۱۴۰۳ تیر ۳, یکشنبه

کتاب شهیدان مجاهد از قائم شهرقسمت سوم - مادر خسروی یار بزرگ جنبش دادخواهی - زندگی نامه وخاطراتی از مادر ویادی از خواهر زاده ها ودامادهای مادرخسروی زهرا حقیقت منش

 مادر خسروی یار بزرگ جنبش دادخواهی به فرزندانش پیوست ادامه کتاب شهیدان مجاهد از قائم شهر


اسطوره هائی که پنجه در چهره هیولا ودژخیم ودیکتاتور مذهبی قرن ، خمینی کشیدندواو را از ماه به فعر چاه رساندند ورستگار وجاودانه شدند
مادر خسروی( زهرا حقیقی‌منش)دختران شهید وخواهر زاده ها ودامادهای شهیدش سرانجام مادر هم پر کشید وبه آنها پیوست 

خانواده قهرمانپرور خسروی ها از قائم شهرپدر مادر ودختر هایشان نیره نسرین زرین وپروین


خانواده سرفراز مجاهد خلق خانواده خسروی از قائم شهر


شهیدان قائم شهر از جمله خانواده دلاور خسروی ها که بدست خمینی جلاد بشهادت رسیدند
شهیدان سرفراز خسروی ها وبستگان نزدیک فریدی های قهرمان از گرمسار  ومحسنی ها وملک افضلی

مادر خسروی لحظه‌ای از افشاگری علیه قاتل فرزندانش دست نکشید

مطلع شدیم که در ۵مرداد ۱۴۰۲ مادر زهرا حقیقی‌منش معروف به «مادر خسروی» از میان ما رفت و به این ترتیب جنبش دادخواهی یکی از مادرانش را از دست داد.

مادر خسروی متولد سال۱۳۱۴، مادر مجاهدین شهید نیره، زرین، نسرین و پروین خسروی بود که بعد از عمری رنج و مبارزه در رویارویی با دیکتاتوری شاه و شیخ  در ۵مردادماه در شهر قائمشهر بر اثر کهولت سن به فرزندان شهیدش پیوست.

مادر خسروی که از دوران شاه در جریان مبارزه مردمی حضور داشت در فاز سیاسی از حامیان مجاهدین بود و در هر فرصتی علیه ستمگری رژیم دست به افشاگری می‌زد. این مادر دلیر  در فاز نظامی نیز با شهادت ۴دختر قهرمانش داغ آنها را بر دل داشت و تا روز آخر از راه و رسم آنها دفاع می‌کرد. به‌خاطر همین فعالیت‌ها مستمراً مورد کین‌توزی آخوندها بود. بارها او را دستگیر و مورد ضرب و شتم قرار دادند اما این مادر دلیر هرگز در برابر فشارها و تضییقات رژیم سرخم نکرد و همواره حامی راه فرزندانش بود.

مادر خسروی علاوه بر چهار دختر، دو دامادش مجاهدان دلیر ابراهیم ملک افضلی و عزت‌الله محسنی و ۳خواهر زاده‌اش مجاهدان خلق مجید مداح، غلامرضا فریدی و عبدالرضا فریدی را  نیز تقدیم آزادی خلق و میهنش کرد. او برغم داغ بزرگی که در سوگ فرزندانش داشت هرگز فراموش نمی‌کرد که خشم و کین‌اش را باید متوجه خامنه‌ای و دستگاه سرکوب اهریمنی‌اش کند.  به همین دلیل لحظه‌ای از افشاگری علیه  قاتلان فرزندانش دست نکشید.

آخرین ملاقات با مادر خسروی در شهر مجاهد خیز قائم شهر

یادم هست وقتی در معیت دوستی قرار شد به دیدار مادر و پدرخسروی برویم، هردوی آنها را در جلوی خانه و مغازه کوچک چسبیده به خانه منتظر دیدیم. دیدار با ما برای پدر و مادرخسروی مثل دیدار با فرزندانشان بود. سخت در آغوشمان کشیدند و به درون حیاط خانه بردند.

خانه‌ای که برای هردوی آنان یاد آور تولد و بزرگ شدن نیره، زرین، نسرین و پروین بود و از در و دیوارش خاطره حضور آنان می‌بارید، حالا سوت و کور بود و جز دو یار دیرین کسی در کنارشان نبود. اما این همه داستان نبود.

