كم شده بود به ناگاه حس كردم كه صداي جيزرا مي شنوم ، او باسيگارش چند جاي بازوي چپم را سوزاند ، چشمم به خاطر ضربات مستمري كه به سر من هم مي زدند تقريبا نمي ديدم حتي بدليل بي حسي موضعي زياد درد را حس نكردم ولي وقتي كه سيگا ر را با فشار روي دستم خاموش كرد سوختن وسوزش را خوبي حس كردم ، درلحظه باور نمي كردم كه سيگار را روي دستم خاموش كند ،پس ازآن به شكل بسيار غبرقابل كنترلي به من حمله كرد كه يك شكنجه گرديگرمانع اين شد كه هر كارديگربكند احساسم اين بود كه مي خواهد مرا خفه كند.

بعد از اين وقايع يك تصميمي به ذهنم زد كه پس ازدوساعت اول بازجويي درذهنم آن را مي چرخاندم. خود كشي.

درهنگام ورود به اتاق بازجويي تلاش كردبه بودم كه يك تصوير روشني از محل بازجويي داشته باشم.

سمت راست درب كه ديوار شرقي اتاق را تشكيل مي داد درابتداي اتاق يك پريزبرق ديده بودم باتوجه به اينكه هنرجوي برق بودم مي دانست كه ارتفاع كليد وپريز ازكف هراتافي بين 120 و 130 سانتي متر مي باشد.

درنقطه اي ديگر تصميم گرفتم كه خودم را ازدست شكنجه گران رها كنم . وقتي هرلحظه شكنجه بيشتر مي شد فكر مي كردم كه تا كجا من مي توانم مقاومت كنم ، درابتدا مي ترسيدم هم از كثرت وشكل شكنجه وهم اينكه آيا مي توانم ازعهده آن برآيم.

وقتي كه بازجوي ازيك، دو،سه ، چهار... ساعت گذشت هميشه به اين فكر بودم كه نكند نتوانم تحمل كنم وننگ خيانت روي پيشاني ام باشد !!

ازمن هيچ اطلاعات معمول ازخود و كارسياسي و اين كه چه كساني را مي شناسم نمي خواستند حتي از برادرم نپرسيدند كه كجاست با اينكه ازقبل از30 خرداد حكم تير داشت كه هرجا ديدند بدون ايست شليك كنند واو را بكشند. وفقط درمورد عمليات مورد نظر واينكه چه كساني شركت داشتند و..... سوال مي كردند.


مجاهد شهید محید کاظمی از فرزندان دلاور مردم لاهیجان

وقتي حس كردم كه شكنجه ها نقطه پاياني ندارد ديگر تصميم قطعي گرفتم خود كشي كنم به اين جهت برغم اينكه پايم را بسته بودند اما دستانم آزاد بود ومن بارها توانست شلاق شكنجه گر اول و حتي دوم را ازدستشان بگيرم هر چند اين كار بهاي خود راداشت كه به شكل ديوانه وار با مشت ولگد به جانم مي افتادند.

با توجه به آزاد بودن دستهايم آنها را به زير صندلي بردم چند بار اين كار را كردم كه البته به شكل غریزی بود اما درنقطه اي متوجه شدم كه زير صندلي يك پيچ هست كه تا نصفه بسته شد ،به همين دليل تلاش كردم كه كم كم آنرا بازكنم بعد ازتلاش هاي زياد نهايتا موفق شدم ودرلحظه اي از غفلت شكنجه گران كه بسيار خسته شده وفحش مي دادند بلند شدم وپيچ را كه بين انگشتان دست چپم قرارداده بودم داخل سورا خ پريز كردم اما گويا به داخل سوراخ پريزي كه نول بود بردم كه برق مرا نگرفت اين ها متوجه شدند و بسرعت به دستم وسينه ام زده و مرا روي صندلي نشاندند ، موفق نشده بودم اما اين كار قيمت خودش را داشت چون بايد جواب مي دادم كه چرا مي خواستم خودكشي كنم .

اول فكر كردم بگويم كه خودكشي نبود همينطوري بلند شدم ازدرد شلاق بوده بعد ديدم كه چه جوابي دارم كه چرا پيچ فلزي را داخل پريز بردي به اين جهت گفتم ميخواستم خودكشي كنم چون به يكباره مردن راحت تر است كه ذره ذره بخواهم بميرم . گفتند خواب اطلاعات كه مي خواهيم بده شكنجه را هم  متوقف مي كنيم، همين كلمه شكنجه را مي گفتند.

من هم مي گفتم كه اطلاعاتي ندارم من اصلا سياسي نيستم ، شما مي توانيد اينقدر مرا بزنيد كه زير شكنجه كشته شوم اما اطلاعاتي هم گير شما نمي آيد بعد هم متوجه مي شوید كه اشتباه كرديد و حرف من درست بود.

 يكي ازآنها گفت ما را داري خر مي كني ، شروع كرد به كابل زدن به سروصورت ودست وپا ..... شلوار من ازبابت ضربات مستمري كه در چندساعت بازجويي به من وارد شده بود بيشترپاره شده بود به همين جهت بسياري ضربات شلاق به بدن لخت مي خورد كه بسيار دردو سوز داشت بخصوص كه سر كابل هم مقداري باز شده بود كه باعث مي شد سيم هاي آن داخل گوشت فرو رودو گوشت را مي كند كه اين خيلي سوز داشت مثل آنكه دارد آتش مي سوزاند . تقريبا چشم من چيزي را نمي ديد احساس مي كردم كه پرتوهايي از نور لامپ را دراتاق مي بينم بازجوها و هرچيزي ديگر دراتاق را نمي ديدم ،بخصوص كه درنقاطي بازجوي اصلي كه به او( علي آقا ) مي گفتند به طرف من مي آمد وبا كف دست به من سيلي ميزد يا اينكه با مشت به صورت ودماغم مي زد ، چون چند سانتي متري ديوار روي صندلي نشسته بودم سرم هر بار به شدت به ديوار مي خورد كه اين ازهمه شكنجه هاي بازجوهاي ديگر دردآورتربود كه يكي ازدلايل اين كه تصميم گرفتم خودكشي كنم اين نوع شكنجه بود. همچنين از گوشهايم خون بيرون مي زد كه تا 8 ماه بعد من نمي توانستم به گوش دست بزنم يا بشويم هم بشدت درد داشت هم اينكه عفونت آن بيشتر مي شد.

ديگر درمرز بي هوشي قرارداشتم تا ساعت 7 الي هشت صبح اين ادامه داشت.شايد فكر مي كردند كه اگر ادامه بدهند من مي ميرم ، چون درنقطه اي عليرغم اينكه چشمم نمي ديد اما گوشم مي شنيد يكي از بازجوها گفت كه حرامش نكني بعد هيچ چيز هم گيرت نيايد. منظور اين بود كه زير شكنجه كشته نشود بخصوص مي گفت كه اين لاغرمردني است شايد طاقت نياورد. يك بار هم شنيدم كه يكي از شكنجه گران به دومي گفت كه شايد راست مي گويد كه چيزي نمي داند ، دومي گفت يا خيلي زرنگ است كه بازي در مي آورد يا اينكه خيلي خر است ، من ازشنيدن اين جمله خيلي خوشحال شدم چون متوجه شدم كه آنها را به ترديد رساندم كه قطعا فتيله شكنجه پايين كشيده مي شود يا مدتي قطع مي كنند.

 بعد كه ازصندلي به پايين افتادم فكر مي كنم كه شكنجه وبازجويي تمام شد. چون بعد مرا چشم بند زده و سوار ماشين كرده وبه يك جاي ديگر بردند طبعا درداخل خودرو چشم بند زده كه جاي را نبينم هرچند كه بدليل ضربات زياد به سر چشمم تقريبا نمي ديد.اما درجايي خودرو توقف كرد وسروصدايي مي آمد صداي چيزي شبيه ميله ،آهن ،معلوم بود كه مانعي را برميدارند كه ماشين از آن خارج شود سپس صداي بازكردن درب آمد كه معلوم بود درب بزرگي است و ماداريم وارد يك مجموعه يا منطقه نظامي مي شديم. درنهايت ، به جايي برده شدم  كه تعداد نسبتا زيادي از بچه ها درآنجا روي هم چپانده شده بودند. مرا پرت كرد كه بيفتم يا بنشينم روي زمين اما چون خيلي فشرده بود افتادم روي بچه ها كه نهايتا برايم جايي بازكردند و من روي كف زمين دراز كشيدم.  به من چشم بند زده بودند  كسي را نمي ديدم ، اما مي دانستم تعداد نسبتا زيادي اينجا هستند .

زنداني كه نزد او درازكشيده بودم به يك بار ه دستش را روي بازويم گذاشت گفت كه اين رستم دستان از كجا آمده متعجب شدم كه دراين وضعيت چه كسي است اين حرف را مي زند وشوخي اش گرفته ، چون من بصورت فيزيكي ضعيف بودم ، و قسمت هاي دست وبازو هم زيرضربات ساعا ت طولاني شلاق ، به شدت درد داشت . من چيزي نگفتم . فقط دوست داشتم كه دراز بكشم چون سرم بشدت گيج ميرفت وتهوع شديد هم داشتم . نمی دانم چقدر طول كشد يا اينكه آيا خوابيده بودم ، اما حس كردم كه سرماي كف زمين دارد باعث درد كمرم مي شود ، تلاش به نظرم آمد كه زير پايم يك قطعه كارتن يا روزنامه اي بوده آنرا با پا كشيده وزير كمرم قراردادم نيم ساعتي احساس آرامش مي كردم كه يك باره ديدم كه يك نفر آن كارتن را اززير كمرم كشيد ، وگفت كی گفته روي كارتن بخوابي و از آنجا خارج شد وباخود برد! شلوارم به علت ضربات مستمر كابل پاره شده بود و پایم هم كبود و جاهايي زخمي شده بود كه سرماي كف كه موزائيك بود خود موجب درد بيشتر مي شد اما چاره اي نبودبايد فرصت را غنيمت مي شمردم.

كم كم صحبت هاي بچه هايي كه آنجا بودند را مي شنيدم ، همه بچه ها چشم بندداشتند و يكديگررا نمي ديدند اما معلوم بود كه بعضي ها همديگر را مي شناسند.

زياد تلاش نمي كردم كه كسي را بشناسم يا صحبتي بكنم چون مي دانستم كه پاسداران داخل اتاق ياهرجايي كه هست مي آيند و صحبت هاي ما را مي شنوند يا از پشت درگوش مي كنند.

ساعتي در خواب وبيداري بودم فقط مي خواستم كمي استراحت كنم بخصوص ذهنم آزاد باشد كه مي خواهند با من چه كار بكنند يا آيا بازجويي ادامه دارد؟ آيا منصرف شدند يا بقول خودشان ترسيدند كه زير شكنجه حرام شوم!! قبل از اينكه چيزي گيرشان بيايد.

فكرمي كردم كه دوباره اگر شروع كنند چه چيزي بايد بگويم وتلاش مي كردم از مجموعه بازجويي كه شده بودم حدس بزنم كه ديگر با چه شيوه هايي وارد مي شوند آيا كسي را پيدا مي كنند كه چيزي بداند، خودشان شروع مي كنند يا......

درهمين افكار بودم كه كامل خوابم برد . احساس مي كردم كه شب شده ، بعضي ها چندروز آنجا بودند اما چون همه چشم بند داشتند سعي مي كردند كه حرف نزنند شايديك پاسدار و بسيجي را تحت عنوان زنداني توي ما انداخته باشند بنابراين همه حواس جمع بودند.

يك باره درب بازشد وپاسداري وارد شد با پوتين به كف پايم زد كه پاشو. گفتم شروع شده مي خواهند اينجا هم ريل بازجوي را شروع كنند. اما گفت كه بلند شو واينجا را جارو بزن . خيلي خوشحال شدم ، اما براي اينكه بتوانم امكاني براي شناسايي محيطم بگيرم گفتم من كه چشم بند دارم نمي توانم ببينم چطور جارو بزنم ،گفت يك كم چشم بند خودت را بالابزن كه فقط همينجا را ببيني بعد يك جاروي دستي به من داد كه جارو بزنم! بي نهايت خوشحال شدم ، چون بالا زدن چشم بند دنياي جديدي را جلوش چشمم مي گشود. ديدم درحدود 20 نفر اينجا هستند كه تعدادي هم مجروح هستند و با پارچه و باند قسمت هايي از بدنشان را پوشانده اند و روي لباس و دست و پا ي چند نفر هم خوني است. همه درمراحل زيربازجويي بودند  يا بازجويي شان تمام شده بود تلاش كردم كه سرپا بايستم كه همزمان كه جارو ميزنم بيشتر محيطم را بشناسم اما تا بلند شدم روي زانو افتادم ،هنوز سرگيجه ام زياد بود ،36 ساعت بود كه دستگير شده بودم ودرگرماي مرداد نه آبي نوشيده ونه لقمه اي غذا خورده بودم كه اين خود نيز بدنم را تحليل برده بود.

نگاهي به همه بچه ها كردم يك نفر را بخوبي شناختم ،« حسن افتخاري» مسئول بخش دانش


عکس حسن افتخاری یا زندگی نامه اش که چی شد

 آموزي شهررشت ، مي دانستم كه حسن را از آذر سال 60 مي خواستند ترور كنند كه دوبارهم به طرف او شليك كردند كه بدليل شناخته شدگي او از طرف مزدوران كميته و سپاه از تشكيلات رشت منتقل شده بود و به جاي ديگر رفته بود اما نمي دانستيم كجا وكسي هم سوال نمي كرد.ديدن او باعث خوشحالي من بود اينكه اول بدانم حسن زنده است اما ازطرفي هم خيلي ناراحت بودم چون مي دانستم كه اورا قطعا اعدام مي كنند . اما چيزي نگفتم اوهم چون چشم بند داشت طبعا مرا نمي ديد. چهره دونفر ازبچه ها هم برايم آشنا بود كه آنها را قبلا ديده بودم چون همه چشم بند داشتند اين باعث مي شد كه كساني را هم كمي مي شناختم دراين وضعيت تشخيص ندهم . تشخيص بطور كلي برايم سخت بود چون ضربات وارده قسمت هاي آبرو و گونه ها را هم متورم كرده بود كه خود اين نيز باعث مي شد كه محيط ديد چشم من كوچكتر از اندازه معمول خود باشد.

