دستگیری وفرار از زندان ووصل وشهادتها - نبرد با خمینی وارتجاع هار دوران به هر قیمت مجاهد خلق فرید کاسه چی
کروکی سپاه رودسر محلی که فرید کاسه چی ومجاهد شهید علی کامور موفق به فرار شدند
مقدمه:
شهريور 61 يك پايگاه جنگلي كه محل آن لو رفته
بود مورد حمله مزدوران رژيم قرار ميگيرد و در يك جنگ و گريز كه بين مجاهدين مستقر
در پايگاه با پاسداران و مزدوران رژيم در ميگيرد تعدادي از مجاهدين شهيد و يا
مجروح ميشوند و تعدادي نيز موفق به شكستن حلقه محاصره رژيم شده و ميتوانند خودشان
را به مناطق ديگري برسانند. بخش ما كه مسؤليت پشتيباني و لجستيكي پايگاه جنگل بود
و در لنگرود پايگاه داشتيم مسؤليت داشت كه نفرات پراكنده را سرجمع كرده و براي وصل
مجدد به سازمان به پايگاههاي شهري منتقل كنيم.
روز پنجشنبه 25 6 61 به من مأموريت داده شد كه
براي انتقال دو نفركه از نفرات قطع شده بعد يورش رژيم به جنگل بودند به محل قراري در
لاهيجان رفته و بعد از تحويل گرفتن، آنها را به پايگاهمان در لنگرود منتقل كنم. قبل
از حركت چون خبر سلامتي به ما داده نشده بود مأموريت كنسل شد و قرار شد كه تا قرار
زاپاس كه روز بعد است صبر كنيم.
قرار بعدي که زاپاس قرار پنجشنبه بود، روز
بعد، جمعه 26 6 61 در يك منطقه جنگلي در منطقه رودسر بود وعلامت سلامتي آن همراه
داشتن يك نايلكس وسيله در دست يكي از نفرات بود. مأموريت اين بود كه به محل قرار
كه يك منطقه جنگلي بود رفته و دو نفر كه بعنوان مسافر كنار جاده ايستاده اند را
سوار كنيم . رمز آشنايي با اين دو نفر كه چون آنها را نميشناختم اين بود كه من
بايد از آنها سؤال ميكردم كجا ميرويد؟ آنها ميگويند ما ميخواهيم به نشتارود برويم.
و جمله من هم اين بايد باشد كه بگويم مسير من به عباس آباد است ، تا به اين صورت
آنها هم به من اعتماد كنند و سوار ماشين شوند و آنها را به پايگاهي كه در لگرود
داشتيم منتقل كنم.
من كه مسؤل امنيت پايگاه بودم بعد توجيه نفر
جايگزينم و سپردن كارهاي جاري به او براي اجراي قرار آماده شدم.قانون و ضابطه اي
كه داشتيم اين بود كه مأمويت بايد تا ساعت 22 تمام شده باشد. هر تأخير و يا اخلالي
در اين زمانبندي مشكوك تلقي شده و نفرات حاضر در پايگاه بايستي تا تعيين تكليف شدن
علت تأخير، پايگاه را تخليه كنند.
روز جمعه 26شهريور61 بعد از توجيه مأمويت توسط
مسؤلم به همراه يك مادر حدود 80-75 ساله كه محمل ترددم بود با يك ماشين ژيان از
پايگاه خارج شديم. حدود ساعت 5عصراز پايگاه خارج شديم و به سمت محل قرار رفتيم.
حوالي ساعت 7 و در گرگميش هوا به منطقه قرار رسيديم و بعد مسافتي از دور دو نفر با
مشخصات داده شده را كنار جاده ديدم. به نزديكشان كه رسيدم سرعت را كم كردم و علامت
سلامتي كه يك كيسه نايلكسي در دست آنها بايد باشد را هم دست آنها ديدم. جلوي
پايشان ترمز كردم و پرسيدم كجا ميرويد؟ گفتند ما به نشتارود ميرويم. من هم گفتم
مسيرم به عباس آباد است. شك نداشتم كه همان دو نفري هستند كه بايد سوار كنم ،گفتم
سوار شويد. دو نفر وارد خودروي ما شدند خواستم حركت كنم كه به محض حركت يكي از
آنها كه پشت سرم بود ضربه سنگيني به گردن و پشت سر من زد و من گيج شدم و تا به
خودم بيايم و بفهمم چي شده ديدم سرم داخل يك گوني است و بين دو صندلي يك خوردو كه
چند نفر هم پاهايشان را روي پشت و كمرم قرار داده اند هستم و دارند من را به محل
خودشان ميبرند. فهميدم كه سر قرار دستگير شده ام. حدود ساعت 30/7 وارد يك محل شديم
كه بعدها فهميدم زندان سپاه رودسر است. مستقيم من را به اتاق بازجويي و شكنجه
بردند. چشمهايم بسته بود و چند نفر با مشت و لگد وکابل بجانم افتاده بودند و بي
محابا ميزدند. در زير ضربات آنها فكر و ذهنم دنبال اين بود كه مادر همراهم چي شد؟
آيا او هم مثل من زير اين بازجويي است؟ چطور ميشود جلوي گسترش ضربه را گرفت و مانع
شده كه پايگاه لو برود و بقيه ضربه بخورند؟. در زير ضربات كه نفس گير بودند يك چيز
در ذهنم برجسته شد و اين بود كه براي اينكه روي مادر فشار نگذارند و تا ساعت 22 كه
زمان حضور بچه ها در پايگاه است ، براي اينكه پايگاه حفظ شود بايد از فريب استفاده
كنم.زمان برايم خيلي حياتي بود. هر طور شده بايد اين زمان كه بچه ها بتوانند
پايگاه را تخليه كنند را بايد ايجاد كنم. ميدانستم كه به هر حال روي مادر هم
خواهند رفت و از او هم اطلاعات خواهند خواست.پس بايد كاري كنم كه تا ساعت 10 كه
زمان تخليه پايگاه است رژيم و سپاه را دست به سر كنم تا در اين فرصت سراغ مادر
نروند. بعد از مدتي كه از بازجويي و شكنجه گذشت فكري به ذهنم زد و برای فریب و
ایجاد فرصت برای تخلیه پایگاه گفتم من بايد اين دو نفر را به محل قراري در لاهيجان
ميبردم و از آنجا به يك نفر ديگر تحويل ميدادم. محل و زمان قرار را سؤال كردند كه
من گفتم ساعت 12شب و در فلان نقطه در ورودی لاهیجان. حيله ام گرفت و آنها هم خام
شدند و منتظر شدند تا زمان قرار برسد. ثانيه ها به كندي ميگذشتند. ساعت 10 گذشت و
نفس راحتي كشيدم. شك نداشتم كه الان بچه ها پايگاه را تخليه كرده اند و جلوي گسترش
ضربه گرفته شده است.