وقتی به هال خانه پا می‌گذاشتی تازه حضور فرزندانش را بیشتر حس می‌کردی. تمام در و دیوار خانه از عکس دختران و فرزندانش پر شده بود. خانه مادرخسروی شبیه نمایشگاهی بود که هر تازه واردی با اشتیاق داستان هر عکس و هر تصویری را از زبان مادر یا پدر خسروی می‌شنید. مادر وقتی داستان دخترانش را بخصوص وقتی داستان شهادت شان را شرح می‌داد، برغم اندوه بزرگی که سینه‌اش را می‌فشرد اما مادر لبش خندان بود و از چشمانش افتخار و غرور می‌بارید.

پدرخسروی وسط داستان طولانی مادر کمکش می‌کرد و باهم داستان‌های هرکدام را تکمیل می‌کردند.

مادر خسروی:  حالا دیگر دوران ماست

پرسیدم: مادر!‌ این فالانژها ترا بخاطر افشاگری هایت اذیت نمی‌کنند؟

گفت: یه روزگاری می‌کردند اما حالا دیگر روزگار روزگار ما شده. حالا دیگر حزب‌اللهی‌ها و فالانژهان که از ما فرار می‌کنند.

بعد با همان شوخ طبعی مادرانه‌اش شروع کرد به تعریف یک داستان:

هفته پیش برای کمی خرید و تهیه داروی آقای خسروی رفته بودم توی پاساژ خیابان تهران. غلغله بود و خیلی شلوغ. از پله پاساژ داشتم بالا می‌رفتم که ناگهان حس  کردم کسی به من نزدیک شد. یک دختره چادری از همین جنس دخترای ابن ملجم بود کیفم را کشید از دستم و در رفت. نمی دانم دزد پول من بود یادنبال مدرکی توی کیف من بود .

در همین زمینه

قتل عام ۶۷ و جنبش دادخواهی

من که قدرت دویدن نداشتم. تازه خیالم هم راحت بود که توی کیف ام چیز بدردبخوری نداشتم. اما فرصت را غنیمت شمردم و کف پاساژ نشستم و داد و بیداد راه انداختم. جمعیت انبوهی دورم جمع شده بود. فریاد می زدم:  بوردنه و بکوشتنه!( بردند و کشتند) جمعیت هاج و واج نگاهم می کرد. بازهم داد زدم : بوردنه و بکوشتنه!

دختر جوانی با مهربانی بلندم کرد و گفت: چی را بردن و کشتند؟

همه جمعیت به من خیره شده بود.

داد زدم: دخترانم را . نیره و زرین و نسرین و پروین را بردند و کشتند.

دامادهایم را کشتند. خواهر زاده‌هایم را کشتند و حالا می‌آیند مال مرا می‌دزدند.

بیشتر بدانید 

یکی از خواهر زاده هایش ابوطالب است .یل وشیراوژنی از گرمسار آگاه ودلیر مهربان وشجاع از جنس طارق ، ازستارگان شب کوب وظلمت سور 

با یاد مجاهد شهید ابوطالب فریدی

مجاهد شهید ابوطالب فریدی

مجاهد شهید ابوطالب فریدی

محل تولد: گرمسار
شغل:
سن: 0
تحصیلات:
محل شهادت: سمنان
تاریخ شهادت: 11-10-1367
محل زندان:

خواهر زاده دیگرش غلامرضاست برادر بزرگتر ابوطالب در هنگام سربازی طوفانها بپا کرد،محور جذب نیرو وامکانات بود رشید ودلاور پشتیبان برادر کوچک ترش ابوطالب بود با هم جنگیدند وبا هم خون پاکشان بدست دژخیمان خمینی در جنوب شرقی خیابان گرگان تهران بر زمین ریخت وجاودانه شدند

با یاد مجاهد شهید غلامرضا فریدی گرامی

مجاهد شهید غلامرضا فریدی گرامی

مجاهد شهید غلامرضا فریدی گرامی

محل تولد: گرمسار
شغل: -
سن: 0
تحصیلات: -
محل شهادت: سمنان
تاریخ شهادت: 11-10-1367
محل زندان: -

زندگینامه شهید


غلامرضا فریدی متولد ۱۳۳۹ساکن تهران یکی از اعضای واحدهای نظامی در تهران بود. این مجاهد دلیر طی درگیری در خانه تیمی به همراه برادرش ابوطالب (عبدالله) فریدی به‌شهادت رسید.
خواهر زاده دیگر مادر مجید مداح دلاور، شهید قهرمان ومجاهد خلق است ،گردن فراز، دلیری از قائم شهر