كمي به عقب رفتم سرگيجه ام زياد ميشد مي نشستم متوجه شدم كه اينجا نسبتابزرگ است ولي شكل مشخص هندسي ندارد دقت كردم ديدم كه ما درزير پله يا ساختما ن بزرگ هستيم كه آن را بصورت اتاقي قناس درآوردند ودرب گذاشتند وبخشي ازبدنه پشت پله ها هم ديده مي شود.

نفري را كه بامن شوخي مي كرد را هم ديدم با تعجب زياد ديدم كه دست راستش توسط يك تكه نخ ، به گردنش بسته شده است و زيرآرنجش هم با باندو پارچه بسته شده است  . سمت چپ زيرپله را نگاه كردم ديدم يك چيزي شبيه درب است تكان دادم ديدم بله يك شيرآب دارد ويك آينه هم آنجاست ، خودم را توي آينه نگاه كردم يك لحظه يك تكاني خوردم تصور نمي كردم چهره ام اينطوري باشد، خونهاي پيشاني و صورت خشك شده و بخشي از خونها به موهاي چسبيده بود و ابروها بدليل ضربات كابل شكسته يا متورم شده بود كه خود يكي ازدلايلي بود كه نمي توانستم بيینم سمت چپ صورت كه روي صندلي نشسته بودم و درمعرض شلاق بيشتري بود، بيشتر آسيب ديده و ورم بيشتري داشته و خون هاي زير لاله گوش ومقداري داخل گوش هم خشك شده بود. زود ازآنجا خارج شدم كه پاسدار نيايد ببيند ،

پس ازدقايق پاسدارآمد و گفت كافي است و چشم بندت را كاملا پايين بياور برو سرجايت .

رفتم دراز كشيدم . بعد از اوسوال كردم كه دستت چه شده گفت چيزي نيست ازپله ها افتادم پايين يك مقدار ورم كرده!!!

چيزي نگفته ، نمي خواستم هم بيشترسوال كنم اما چند لحظه بعد توي گوشم گفت چيزي نيست دوتا گلوله خورده ، گلوله دردستش بود وخارج نكرده بودند وبا همان وضع از او بازجويي مي كردند. به همين وضعيت همه ما روز را به سربرده وشب فرارسيد ، بدليل درد ي كه اغلب ما  داشتيم  خوابمان نمي برد. به نظر ما آمد كه ساعت از 12 شب گذشته كه يك پاسداري آمد گفت كه كي بيداره ؟!!! ما كه بيدار بوديم اما كسي چيزي نگفت ، باز باصداي بلند تر گفت كی بيداره؟ دوست كناردستي ام گفت بگو ما بيداريم ، چيزي نگفتم ، بعد گفت چيه من بيدارم ، گفت پاشو بيا .

او پاشد آرام گفتم نگو بيداري ،حرف نزن ، اما بلند شد ورفت . يك ساعت بعداو را برگرداند به داخل زيرپله ، صداي بازشدن درب آمد يك پاسدار قبل از آمدن او درب را بازكرد و بعد صداي اوهم آمد و وارد زير  پله شد.صداي بسته شدن درب پشت سرش آمد. مي گفت آخ ، آخ ، داخ ،با خ ، باخ، موتسارت به آرامي بچه هاي ديگر خنديدند بعد گفت چيه؟ . مگر موتسارت خنده داره  . آمد و كنار من نشست ودراز كشيد چند لحظه چيزي نگفتم كه مطمئن باشم كه صداي بستن درب واقعي است و پاسدار اينجا نباشد ، بعد تقريبا مطمئن شدم كه نيست سوال كردم كه كجا رفته بودي ، گفت پيك نيك!!!! گفتم پيك نيك ساعت يك شب ، گفت ناقلا! چرا نيامدي چرابايد تنها من بروم پيك نيك. گفتم آخر نيمه شب دنبال آدم بيايند كه شيريني نمي خواهند بدهند بازجويي وشلاق وشكنجه است براي چه گفتي بيدار هستی ، گفت مگر بيدار نبودم ،گفتم باشه نبايد بگويي بيدارم  بعد انتظارداري كه من هم باتو بيايم ، گفت مگر تو رستم دستان نيستي !! من خيلي هم ضعيف بودم و 16 سال هم بيشتر نداشتم اما خيلي درشت وقوي بود بعد به من مي گفت رستم دستان!

اوگفت 110 ضربه كابل به من زدند. كمي چشم بندم را بالازدم ديدم  كه تمام پا ازكف تا انتهاي ران بشدت متورم شده ، گفتم بيرون رفتن نتيجه اش همينه. گفت آخر حوصله ام سررفته بود! ديگر مرا ازرو برد فهميدم كه آدم خيلي شوخي است و بسيار مقاوم كه پاسداران را دست مي اندازد  ،يك دستش هم با گلوله مجروح بود . بعد ها فهميدم كه او قاسم پروانه واهل  رامسر یا شهسواراست .

برادرکوچکتر مجاهد شهیدقاسم پروانه بنام احمد پروانه که در رامسر بدست پاسداران بشهادت رسید

همچنین خواهر مجاهدش فروزنده پروانه که در عملیات عقیدتی میهنی فروغ جاویدان بشهادت رسید از شهدای سرفراز مجاهد خلق میباشند.

روز را به شب رسانديم اما امشب غذايي به ما رساندند امروز سومين روز دستگير ام بود كه اولين بار چيزي براي خوردن مي دادند. شام را خورديم مجددا دراز كشيديم، حوالي نيمه شب باز هم كناردستي ام كه درب بازشد گفت آقا اينجا خيلي ساكت است ،پاسداره گفت يعني چه ، چه كاركنم گفت نمي تواني يك آهنگي پخش كني . يا ضبط بياوري ، پاسدار با تعجب و صداي بلند گفت آهنگ برايت پخش كنيم! ا وگفت بله خسته شدم ، گفت چه آهنگي پخش كنيم ، مهم نيست ترانه اي باشد، پاسدار مي فهميد كه دارد دست مي اندازش ، گفت مگر اينجا ما ترانه داريم كه پخش كنيم گفت اشكال ندارد آهنگ موتسارت ، باخ را اگر داري پخش كن. پاسداري غرولندي كرد ورفت گفـــــتم كارمان درآمد الان مي آيد هم اورا هم ،همه مارا ميبرند ، يكي از بچه ها كه كمي ازما فاصله داشت خنديد گفت تا اين رفيق ما سرمان را به باد ندهد ول كن نيست وبقيه خنديدند اما كسي نيامد كه اورا يا همه مار اببرند پيك نيك!! يا اينكه وقت نداشتند . شب به صبح رسيد . درب بازشد و و چند نفراز بچه ها را بيرون بردند ،اما برنگرداندند.

ورود به بند

كمتر از نيم ساعت بعد مرا هم صدا زدند ، من بلند شد م ، پاسداري چشم بند مرا بازكرد ، به شدت چشم هايم را گرد كردم نور از بيرون به داخل اتاق مي تابيد و چشمهايم درد مي گرفت ودچارنوعي سرگيجه بودم سه روز بود كه چشم بند داشتم ودرلحظه چشم هايم نمي توانست خودرا با نور طبيعي بيرون وفق دهد، پاسدار دست مر اگرفت وبرد بيرون چند گام جلوتر رفتيم ، از چند پله مرا بالا برد و دستم را ول كرد.

به ناگاه يك سيلي محكم به صورتم نواخته شد  با سر به طرف پايين پله داشتم پرت مي شدم كه يك پاسدار مرا گرفت ، دوباره سرگيجه ام زياد شد ديگر چيزي را نمي ديدم جز توهيني را كه آن پاسدار مي كرد مي شنيدم و به نگهبان دستور داد كه مرا ببرد. كمي جلو تررفتيم ايستاد و تحويل يك نفر داد با اينكه چشم بند نداشتم اما مسير عبور م را بدليل سرگيجه نمي ديدم، همانجا ايستاده بودم كه نفري كه ظاهرا نگهبان آن بند بود دستم را گرفت و دربند را بازكرد وبه داخل فرستاد وهول داد كه بتوانم بداخل بروم تا دم درب آن زنداني بود به همين دليل نمي توانستم بروم وقتي كمي جا بازشد داشتم راه مي رفتم كه تعادلم بهم خورد وبچه ها مرا گرفتند ، تعدادي هم به استقبالم آمدم ، كمي بهتر مي توانستم آنها را ببينم، وقتي متوجه شدم كه بند عمومي است و بسياري از هواداران آنجا هستند بسيار خوشحال شدم ، مرا بردند وگوشه اي روي زمين نشاندند ، باتوجه به اينكه لباسهايم پاره شده بود يك شلوار ويك زير پيراهن به من دادند كه بپوشم ،داخل بند بسيار گرم بود وهيچ وسيله خنگ كنند ه حتي يك پنكه هم آنجا نبود. دقايقي بعد يكي از بچه ها كه بعنوان پرستار آنجا بود پمادي كه نمي دانم از كجا آورده بود آمد و سعي كرد جاهايي كه زخمي است واحتمال عفونت كردن دارد بمالد، ميل داشتم كه بازهم دراز بكشم كه سرگيجه ام كم شود اما نه جا بود وهم اينكه بچه ها را ديده بودم عميقاً خوشحال بودم ، بعد ازيك ربع يكي ازبچه ها به سراغم آمد گفت كه تو اكبرهستي كه جواب مثبت دادم گفت واقعا نشناختمت،}« مجاهد شهيد علي بي باك ،كه درعمليات فروغ جاويدان به شهادت رسيد.»{

مجاهد شهید علی بی باک افسر ارتش آزادیبخش ملی ایران

شهید عملیانت کبیر عقیدتی میهنی فروغ جاویدان

صورتم بدليل كابل هاي متوالي كه خورده بودم مقداري پاره شده بود و چند روزهم كه غذا نخورده بودم مقداري ضعيف ترشده بودم.

به اين ترتيب اولين روز زندانم درسال 60 آغازگشت.  كم كم با بچه هاي ديگر آشنا شدم و چند نفر ازبچه ها را كه ازبيرون زندان مي شناختم ديدم ازجمله مجاهد شهيد حسن افتخاري كه مسئول بخش دانش آموزي درشهر رشت بود كه گوبا بعدا به تشكيلات لاهيجان منتقل شده بود و مسئول تشكيلات لاهيجان بود.

فضاي عموي بند:

بند كه به بند شماره يك معروف بود از دواتاق بزرگ 70 متري و يا اتاق 25 متر مربعي تشكيل ميشد اين دو از هم جد ا و دواتاق بودند كه بعد بدليل كثرت جمعيت ديواروسط اين دورا شكافتند و باهم تشكيل يك واحد يا بند را دادند .

براساس تقسيم بندي پاسداران و دادستاني رژيم درلاهيجان ، اين بند بسيار مقاوم بود كه مسول ترين و شناخته شده ترين و مقاومترين و كساني كه درعمليا ت ها بودند را دراينجا زنداني كرده بودند يك بار هم كه دادستان جلاد به آنجا آمده بود آنجا را بند معدومين مي ناميد كه بايد همه اعدام شوند،

دراين بند هم كه 95 تا 102 نفر بوديم تعداد 9 نفرزندانيان غيرمذهبي و ماركسيست بودند بقيه هواداران مجاهدين بودند.

بچه ها هم بطور علني ازسازمان دفاع مي كرد ند ، درساعتي ازروز حوالي ساعت 10 تا 1130 صبح آموزش سرودهاي سازمان وسرود هاي ملي بود كه بطور علني وتيمي مي خوانديم وياد مي گرفتيم. نماز جماعت بصورت جمعي بود ، ورزش صبحگاهي عليرغم محيط بسيار محدودبراي اين تعداد جمعيت برگزار مي شد. كه به آن حركات ميليشيا مي گفتيم .چيزي بعنوان هواخوري و ملاقا ت با خانواده وجود نداشت.

روزانه 4 نفر امورات اداري وصنفي بند را دنبال مي كردند، كه به آن كارگري بند مي گفتيم ، امكانات بند عبارت بود از ، 3شير آب در ضلع شمال اتاق بزرگ كه داخل يك حوض كوچك بود، يك توالت كه شير آب و يك روشويي داشت. هواكش هم نداشت يك كمد فلزي كه داخل اتاق كوچك بود كه مقداري از وسايل اوليه بچه ها درآن بود.

باتوجه به اينكه بسياري از كادرهاي مجاهدين از جمله مجاهد شهيد علاء كوشالي كانديد

عکس علا کوشالی

انتخاباتي مجاهدين در لاهيجان، ..... ازمسؤلين شاخه گيلان ، و تعدادي از مسولين قسمت هاي اجتماعي و معلمان، دانش آموزي فرهنگي ،روستاها .... درآنجا بودند خود به مثابه يك ستاد مجاهدين بود به اين جهت يك رابطه منظم تشكيلاتي برقرارشده بود كه اين رمز استحكام بند و مقاومت كم نظير آن بود.

خواند ن سرود دسته جمعي ، نمازجماعت وحتي برگزاري هربرنامه تفريحي از جمله آموزش كشتي كه باعث تفریح وشادی محيط بند هم مي شد بشدت پاسداران و شكنجه گران را به خشم در ميآورد به همين جهت سعي مي كردند كه به هرترتيب شده به جز اعدام ،زندانيان را مورد آزار وشكنجه قراردهند طبعا اگر سلول هاي انقرادي زيادي داشتند بخشي زيادي از بچه ها را به سلول انفرادي مي بردند اما ساختار آنجا بعنوان يك زندان كامل نبود وهمه چيز درحال ساخت وسازبود. به اين جهت يكروز ساعت 1130 حوالي ظهر چند ين نفر از پاسداران بدورو به طرف دراصلي بند آمد و با سرعت درب را بازكردند، چند نفربه داخل آمده ،همه آنها مسلح به كلاشينكف بودند، به ناگاه سرسلاح را به سوي سقف گرفته وهركدام يك خشاب كامل شليك كردند ، پوكه هاي فشنگ ها به سروصورت بچه ها برمي خورد كه بسيارداغ بود وفضا بسرعت مملو ازدود وگازباروت شد كه باعث خفگي مي شد. خواستند وحشت ايجاد كنند كه مجاهدين ديگر دست از كارهاي جمعي از جمله نمازجماعت وخواندن سرود و.... بردارند .

