۱۴۰۳ مرداد ۲۷, شنبه

نسل کشی وناپدید سازی اجباری وقتل عامدر رشت = جنایت علیه بشریت با کشتار سبعانه گزارشی ازاحمد موسوی، که در تابستان ١٣٦٧ در رشت زندانی بوده است

 نسل کشی وناپدید سازی اجباری وقتل عام در رشت = جنایت علیه بشریت با کشتار سبعانه گزارشی ازاحمد موسوی، که در تابستان ١٣٦٧ در رشت زندانی بوده است


فتوای خمینی برای نسل کشی مجاهدین سرموضع در تابستان ۶۷ 


جنبش دادخواهی نه میبخشیم ونه فراموش میکنیم جنبش با هدایت ورهبری خانم رجوی ادامه دارد تا تحقق عدالت برای قربانیان وخانواده هایشان 




 ضمنا این گزارش با تغییراتی در کتاب خاطرات زندان او، که با نام «شب به خیر رفیق!» توسط نشر باران به سال ١٣٨٣ به چاپ رسیده است، ثبت است.

اواخر تیر ماه ۶۷

خبرهایی مبنی بر تحركاتی از طرف مجاهدین در نوارمرزی ایران و عراق و نیز پذیرش‌ قطعنامه از طرف جمهوری اسلامی به درون زندان رسید. پایان جنگ و پذیرش‌ قطعنامه ٥٩٨ سازمان ملل از جمله حوادثی بود كه می توانست شادمانی را برای زندانیان به ارمغان آورد. در اوج این شادمانی نگرانی هایی هم از بروز اتفاقات و حوادث غیر مترقبه وجود داشت. همه در التهاب و شور به سر می بردیم. چشم و اندیشه¬ها به آینده ای نزدیك دوخته شده بود. با چنین وضعیتی از شرایط روحی، اوضاع به نفع زندانیان در حال تغییربود. نگاه¬ها‍ و گوش‌¬ها هر تصویر و خبری را مشتاقانه دنبال می كردند. نگهبانان هر روز كه می گذشت با روحیه ی از دست رفته تر با ما روبرو می شدند. در روزنامه ها مقالات متعددی در جهت ادامه ی جنگ تا پیروزی نوشته می شد. مهدی نصیری مدیر مسئول روزنامه كیهان و یكی از مزدوران حلقه به گوش‌ رژیم در مقالات طولانی كه می نوشت هر کس را ‍كه در جهت پذیرش‌ قطعنامه و صلح حرف می زد جزو دشمنان نظام و انقلاب می شمرد. تلویزیون از هفته ها قبل مصاحبه هایی را در میان مردم انجام می داد. روال گذشته ی مصاحبه با مردم كمی تغییر كرده بود. بعضی افراد خواهان خاتمه ی جنگ و پذیرش‌ قطعنامه بودند. وقتی روزنامه وارد بند می شد دیگر كسی را مجال ایستادن و صحبت با دیگران نبود. همه سر در صفحات روزنامه ها می بردیم. پس‌ از خواندن اخبار و مقالات، تحلیل ها از اوضاع شروع می شد.

در شب ٢٧ تیرماه۶۷

بالاخره التهاب ها و انتظارها به پایان رسید در شب ٢٧ تیرماه در میان خبرهای تلویزیون پذیرش‌ قطعنامه ٥٩٨ از طرف جمهوری اسلامی اعلام شد و دو روز بعد در شب ٢٩ تیر خمینی بر صفحه ی تلویزیون ظاهر شد و با قبول قطعنامه ی سازمان ملل جام زهر شوكران را لاجرعه سركشید. در آغاز خبر و دیدن تصویر خمینی تنها به هم نگاه می كردیم و تبسمی بر لبان مان نقش‌ بست. اما به زودی غلغله و فریاد در میان مان پیچید.