با یاد مجاهد شهید مجید مداح

مجاهد شهید مجید مداح
مجاهد شهید مجید مداح

محل تولد: قائمشهر
شغل: دانش آموز
سن: 17
تحصیلات: متوسطه
محل شهادت: قائمشهر
تاریخ شهادت: 1-7-1360
محل زندان: -

زندگینامه شهید


مجید مداح در سال۱۳۴۳ در قائم‌شهر به دنیا آمد. وی تحصیلات ابتدایی را در همین شهر گذراند و در دوران تحصیلات متوسطه در جریان انقلاب ضدسلطنتی با خواندن زندگینامه و دفاعیات مجاهدین با راه و آرمان مجاهدین آشنا شد.
مجید اولین فعالیتش را در هواداری از سازمان مجاهدین در انجمن دانش‌آموزان مسلمان در دبیرستان رازی قائم‌شهر در سال۱۳۵۸ شروع کرد. وی با این‌که یکی از دانش‌آموزان ممتاز دبیرستان بود، اما به‌دلیل فعالیت‌های افشاگرانه‌اش علیه انجمنهای باصصلاح اسلامی که نقش جاسوسی و چماقداری را در دبیرستان و سطح شهر داشتند از دبیرستان اخراج کردند که اخراج وی مورد اعتراض معلمین مترقی و دانش‌آموزان انقلابی و مبارز قرار گرفت. پس از آن مجید برای ادامه فعالیت‌های انقلابی‌اش به دبیرستانی در شهرستان ساری رفت.
این مجاهد پرشور در تمامی تظاهرات و اعتراضاتی که در قائم‌شهر علیه چماقداران و مرتجعین برگزار می‌شد شرکت فعال داشت و به همین دلیل مورد خشم و کین آنها قرار داشت. یکبار در همین اعتراضات در خیابان بابل قائم‌شهر دستگیر و به کمیته ضدخلقی منتقل شد و تحت شکنجه شدید قرار گرفت. اما این شکنجه‌ها در عزم آهنینش خللی ایجاد نکرد.
او بعد از آزادی از زندان می‌گفت: «آنچه که به من روحیه و قدرت ایستادگی در برابر شکنجه وحشیانه را می‌داد یادآوری مقاومت مجاهدین از جمله گل سرخ انقلاب مهدی رضایی و اصغر بدیع زادگان در زندانهای شاه بود».
مجید برای گسترش فعالیت‌هایش و مشخصاً توزیع نشریه مجاهد در سطح شهر و بین اقشار مختلف مردم اقدام به تهیه یک موتور کرد.
روحیه سرزنده و شاد مجید که ناشی از ایمان خلل‌ناپذیر وی به آرمانش بود در هر جمعی تاثیر‌گذار بود. تمامی سرودها و ترانه‌های سازمان و انقلابی و محلی را حفظ کرده بود و در ورزش میلیشیا که هر روز صبح در خیابانهای قائم‌شهر با یارانش برگزار می‌کرد یا هنگام رفتن به کوه، آنها را با شور و شوقی انقلابی می‌خواند.
مجید که در تظاهراتهای قبل از سی خرداد حضور فعالی داشت در ۲۵خرداد سال۱۳۶۰ در مجاهدمحله قائم‌شهر توسط یکی از چماقداران معروف شهر به نام ارسلان که مجید را تعقیب می‌کرد دستگیر و به زندان شهربانی قائم‌شهر منتقل شد.
مجید با رفتار و منش انقلابی خود روی زندانیان عادی که در این زندان بودند تأثیر زیادی گذاشت و مشخصاً در جریان آتش‌سوزی که در همان سال در زندان شهربانی پیش آمده بود، با مایه‌گذاری بسیار، باعث نجات جان بسیاری از زندانیان شد.
پس از پرواز بزرگ ۷مرداد برادر مجاهد مسعود رجوی از پایگاه شکاری یکم تهران به پاریس، دژخیمان خمینی به خیال خود برای تضعیف روحیه مجید به وی گفتند که سر و فرمانده شما از ایران فرار کرد. مجید قهرمان به‌محض شنیدن این خبر با گذاشتن دست روی قلبش گفت: «آن سر و فرمانده در قلب من هست».
پس از این واقعه وقتی خانواده وی به ملاقاتش رفته بودند این موضوع را با افتخار و شوق برای آنها تعریف کرده بود.
بعد از مدتی دژخیمان خمینی مجید را به زندان کمیته ضدخلقی منتقل کردند. در آنجا نیز مزدوران رژیم با شکنجه و انواع اذیت و آزار و محدودیت در زندان تلاش زیادی کردند، تا او از آرمان مجاهدین دست بکشد، اما مجید به‌رغم سن کم، استوارتر از همیشه به آرمانش وفادار ماند و داغ تسلیم را بر دل دشمنان خدا و خلق گذاشت.
نهایتا این مجاهد قهرمان در حالی‌که تنها ۱۷سال داشت در روز اول مهر سال۱۳۶۰ به همراه چند تن دیگر از یاران مجاهدش در محلی در جاده شیرگاه شهر قائم‌شهر موسوم به انجیردار تیرباران شد و به‌شهادت رسید.