دوهفته بعد، ظهرروز 12 مرداد 60 هم به همين شيوه در را بازكرده و چند پاسدار با شلاق و كابل وارد اتاق بزرگ بند شدند، بچه ها درحال خواندن نمازظهربودند اينها بشدت وبا تما م زورشان با شلاق به بدن وصورت وپاهاي بچه ها ميزدندكه آنها را وادار به بلند شدن ويا ترك نماز كنند اما بچه ها درهمان حال دست هاي همديگر را گرفتند كه اين باعث شد كه يك نفر ازپاسداران كه مي خواست به طرف صف جلو تربرود تعادلش را ازدست بدهد و روي زمين بيفتد آنها اين را بهانه كرده وگفتند شما عمدا اين كار را كرديد و مي خواستيد اورا پرت كنيد بزنيد ،بكشيد... كه اين بهانه حمله تعداد بيشتري ازپاسداران به بند و بچه ها شد.

راديوي كوچك، حلقه ي ارتباطي ما با بيرون زندان

وجود يك راديوي كوچك ، حلقه ي وصل ما با بيرون زندان بود يك ردايو دو موج كه ساعت 5 بعد ازظهر اخبار استان را ازطريق آن مي شنيديم ، درتاريخ 7 شهريور، اخبار گفت كه درحمله به پايگاهي كه يكي از شهداي فدايي درآن بود اورا كشته اند  ، شهيد محمد مستمند( حسن) توسط بسيجيان لو رفته بود درخانه پدر خود مورد تهاجم پاسداران قرار مي گيرد و به شهادت مي رسد، او كه ازاوايل 59 ازمنطقه فراري بوده و به كردستان رفته بود ، بعد از بيش از يك سال به ديدار پدرش كه بيمار بود آمده بود كه ازطريق عناصر جاسوس حزب اللهي شناسايي شد و پس ازحمله پاسداران به خانه پدري به شهادت رسيده بود.

دراواخر شهريور هم دراخبار ساعت 5 عصرشنيديم كه در درگيري مسلحانه خياباني در شهر رامسريكي از مجاهدان بنام محمد محمد نژاد كشته شد، برادر محمد، مهدي بود كه نزد ما بود واوخبر شهادت برادرش را ازراديو شنيد

مجاهد شهید مهدی محمد نژاد

مجاهد شهید محمد محمد نژاد

بخوبي ياد م است كه وقتي خبر را راديوي رژيم مي گفت چهره اش را نگاه كردم كه چه احساسي به او دست مي دهد، آيا ناراحت و مكدر ميشود ولي هيچ چيز نديد م جز اراده بيشتر درنبرد با پاسداران وشكنجه گران واين برايم درسي بود كه با دستگيري ها ،ضربه ها وشهادتها چطور برخورد كنم.

چند روز بعد هم خبر اعدام برادر بزرگترش فريدون را هم شنيد ، برداشتم اين بود كه ديگر او خودش را آماده مي كند، بسيار متين وصبور بود .

عکس فریدون محمد نژاد وشهیدان دیگر خانواده محمد نژاد

مهدي كه از بستگان مادرم بود مي گفت كه بمدت 45 روز دستم را درسلول انفرادي از پشت بسته بودند ،دستبندفلزي بود ومچ هردودستم زخمي وپوستش كنده شده بود كه اين درد را تشديد مي كرد ،اما مي گفت آن چيزي كه بيشترين فشار را ايجاد مي كرد بازوان بود كه مثل يك تكه گوشت شده بود و هيچ كارآيي نداشت وقتي كه دستم را بازمي كردند كه غذا بخورم يا وضو بگيرم مي گفت كه تقريبا ازدستم نمي توانستنم استفاده كنند چون عضلاتم كار نمي كردند . به اين جهت وقتي كه بعد از اين مدت اورا به بند عمومي آوردند تا چندروز پرستاري كه دربند داشتيم قسمت هاي مختلف دست او را ماساژميداد كه حركت خون شكل طبيعي خود را بگيرد، وعضلاتش از خشكي و بي تحركي دربيايد.

ورود علاء كوشالي به بند و شادي زايد الوصف بچه ها

يك روز ساعت 9 صبح درب بند بازشد اما زندانبان چيزي نگفت بچه هايي كه نزديك درب بودند با احتياط بيرون را نگاه مي كردند كه داستان چيست كه درب بازشده اما كسي چيزي نمي گويد پس ازلحظاتي زندانبان يك ساك كوچك را به نفري كه جنب درب ورودي بند نشسته بود داد بعديك نفر كه داراي موهاي بلند وهمچنين ريش بلندي بود وارد بند شد.

به يكباره يكي داد زد : علاء ،علا ء كوشالي ، به يكباره همه طرف درب وردي هجوم بردند وشادي ونشاط وفوق العاده اي همه را فراگرفته بود، با ور نمي كرديم كه اور ا به نزد ما بياورند همه صف كشيده كه او رادر آغوش بگيرند وببوسند همه ازاينكه علاء دستگيرشده بود ناراحت بودند اما درلحظه ديدار او اين افكار را ازذهن خارج مي كرد، 45 دقيقه طول كشيد كه او مسير 10 متري را طي كند تا جايي بتواند بنشيند ، او نيز كه كمتراز دوماه پيش درمشهد دستگيرشده بود درانفرادي وضعيتي مشابه مهدي محمد نژاد داشت و امروز او را به نزد ما آوردند يك بچه ها گفت آقا علاء مثل ميرزا كوچك خان شديد ،همه عميقا خنديدند و علاء گفت خوب آخر ما رهرو راه اوييم ، پس از يك ساعت كه علا ء دراين شكل وشمايل بود بچه ها اورا اصلاح كرده و او را به وضعيت قبلي اش برگرداندند .

يكي از بچه ها گفت كه ستاد شهر ديگر با آمدن علاءمي تواند نشست خود را بگذارد ديگر همه اينجا هستند!!

 

)  ۹ مهر انتقام كينه توزانه رژيم از مجاهدين در زندان سپاه لاهيجان (

ساعت 1030 صبح اسامي 6 نفر ازبچه ها را دم درب خواندند متوجه نشدم كه چه كاردارند اما لحظاتي بعد ديدم كه بچه ها با آنها دارند خدافظي وروبوسي مي كنند ( مهدي محمد نژاد،  حسن  ربيعي ،جواد باقري ،حميد جاماسبي-اسماعيل هاشمي ،كمال كوشالي,   ....)

از سمت چپ مجاهدان شهید حسن ربیعی واسماعیل هاشمی

وکمال الدین کوشالی ومهدی محمد نژاد

باورم نمي شود كه بچه ها را براي اعدام مي برند ، مبهوتم كه كي اينها را دادگاهي كردند وآيا به اينها گفتند اعدامتان مي كنيم؟ !  كمترازدوماه است كه دراين بند هستم اما چنين چيزي نفهميدم هيچ اشعه اي كه بخواهند كسي را اعدام كنند ، نگرفتم، طاقت ندارم كه بروم با آنها خداحافظي كنم ، اصلا اولين بار است كه مي بينم كه كسي را براي اعدام كردن مي برند. اما ازاينكه قبل ازآخرين ديدار ازاينكه از دست بدهم كه آنها را بغل كنم ميروم نمي دانم چه بايد بگويم ، بعضي بچه ها مي گويند كه سلام ما را به حنيف برسان ،يكي مي گويد كه سلام ما را به معصوم ، .... برسان ،بچه هايي كه اوايل تير اعدام شده بودند كه من هنوز دستگير نشده بودم .لحظات وداع برايم بسيار سخت است ، تلاش مي كنم كه جلوي ريختن اشك را بگيرم و به خود مسلط شوم. اما مي بينم كه آنها راحت هستند وگويا مي دانستند كه بزودي اعدام مي شوند ، يكي مي گويد شما افتخار ما هستيد و ما راهتان را ادامه مي دهيم، مي بينم كه مجاهد شهيد هادي نخجيري( ازشهيدان 10 شهريور 92 اشرف) هم با آنها خداحافظي مي كند ودر گوش آنها چيزي مي گويند و آن مجاهد زنداني هم به او لبخند مي زند ومي گويد كه اين راهي است كه انتخاب كرديم  .

مجاهد شهید هادی نخجیری  از یگان فدائی اشرف نخستین در دیالی عراق که بفرمان خامنه ای جنایتکارو بدست دژخیم قاسم سلیمانی وسپاه تروریستی قدس ومزدوران دست نشانده عراقی شان همراه با ۵۱ مجاهد دیگر دست بسته قتل عام شدند که در زیر عکشهای شهیدان سرفراز اشرف را میبینید

 

من هم مي روم آنها را بغل مي كنم و خداحافظي مي نمايم. لحظاتي بعد آنها را مي برند 10 دقيقه بعد اسامي 5 نفر ديگر را مي خوانند ، ودوباره نيز صحنه هاي دردناك وداع با ياران است نمي توانم كه اينهار ا اينطور آماده و بشاش مي بينم فردا نزد ما نباشند حتي فكر مي كنم كه گلوله به قلب آنها بخورد و تيرخلاص بزنند اما خيلي سخت است كه اين فكر را بكنم و سعي مي كنم كه ذهنم را از آن خارج كنم ، يكي از بچه ها مي گويد كه ما مي رويم اما شما بايد راهمان را ادامه دهيد او عليرضا شاه منصوري است از بچه ها شهسوار ، درمدتي كه آنجا بودم او به من خيلي لطف كرده بود .

عليرضا آيات مختلف ازقرآن و مواردي فرازهايي از نهج البلاغه را برايم مي خواند بعد مي گفت توهم بروبخوان كه مي خواندم و حفظ مي كردم آياتي كه سنت وفا به پيمان، مسئوليت درقبال مردم وقتي كه زيو يوغ حاكمان ستمگر مي روند و .... هربا ر چيزي را مي خواند م يا حفظ مي كردم عليرضا مي گفت خو دت اين را هم بخوان، بعد گفت سوره فجرراهم حفظ كن كه اين كاررا كردم، بعد او نا مه 62 نهج البلاغه را برايم خواند  - اني والله لولقييتهم ما باليت و لستواحشت ..... اين را هم با هم خوانديم گفت مي تواني حفظ كني بدرد آدم مي خورد تلاش كردم كه آنراه هم حفظ كنم ، وبسيار چيزهاي ديگر به من آموخت ، او دانشجوي سال سوم دانشگاه تهران بود، نمي توانستم ديگر سراغ او بروم و خدا حافظي كنم، اما او خودش آمد و بغلم كرد مي دانست تحملش را ندارم ، گفت شايد تو ماندي البته مي ماني يعني زنده مي ماني  ، پايداري بچه ها ومقاومت آنها را به ديگر ياران بگو. لبخند ي محكم زد بطوري كه گونه هايش به عقب جمع شد قلبم با سرعت زيادي ميزد ، گفت به من گفته بودند كه تو محاربي ، من ميروم نزد ديگر شهيدان ، مبهوت بودم و تحمل اين يكي برايم ديگر خيلي سخت بود.

پس از اينها چند اسم ديگر را هم خواندند رضا ماهوان، فيروز رحيميان مهدي محمد نژاد ، عبا س كريم، حميد تنقطار، سياوش نوري – ولي فرهادي ( 4 تير 60) حسن بهنام.

 

 

پدر فیروز شهید بربالای پیکر شکنجه شده فرمانده دلیر مجاهدین فیروز رحیمان

مهدي محمد نژاد از بستگان مادرم است يك ما ه پيش برادر او فريدون محمد نژاد دررشت اعدام شد فريدون ليسانس زبان انگليسي ودبيردبيرستان بود چند روز بعد از او همسر فريدون را هم اعدام ميكنند . ( طاهره  مقدم)

مجاهد شهید فریدون محمد نژاد

مجاهد شهید طاهره مقدم

محمد محمد نژاد فریدون محمد نژاد طاهره مقدم همسر فریدون هادی محمد نژاد ومهدی محمد نژاد

 شهیدان سرفراز خانواده محمد نژاد از لاهیجان

حسن بهنام  به همراه هم تيم خود غفور شنگل نيا پس از خروج ازشهر سياهكل به جنگل ميرفتند اما قبل ازرسيدن به جنگل توسط پاسداران محاصره مي شوند ، حسن مي گفت:

پس از 16 و 17 ساعت دركوهستان وهواي سرد شب رفتيم به خانه يكي از كوهپايه نشينان، اما درآنجا توسط پاسداران محاصره شديم بدليل و جود صاحب خانه وخانواده اش درآنجا من نمي توانستم درگيرشود والا هم من و هم ، هم تيم من مسلح بوديم وبه اين ترتيب حسن دستگير و امروز براي اعدام برده مي شود .

حسن چهره اش، سپيدرو و موهايش خرمايي بوده ،خانواده او كُرد بوده ودرزمان رضا شاه به كوهپايه هاي ديلمان درسياهكل تبعيد شده بودند واينك حسن با تبسمي معصومانه روبه بچه ها مي كند .

«بچه ها بهرحال نوبت ما رسيد ، ما به سوي شهادت مي رويم ،اما مبارزه ادامه دارد وشما ادامه مي دهيد ، ما به هدف ما خواهيم رسيد شهادت ما يكي از مسيرهاي مبارزه ما است ، سازما ن است مسعود است، ما مي رويم واين مبارزه ادامه دارد»

همه درسكوت وسراپا گوش كه كلمات مقدسي از انسانهايي كه همه وجود خود را فداي مردم مي كنند واينگونه بي باكانه بدون اينكه سخنور باشند اما جملاتي مي گويند كه مسيرآينده ديگر يارانشان را هم روشن مي كند هر كس تعهد به ادامه مبارزه مي گيرد كا رندارد كه خودش به كجا ميرود و چه مي شود اصلا با جسم وجانش كاري ندارد به فكر اين است كه مبارزه بايد ادامه پيدا كند ولحظات سخت خداحافظي ووداع . حسن مهربان ومستحكم وصبور درجاي خود مي ايستد وبچه ها سراغ او مي روند واو را با تمام وجودشان مي بوسند به وضوح مي بينم كه اشك از گونه هاي بسياري جاري شده اما هركس سعي مي كند آنرا بپوشاند وكسي هم سرخي پشت پلكهايش را نبيند . آري اين كاروان رهسپار مي شود وتا ساعت 12 ظهر 16 نفر را براي اعدام مي برند ، 15 مجاهد ويك مبارز فدايي خلق بنام جواد باقري . به اين ترتيب شهر لاهيجان كارواني اربهترين فرزندان خود را براي استمرار مبارزه با خميني دژخيم هديه مي كند.

مجاهد شهید حسن بهنام که  در 21 آبان 60 در لاهيجان بدست دژخیمان خمینی  اعدام شد.