ساعت ٩ شب در راهروها برای استفاده از دستشویی باز شد و زندانیان دو راهرو به هم پیوستیم. شادی مان دو چندان شد. رفیق عبداله لیچایی (١) به بخشی از آرزوی دیرین خود دست یافته بود. در صحبت ها و بحث های خود اوهمیشه آرزو می كرد دریوزگی خمینی را ببیند و همواره نگران بود مبادا او را ترور كنند و به صورت اسطوره ای شكست ناپذیر در ذهن جامعه باقی بماند. دریوزگی جمهوری اسلامی به رهبری خمینی كه تمام تلاش‌ خود را در جهت به خواری كشانیدن دیگران به كار می برد و برای بی اعتبار كردن افراد از هیچ ترفندی خودداری نمی كرد. با شكنجه، سركوب و فشار، مبارزین و انقلابیون را به پای تلویزیون می كشانید تا از شكست و سقوطشان در منجلاب، برای خود اعتباری كسب كند، عبداله امید داشت دریوزگی خمینی، خواری و زبونی اش‌ را ببیند. و آن شب در میان شادمانی جمع زندانیان، شادی عبداله نمود دیگری داشت. می خندید، تند و پرشتاب حرف می زد. می خواست تمام شادی و حرف هایش‌ را یك جا به بیرون بریزد. انگار دیگر فرصتی برای دوباره حرف زدن نخواهد داشت. رفتارش‌ به شادمانی كودكانه بیشتر شباهت داشت، ناب بود. در هنگام قدم زدن در میان راهروی بند وسط من و محمد گام برمی داشت. ناگهان با شادمانی كودكانه دست های خود را بر گردن ما حایل كرد، پاهایش‌ از زمین كنده شد و در همان حالت آویزان ده متر به حركت خود ادامه داد. عبداله از رفقای تبعید شده به زندان گوهردشت بود. لیسانس‌ جامعه شناسی داشت و در دانشگاه گیلان شاغل بود. در انقلاب فرهنگی دوم اردیبهشت ١٣٥٩ همزمان با حمله ی هادی غفاری به دانشگاه گیلان دستگیر و در تابستان همان سال محاكمه و به پانزده سال زندان محكوم شده بود. آشنایی من با عبداله به روزهای نخست شروع اعتصاب لباس‌ فرم برمی گشت.

من در اتاق شماره ی ١٠ و او در راهروی شماره ی ٣ زندگی می كرد. چند روزی بود دو گروه باهم به هواخوری و دست شویی می رفتیم. هنوز شناختی از روحیات و خلق و خوی همدیگر نداشتیم. از پیشینه ی سال های زندان همدیگر بی خبر بودیم. تنها به دلیل هوادار اقلیت بودن در همان لحظه ی اول به طرف هم رفتیم. چند روز بعد به عنوان مسئول اتاق ١٠ روی یك موضوع صنفی لحظاتی با "شكور" تواب بند كه كارهای صنفی بند را انجام می داد در درون راهرو صحبت می كردم. پس‌ از پایان صحبت هایم و جداشدن از او، عبداله مانند برق و باد خود را به كنارم رساند و با تحكم گفت: رفیق چرا با یك تواب صحبت می كنی؟ چه كسی به تو اجازه داده با او صحبت كنی؟ بهت زده شده بودم كه او كدام درك و كدام شناخت به خود اجازه می دهد با من این گونه صحبت می کند به دل نگرفتم و برخورد او را به حساب حساسیت و نحوه نگاه زندانیان گوهردشت گذاشتم. نگاه عبداله به مجاهدین نیز بر بستر زخم هایی كه از آنها در گوهردشت خورده بودند همین گونه بود. یك هفته بعد كمی بیشتر باهم آشنا شدیم. در نخستین روز مساله ی آوردن دیگ ها و شستن آن ها توسط زندانیان، هنوز بند یك پارچه تصمیم نگرفته بود، زندانیان گوهردشت به دلیل یك دست بودن موضع شان، سریع واكنش‌ نشان دادند. ‍