 

یادش گرامی و راهش پر رهرو باد

میبینید چقدر حرف است اما داستان مادر خسروی را ادامه میدهیم 

مادر خسروی در ادامه شرح داد که چگونه آن روز در

 پاساژ خیابان تهران قائم شهر جمعیت زیادی را به فکر کردن و تامل کردن واداشت. چگونه در باره اعدام فرزندانش افشاگری کرد. چطور در مورد قتل عام ۶۷ در همان شهر کوچک قائم شهر روشنگری کرد و  اینکه سرانجام  چطور پزشکی که نگران سلامت مادر شده بود برای معاینه‌اش آمد. چگونه زنان و دختران قائم شهری مادر را در آغوش کشیدند و دلداری دادند و به خمینی لعنت فرستادند و چگونه جوانی با خودروی شخصی همراه با همسرش مادر را به خانه رساند و شماره تلفن داد که مادر : مرا پسر خودت بدان و هر وقت کاری داشتی به من زنگ بزن…..

مادر خسروی زبان گویای فرزندان مجاهد شهیدش بود و حالا به آنها پیوسته است. اما یاد و نامش همیشه همراه ما خواهد بود.

از دامادهای مادر خسروی چه میدانید 

مجاهد شهید محمود ملک افضلی

با یاد مجاهد شهید ابراهیم (محسن) ملک افضلی

مجاهد شهید ابراهیم (محسن) ملک افضلی

مجاهد شهید ابراهیم (محسن) ملک افضلی

محل تولد: قائم شهر
شغل: مهندس
سن: 28
تحصیلات: -
محل شهادت: مشهد
تاریخ شهادت: 4-4-1361
محل زندان: -

مجاهد شهید آمنه ملک‌افضلی خواهر کوچکتر ابراهیم ملک افضلی 


آمنه ملك افضلي در سال ۱۳۴۰ در يكی از روستاهای توابع كياكُلا در قائمشهر در خانواده يی كشاورز به دنيا آمد. تار و پود خاطرات دوران كودكی آمنه با زندگی تنگدستانه و كار طاقت فرسا در شاليزار تنيده شد. خاطراتی عجين و آميخته با مهربانی چهره هاي مردم مهربان و زحمتكش روستا كه در ضمير آمنه حك شده بود. خاطراتی كه هروقت آمنه بيادشان ميافتاد آرزو ميكرد كاش روزی بتواند براي اين مردم دوستداشتنی كاري بكند تا در آسايش و خوشبختی زندگی كنند. اين عشق پاك نسبت به مردم او را به جانب مقصود هدايت ميكرد.  آمنه بواسطه برادر مجاهدش ابراهيم ملك افضلی  كه زندانی دو رژيم شاه و خمينی بود و سرانجام در سال 61 در مشهد با جراثقال به دار آويخته شد با مسائل اجتماعی و سياسی آشنا شد. پس از پيروزی انقلاب ضدسلطنتی آمنه با مطالعه نشريات و كتابهای سازمان مجاهدين، اهداف و آرمانهای انقلابی و توحيدی آنان را شناخت و تصميم گرفت كه قدم در مسير مبارزه بگذارد و از آن پس به يك ميليشيای پرشور تبديل شد و به فعاليتهای روشنگرانه در بين دانش آموزان مدرسه پرداخت.
 مجاهد شهید ابراهیم ملک افضلی و مجاهد شهید آمنه ملک افضلی 