 

حسن بهنام درسال  1338 در شهر سياهكل بدنيا آمد، خانواده او از كردهاي كرمانشاه بودند كه درزمان رضا شاه آنها را به منطقه ديلمانات سياهكل تبعيد كرده بودند.

حسن با توجه به منطقه اي كه درآن زندگي مي كرد با جريان فدايي درسياهكل هم آشنا شد واين زمينه اي بود كه با دنياي سياست و فعاليت سياسي آشنا شد.

حسن بعد از اخذ ديپلم در سياهكل به عنوان معلم به استخدام آموزش و پرورش در آمد. او همزمان با شروع تظاهرات عليه ديكتاتوري شاه وارد فعاليت وتظاهرات ها شد و درلاهيجان به فعاليت پرداخت.

بعد از انقلاب به حمايت از مجاهدين پرداخت و وارد تشكيلات شد. حسن بدليل فعاليت پيگير خود برعليه رژيم در لاهيجان مورد تعقيب قرارگرفت.

حسن درتير 1360 به سياهكل رفت و به اتفاق يكي از دوستان خود بنام غفور شنگل نيا تصميم به خروج از سياهكل به جنگل گرفت.

حسن گفت:

«من و غفور تصميم گرفتيم كه با توجه به سطح سركوب و دستگيريها واعدام دوستانمان كه دستگير شدند به جنگل برويم.

به اين جهت در اوايل تير از سياهكل به طرف جنگ رفتيم. پس ازدو روز طي كردن مسير به روستايي رسيديم. بدليل خستگي و نداشتن آذوقه وارد روستا شديم و درخواست خريد مقداري غذا وخوراكي ومحل استراحت كرديم.

صاحبخانه ما را به خانه خود دعوت كرد كه شب نزدشان بمانيم ما هم قبول كرديم، اما گفتيم كه هرچيز را كه به ما بدهد ما پول آنرا به آنها بدهيم.

در بين شب هم گفتيم كه يك نفر از ما استراحت كند بعد بلند شود ونفر دوم استراحت كند كه نسبت به محيط هوشيار باشيم.

هنوز استراحت نكرده بوديم كه ديدم كه از ميان درختان تحركاتي ديده مي شود. تلاش كردم كه ببينم كه اهالي هستند يا غريبه.

كمي دقت كردم ديدم كه ريش دارند، تلاش كردم بروم پايين ببينم كه موضوع چيست؟

ديدم كه تعداد زيادي پاسدار يا كميته چي اطراف خانه را محاصره كردند. صاحبخانه وهمسرش نيز پايين آمدند. من ديگر مطمئن شدم كه براي دستگيري ما آمدند مسلح بودم و سلاح در زير كاپشنم بود. ديدم اگر درگير شويم با شليك آنها صاحبخانه آسيب مي بيند و چه بسا مجروح وكشته شوند.

به اين ترتيب دستگير شديم.

بعد از دستگيري متوجه شدم در مسير حركت ما  كه يك نفر حزب اللهي بود و مرا مي شناخت به سپاه يا كميته اطلاع داد كه ما ازاين مسير رد شديم.

آنها مسيري طولاني را با فاصله تعقيبمان كرده بودند تا اينكه به اين خانه رسيده بودند به اين ترتيب درآن خانه نزديك جنگلي دستگير شديم.

قرار بود شب كمي استراحت كنيم دم صبح، قبل از روشن شدن هوا ازمنطقه خارج شده و به جنگل برويم كه موفق نشديم.»

حسن چون معلم هم بود با مردم و بچه هايشان رابطه زياد داشت وخيلي ها او را مي شناختند.

او چهره اي سرخ گون  و قدي بلند و چارشانه داشت  هيچ اشعه اي از اينكه مي خواهند اعدامش كنند نمي داد. تا آخرين ساعات زندگي خود درهركاري درزندان مشاركت مي كرد  بسيار به دوستان خود علاقه مند بود و من با اينكه او را از قبل نمي شناختم اما شيفته ا و شدم.

حسن چهره خوشرو وخنده رويي داشت و با بچه ها بسيار شوخي مي كرد.

با اينكه در سال 60 ما هيچوقت ملاقات نداشتيم  و اصلا چنين دستگاهي را ه نيفتاده بود اما يك روز حسن را براي ملاقات صدا زدند.

پدرش به ملاقات آمده بود، او به حسن مي گفت يك كاري بكن كه تو را نكشن مي خواهم زنده بماني،

حسن به پدرش كه پيرمرده 86 ساله بود و بزور فارسي حرف مي زد وبيشتر كردي مي توانست صحبت كند گفت: بابا اين ها مي خواهند من آدم فروشي كنم دوستانم را لو بدهم آيا تو اين را مي خواهي پدرش كه متعجب شده بود گفت نه!

اين تنها وآخرين ملاقا ت حسن بود. مدت كمتر از دو ماه با او درزندان بودم.

او نه اينكه خودش بسيار با روحيه و داراي اعتماد به نفس بود بلكه به ديگران نيز روحيه مي داد. 

محيط زندان عرصه كشمكش دائم بين زنداني ودشمن او است.

زندانبان، بازجو، شكنجه گران، تمام هدفشان شكستن زنداني سياسي و تسليم كردن او است.

اين زنداني سياسي است كه تصميم مي گيرد آيا دشمن را شكست دهد ياخير.

زنداني است كه مي تواند دشمن را مغلوب ومايوس كند يا خود را ببازد ودشمن را شاد كند.

زندان محيط جمعي است بنابر اين كسي كه خود با تمام توان خود مي رزمد قدرت مقاومت ديگر زندانيان را نيز بالا مي كشد.

وحسن سمبلي بود كه پيام استقامت و پيروزي بر دشمن را روزانه به ديگرا ن مي داد.

حسن دلاور سرانجام درآبان 60  توسط پا سداران جنايتكار سپاه لاهيجان سربدار شد به آرمان خود كه مقاومت تا به آخر درمقابل دشمن غدار وفادار ماند.

درودهای بی‌پایان بر ستارگان نورافشان آسمان انقلاب ایران

باشد كه دراين جنبش دادخواهي، قاتلان دليرترين فرزندان مردم ايران را به پای عدالت و میز محاكمه بين المللي بكشانيم.

لحظات پرشكوه با علاء

علاء كوشالي كه كانديد سازمان وعنصري بسيار مردمي در شهر بود ودرميان اقشارمختلف مردم ، جوانان ، بازاريان و هواداران جريانات ديگر سياسي محبوبيت زيادي داشت بعد از بردن بچه ها، علاء گفت كه اينها عمدا مرا نبردند مي خواهند كه اول كمال ( برادر كوچك علاء كه آن موقع 16 ساله بود) را اعدام كنند بعد جو را بسنجند كه مي توانند اينجا مرا اعدام كنند يا خير؟

همه ازاينكه علاء را براي اعدام نبرده بودند خيلي خوشحال بوديم اما عميقا هم نگران بوديم كه هرروز ممكن است او راهم  ببرند.

علاء به بچه ها سفارش مي كرد كه اگر كارنداريد زياد دربند سراغ من نياييد چون روي شما حساس مي شوند و بعد مجددا براي شما پرونده سازي مي كنند. حتي من خواستم بروم با علا ء صحبت كنم ازروي ارادتي كه به او داشتم و اين را مايه افتخارخود ميديدم كه گفتند خود علاء گفته نزد من نياييد  اما چون اصرار كردم  نهايتا يك بار گفتند كه درزمان محدود مي تواني بروي با اوصحبت كني .

او كه هميشه تبسمي برلب داشت با هرنگاهش آدم را به سوي خود به شكل عجيبي جذب مي كرد ، ماركسيستهاي زندا ن هم با او خيلي دوست بودند و احترام زياد ي برايش قائل بودند ،علاء باهمه راحت بود بنابر اين همه او را خيلي راحت ، علاء صدا ميزدند فدايي شهيد جواد باقري خيلي به او ارادت داشت ومي گفت مرا كه به زودي اعدام مي كنند مهم نيست مي خواهم بيشتر با علا ء باشم وصحبت كنم.

بعد از بردن بچه ها به خارج از بند صبح متوجه شديم كه بچه ها را اعدام كردند ،اين خبر را پاسداري كه صبحانه را آورده بود اطلاع داد، يك پاسدارجاني هم ازراه دور مي گفت چه شده خيلي نارحت شديد همه رفقايتان را ديشب اعدام شدند و قهقه مي زد.

بچه ها دقايقي بعد بدون اينكه كسي بگويد درداخل اتاق بزرگ به صورت دايره تودايره نشستند و شروع به خواندن سرو د كردند ،« دراين فجر خونين پيامم شهادت .... به خونم به خونم راه خود را مي  گشايم، دررزم وخون جان مي دهم........ به خون شهيدان و پاكان قسم به رزم آوران و دليران قسم. و سرانجام هم سرود آزادي را كه با صداي بسيار بلندي همه مي خواندند پاسداران به وحشت افتادند وجلوي بند دربيرون اتاق بزرگ با سلاح درمقابل زندانيان ايستاده بودند از درز شيشه كاملا ديده مي شدند دست چپ روي قبضه بعضي ها حتي انگشت اشاره روي ماشه . فكر مي كردند كه حتما يك شورشي مي شود . اما از هيچ  ازمزدوري صدايي درنمي آمد  تا 20.5 ساعت بستن پيمان با ياران ودنبال كردن راهشان با سرودهاي انقلابي و حماسي فضايي بود كه بعد ازشهادت بچه ها تنها حس هر مجاهدبود تمام ماركسيستهاي بند هم بودند يك ازشهدا هم از رفقاي ماركسيست بود.

ازاين لحظه به بعد وضعيت بند بطور جدي تغيير كرد با اينكه بند بصورت بسيارقهرمانانه با دشمن مي جنگيد و همه منتظرشهادت بودند اما بايد با يكدستگاه ديگر به مبارزه با دشمن مي پرداختند چون از رفتاردشمن از شليك هوايي ، زدن و.... وارد فازديگر شده بود دشمن مي خواست از شمشير اعدام وسركوب ، وسيله اي برا ارعاب و كوتاه آمدن بوجود بياورد بنابر اين مجاهدين زنداني بايد دربرخورد با پاسداران هم استراتژي مي داشتند  . هرگونه صحبت كردن با پاسداران باد فت فراوان و مرزبندي دقيق با دشمن صورت ميگيرفت، اگر هنگام بازكردن درب، يادادن غذا هر حرف اضافه زدند يا توهين كردند، با آنها برخورد مي كنيم . اگر هنگام دادن غذا توهين كردند ، جوابشا ن را مي دهيم حتي اگر غذا را روي ما قطع كنند . نسبت به برخوردهاي هرج ومرج مابانه ، وورود به داخل بند به هربهانه اي ازطرف دشمن ايستادگي مي كنيم، برخورد با پاسداران راديكاليزه تر شد بعنوان نمونه . وقتي من كارگر و مسوول برخورد بابيرون وپاسداران بودم ، وقتي كه پاسدار غذا آورد وحرف بي ربطي زد كه تكه پراني بود بلافاصله جوابش را دادم يكي ازبچه ها هم واردشد وبا اوبرخورد كرد ، غذا را برگرداندند ومن و آن دوستم را بيرون برده و مورد ضرب وشتم هاي بسيارقراردادند . اين نوع برخود باعث شدكه پاسداران حواسشان را جمع كنند و برخوردشان با قبل خيلي فرق كرد و جرات نمي كردند كه هيچ حرف زائدي بزنند.

خواب آخر

 دوروز بعداز شهادت 16 نفر از بچه ها ي بند ، وقتي كه شب فرارسيد ، وبچه ها استراحت مي كردند ساعت 12 شب درب بند بازشد.  پاسدار جنایتکاری با صدای نکره اش فریاد زد عباس كريم بيايد دم درب!

عباس كارگر بود وتازه استراحت رفته بود . به اين جهت بشدت خسته بود وبسختي متوجه مي شد كه كسي صدايش مي زند. بعد به يكباره پاسدار با صداي بلندونکره تری داد زد، عباس كريم بيا دم درب، تصور نمي كرديم كه براي اعدام ببرند چون تا آنموقع سابقه نداشت كه اين ساعت كسي را بيرون ببرند. عباس خودش فهميد چون مدتي قبل صدايش كرده بودند وگفته بودند كه حكم تو محارب است عباس خيلي راحت با بچه ها خداحافظي كرد ورفت . به اين ترتيب يكي از ميليشياهاي ديگر مجاهدين درلاهيجان پركشيد.

چند بار با اودرزندان صحبت كرده بودم ، از آن همه شفافیت رواني و راحتي در روح وضميرش متعجب مي شدم .عباس از يك خانواده بسيار مرفه بود ،پدرش در بازارتهران بود ويك تاجربزرگ بود درلاهيجان هم بعنوان يك تاجر معروف بود اما فرزند او يك مجاهد افتاده كه تصور مي كردي از محرومترين اقشار اجتماعي است. هيچ وقت دوست نداشت از زندگي مرفه وخانواده اش صحبت شود درحقيقت شخصيت حقيقي خود را از زماني كه با مجاهدين آشنا شده بود بازيافته بود وانتخاب کرده بود که همه چیزش را در راه سازمان وبرادر مسعود که مدافع حقوق وآزادی مردم بود تقدیم کند او به عهدش وفا کرد والگو وآموزگار وراهنمای نسل های بعدی شد .  از خانواده كريم بعد ها دومجاهد ديگر سربدار شدند. یادش گرامی وراه سرخش پر رهرو باد

ديدارآخر

ساعت 5 عصر است چه ماهی یا چه سالی  سال ۶۰یا ۶۱  ،

 درب بند باز مي شود ، سه نفر ازبچه ها را به داخل بند مي آورند ، حسن افتخاربني هاشمي( حسن افتخاري)- حسن  و قاسم پروانه ،  تعجب مي كنيم كه اين بچه ها را چطور به بند برگرداندند .مدتي قبل اين ها را ازبند بيرون برده بودند ومي دانستيم كه آنها را اعدام مي كنند ،اما عجيب بود كه كساني را براي اعدام برده اند به بند برگردانند.