اتاق ١٠ تركیب ناهمگونی داشت، تعدادی اكثریتی بودند، تنی چند پایان دوران محكومیت خود را می گذراندند و ملاقات هم داشتند. بقیه زندانیان اتاق همه مجاهد بودند و بر اساس‌ سنت و چارچوب¬های زندان انزلی، ما به صورت خطی و سازمانی تصمیم نمی گرفتیم، بلكه تلاش‌ می كردیم جدای از دسته بندی های گروهی به عنوان یك مجموعه به تصمیم واحدی برسیم. من مسئول اتاق بودم و به علت ارتباطات فردی گسترده ای كه با زندانیان مجاهد داشتم، نمی خواستم تنها به دلیل این كه رفقایم در راهروی دیگر غذا نگرفته اند من هم از زاویه نگاه تشكیلاتی و سیاسی صرف، از خوردن غذا امتناع كنم. ما در زندان انزلی سال ها با همین سنت زندگی كرده بودیم. همیشه تصمیم گیری ها را بر اساس‌ زندانیان اتاق انجام می دادیم. با چنین سنتی در درون جمع زندانیان اتاق من دیگر فقط یك زندانی هوادار اقلیت نبودم، بلكه یك زندانی، یك نظر و یك اندیشه بودم كه می توانستم به صورت فردی با زندانیان ‍زیادی به بحث بنشینم و برای رسیدن به یك نظر واحد تلاش‌ كنم. با چنین نگاهی آنها نیز به صورت خطی با من برخورد نمی كردند. بسیار پیش‌ می آمد كه در هنگام رای گیری من به همراه ده مجاهد دیگر یك نظر داشتیم و پنج مجاهد نظری دیگر. با چنین پیش‌ زمینه ای در جمع اتاق نمی خواستم به تنهایی انشعاب كنم و به جمع یاران بپیوندم و بر معیارهایی كه سال ها با آن زندگی كرده بودیم یك شبه خط بطلان بكشم. باید می ماندم و در بحث ها با مجموعه ی اتاق حركت می كردم تا به مقصود برسیم. من می توانستم با اعمال فشار و تهدید به این كه به تنهایی از خوردن غذا خودداری می كنم، به همراه تنی چند به راه خود بروم، اما روی موضوع های نظری هرگز به اعمال فشار اعتقاد ندارم و نخواهم داشت. فرد زندانی و ‍یا جریانی كه بر اثر اعمال فشار دیگران از باور خود دست بردارد و با دیگران هم گام شود، دیر یا زود مجددا به اندیشه های خود باز خواهد گشت، منتها این بار با كینه و عداوت نسبت به دیگران. اما اگر آزادانه به هم گامی با دیگران برخیزد، حداقل حسنش‌ این خواهد بود كه اگر دوباره به راه خود بازگشت از جمع و دیگران كینه و عداوت در وجودش‌ بر جای نخواند ماند.

دو روز بعد تمام اتاق، به جز اكثریتی ها حركت اعتراضی خود را در مورد آوردن و شستن دیگ ها سازمان دادیم. وقتی در اولین روز، در اتاق باز شد و ما به همراه زندانیان راهرو شماره ی ٣ بیرون رفتیم عبداله خود را به من رساند. او ناهار نخورده بود و من خورده بودم. اگرچه كم تر از روزهای پیش‌. همان طور كه قدم می زدیم با مهربانی بازویم را گرفت با خنده و بدون هیچ گونه كنایه ای گفت: ناهارو زدی تو رگ و صفا كردی؟ همان اندازه كه برخورد اول عبداله احساس‌ بدی در من ایجاد كرده بود، برخورد دومش‌ نشان ظرفیت او بود. دو برخورد متضاد عبداله در همان هفته های نخست آشنایی، همیشه در خاطرم باقی ماند. رفاقتمان شكل گرفت، اگرچه در مودر مناسبات با زندانیان مجاهد همواره دو نظر متفاوت داشتیم، دركمان از سازمان ‍ مجاهدین، برنامه ها، اهداف و سیاست های شان یكی بود، اما نمی توانستیم نظرهای یكسانی در رابطه با مناسبات درون بند با زندانیان مجاهد پیدا كنیم. من مناسبات درون زندان را كلیشه ای از مناسبات سازمان ها در بیرون نمی دیدم. زندان شرایط خاص‌ خود را داشت و معتقد بودم تنها بر بستر شرایط درون بند می بایست مناسبات زندانیان با همدیگر تنظیم شود. خاصه این كه نحوه ی مناسبات ما با زندانیان مجاهد درزندان انزلی روابط محكم و رفیقانه ای را میان ما ایجاد كرده بود. برعكس‌ عبداله از زخم هایی كه مجاهدین در زندان گوهردشت بر گرده اش‌ نشانده بودند، ناله می كرد.

یك بار در بحثی که با هم داشتیم، از آن جا كه نمی توانست واقعیت رفتار بخشی از زندانیان را كتمان كند به من گفت "زندانیان مجاهد انزلی و عده ای از لنگرود و رودسر به لحاظ خطی مجاهد نیستند. آنها در خط سازمانشان برخوردنمی كنند. مجاهدین واقعی منصور عباسی (٢) و دیگران هستند. عبداله بر شانه های ما آویزان بود و زندانیان داخل راهرو برایمان راه باز می كردند تا سه نفری كه به هم پیوسته بودیم از میانشان بگذریم و همزمان، آنها نیز با ما و عبداله می خندیدند.

