۱۳۹۴ دی ۱۲, شنبه

بهنود رمضانی؛ تاوان شاد زیستن

بهنود رمضانی؛ تاوان شاد زیستن



پسر کوچک خانواده، تازه از مدرسه برگشته است، کیفش را پرتاب می‌کند گوشه اتاق و از قاب پنجره سرک می‌کشد توی حیاط خانه. پدرش را نگاه می‌کند که سرگرم باغچه است، با بیلچه‌ای که به‌ جان خاک خیس‌خورده باغچه افتاده و دارد شخم می‌زد، مادرش شال قرمزی را دور گردن پیچیده و علف‌های هرز را پرت می‌کند روی کف سیمانی حیاط.

پسرک پله‌ها را دو تا یکی
 پایین می‌رود و خودش را بی‌هوا در آغوش پدر و مادرش می‌اندازد. صدای پرنده‌ها و خنده‌های ریز ریز خانواده‌ای که باغچه را برای بهار آماده می‌کنند در هم می‌پیچد. اینجا روستای قراخیل قائم‌شهر است خانه‌ای که بهنود رمضانی چهار بهار کودکی‌اش را در آن سپری کرده است.

سال‌ها می‌گذرد و حالا بهنود ۱۹ ساله است. اسفند ۱۳۸۹. خانواده‌اش از شمال ایران سال‌هاست که به تهران کوچ کرده‌اند. آنها در خانه‌ای حوالی فلکه دوم تهرانپارس زندگی می‌کنند. بهنود دانشجوی رشته مکانیک دانشگاه صنعتی نوشیروانی بابل است که برای تعطیلات نوروز پیش رو، خودش را به تهران رسانده است.

تهران چهارشنبه‌های آخر سال شلوغی دارد و از خیابان‌های شهر نیز می‌توان فهمید که مردم کم کم دارند خودشان را برای جشن باستانی چهارشنبه‌سوری آماده می‌کنند. اما امسال بعد از انتخابات مناقشه‌برانگیز ریاست جمهوری ایران در خرداد ۸۸، جشن‌ها و مناسبت‌های تقویم ایران نیز رنگ و بوی سیاسی به خود گرفته است.


بهنود رمضانی یکی از دانشجویان معترضی بود که با دوستانش قرار می‌گذارد تا از این فرصت استفاده کند و برای اعتراض به خیابان برود. حوری گلستانی، مادر بهنود رمضانی، در مصاحبه‌ای که همان روزها با او انجام داده‌ام شب چهارشنبه سوری ۸۹ را چنین روایت می‌کند:

«در آن شب چهارشنبه سوری، شب شوم، پسرم برای اینکه قدمی در راه آزادی بردارد رفته بود بیرون. گفته بودند هر کسی بیرون بیاید خونش پای خودش است، ولی بهنود گوش نکرد و گفت من که گناهی ندارم، کاری نمی‌کنم، شاد زیستن که تاوان ندارد، آن شب هم پسرم برای آزادی خواهی رفته بود بیرون.»

نیروهای امنیتی در قسمت‌های مختلف شهر مستقر شده‌اند. شاهدان در صفحه‌های مجازی خود در اینترنت خبر می‌دهند که در میان مردم معترض و جوانانی که برای مراسم چهارشنبه سوری به خیابان آمده‌اند، نیروهای بسیجی و لباس شخصی نیز حضور دارند. میدان بیست و دوم محله نارمک پر شده است از صدای فریاد و همهمه جوانانی که هلهله و شادی می‌کنند.

گروهی از موتور سوارها دائماً گشت می‌زنند. جوان‌ها با دیدن‌شان پراکنده می‌شوند. پسرهای جوان تعدادشان بیشتر است و زنان با دیدن خشونت به خانه‌های اطراف پناه می‌آورند.

جواز دفن بهنود رمضانی
جواز دفن بهنود رمضانی
حوالی ساعت شش عصر است. برخی از موتورها با دو سوار دوباره به میدان ۲۲ نارمک بر می‌گردند. زنی از قاب پنجره خانه‌اش به خیابان چشم دوخته و با دلهره دکمه دوربینش را روشن می‌کند. کودکی کنار زن ایستاده و بی‌قراری می‌کند اما او دلش نمی‌آید آنچه که در خیابان می‌بیند را از پشتِ پنجره خانه‌اش ثبت نکند. حالا دیگر موتورسوارها خودشان را می‌اندازند لابه‌لای جمعیت. مردم ترس‌خورده می‌دوند تا راهی برای فرار پیدا کنند. سوار ها از موتور پیاده شده‌اند. 