حسن تعريف مي كرد كه به دادگاه بردنمان ، وسوال مي كردند كه شما دراين بند چه كار مي كنيد ، نمي بينيد كه دوستانتان دارند اعدام مي شوند چرا دست از كارهايتان نمي كشيد. وبا خنده اين را تعريف ميكرد، او توضيح ميداد كه دشمن ازوجود اين بند كه سمبل پايداري در اين زندان است خيلي گزيده است ومي خواهد كه هر طور شده اينجا را بشكند با اعدام ، انفرادي،تهديد . حسن مسوول بخش دانش آموزي تشكيلات شهر رشت بود كه بدليل شناخته شدگي اش درشهر رشت در بهمن 59 ا ز رشت به شهر لاهيجان منتقل شده بود و مسوول لاهيجان شده بود. او رادرلاهيجان نمي شناختند حتي هواداران هم اور ا نمي شناختند به جزتعداد كمي از كادرهاي بالاي سازمان درلاهيجان، درلاهيجان نيزتوسط يكي از پاسداران شهر رشت شناسايي ودستگير شده بود . اما بدليل سطح مسوليتش معلوم بود كه او را اعدام مي كنند.  قاسم پروانه ، آن يا ر وارسته ، كه مرگ را همواره به سخره مي گرفت وكساني كه پيام آور مرگ وسردي وزمستان بودند ، هر بار درمعرض برخورد با پاسداران قرار ميگرفت ،آنها را دست مي انداخت، واين كينه حيواني در درون آنها ايجاد مي كرد.

آن دلاوري كه دراوج شكنجه ها وفشار و اعدام ها سعي مي كرد كه برنامه كشتي وآموزش كشتي را ه بياندازد و هميشه محيط خودرا سرشار از شورو مبارزه ، حريف طلبيدن مي كرد، با اينكه دوگلوله كلاشينكف دردست راستش بود اما با يك دست ديگر به بچه ها فنون كشتي را مي آموخت وسالتو آموزش مي داد، « بايد سالتو را خوب ياد بگيريد بايد دشمن حقير و ترسيده را ضربه فني كنيد »

واينك حسن كه فكر مي كردم اعدام شده روبري من است مقدارزيادي بغض كردم سخت است از او چيزي بپرسم ، واصلا درمي گذرم مي خواهم از او بشنوم، نگرانم كه كي اورا ببرند ،حسن اولين مجاهدي است كه بعد ازدستگيري درزندا ن او راديدم ، البته نديدم ، بلكه او را شنيدم ، چون  چشمهايم بسته بود و نگرانم كه نكند آخرين ديدار با او باشد، ازآنطر ف حسن كه بارها وبارها برايمان نشست هاي بخش دانش آموزي را گذاشت:

« بچه ها! هيچ امكاني كم ارزش نيست ، از دوتومن كمك مالي، تا قرض گرفتن يك لباس، گرفتن امكان چاپ، فتوكپي يك تاكسي ، كسي كه كرايه اتاق و خانه اي ازيك مجاهد را بپردازد ، هركه بتواند اتاق ومغازه اش را يك رو ز ويا يك ساعت دراختيار مجاهدين قراردهد. بچه ها بايد مسعود كه آمد همه آتشين استقبال كنيم، حمايت كنيم ، حفاظت تا معلوم شود كه گيلان يعني خانه مجاهدين ،سردارجنگل پيشتاز ما بود . مسعود هم راه اورا ......» همه اينها را درذهن مرور مي كنم باور نميكنم كه ديگر نتوانم او راببينم چيزي نمي گويند اما حس مي كنم كه ديدار آخر است.

آنها گرم صحبت هستند ، قاسم مي گويد كه نمازي هم بخوانيم شايد نماز آخرباشد ،يكهود لم ميريزد. همه فقط ديگر گوش مي كنند هركس ميداند كه هيچ حرفي نمي تواند بهتر ازشنيدن آنها باشد بنابراين همه فقط گوش مي كنند. اما به ناگاه صداي بازشدن  درب بزرگ  سكوت بند را مي شكند. پاسدار مزدور با دادوبيداد صدايشان ميكند ويك نفرديگرهم با اودعوامي كند معلوم است كه بچه ها را براي اينكه به انفرادي ببرند اشتباهي به بند برگردانده بودند وما از نعمت وجودشان فيض برده بوديم، قرار اعدام آنها ساعت2 بامداد بود وهرگز زنداني محكوم به اعدام را بين دوستانشان برنمي گردانند. وما از حماقت و دستگاه درهم و برهم آنها سوده برده وآن دويار لحظات پرشكوهي از رشادت و اوج مجاهدي را با ما تقسيم كرده و به ما هديه  كردند.


پرواز پرشكوه دوخواهر

مهستي دانش حكمت و فرحناز حسندخت

مدتهاست كه ديگر شبها خيلي دير مي خوابيم بسياري ازبچه ها كه حكم اعدام آنها ابلاغ شده و جانيان وقاتلان رژيم ، فرزندان پاكباز مردم را تحت عنوان باغي، منافق ، محارب محاكمه واعدام مي كنند دربيان حكم اعدام از كلمه «محارب » استفاده ميكنند تعداي ازبچه ها كه به آنها محارب گفتند تلاش ميكنند كه قبل از شهادتشان ورفتن  براي اعدام بيدار باشند ، بنابراين اغلب بچه ها با هروضعيت وحكمي تا ساعت يك شب و حتي دوبامداد بيدار هستند .

شب 21 آبان 1360 ، ازبيرون بند صدايي رامي شنوم كه شبيه خواندن قرآن ياسرود است ، لحظاتي بعد صداي يك الي دوخواهررا به گوش ميرسد  ودرادامه  صداي تعداد زيادي اززنان زنداني را كه سرود مي خوانند.

 وقتي دقيق گوش مي سپارم، سرود «تزوالجبال و ولاتزول» را مي شنوم.

 يكي از بچه ها ازلاي شيشه شكسته اي به بيرون نگاه مي كند  تعدادي پاسدارودوماشين و دوخواهر را مي بيند و به ديگران گزارش مي كند ، بعد صداي دادوفرياد وسرود بيشتر ميشود ، دوخواهررا كه از بند خارج مي كنند،يكي ازآنها شروع به خواندن سرود مي كند نفردوم نيز بااو تكرارمي كند سپس همه زنان زنداني اين را تكرار ميكنند، نفرات بند ما به ناگاه با آنها شروع به خواند ن سرود مي كنند ،سروصداي پاسدارن و بدو بدوآنها دربيرون زياد مي شود ودچارهراس مي شوند كه نكند  كه بچه ها ي بند ما بيرون بروند ، تلاش ميكنند كه صحنه را هر چه زودتر جمع كنند. ماشين ها روشن و خواهران را بزور سوار ماشين مي كنند ،بعد صداي سرود مجاهد ميآيد توئي نقطه آرزوهاي خلق .. .... زخود بي خبرشو......صداي باز شدن درب بزرگ زندان را ميشنويم وماشين ها بسرعت ازمحوطه حياط زندان خارج مي شوند .

ازفضاي عمومي وعجله پاسداران وسرود خواندنها متوجه مي شويم كه ممكن است دوخواهر را براي اعدام برده باشند ،همه بيدارند وكسي حاضر نيست بخوابد تا معلوم شود كه موضوع چيست؟ درزندان خميني هرلحظه اش دارو درفش و اعدام و شكنجه است ؛تا مقاومت است رژيم شكنجه مي كند زير شكنجه مي كشد بدار مي كشد وانفرادي است بعد اعدام ؛ اما درمقابل مقاومت نسل مجاهد ونسل  مسعود عاجزاست هرروز اعدام و تهديد به اعدام وشكنجه اما اين سيل خروشان مقاومت ومبارزه  را، سيل بندي نيست.

يكي از بچه ها كه ديگر صحنه هاي خروج خواهران زنداني را از سلول انفرادي ديده برايم تعريف مي كند : من از سروصدا و هرج ومرجي كه دربيرون سلول وحياط زندان ايجاد شده بود بيدارمانده بودم ازسوراخ محل كليد درب سلول بيرون رانگاه مي كردم ؛ حوالي ساعت 2.30 بامداد ديدم كه درب وردي زندان كه درفاصله 70 متري من وتقريبا روبرويم بود بازشد؛ يك ماشين آمبولانس و يك خودروي سواري پاسدارها كه احتمالا بنزبوده وارد محوطه دروني زندان سپاه شدندـازماشين عقبي ؛ فرمانده سپاه و فرمانده عمليات سپاه كه مزدوري بنام عباس تدريسي بود خارج شدند؛ فرمانده سپاه دژخيمي بنام احمد ي بود ؛ دوپاسدار درب آمبولانس را بازكرده وازعقب آن ؛ برانكادي را خارج كردند ديدم كه پيكري روي آن قراردارد كه پتويي روي آن انداختند: يك برانكاد ديكر را نيز ازآمبولانس بيرون كشيدند و جسد دوم نيز روي برانكاد بود و آنرا به قسمتي بردند كه من ديگر ديد نداشتم.

ديدم كه فرمانده سپاه به طر ف سلولي كه درآن بودم نزديك مي شود .بعد كمي راه خود را كج كرد وسراغ شير آبي رفت وكلت خودرا از لباسش بيرون آورد و زير شيرآب برد بدليل اينكه نورلامپ بالاي سر شير آب بود ديدم كه خون روي كلت را دارد مي شويد.ديگر همه چيز برايم روشن شد ، خواهرها را اعدام كرده و با كلتش تير خلاص زده و آمده بود كه آثار جنايتش را با آب پاك كند.

دوزنداني ، مهستي دانش حكمت و فرحناز حسندخت بودند.

دوستم ادامه مي دهد: من خواهر فرحنازرا مي شناختم او هم شهري من واهل سياهكل  ومحصل بود و از خواهران فعال هوادارمجاهدين در سياهكل بود. مهستي دانش حكمت اهل لاهيجان ودانشجوبود وازخواهران مسئول شهرلاهيجان بود . فرياد خشم و مقاومت اين خواهران چنان وحشتي قبل از انتقال آنها به بيرون زندان ايجاد كرده بود كه با توجه به محوطه بزرگ بيروني زندان سپاه دوخودرو كه با عجله داشتند ازآنجا خارج مي شدند نزديك بود با هم تصادف كنند، پاسداران سراسيمه فقط ميخواستند كه ارتباط اين دومجاهد را ازديگر خواهران وياران شان درزندان قطع كنند. وبه اين ترتيب شهر لاهيجان اولين خواهران شهيد را تقديم مبارزه عادلانه مردم ايران با رژيم خونريز خميني كرد.

با یاد مجاهد شهید مهستی دانش حکمتی

مجاهد شهید مهستی دانش حکمتی
مجاهد شهید مهستی دانش حکمتی

محل تولد: لاهیجان
شغل: دانشجو
سن: 20
تحصیلات: دانشجو
محل شهادت: لاهیجان
تاریخ شهادت: 21-9-1360
محل زندان: سپاه لاهیجان

زندگینامه شهید


مجاهد شهید مهستی دانش‌حکمتی در سال۱۳۴۰ در لاهیجان بدنیا آمد. تحصیلات ابتدایی و متوسطه را در آن شهر به پایان رساند و برای ادامهٔ تحصیل در رشتهٔ دندانپزشکی دانشگاه ملی به تهران رفت.

در دوران قیام ضدسلطنتی مهستی فعالانه شرکت داشت اما مهستی به آرزوی خود رسید، آنجا که با سازمان مجاهدین آشنا شد و مبارزهٔ آگاهگرانه و افشاگرانهٔ خود را در به‌عنوان یک میلیشیای مجاهد خلق از سال۵۸، با انجمن دانشجویان دانشکده‌اش شروع کرد. مبارزه‌یی که دو سال و نیم با رنج و فداکاری او و یاران میلیشیایش بطول انجامید اما خمینی بنای کشتن آزادی‌ها را داشت.

بعد از ۳۰خردادسال۶۰ و اعدام گروه گروه از مجاهدین و میلیشیای مجاهد خلق، مهستی که یک میلیشیای مجاهد خلق بود در هفتهٔ اول مردادماه۶۰ در پایگاه محل اقامتش دستگیر شد.

از همان ابتدای دستگیری مزدوران که می‌دانستند او اطلاعات زیادی دارد، وی را به زیر شدیدترین شکنجه‌ها بردند، اما مهستی قهرمان، جسور و قاطع، ضمن دفاع از سازمان و آرمانهایش هرگز لب رازدارش را باز نکرد و دژخیمان را در برابر ارادهٔ خودش به زانو درآورد.

خواهر مجاهد افسر ساعتچی در خاطرات زندانش از این مجاهد خلق نوشته است: ”۳-۴ روز پس از دستگیری‌اش او را در راهروی قسمت بازجویی زندان سپاه لاهیجان دیدم. آن‌قدر او را با کابل و قنداق تفنگ زده بودند که قابل شناسایی نبود و قادر نبود روی دوپایش راه برود و چهار دست و پا راه می‌رفت.

به او گفتم مهستی! خودت هستی؟ گفت: آره، در اولین فرصت سر پا راه می‌روم چون این مزدوران از این‌گونه راه رفتن من (چهار دست و پا) هم لذت می‌برند...

یکی از مزدوران که از مهستی خیلی کلافه شده بود به او می‌گفت: ”تو به تنهایی چند نگهبان می‌خواهی!“، در مورد مهستی مزدوران رژیم انواع شکنجه‌ها و... را آزمایش کردند تا شاید ذره‌یی بتوانند او را در هم بشکنند، اما هر بار این مزدوران و شکنجه‌گران و حاکم شرع و دادستان ضدانقلابی بودند که در هم شکسته و مأیوس و... اتاق بازجویی را ترک می‌کردند.

یکبار که او را برای شکنجه برده بودند وقتی برگشت از لحظاتی که زیر شکنجه داشت برایم اینطوری تعریف کرد: ”هیچ قدرت دفاعی نداشتم، هر عکس‌العملی نشان می‌دادم، دژخیمان بدتر و هیستریک‌تر واکنش نشان می‌دادند و حریص‌تر به من حمله می‌کردند. با خودم گفتم مهستی مقاومت کن و همه نقشه‌هایشان را در هم بریز!“ و در حالی‌که در بیان این حالات اشک در چشمانش جمع شده بود گفت: ”به هیچ چیز جز هدف و آرمانم و مردمم فکر نمی‌کردم... از تمام توان‌ام، تمام انگیزه‌ام، تمام عشقم به سازمان، تمام سوگندهایی که با شهیدان داشتم و تمام کینه‌ام به جلادان خمینی و خود خمینی رذل را در خودم جمع کردم و محکم تفی به‌صورت قربانی و کریمی جلاد انداختم. . ». و در ادامه با صدایی قاطع و مستحکم رو به این جلادان گفت: ”بی‌شرفها حیا کنید، آیا فکر می‌کنید که با این رذالت‌پیشگی‌ها، ارادهٔ زن مجاهد خلق را می‌توانید در هم بشکنید؟ حال می‌توانید هر چه رذالت‌پیشگی دارید، آزمایش کنید!“ بعد هم با صدایی غرا فریاد زد: ”بیچاره شب‌پرستان، تیغ به کف، هلهله زن با نسل ایمان و با سلالهٔ خورشید چه خواهند کرد».