پذیرش‌ قطعنامه اگرچه از مدت ها پیش‌ برای آگاهان قابل پیش‌ بینی بود، اما با توجه به تبلیغات گسترده ی رژیم كه "اگر جنك ٢٠ سال هم طول بكشد ما مرد جنگیم" و نیز مقاله¬های قلم به دستان مزدور روزنامه ها شوك آور بود. با پذیرش‌ قطعنامه، یك شبه تحلیل ها و سرمقاله های روزنامه ها رنگ و بوی دیگری گرفت . نویسندگان این روزنامه ها حالا در مقاله¬های طولانی خود به توجیه پذیرش‌ قطعنامه می پرداختند و درایت! خمینی را می ستودند. انگار هفته ی پیش‌، همین نویسندگان نبودند كه در جهت رد قطعنامه قلم فرسایی می كردند. ‍ از میان نویسندگان و روزنامه نگارانی از این دست مهدی نصیری که مدیر مسئول روزنامه كیهان بود مزدورتر و بی شخصیت تراز همه بود. ما دو مقاله ی او را كه به فاصله ی كمتر از ٢٠ روز، یكی قبل و دومی بعد از پذیرش‌ قطعنامه نوشته شده بود در كنار هم گذاشتیم. اگر اسم نویسنده در پای مقاله¬ها نبود تصور می رفت كه نویسندگان دو مقاله از دو دیدگاه كاملا مخالف و متضاد برخوردارند.

یكی در توجیه ادامه جنگ تا پیروزی نهایی و دیگری در توجیه پذیرش‌ قطعنامه و هوشیاری رهبری نگاشته شده بود. من مقاله ها را جلوی رفقای دیگر گذاشتم. هنگام خواندن مقاله ها اعصابم تحریك شده بود. از این همه زبونی، خواری، مزدوری و بی شخصیتی یك نویسنده بر خود می پیچیدم. برای من پذیرش‌ این كه یك نویسنده كه در خدمت نظام است و باید در جهت منافع نظام قلم فرسایی كند امری پذیرفته شده بود، اما نه تا این حد كه از بی حیثیتی و بی شخصیتی او خواننده ی مقاله دچار تحریك عصبی شود.

همراه با پذیرش‌ قطعنامه، تحركات مرزی شدیدی از طرف مجاهدین و نیروهای عراقی صورت گرفت. ما كنجکاوانه اخبار را پی می گرفتیم. در فضای نامتعادل بند و زندان خبر عملیات «فروغ جاویدان» مجاهدین در سوم مرداد به گوش‌ رسید. روزنامه ها و تلویزیون شروع به پخش‌ اخبار ضدو نقیض‌ كردند. آن چه درمجموع قابل فهم بود، پیشروی سریع مجاهدین بود كه تمام دستگاه های تبلیغاتی نظام را به تكاپو واداشته بود.همه ی ما در راهروها گوش‌ به صدای رادیو بودیم كه از نگهبانی زندان پخش‌ می شد. مدام بر شور و التهاب ما افزوده می شد. برنامه های عادی زندگی روزمره ی ما مختل شده بود. كسی روال طبیعی زندگی خود را پی نمی گرفت. همه در انتظار شنیدن اخبار تازه ای بودیم. آرامش‌ از بند رخت بربسته بود. بی قراری تمام فضای بند را گرفته بود. با شنیدن خبری، شوری در همه ایجاد می شد و با شنیدن خبری دیگر اندوه بر بند سایه می گسترد.