 قلب پاك آمنه و عشق سرشارش به مردم سرنوشت آمنه را با مبارزه گره زد. در تلاشها و فعاليتهايش در سالهاي 58 تا60 كه با شرکت فعال در تظاهرات و افشاگریها علیه سرکوبگری خمینی همراه بود آمنه به يك ميليشيای مهاجم، جسور، سرسخت و استوار تبديل شده بود. براي همه ما الگو و شاخص جنگندگی و جسارت انقلابی بود.
از همان ابتدای سال 60 که خمینی سرکوب مردم و آزادیها را به طور بيسابقه تشديد كرد دیگر برای دفاع از هم میهنانش سر از پا نمیشناخت. در تمامی تظاهراتها شركت ميكرد و خود به پيشواز مسئوليتها ميرفت. به برادر مسعود خيلي علاقه داشت و جملات سخنرانيهايش را حفظ ميكرد و هميشه با خودش و يا در جمع بچه ها تكرار ميكرد.
 «بيچاره شب پرستان، تيغ به كف، هلهله زن، با سلاله خورشيد و با نسل ايمان چه خواهند كرد؟ گو هر چه ميخواهند در پيچ و خم جادههای تاريك به كمين خورشيد بنشينند، تا اسيرش سازند، بكشانندش و در لجه خون اندازند، ولی خورشيد، در اسارت هم خورشيد است…»
آمنه به اين جمله برادر مسعود خيلي علاقه داشت و بيشتر اوقات اون رو با خودش تكرار ميكرد. يك روز پيشنهاد كرد كه اين جمله رو بر در و ديوار مدرسه بنويسيم. منتظر نموند. خودش سطل رنگي رو برداشت و وقتي كه همه به سر كلاسهاشون رفته بودند شروع به نوشتن كرد. در همون حين مزدوري بنام مهدوی كه از آموزش و پرورش رژيم به دبيرستان آمده بود متوجه جمله ناتموم او بر روي ديوار شد. به آمنه نزديك شد و گفت: اين چيه داري مينويسی؟آمنه با بی اعتنايی بهش گفت: اگه كمي صبر كنی كارم رو تموم ميكنم و ميبينی. اما اون مزدور وحشي گره روسری آمنه رو گرفت و سيلي محكمي به گوش او زد. اما آمنه نه ترسيد و نه جا زد؛ بلكه همونجا قوطي رنگ رو برداشت و روی سر مهدوی مزدور چپه كرد و او رو سر جای خودش نشوند.
 آمنه  سري نترس و قلبي دلير داشت و از پاسداران و مرتجعين ذره يی نمی هراسيد.  يك روز قرار شد كه یکی از نمايندگان مجلس رژيم براي سخنرانی  به مدرسه ما بياد. بچه ها سراغ آمنه رفتند و موضوع رو با او در ميان گذاشتند. فردا قبل از سخنرانی مزدور رژيم، گروهي از بچه ها به فرماندهی آمنه در مدرسه حاضر شدند و اون روز بساط سخنرانی او رو حسابی به هم ريختند. شعارهای ضد ارتجاعی بچه ها حياط مدرسه رو پركرده بود و مزدور رژيم با ديدن اين صحنه فرار رو بر قرار ترجيح داد.
 بعد از سي خرداد60 در اوج بگير و ببندهای ارتجاع آمنه هم مانند هزاران میلیشیای دیگر به زندان افتاد. خبر دستگیری او در قائمشهر و روستاهای اطراف خیلی سریع پیچید. آمنه در اين فراز از مبارزه اش به يك ميليشيای حماسه ساز تبديل شد. در زندان چون كوه در برابر شكنجه گران و مزدوران مقاومت كرد و ذره يی ضعف و سستی از خود نشان نداد.
بعد از شكنجه های بسيار يك ماه بعد او رو به زندان شهربانی منتقل كردند. اميدوار شديم كه او رو ديگه اعدام نميكنند ولی آمنه خودش باكی  از اعدام نداشت. يادمه روزی كه از بيدادگاه برگشت در حاليكه ميخنديد گفت: «انگار هر ساعت بر حجم پرونده من اضافه ميشه. كينه و دروغهای فلان مزدور مجلسی، مدير فالانژ مدرسه، مهدي و بيژنی مزدور… انگار همه اينها خبر از حادثهایی ميدن.» فهميدم كه از شدت كينه يي كه به آمنه دارند در صدد پرونده سازی براي او هستند.
 آنقدر آمنه را شکنجه کردند که یکبار تا یک قدمی مرگ نيز رفت و جلادان خمینی مجبور شدند او را به بهداری ببرند تا زنده نگهش دارند و به گمان خودشان شاید به اطلاعاتش دست پیدا کنند. اما آمنه با صلابت و يقين دست رد به سينة آنان زد و باطل بودن گمانشان را با خون خود اثبات كرد.
 من فكر ميكنم هرگز نبوده قلب من
 اين گونه گرم و سرخ
 احساس ميكنم
 در بدترين دقايق اين شام مرگزاي
 چندين هزار چشمه خورشيد در دلم 
 ميجوشد از يقين
 احساس ميكنم
 در هر كنار و گوشه اين شوره زار يأس
 چندين هزار جنگل شاداب ناگهان
 ميرويد از زمين…
 آه اي يقين يافته، بازت نمينهم! 