آذر ماه سال۶۰ بود، تا آن تاریخ همگی ممنوع‌الملاقات بودیم و فقط یکبار به مهستی به‌دلیل فشارهای خانواده‌اش ملاقاتی کوتاه داده بودند.

در این ملاقات پدر مهستی ابتدا از وی خواست که کمی در مقابل دژخیمان کوتاه بیاید، مهستی در حالی‌که احترام پدرش را نگهداشت رو به وی با قاطعیت گفت: «پدر اگر جان دخترتان برایتان این‌قدر عزیز است ولی بدانید که مابه‌ازای چیزی که از من می‌خواهید، هزاران دختر دیگر را که عزیزترینهای این نسل هستند از دست خواهید داد. از شما این درخواست شایسته نیست، هرگز! و پدر مهستی که صلابت و جسارت دخترش مهستی را دید با احساس غرور گفت این را بدان که به تو افتخار می‌کنم! و مزدوران وی را با ضرب‌وشتم از پدرش جدا کردند. سرانجام صبح روز ۲۳ آذرماه، از پشت بلندگوی زندان نام مهستی اعلام شد که سکوتی تمام وجود مهستی را فرا گرفت، به‌زور خود را به سلول رساند و گفت باید لباس میلیشیایی‌ام را بپوشم. در تمام این احوال رو به بچه‌ها سفارش مقاومت می‌کرد. وقتی که چندتن از بچه‌ها در هنگام جدایی از او، از این‌که خودشان زنده می‌ماندند، ابراز ناراحتی می‌کردند، مهستی می‌گفت: «من سلامهای شما را به حنیف و شهیدان می‌رسانم و شما هم سلامهای خاص مرا به برادر مسعود برسانید».

آن شب مهستی را به همراه شیرزن مجاهد دیگر به‌نام فرحناز حسن‌دخت ۱۸ساله و اهل سیاهکل برای اعدام بردند.

یکی از برادران زندانی که آن زمان در زندان سپاه لاهیجان بود می‌گفت این دو شیرزن تا هنگام سحر با هم سرودهای سازمان و اشعار انقلابی را با صدای غرا می‌خواندند و لحظه‌ای این صدا قطع نمی‌شد. آن‌قدر این سرود خواندنشان و شعارهایی که می‌دادند ابهت داشت که تمام بند برادران زندانی تا صبح بیدار بودند و با آنها همراهی می‌کردند. نزدیک سحر و اذان صبح وقتی آنها را برای اعدام می‌بردند صدای شعارهایشان قطع نمی‌شد. آنها مستمر شعار می‌دادند: ”نصر من‌الله و فتح قریب. “ ـ ”مرگ بر خمینی“ ـ ”یاران بدرود ـ مقاومت کنید“ ـ ”مرگ ظالمان ظالمان ظالمان ـ سخت و بی‌امان، بی‌امان، بی‌امان“ ـ ”سلام بر آزادی“

یکی از خواهران همبندی مهستی نقل می‌کند «مهستی خیلی بیسکوییت دوست داشت، صبح روز بعد از ا عدام، یکی از مزدوران رژیم در بند خواهران زندانی را باز کرد و بسته بیسکوییتی را به درون بند پرتاب کرد. بدون آن‌که رمز و راز اون را بداند.

بچه‌ها که تازه خواندن سرود قسم و میهن شهیدان را به‌مناسبت شهادت این دو شیرزن تمام کرده بودند، بسته بیسکوییت را تا انتها باز کرده و در ته آن یادداشتی را که مهستی با خطی خوش نوشته می‌بیند. او نوشته بود: ”شیرینی شهادت مهستی و فرحناز، یاران بخورید! نوش جانتان!“ .

برادر مجاهدی به‌نقل از یک پزشک نقل کرد: «یکی از پزشکان بیمارستان لاهیجان مستقیماً به من گفت رازی را در سینه دارم که نمی‌دانم به کی بگویم. مرا تهدید کرده‌اند که اگر لب باز کنم حکمم اعدام است و بعد ادامه داد ولی این را باید به سازمان مجاهدین برسانم. وی گفت روز بعد از اعدام مهستی و فرحناز، پیکرهای پاک این دو شهید را به پزشکی قانونی بردند که دکتر برای آن جواز دفن صادر کند، وقتی اجساد را معاینه می‌کند، علاوه بر آثار شکنجه‌های وحشیانه بر بدنشان، می‌بیند که جلادان خمینی مهستی و فرحناز را قبل از اعدام مورد تجاوز وحشیانه قرار دادند“ .

درود بر این مجاهدان سرفراز و پایدار.

 

 

یادش گرامی و راهش پر رهرو باد
با ارسال تصاویر و زندگینامه شهید، ما را در تکمیل شناسنامه شهیدان یاری رسانید. >>> تلگرام مجاهد: @mojahedin_org

 

خاطرات


خاطره‌ای از اعدام دو زن مجاهد خلق (مهستی دانش حکمت و فرحناز حسندخت) در زندان لاهیجان

مجاهد خلق اکبر کاظمی از مشاهداتش در شب شهادت این  دو خواهر قهرمان نقل می‌کند: 

یکی از شبهای آذرماه ۱۳۶۰ بود و از بیرون بند صدایی را می شنوم که شبیه خواندن قرآن یا سرود است، لحظاتی بعد صدای یک یا دو خواهر به گوش می‌رسد و در ادامه صدای تعداد زیادی از زنان زندانی، که سرود می‌خوانند. وقتی دقیق گوش می‌سپارم، سرود «تزوالجبال ولاتزول» را می‌شنوم. اگر کوهها بلرزند تو ملرز.

یکی از بچه‌ها از لای شیشه شکسته‌ای به بیرون نگاه می‌کند تعدادی پاسدار و دو ماشین و دو خواهر را می‌بیند، بعد همهمه داد و فریاد و سرود که با هم قاطی شده بود، بیشتر می‌شود. اما نهایتاً این بانگ سرود است که اوج می‌گیرد، این دو خواهر را از بند خارج می‌کنند، یکی از آنها شروع به خواندن سرود می‌کند. نفر دوم نیز با او همراهی می‌کند. سپس همه زنان زندانی این را تکرار می‌کنند.

 نفرات بند ما، نیز به آنها می‌پیوندند لحظاتی وصف ناپذیر که انسان در فدا کردن چه قلّه‌هایی را طی نمی‌کند، شور و ناقوس مقاومت و پایداری، دشمن زبون را به وحشت می‌اندازد در گوشه حیات زندان، دو پاسدار کلاشینکف به دست آماده هستند. دقایقی بعد چند نفر به آنها اضافه می‌شود، سر و صدای پاسداران و بدو بدو آنها در بیرون زیاد می‌شود و دچار هراس می‌شوند که نکند بچه‌های بند ما بیرون بریزند. تلاش می‌کنند که صحنه را هر چه زودتر جمع کنند. ماشینها روشن و خواهران را به‌زور سوار ماشین می‌کنند، بعد صدای سرود مجاهد به گوش می‌رسد... صدای باز شدن در بزرگ زندان را می‌شنویم و ماشینها به‌سرعت از محوطه حیاط زندان خارج می‌شوند لحظاتی سکوت است که همه جا را فرا می‌گیرد.

از فضای عمومی و عجله پاسداران و سرود خواندنها متوجه می‌شویم که ممکن است دو خواهر را برای اعدام برده باشند، همه بیدارند و کسی به خوابیدن فکر نمی‌کند. 

یکی از بچه‌ها، که صحنه هایِ خروج خواهران زندانی را از سلول انفرادی دیده برایم تعریف می‌کند: من از سر و صدا و هرج و مرجی که در بیرون سلول و حیاط زندان ایجاد شده بود بیدار مانده بودم از سوراخ محل کلید درِ سلول، بیرون را نگاه می‌کردم؛ حوالی ساعت ۲.۳۰ بامداد دیدم که در ورودی زندان که در فاصله ۷۰ متری من وتقریباً روبه‌رویم بود باز شد؛ یک ماشین آمبولانس و یک خودروی سواری پاسدارها که احتمالاً بنز بوده وارد محوطه درونی زندان سپاه شد. ازماشین پشتی؛ فرمانده سپاه و فرمانده عملیات سپاه که مزدوری به‌نام عباس تدریسی بود خارج شدند. فرمانده سپاه دژخیمی به‌نام احمدی بود. دو پاسدار در آمبولانس را باز کرده و از عقب آن؛ برانکاردی را خارج کردند دیدم که پیکری روی آن قرار دارد که پتویی روی آن انداختند: یک برانکاد دیگر را نیز از آمبولانس بیرون کشیدند و جسد دوم نیز روی برانکاد بود و آنرا به قسمتی بردند که من دیگر دید نداشتم. 

اینها پیکر کسانی است که گفتند که اگر کوه‌ها بلرزند ما سر اصول و آرمان خود ایستاده‌ایم و عقب‌نشینی نمی‌کنیم این است رسم وفا به پیمان، در مکتب مجاهد خلق.

دو زندانی شهید، مجاهدان خلق مهستی دانش حکمت و فرحناز حسندخت بودند.

دوستم ادامه می‌دهد: من خواهر فرحناز را می‌شناختم او هم شهری من و اهل سیاهکل و محصل بود و از خواهران فعال هوادار مجاهدین در سیاهکل بود. مهستی دانش حکمت اهل لاهیجان و دانشجو و از خواهران مسئول شهر لاهیجان بود. به این ترتیب شهر لاهیجان دو زن مجاهد دیگر را نیز تقدیم مبارزه عادلانه مردم ایران با رژیم خون‌ریز خمینی کرد.

 

با یاد مجاهد شهید فرحناز حسندخت

مجاهد خلق فرحناز حسندخت
مجاهد خلق فرحناز حسندخت

محل تولد: لاهیجان
شغل: دانش آموز
سن: 18
تحصیلات: دبیرستان
محل شهادت: لاهیجان
تاریخ شهادت: 23-9-1360
محل زندان:

زندگینامه شهید


میلیشیای شهید فرحناز حسندخت در سال۱۳۴۲ در سیاهکل به دنیا آمد، او در جریان قیام ضدسلطنتی در ۲۲بهمن ۵۷ پس از مطالعه دفاعیات و زندگینامهٔ شهدای مجاهدین با اهداف آنها آشنا شده بود.

او در تمامی تشکلها و تجمعات هواداران سازمان شرکت می‌کرد و به روستائیان، برنجکاران، چایکاران و... در هر جایی که نیاز بود حضور می‌یافت و کمک می‌کرد.

فرحناز در جریان تهاجم مزدوران سپاه به یکی از پایگاههایی که او در آنجا بود، دستگیر و روانهٔ شکنجه‌گاههای رژیم آخوندی شده بود. دژخیمان خمینی شب قبل از اعدام مجاهد قهرمان فرحناز حسن‌دخت، او را به سلول انفرادی منتقل می‌کنند.

یکی از برادران مجاهد در مورد شهادت مجاهد شهید فرحناز حسندخت و همرزمش مهستی دانش‌حکتمی می‌گوید: «دقایقی بعد از نیمه‌شب با سروصدایی که از بند خواهران می‌آمد، متوجه آن طرف شدیم. بند آنها با ما حدود ۵۰متر فاصله داشت و در آن بند درست روبه‌روی بند ما باز می‌شد. پاسداران دو شیرزن مجاهد را صدا کرده بودند و هنگامی که داشتند آنها را از بند خارج می‌کردند صدای رسای فرحناز حسندخت و مهستی دانش‌حکمتی را ما در بند خودمان به‌وضوح می‌شنیدیم که فریاد می‌زدند و خطبه ۱۱ نهج‌البلاغه را می‌خواندند: تزول‌ الجبال و لاتزل. در میان تکرار این خطبه، شعارهای دیگر پیاپی به‌طور کاملاً واضحی به گوش می‌رسید: درود بر رجوی، بچه‌ها مقاومت کنید، پیروزی از آن ماست، زنده‌باد آزادی. تحت تأثیر این مقاومت قهرمانانه ما هم همان موقع تمام بچه‌های بند را بیدار کردیم و یکصدا سرود خواندیم و شعار دادیم.

برادر مجاهد دیگری به‌نقل از یک پزشک گفت: «یکی از پزشکان بیمارستان لاهیجان مستقیماً به من گفت رازی را در سینه دارم که نمی‌دانم به کی بگویم. مرا تهدید کرده‌اند که اگر لب باز کنم حکمم اعدام است و بعد ادامه داد ولی این را باید به سازمان مجاهدین برسانم. وی گفت روز بعد از اعدام مهستی و فرحناز، پیکرهای پاک این دو شهید را به پزشکی قانونی بردند که دکتر برای آن جواز دفن صادر کند، وقتی اجساد را معاینه می‌کند، علاوه بر آثار شکنجه‌های وحشیانه بر بدنشان، می‌بیند که جلادان خمینی مهستی و فرحناز را قبل از اعدام مورد تجاوز وحشیانه قرار دادند».

 

یادش گرامی و راهش پر رهرو باد
با ارسال تصاویر و زندگینامه شهید، ما را در تکمیل شناسنامه شهیدان یاری رسانید. >>> تلگرام مجاهد: @mojahedin_org

 

خاطرات


خاطره‌ای از اعدام دو زن مجاهد خلق (مهستی دانش حکمت و فرحناز حسندخت) در زندان لاهیجان

مجاهد خلق اکبر کاظمی از مشاهداتش در شب شهادت این  دو خواهر قهرمان نقل می‌کند نویسنده کتاب بهار نافرجام : 

یکی از شبهای آذرماه ۱۳۶۰ بود و از بیرون بند صدایی را می شنوم که شبیه خواندن قرآن یا سرود است، لحظاتی بعد صدای یک یا دو خواهر به گوش می‌رسد و در ادامه صدای تعداد زیادی از زنان زندانی، که سرود می‌خوانند. وقتی دقیق گوش می‌سپارم، سرود «تزوالجبال ولاتزول» را می‌شنوم. اگر کوهها بلرزند تو ملرز.