غروب روز ٤ مرداد۶۷

غروب روز ٤ مرداد خبرها رنگ و بوی دیگری گرفت. اخبار تلویزیون مسیر دیگری پیدا كرد. پنجم مرداد مسئولان نظام اسلامی خبر شكست مجاهدین و پیروزی عملیات «مرصاد» را اعلام كردند. محسن رضایی فرمانده کل سپاه پاسداران بر صفحه¬ی تلویزیون ظاهر شد. نقشه ای از محل عملیات بر دیوار آویزان بود و او مانند سرداری فاتح به تشریح پیروزی و سركوب «دشمن!» پرداخت. از جنبه های تبلیغی خبر كه بگذریم، خبرها حاكی از كشتار وسیع نیروهای مجاهدین بود؛ به رغم این كه نیروهای جمهوری اسلامی نیز در روزهای اولیه تلفات سنگینی داده بودند. تبلیغات گسترده شروع شد، مصاحبه پشت مصاحبه. وعده ی آوردن تعدادی از دستگیر شدگان به جلوی دوربین را ‍می دادند تا بتوانند شرایط روانی را به نفع خود تغییر دهند. ابتدا تنی چند از دستگیرشدگان بر صفحه ی تلویزیون ظاهر شدند. یکی از آن ها زخمی بود و در وضعیت دردآوری قرار داشت. سپس سعید شاهسوندی در تلویزیون ظاهر شد و با معرفی خود به عنوان عضو كمیته ی مركزی و كاندیدای سازمان مجاهدین در شیراز، نظام توانست بر حجم تبلیغات خود بیافزاید. سعید شاهسوندی ضمن دفاع از جمهوری اسلامی به محکوم کردن مجاهدین پرداخت و با اشاره به فشارهای وارده ی سازمان به اعضا و هواداران در عراق، از خودکشی مجتبی میرمیران در قرارگاه مجاهدین یاد کرد و خواهان پاسخگویی رهبریت سازمان مجاهدین در این رابطه شد. مجتبی را از دوران دانشجویی می شناختم. عضو انجمن دانشجویان مسلمان دانشکده¬ی کشاورزی ساری بود. نقاش و خطاطی خوش بود. آخرین بار او را در مهر ماه ١٣٦٠ در چهار راه کالج تهران دیدم و نیم ساعتی با هم صحبت کردیم.

كم کم سكوت و نگرانی جای شور و التهاب قبلی را گرفت. گذر زمان لازم بود تا مجددا شرایط عادی بر بند و روحیه ی زندانیان حاكم شود. بند هنوز تنش‌های مربوط به مساله دستشویی صبحگاهی را داشت و نگهبان ها هرازگاهی جهت حل مشكل وعده ی انتقال زندانیان به زندان لاكان را می دادند كه در زمان رژیم گذشته همانند قزل حصار طراحی شده بود و اینك آماده بهره برداری بود. ‍

غروب ٧ مرداد

غروب ٧ مرداد عبدالهی رئیس‌ زندان وارد بند شد. ابتدا به راهرو ١ آمد. ما چند نفر در راهرو بودیم و بقیه در داخل اتاق ها به كارهای خود مشغول بودند. در دو ماهه ی اخیر به رغم درخواست های مكرر ما حاضر به آمدن به بند نشده بود و حالا در حالتی كه سرمستی و خشم از نگاهش‌ می بارید همرا ه با نگهبانان اش‌ وارد بند شده بود. از كنار ما گذشت و ما بی كمترین كلامی بر جای خود ایستادیم. از كنار در اتاق ها درون ٤ اتاق را نگاه كرد. دیگران هم كلامی بر زبان نیاوردند. او انتظار داشت ما كه مرتب درخواست حضورش‌ را می ‍كردیم حالا حرفی بزنیم و خواسته های خود را مطرح كنیم. سكوت ما نشان بی اعتنایی به حضور او بود. انگار برایمان وجود خارجی نداشت و این خشمش‌ را دو چندان كرد. از راهروی ١ خارج شد و به راهروی ٢ رفت كه تلفیقی از زندانیان تواب، منفعل و تنی چند سرموضعی بود. پس‌ از راهروی ٢ به راهروی ٣ رفت. در راهروی ٣، مهرداد شروع به صحبت كرد. عبدالهی با اهانت، مانع حرف زدن او شد. صحبت كردن زندانیان باعث شد تا عبدالهی كل زندانیان راهرو را مورد اهانت قرار دهد و رفتارهای تهدید آمیز نسبت به زندانیان در پیش‌ گیرد. برخوردش‌ با زندانیان اتاق ١٠ اهانت آمیزتر از راهروی ٣ بود و تهدیدش‌ نیز چنان عریان كه به وضوح در جمله ی: "همه ی شما را باید كشت" تجلی یافت.


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

مجاهد شهید رویا وزیری ومجاهد شهید بهمن مقدس جعفری ومادر گرامی مادر مقدس تهرانی چند خاطره ویاد بود

مجاهد شهید رویا وزیری ومجاهد شهید بهمن مقدس جعفری ومادر گرامی مادر مقدس تهرانی چند خاطره ویاد بود مجاهد قهرمان رویا وزیری شغل ماما از تنکابن...