زن جوان کودک را از مقابل دست و پایش کنار می‌زند تا بتواند خوب ببیند. از قاب دوربینش می‌بیند که جوانی زیر دست و پای جمعیت جا مانده و با صدای بلند فریاد می‌کشد. همزمان زن نیز پشت دوربینش فریاد می‌کشد:

«من دیدم، بسیجی‌ها کشتند، من دیدم...»
کودک می‌پرسد: «چجوری کشتنش؟»

حوالی ساعت شش عصر است. برخی از موتورها با دو سوار دوباره به میدان ۲۲ نارمک بر می‌گردند. زنی از قاب پنجره خانه‌اش به خیابان چشم دوخته و با دلهره دکمه دوربینش را روشن می‌کند. کودکی کنار زن ایستاده و بی‌قراری می‌کند اما او دلش نمی‌آید آنچه که در خیابان می‌بیند را از پشتِ پنجره خانه‌اش ثبت نکند. حالا دیگر موتورسوارها خودشان را می‌اندازند لابه‌لای جمعیت. مردم ترس‌خورده می‌دوند تا راهی برای فرار پیدا کنند. سوار ها از موتور پیاده شده‌اند. 

زن جوان کودک را از مقابل دست و پایش کنار می‌زند تا بتواند خوب ببیند. از قاب دوربینش می‌بیند که جوانی زیر دست و پای جمعیت جا مانده و با صدای بلند فریاد می‌کشد. همزمان زن نیز پشت دوربینش فریاد می‌کشد:

«من دیدم، بسیجی‌ها کشتند، من دیدم...»
کودک می‌پرسد: «چجوری کشتنش؟»

پدر و مادر بهنود رمضانی نگران‌اند، آنها خبرهای خوبی از خیابان‌های شهر نمی‌شنوند. دلشوره‌ای به جان‌شان افتاده و تلفنی از بهنود می‌خواهند که راهی خانه شود. حالا پدر و مادر بهنود چشم به در دوخته‌اند و منتظر هستند تا فرزندشان زودتر به خانه برگردد. پدر بهنود در مصاحبه‌ای که همان روزها با او انجام داده‌ام می‌گوید:

«ساعت ۱۰ شب به او حرف زدم و گفتم بیا خانه، گفت من نیم ساعت دیگر بر می‌گردم، یک ربع هم نشد که به من زنگ زدند گفتند بیا بیمارستان، ۱۰ دقیقه هم نشد که رسیدم بیمارستان با جنازه روبه‌رو شدم، آسمان روی سرم خراب شد، خدا به ما صبر بده.»

چند جوان با ریش‌های کم‌پشت به سرعت خودشان را از بهنود که روی زمین افتاده است دور می‌کنند. جمعی دیگر از مردم اما برای کمک به سمت بهنود می‌روند، آمبولانس را خبر می‌کنند تا زودتر او را به بیمارستان برسانند. اما شاهدان عینی می‌گویند که بهنود همانجا گوشه خیابان تمام کرد:

«موتورسوارهای موتورهای بی‌شماره بودند که حمله کردند با شوک[الکتریکی]، بعد بهنود افتاد زمین و آنها افتادند روی سرش. حتی یک موتورش را جا گذاشت، همین لحظه مردم هجوم آورند که آنها را بگیرند، اما یک ماشین سمند که مردم شماره ماشینش را گرفته‌اند آنها را سوار کرده بود.»


خبرها در شبکه‌های اجتماعی منتشر می‌شود، دوستان بهنود و شاهدان عینی می‌گویند که بهنود در اثر ضرب و شتم کشته شد. اما در سوی دیگر سرتیپ احمدرضا رادان، فرمانده نیروی انتظامی تهران در مصاحبه‌ای از مرگ سه نفر در روز چهارشنبه سوری به دلیل انفجار نارنجک دستی خبر می‌دهد و همزمان رسانه‌های نزدیک به محافل حکومتی نیز نوشته‌اند که بهنود رمضانی به علت انفجار بمب‌های دست‌سازی که در جیبش بود جان باخت.