یکی از بچه‌ها از لای شیشه شکسته‌ای به بیرون نگاه می‌کند تعدادی پاسدار و دو ماشین و دو خواهر را می‌بیند، بعد همهمه داد و فریاد و سرود که با هم قاطی شده بود، بیشتر می‌شود. اما نهایتاً این بانگ سرود است که اوج می‌گیرد، این دو خواهر را از بند خارج می‌کنند، یکی از آنها شروع به خواندن سرود می‌کند. نفر دوم نیز با او همراهی می‌کند. سپس همه زنان زندانی این را تکرار می‌کنند.

 نفرات بند ما، نیز به آنها می‌پیوندند لحظاتی وصف ناپذیر که انسان در فدا کردن چه قلّه‌هایی را طی نمی‌کند، شور و ناقوس مقاومت و پایداری، دشمن زبون را به وحشت می‌اندازد در گوشه حیات زندان، دو پاسدار کلاشینکف به دست آماده هستند. دقایقی بعد چند نفر به آنها اضافه می‌شود، سر و صدای پاسداران و بدو بدو آنها در بیرون زیاد می‌شود و دچار هراس می‌شوند که نکند بچه‌های بند ما بیرون بریزند. تلاش می‌کنند که صحنه را هر چه زودتر جمع کنند. ماشینها روشن و خواهران را به‌زور سوار ماشین می‌کنند، بعد صدای سرود مجاهد به گوش می‌رسد... صدای باز شدن در بزرگ زندان را می‌شنویم و ماشینها به‌سرعت از محوطه حیاط زندان خارج می‌شوند لحظاتی سکوت است که همه جا را فرا می‌گیرد.

از فضای عمومی و عجله پاسداران و سرود خواندنها متوجه می‌شویم که ممکن است دو خواهر را برای اعدام برده باشند، همه بیدارند و کسی به خوابیدن فکر نمی‌کند. 

یکی از بچه‌ها، که صحنه هایِ خروج خواهران زندانی را از سلول انفرادی دیده برایم تعریف می‌کند: من از سر و صدا و هرج و مرجی که در بیرون سلول و حیاط زندان ایجاد شده بود بیدار مانده بودم از سوراخ محل کلید درِ سلول، بیرون را نگاه می‌کردم؛ حوالی ساعت ۲.۳۰ بامداد دیدم که در ورودی زندان که در فاصله ۷۰ متری من وتقریباً روبه‌رویم بود باز شد؛ یک ماشین آمبولانس و یک خودروی سواری پاسدارها که احتمالاً بنز بوده وارد محوطه درونی زندان سپاه شد. ازماشین پشتی؛ فرمانده سپاه و فرمانده عملیات سپاه که مزدوری به‌نام عباس تدریسی بود خارج شدند. فرمانده سپاه دژخیمی به‌نام احمدی بود. دو پاسدار در آمبولانس را باز کرده و از عقب آن؛ برانکاردی را خارج کردند دیدم که پیکری روی آن قرار دارد که پتویی روی آن انداختند: یک برانکاد دیگر را نیز از آمبولانس بیرون کشیدند و جسد دوم نیز روی برانکاد بود و آنرا به قسمتی بردند که من دیگر دید نداشتم. 

اینها پیکر کسانی است که گفتند که اگر کوه‌ها بلرزند ما سر اصول و آرمان خود ایستاده‌ایم و عقب‌نشینی نمی‌کنیم این است رسم وفا به پیمان، در مکتب مجاهد خلق.

دو زندانی شهید، مجاهدان خلق مهستی دانش حکمت و فرحناز حسندخت بودند.

دوستم ادامه می‌دهد: من خواهر فرحناز را می‌شناختم او هم شهری من و اهل سیاهکل و محصل بود و از خواهران فعال هوادار مجاهدین در سیاهکل بود. مهستی دانش حکمت اهل لاهیجان و دانشجو و از خواهران مسئول شهر لاهیجان بود. به این ترتیب شهر لاهیجان دو زن مجاهد دیگر را نیز تقدیم مبارزه عادلانه مردم ایران با رژیم خون‌ریز خمینی کرد.


تصاویر یادگاری


 

مجاهد شهید فرحناز حسندخت

 

تصویر مزار شهید


 

مزار فرحناز حسندخت

 

بردن همه زندانيان در سرماي آذرماه به حياط زندا ن كه باران هم مي باريد

 

آذر 60 ساعت بعد ازساعت 6 صبح به ناگاه صداي ضربه اي شديدي شنيدم كه به درب بند وارد شد بخشي از شيشه هاي آن خورد شدو سه پاسدار به ورودي درب آمدند و بدون اينكه چيزي بگويند سلاح كلاشينكف را كه دردستشان بود به طرف بچه ها گرفتند ،قبل از آن سنگ هاي كه پرتاب كرده و شيشه قسمت بالايي درب را خورد كرده بود كه قطعات شيشه به داخل اتاق بزرگ پرت شده بود و 2 نفر از بچه ها ا زناحيه صورت ودست زخمي شده بودند . معلوم بود كه دنبال بهانه اي هستند كسي چيزي نگفت اينها ازقسمت وردي درب خارج شدند اما درب را نبستند ، يكي از زنداني ها كه از مسولين مجاهدين درشهر لاهيجان بود را صدا كردند و گفتند كه همه بچه ها بايد بيايند بيرون . همه قبول كرديم كه برويم بيرون . همه با حداقل لباس بيرون رفتيم ، مي دانستيم كه ميخواهند درگيري مصنوعي ايجاد كنند كه شليك كنند... خواستيم بهانه را ازآنها بگيريم . باتوجه به كمبود لباس بچه ها وسرماي زياد هوا اغلب مي لرزيديم چون اغلب با يك پيراهن معمولي بيرون رفته بوديم .

بهانه آنها اين بود كه شما ها بيرون را نگاه مي كنيد و ما راتحت كنترل داريد و اين كارممنوع است. پس از سه ساعت همه را به داخل آوردند واضح است كه يك سري بچه ها بخاطر دماي پايين هوا سرماخورده بودند . اما موضوع اصلي اين بود كه مي خواستند كه فشارهاي مختلف را روي بند آزمايش كنند ، چون بند ي را كه تا بحال ظرف 5 ماه شهيدان بسياري داده بود وهمچنان مقاوم بود را مي خواستند بشكنند ، چون اين بند منشأ انگيزه براي همه زندانيان بندهاي وسلول هاي مختلف بود . ببش از 400 نفر زنداني دراين زندان بود كه كنترل اين همه زنداني برايشان خيلي سخت بود. روشن بود كه اقدام آنها يك عمل منفعلانه بود ونمي دانستند كه مقاومت مجاهدين را كه براحتي براي هرنوع شكنجه واعدام آماده بودند درهم بشكنند و دست به اين  كار زده بودند كه شايد اين  شيوه تاثيري در پايين كشيدن روحيه زندانيان داشته باشند. اما بعد از يك ساعت بچه ها جمع شدند و شروع به خواندن سرود هاي سازمان ، از جمله ،جبهه رهائي. بخونم .... كردند.

آذر 60  اعدام دو مجاهد ين سرفراز( رضا ماهوان –فيروز رحيميان)

حوالي ظهر 29 آذر 60 دو نفر از بچه ها را از بند خارج كردند ، رضا ماهوان ، فيروز رحيميان ؛ رضا ماهوان ، از كادرهاي مشهد بود كه دراواخر  سال 59 به تشكيلات گيلان منتقل شده بود ، او ازمسؤلين شاخه گيلان بود كه در تير ما ه سال 60  در يك خانه تيمي در شهر لنگرود دستگير شده بودند.

فيروز مي گفت: بعد از مجموعه درگيريها در شهر رشت و عمليات ها ودرگيريهايي كه درخانه تيمي ها داشتيم سازمان تصميم گرفت كه فرمانده جليل( رضا ماهوان) را از مركزاستان خارج كند بنابر اين ما قرار شد به شرق گيلان بياييم ابتدا به لاهيجان ورودسررفتيم ،نهايتا به شهر لنگرود رفتيم، درچند شب به صور ت پراكنده جاهاي مختلف بوديم اما نهايتا يك خانه اي اجاره كرديم كه داراي حيات بزرگ وخانه قديمي اين شهر بود. بدليل كوچك بودن شهر و اينكه چهره هاي ما زياد به مردم بومي نمي خورد بخصوص فرمانده جليل. درتمام 24 ساعت شبانه روز درآماده باش بوديم كه درمقابل هر وضعيت پيش بيني نشده آماده باشيم چند روز آنجا بوديم احساس مي كرديم كه مكان مناسبي نيست اما نمي توانستيم جاي مناسب تري پيدا كنيم . چند شبانه روز آنجا بوديم ، دريك شب حوالي ساعت 1130 دقيقه شب احساس كردم كه صداهايي مي آيد وقطع مي شود . صداي خودرو هم مي شنيدم اما قطع مي شد. من كه درحياط بودم سعي كردم كه از گوشه اي از ديوار بالا بروم ببينم كه در دورو برِما چه خبر است  متوچه شدم كه از دوطرف ترددات زيادي است و سايه هايي هم مي بينم كه متحرك است ، كمي دوربود مطمئن نبودم كه هدف ما باشيم ، سعي كردم كه از ديوارقسمتي ديگر بيرون را كنترل كنم ديدم كه نفرات بيشتري از اين طرف دارند طرف ما با احتياط و خميده ،خميده مي آيند وديد باني هم مي دهند مطمئن شدم كه ما خود هدفيم جليل هم كه متوجه شده بود كه تحركاتي است بيرون آمد من ديدم كه اگر ما داخل باشيم با توجه به اينكه از چندطرف محاصره هستيم حتما دستگيري مي شويم يا اينكه نارنجك مي اندازند و محيط عمل ما محدود مي شود يا زخمي ميشويم وممكن است نتوانيم درگيرشويم ، فورا به جليل گفتم كه شما بايد ازخانه برويد بيرون من ازگوشه اي ازديوارشما را مي گذارم بالاي ديوار ، توبپر پايين من پشتيبان آتش تو مي شوم بعد از شما هم من پشت سرت مي آيم،او قبول نمي كرد كه درهروضعيتي هر كار ي را باهم بايد بكنيم گفتم من وظيفه ام حفظ شما است واين را سازمان گفته كه تومحافظ فرمانده جليل هستي ، به هرحال مجبورش كردم كه قبول كند اين صحبت و هماهنگي ما چند دقيقه طول كشيد،  تا اينكه جليل را بلند كردم كه ازديوار بيرون بفرستم ديدم كه پاسدارن خيلي نزديك شدند واگر بپرد پايين مي بينند و اورامي زنند به سمت ديگر ديوار خانه رفتم ديدم وضعيت همينطور است سه چهار جا را نگاه كردم ديدم كه حلقه محاصره تنگ تر مي شود نهايتا تصميم گرفتيم كه بيشتر تاخيرنكنيم اول جليل بعد خودم ازديوارپايين پريدم اما بلافاصله محاصره شديم . بعد متوجه شديم كه آنها اتفاقي آنجا نيامده بودند و خانه قبلا لو رفته بود، هر چند نمي دانستند كه چه كساني آنجا هستند اما مي دانستند كه ازمجاهدين و مسلح هستند به همين جهت مدتي آنجا را زير نظرداشته وشناسايي كرده بودند بعد با طراحي نيروهاي زيادي را آورده ومنطقه را محاصره كرده وبه اين ترتيب دستگير شديم.

رضا ماهوان اهل مشهد و فيروز رحيميان ازفرزندان مردم رامسربود كه در لاهیجان بدست دژخیمان خمینی بعد از شکنجه های وحشیانه وشکستن دست وگردنش راز دار ووفادار ماند ولب نگشود  تیرباران شد  

کودک ۸ ماهه فیروزناصر وپدر فیروز بر سر پیکر شکنجه شده وتیرباران شده فیروز

دوبرادر او دردرگيري با پاسداران بعد ازشهادت فيروز به شهادت رسيده بودند و برادر ديگر فيروز ، «مجاهد شهيد بهروز رحيميان در ليبرتي بدليل محاصره ضدانساني پزشكي درحاليكه عمل قلب بازكرده بود اما امكان كنترل نوبتي و چك توسط پزشك متخصص نمي دادند كه در سال 93 درليبرتي فوت نمود»

قبل ازبردن آنها براي اعدام ، رضا ( جليل) گفت كه سازمان ازسالهاي قبل از انقلاب مسئوليت تاريخي خودر ا درقبال خلق خودش آغازكرد كه آنها را به آزادي ورهائي رهنمون كند  طبعا دراين مسيرمصائب وجانفشاني ها بسيار بوده و خواهد بود ما كه مي رويم و برشماست كه راه همه شهيدان را ادامه دهيد و من اطمينان دارم كه همينطور خواهد بود ، لحظات بسيار سنگيني و وصف ناپذيري بود تلاش مي كرديم كه اشك نريزيم بااينكه او مسول ترين زنداني زندان لاهيجان بود وشهادت او براي همه ما بسيار سخت بود اما خواستيم همانطور كه او گفته رهرو مقاوم و وفاداري نسبت به او وراهي را كه انتخاب كرده باشيم، البته من نمي توانستم تحمل كنم وبي صدا اشك مي ريختم. بعنوان يك زنداني 16 ساله تحمل شنيدن وعبور ازاين لحظات برايم سخت بود . اما ايمانم به راهي كه اين مجاهدين مي رفتند بيشتر مي شد وقدرت بيشتري در مبارزه با دشمن واينكه خودم هم دروضعيت مشابه قراربگيرم پيدا مي كردم واين بالاترين كلاس ودرس وآموزش وفا به پيمان بود. فيروز هم گفت كه من خيلي مفتخرم كه با جليل جاودانه مي شوم وسلام همه شما را به شهيدا ن وبرادراني كه چندي پيش ازاين بند پركشيدند مي رسانم. لحظاتي بعد با همه بچه ها خدا حافظي كرده و به سوي عشق ورهايي خلق محروم وتحت ستم خود پركشيدند.

شهادت علاء كوشالي

عکس علا وخانواده شهیدش

روز اول آذر 60 حول وحوش ساعت 9 صبح علاءر ادم درب صدا ميزنند ، علاء زود آماده شده و به بيرون مي رود .