 ساعت سه بعد از ظهر بود. آمنه رو براي به اصطلاح دادگاه صدا كردند. بچه ها خواب بودند. آمنه انگار كه به دلش افتاده باشه كه ديگه بر نميگرده گفت:  بچه ها رو بيدار نكن. اما از قول من با همه شون خداحافظي كن.  بعد در حالیكه سرود شهادت رو كه سرود مورد علاقه اش بود زير لب زمزمه ميكرد سبكبال رفت.ساعت چهار بعدازظهر حكم اعدام رو به او ابلاغ و بلافاصله اجرا كردند.آمنه موقع اعدام نگذاشته بود كه چشماش رو ببندند. ميگن در آخرين لحظه يي كه به جايگاه اعدام ميرفته خنده اش قطع نميشده و اونقدر خوشحال بوده كه انگار داره به جشن ميره.پيكر آمنه قهرمان رو  بعد از تيرباران بدون زدن تيرخلاص در گودالي انداختند و او آنقدر در خون خود پرپر زد تا به شهادت رسيد. پيكر پاك او در روستای زادگاهش به خاك سپرده شد.
داماد دیگر مادر عزت الله محسنی است که بدست دژخیمان خمینی جلاد بشهادت رسید برادر مجاهدش قدرت الله وحجت الله هم از شهدای سازمانند
 

با یاد مجاهد شهید عزت الله (عزیز) محسنی همسر مجاهد شهید آمنه خسروی

مجاهد شهید عزت الله (عزیز) محسنی
مجاهد شهید عزت الله (عزیز) محسنی

محل تولد: قائمشهر
شغل:
سن: 28
تحصیلات: دانشجو
محل شهادت: ساری
تاریخ شهادت: 18-12-1363
محل زندان: -

با یاد مجاهد شهید قدرت الله محسنی برادر مجاهد شهید عزت الله محسنی 

مجاهد شهید قدرت الله محسنی

مجاهد شهید قدرت الله محسنی

محل تولد: قائم شهر
شغل:
سن: 20
تحصیلات: دانش آموز
محل شهادت: ساری
تاریخ شهادت: 22-4-1360
محل زندان: -

با یاد مجاهد شهید حجت الله محسنی برادر دیگر عزت الله وقدرت الله محسنی 

مجاهد شهید حجت‌الله محسنی
مجاهد شهید حجت‌الله محسنی

محل تولد: قائمشهر
شغل:
سن: 24
تحصیلات: دانشجو
محل شهادت: آمل
تاریخ شهادت: 10-5-1360
محل زندان: -


بنیاد برومند نوشت :

خبر اعدام آقای حجت الله محسنی (سازمان مجاهدین خلق ایران) در ضمیمۀ شمارۀ ۲٦۱ نشریۀ مجاهد، چاپ سازمان مجاهدین خلق ایران، به تاریخ ۱٥ شهریور ۱۳٦٤ به چاپ رسید. این ضمیمه شامل فهرست ۱۲٠۲۸ نفر است که اکثراً وابسته به گروه‌های سیاسی مخالف رژیم بوده‌اند. این اشخاص از تاریخ ۳٠ خرداد ۱۳٦٠ تا زمان چاپ نشریه مجاهد اعدام شده و یا در درگیری با قوای انتظامی رژیم کشته شده‌اند.

ما را در توئیتر ایران آزادی دنبال کنید

ما را در تلگرام ایران آزادی دنبال کنید



هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

احمدرئوف بشری دوست قهرمانی که در نسل کشی وقتل عام ۶۷ خمینی علیه مجاهدین بدست پاسداران خمینی در انتقال از زندان ارومیه در تپه الیاس آباد سلاخی ومثله وقتل عام شد

  احمدرئوف بشری دوست قهرمانی که در نسل کشی وقتل عام ۶۷ بدست پاسداران خمینی در انتقال از زندان ارومیه در تپه الیاس آباد سلاخی ومثله وقتل عام ...