اما پدر بهنود در مصاحبه‌ای تنها دو هفته بعد از جان باختن فرزندش با او انجام داده‌ام، می‌گوید که حتی کلانتری و پزشکی قانونی محل نیز مرگ فرزند او را قتل عنوان کرده‌اند. نه سوختگی:

«خود کلانتری ۱۴۷ زنگ زد و گفت بیا پرونده را پیگیری کن. خود کلانتری گزارش قتل تعیین کرد. پزشکی قانونی هم گواهی کرد که مرگ بر اثر صدمات متعدد جسم سخت است. درود بر شرف پزشکی قانونی که واقعیت‌هایی که دیدند را نوشتند، اما همه اینها که برای من پسرم نمی‌شود.»

یک سال گذشته است. صدای ترقه‌های آتش‌بازی دوباره تمام پایتخت را فرا گرفته. جوان‌ترها به استقبال چهارشنبه سوری می‌روند. پدر و مادر بهنود رمضانی می‌گویند که آنها دیگر طاقت ماندن در تهران را ندارند. مادر بهنود رمضانی می‌گوید:

«انگار آن شب شوم می‌خواهد دوباره تکرار شود، اصلاً توان ندارم به خدا، پدر بهنود هم از پا در آمده است به خدا. اصلاً زندگی‌مان از بین رفت....»

آنها مسیر جاده هراز را به سمت شمال ترک می‌کنند. جایی که فرزندشان بهنود رمضانی را به خاک سپرده‌اند. روستای قراخیل قائم‌شهر.

دستگاه قضایی ایران پاسخی به شکایت خانواده بهنود رمضانی نداده است. خانواده اما سکوت نکردند:

«مگر این کشور قانون ندارد، دادگاه ندارد، مگر این همه حقوقدان ندارد؟ پس اینها برای چه در کشور هستند، به چه گناهی آخر، فقط من می‌خواهم همین را بدانم، از سازمان ملل، از نماینده حقوق بشر، آقای احمد شهید می‌خواهم که پیگیر پرونده بچه من باشند. جمهوری اسلامی هم ایشان را به عنوان نماینده حقوق بشر قبول دارد.»

دستگاه قضایی و نهادهای امنیتی اما سرانجام به صورت رسمی به این پرونده ورود پیدا کردند. آنها پدر و مادر بهنود رمضانی را بازداشت و روانه زندان کردند. جرم‌شان به گفته بستگان بهنود رمضانی مصاحبه با رسانه‌ها و اطلاع‌رسانی در مورد چگونه کشته شدن فرزندشان بود.

چفت آهنی در با «یا الله» گفتن ضعیف مأموری که پشت در ایستاده است باز می‌شود. بعد از گذشت یک ماه هنوز هم از صدای باز شدن در، قلب زن در سینه‌اش تند تند می‌زند اما از جا بلند می‌شود و به صدای مأمور گوش می‌سپارد:

«باید بروی اتاق افسر نگهبان، حکم آزادی‌ات اومده! با قید وثیقه آزاد هستی!»

مادر و پدر بهنود بعد از گذشت یک ماه با قید وثیقه ۲۰۰ میلیون تومانی آزاد می‌شوند.

از پشت شمشاد کوتاه دور باغچه، صدای گریه می‌آید. مادر بهنود است. پدر بهنود از پنجره باغچه تازه شخم‌خورده را نگاه می‌کند. همسرش روی لبه باغچه نشسته است. سرش را میان دو دست گرفته و آرام و به زبان محلی مویه می‌کند. خانواده بهنود رمضانی پس از آزادی هیچگاه به رسانه‌ها نگفتند که چه بر آنها و چه بر سر پرونده قتل پسرشان آمده. 

آفتاب کم جان اسفند ماه بر باغچه می‌تابد. تنها صدای پرنده‌هاست که سکوت سرد روستا را می‌شکند، بستگان بهنود می‌گویند بهار هم که برسد این خانواده زمستان سختی را پشت سر گذاشته‌اند.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

مجاهد شهید رویا وزیری ومجاهد شهید بهمن مقدس جعفری ومادر گرامی مادر مقدس تهرانی چند خاطره ویاد بود

مجاهد شهید رویا وزیری ومجاهد شهید بهمن مقدس جعفری ومادر گرامی مادر مقدس تهرانی چند خاطره ویاد بود مجاهد قهرمان رویا وزیری شغل ماما از تنکابن...