وقتي كه در 9 مهر 16 مجاهد را ازبند براي اعدام برده وبرادر كوچك علاء ،كمال را هم مي برند علا ء مي گويد كه ميخواهند كه اورا اعدام كنند تا جو شهر لاهيجان را بسنجند كه آيا مي توانند مرا هم در لاهيجان اعدام كنند ياخير؟ خود م اين راشنيدم و طبعا شنيدن چنين موضوعي خيلي ناراحت كنند و نگران كننده بود . علاء در مشهد دستگيرشده بود او درمورد چگونگی دستگيري خود مي گويد: روزي كه دستگير شدم ، آقاي محمد تقي شريعتي كه پدر دكترشريعتي است ، به من خيلي ياد آوري مي كرد كه داري مي روي بيرون خيلي مواظب خود باش ،  تو آدم شناخته شده اي هستي ، حتي اينجا در مشهد هم بايد خيلي مواظب باشي كه دركمين پاسدارن نروي ، به او گفتم كه بله به اين امر توجه مي كنم اما بايد بروم بيرون قراردارم اوخيلي تلاش كرد كه مرا موقتا ازخروج ازخانه منصرف كند، به هرحال به خيابان رفتم اما گويا كه ازقبل خانه ومنطقه را شناسايي كرده باشدند وقتي مقداري جلوتر رفتم ديدم كه محیط آلوده است ويك جو امنيتي سنگيني حاكم است براي عادي سازي راه خود را ادامه دادم كه جلب توجه نكنم اما هر چه جلوتر رفتم ديدم كه حلقه هايي از پاسداران وكميته و عناصري كه لباس شخصي داشتند در جاهاي مختلف يا بطور ثابت هستند يادر گشت كه نهايتا درنقطه اي ديدم كه در شعاع 100 متري محاصره شدم وهيچ امكان خروج وفرار را نداشتم ،بعد متوجه شدم كه توسط يك پاسدار كه از لاهيجان آمده بود شناسايي شده و مدتي مرا تحت تعقيب قرارداده و نهايتا دستگير شدم.

تا فردا از علاء خبري نداشتيم اما همگي نگران ولحظات بسيار سختي را گذرانديم ،هنگام ظهر كه براي آوردن ناهار پاسدار آمد ، پاسدار ديگري كه خيلي هيستريك بود وازكنار درد بند رد مي شد باصداي بلند داد مي زد كه« چيه؟ خيلي ناراحتيد كه علاء شما اعدام شد، بله ديشب ساعت 2 اون هم  فرستاده شد به جهنم» وطوري مي گفت كه ما را وادار به عكس العمل يا شورشي كند گويا آنها انتظار داشتند كه بعد ازاعدام علا ء بند شورش كرده وبا پاسداران درگيرشود كه آنها هم بتوانند مستمسكي براي اعدام بيشتر ويا حمله با سلاح به بند داشته باشند .

بعداز اين حرف بعد كه از پاسدار بند پرسيديم گفت كه بله من هم شنيدم ديشب علا ء را اعدام كردند ، طوري مي گفت كه خود را ا زاين برخوردي كه آن پاسدار كرده دورنشان دهد و حتي نشان دهد كه او نيز ناراحت است . علاء بدليل سابقه مردمي كه داشته در شهر ،دربازار ،درميان جامعه ورزشكاران، بخصوص كشتي گيران وفوتباليست ها هم خيلي محبوب بود وكمتر كسي چيزي برعليه او مي گفت جزاينكه بطور هيستريكي خميني چي و ضد مجاهدين باشد به همين جهت حتي بسياري از پاسداران زندان با علاء برخورد محترمانه مي كردند واين محصول شخصيت انساني و انقلابي او بود كه حتي عناصري از دشمن را به احترام وا مي داشت .

پس از لحظاتي پاسدار درب بند را بست وما هم غذا نگرفتيم ،ديگر مطمئن شديم كه علاء به شهادت رسيده .به همين جهت بچه ها دردرون اتاق بزرگ بند دور هم جمع شده و شروع به خواندن سرود شهادت – بخونم ، همسفر ، به نام خدا، آزادي ، كردند سرودها ر ابچه ها با صداي بسيار بلند مي خواندند كه به همه نقاط زندان صدا ي ما مي رسيد اگر هم هركس خبر شهادت علاء را نشنيده باشد قطعا متوجه مي شد كه حتما مجاهدي اعدام شده كه دراين ساعت ظهر همه شروع به خواندن سرود كردند ما آماده هر وضعيتي بوديم چون بطور واقعي بچه ها بسيار منقلب بودند و احتمال حمله مزدوران را مي داديم اما بااين حال جرئت نزديك شدن به بند را نداشتند.بچه ها درشأن علاء وخاطراتي كه ازاوداشتند كه شايد همه داشتند بسيار صحبت كردند مضمون همه صحبت ها پيمان بستن به پيمودن راه علاء تا به نهايت واينكه شهادت او  انگيزه شان را به نبرد با رژيم خميني هر چه بيشتر كرده است . به اين ترتيبشهر لاهيجان ديگر بار ميزبان پرداخت بهترين فرزند دلاور خود با كوله باري از مبارزه وفداكاري بوده است علاء سومين شهيد خانواده مادر كوشالي بوده است بجزبرادر او ، همسراو مجاهد شهيد عفت عترتي مزيناني( شريعتي ) خواهر زاده دكترشريعتي در تابستان 60 به شهادت رسيده بود . چند ما به بعد دوبرادر علا ء شمس و نجم الدين كوشالي نيز درجنگ و زندان به شهادت رسيدند. ، نجم الدين روحاني بود و از هواداران فعال مجاهدين بود كه بعد ازدستگيري اول ،چند شب قبل ازشهادت اززندان فراركرده بود كه بعد ها در جنگل به شهادت رسيد.

مادر کوشالی  

   

 

علاءالدین کوشالی عصمت شریعتی نجم الدین کوشالی شمس الدین کوشالی وکمال الدین کوشالی شهیدان سرفراز خانواده کوشالی از لاهیجان

روز بعد ازشهادت علاء ، مزدوران رژيم  سعي كردند كه پيكر علاء را خودشان دفن كنند اما با فشارهاي دايي علاء كه تنها كسي بود كه درلاهيجان بود پيكر اورا تحويل گرفته و بادريافت پيكر او وشنيدن خبر شهادت علاء توسط مردم خيابانهاي شهر پر ازجمعيت شد وهزاران نفر پيكر او را تا محل دفن او در «گورستان آقا سيد محمد » تشيع كردند ،درصورتيكه درسال 60 با توجه به جوّ مطلق سركوبي كه وجود داشت سابقه نداشت كه براي دفن پيكر مجاهدي اصلا جمعيتي بتواند جمع شود اما محبوبيت مردمي اودرشهر باعث شد كه رژيم جرئت نكند دراين مراسم دخالتي بكند. تا مدتها بعد ازشهادت علا ء درمحل خا ك او ، پاسداري بود كه مانع از حضور مردم سرمزار اوشوند و وحشت داشتند كه اين مكان محل  جمع شدن مردم ويا حركت اعتراضي شود.

11 اسفند 60 شهادت مجاهد شهيد ،حسين

مجاهد شهيد رحمت رنجبر( صالح كه درفروغ به شهادت رسيد) درسال 61 شيوه دستگيري خود  وشهيد حسين ...... را اينطور برايم  تعريف كرد:

عکس رحمت رنجبر

بعد از اينكه حسين .... بعد از 30 خرداد بچه هايي را كه بايد ازشهر خارج مي شدندو نقاط ارتباطي و وصل آنها را گفت خودش نيز از شهر خارج شد، من درشهر رشت به او وصل شدم ومدت كوتاهي باهم بوديم، يك روز كه ازيكي ازخيابانهاي شهر نزديك ميداني به نام ميدان فرهنگ رد مي شديم، ديديم كه منطقه پرالتهاب است و خودروهاي گشتي پاسداران وكميته چي ها  و جاسوسان رژيم بطور گسترده پخش وپلا هستند ، حسين به من گفت كه تو از من فاصله بگير و تلاش مي كنيم كه تك به تك از اين طور خارج شويم، عليرغم ميل من ، اما حرفش را گوش كرده و من جلو افتادم درحدود 100 متري كه به طرف جلوحركت مي كرديم ، ديدم كه حسين ازچند طرف مورد محاصره قرارگرفته ، خواستم بروم طرفش اما طبق فرماني كه به من داده بود ازاين كار خود داردي كردم، ديگر كامل متوجه شدم كه هدف خود اوست معلوم بود كه شناسايي شده و پاسداران به دنبال دستگيري او بودند اما مي خواستند غافلگيركنند ، مي دانستند كه حسين مسلح است ومي ترسيدند شليك كند. ازطرفي چون محيط عمومي بود احتمال درگير شدن وجود نداشت به همين دليل حسين هم نتوانست ازسلاح خود كه يك يوزي بود استفاده كند . و درنتيجه روي او ريخته ودستگيرش كردند معلوم بود كه ازقبل لورفته بود. من صحنه را ديدم اما به توصيه او كه فاصله بگير كه متوجه نشوند با هم هستيم اين كار را كردم اما دقايقي بعد من را هم دستگير كردند. سپس ما را از زندان شهر رشت به زندان شهر آستانه اشرفيه و پس از مدتي به زندان سپاه پاسداران لاهيجان منتقل كردند جايي كه اين ماجرا را رحمت برايم نقل مي كند ، درمقاطعي ما را درزندان كنارهم نگه داشتند وحسين به من گفت كه توبايد بگويي كه رابطه اي با من نداشتي و بطور اتفاقي ازآن خيابان رد مي شدي كه دستگرشدي ، تأكيد او هم به اين خاطر بود كه مي خواست كه مسئوليت سلاح فقط روي دوش حسين بيفتد و مي گفت نبايد هردوبخاطر سلاح اعدام شويم ،با توجه به سطح مسؤليت او كه مسول شهر آستانه اشرفيه بود و شناختگي او وهمچنين او ليسانس ودبيردبيرستانهاي شهر بود و خيلي ها اورا مي شناختند حسين را حتما اعدام مي كردند واين را او نيز به من مي گفت اما چند بار گفت كه توبايد طوري با آنها برخورد كني كه هيچ رابطه تشكيلاتي با من نداشتي كه بتواني زنده بماني.

درآنروز من حسين را ديدم كه درحياط زندان سپاه قدم مي زند وقتي زندانبان درب را بازكرد او راديدم ، تعجب كردم او كه هميشه درانفرادي بود چطور گذاشتند كه بيرون بيايد. بعد فهميدم كه اين آخرين روز زندگي مبارزاتي او بود، شب حسين را براي اعدام بردند و تيرباران كردند

 وقتي كه پيكر اوراتحويل گرفته بودند دست راست ازناحيته بازو شكسته بود وهمچنين انگشتان دستهايش را نيز شكسته بودند ، اودرتمام مدت انفرادي بود ودائم زير شكنجه ،چون مي دانستند كه با توجه به سطح مسؤليتش اطلاعات خيلي زيادي دارد. اما حسين لب فروبست به همين دليل قبل ازشهادت به شكل دنائت باري مورد شكنجه واقع شد به همين دليل قبل ازشهادت او به خانواده اش اطلاع ندادند كه به ملاقاتش برود كه مواردي اين كار را مي كردند، و ستاره ديگر در  شامگاه  درشهرآستانه اشرفيه  خونفشان شد.

صحنه دیدار فرمانده والامقام علاء کوشالی با مجاهد قهرمان فرمانده رضا ماهوان

اواخرشهریور سال ۱۳۶۰ وقتی که علاء کوشالی شهید را به بندیک سپاه لاهیجان(موسوم به رختشویخانه،‌آوردند علاء سرفراز به یکباره وقتی چشمش به مجاهد سربرادر«رضا ماهوان) برخورد گفت که برادر جلیل شما هم که اینجا هستی، علاءشهید رضای شهید را به نام برا در جلیل می شناخت و نمی دانست که دستگیر شده به این جهت ازحضور او دراین بند یکه خورد اما بسیار از دیدنش خوشحال بود

علاء به ما گفت که برادر جلیل مسول او در زمانی که در مشهد بود، بوده هست، بدلیل اینکه تعدادی زندانی ناشناس و یک فرد رژیمی که رژیم او را بدلیل دزدیهای فراوان دستگیر کرده بود پیش ما بود، بچه ها در صحبت و تماس با هم دقت می کردند به این جهت علاء شهید بلافاصله نزد برادر جلیل (رضا ماهوان)رفت و با او صحبت فراوان کرد، البته ما بدلیل امنیتی و هم اینکه نمی خواستیم درمعرض اطلاعاتی باشیم فاصله می گرفتم که چیزی نشنویم


اکبر کاظمی ۱۶ شهریور سالروز پرافتخار وشعف انگیز تولد سازمان مجاهدین

 

28 فرورين 61 ، شاليزار سبزي كه به خون گرائيد.

شهادت غلامرضا اصلاحكار

ساعت 9 صبح 26 فروردين درب بند باز مي شود و زندانبان  غلامرضا را صدا مي زند.

غلامرضا اصلاح كار ، لباس هايت را جمع كن، چند دقيقه ديگر ميام دنبالت.

ازشنيدن چنين موضوع و جابجايي نگران مي شوم مدتي است كه جابجايي نداشتيم  بخصوص كه غلامرضا حكم ابدو اعدام دارد.

پس از دقايقي تعدادي ازبچه ها با اوخداحافظي مي كنند ،غلامرضا مي گويد چيزي نيست برمي گردم ولي همه نگران هستيم ،اورا از بند خارج مي كنند ازسوراخي بالاي درب نگاه مي كنيم، غلا مرضا به نزديكي درب اتاق عمليات سپاه برده مي شود ، آنجا بلافاصله ازپشت به او دست بند ميزنند ، خودروي پاسداران معلوم است كه ازجاي ديگر آمده چون خودروهاي پاسداران زندان را مي شناسيم ، دقايقي بعد غلامرضا را از زندان خارج مي كنند.

با یاد مجاهد شهید غلامرضا اصلاح کار

مجاهد شهید غلامرضا اصلاح‌کار

مجاهد شهید غلامرضا اصلاح‌کار

محل تولد: لاهيجان
شغل: ورزشکار
سن: 21
تحصیلات: -
محل شهادت: رشت
تاریخ شهادت: 28-2-1361
محل زندان: -

کار روی این کتاب ادامه دارد بتدریج عکسهایش تکمیل میشود

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

احمدرئوف بشری دوست قهرمانی که در نسل کشی وقتل عام ۶۷ خمینی علیه مجاهدین بدست پاسداران خمینی در انتقال از زندان ارومیه در تپه الیاس آباد سلاخی ومثله وقتل عام شد

  احمدرئوف بشری دوست قهرمانی که در نسل کشی وقتل عام ۶۷ بدست پاسداران خمینی در انتقال از زندان ارومیه در تپه الیاس آباد سلاخی ومثله وقتل عام ...