ساعت 12 شب مزدوران رژيم به محلي كه گفته بودم
رفته بودند و بعد مدتي انتظار كه ديده بودند خبر نيست دوباره سراغ من آمدند و
رگباري شروع به زدن كردند كه تو دروغ گفته اي و چطور قرار را جلوی محل سپاه گذاشته
ای؟ تازه فهمیدم آنجام که گفته بودم نزدیک مقر سپاه لاهیجان بوده است.... بعد
مقداري ضربات و ادامه فریب ديدم براي اطمينان بيشتر و براي اينكه دوباره سراغ مادر
نروند به اين نتيجه رسيدم كه باز بايد زمان بيشتري بخرم و بيشتر آنها را سر
بدوانم. در زير فشاري كه وارد ميكردند وانمود کردم که بخاطر فشارها میخواهم حرف
بزنم وگفتم شما علامت سلامتي نداشته ايد و طرفي كه بايد مي آمده نيامده است و
برويد در محل قراري كه گفتم كاپوت ماشين را بعنوان علامت سلامتی بالا بزنيد!!!
پاسداران دوباره خر شدند و به محل رفتند و دست از پا درازتر دوباره هار تر از قبل
سراغ من آمدند. تا نزديك ساعت 5-5/4 صبح تا ميتوانستند با مشت و لگد و كابل و هر
چي كه دستشان ميرسيد زدند و بعد كه خسته شدند من را به داخل يك سلول انفرادي
انداختند. آش و لاش شده بودم و گوشه سلول افتاده بودم.سلولي كه منتقل شده بودم
چراغ نداشت و از بوي شديد نفت و گازوييل كه در آن بود فهميدم كه يك انباري ژنراتور
است كه قبلا مواد سوختي در آن نگهداري ميشده است .. موقع نماز شده بود. آب نبود و
لباسهايم همه خون آلود بود. تيمم كردم و خواستم لباسم را در بياورم كه ديدم
پاكترين لباسي كه تا به حال تنم بوده همان لباس آغشته به خون است پس با همان لباس
و با مشكلات نماز صبح را خواندم و شروع به فكر و سناريو سازي كردم. گيج شده بودم و
نميدانستم از كجا خورده ام . چه اطلاعاتي از من دست رژيم است و سناريو را بايد روي
چي بنا كنم. بچه ها كه پايگاه را تخليه كرده اند چيزي جا گذاشته اند يا نه؟ چون
خودم مسؤل امنتی پایگاه بودم میدانستم چی هست که نباید به دست رژیم می افتاد. .همه سؤالها به ذهنم
ميزد ولي جواب براي آنها نداشتم . موقع دستگيري قرصم زير زبانم بود.ولي بخاطر
سينگيني ضربه اول كه به سرم زده بودند نميدانستم قرص به گلويم پريده و قورت داده
ام يا اينكه به بيرون افتاده است.
برايم
مشخص بود كه قرار لو رفته بوده است و نفراتي كه سر قرار آمده بودند پاسداراني
بودند كه به رمز قرار دسترسي پيدا كرده اند و يكي بايد خيانت كرده باشد ولي
نميدانستم كي خيانت كرده و چطور اطلاعات قرار به دست رژيم افتاده است.تا صبح بيدار
بودم و تمام بدنم درد ميكرد و سردرد شديدي داشتم كه هم بخاطر ضربه اوليه و هم
بخاطر ضربات حين بازجويي و هم بخاطر بوي تند گازوييل كلافه ام كرده بود. فكرم كار
نميكرد و نميتوانستم متمركز شوم. صبح شده بود و من در افكار خودم بودم كه دوباره
سراغ من آمدند و به اتاق بازجويي بردند. در اتاق بازجويي بود كه مقداري از
ابهاماتم رفع شد. در اتاق بازجويي اينبار چشم بند من را باز كرده بودند و توانستم
چهره بازجو و نفرات ديگري كه در اتاق بودند را ببينم. بازجويان من مزدوراني به
نامهاي حسن سالديده و مزدور كيايي بودند.
بازجو بعد از رجز خواني و فحاشي رو به من يكي از نفرات را با نيشخند كريه
که بر چهره داشت نشان داد و گفت اين فرد
را ميشناسي؟ نگاه كردم و گفتم نميشناسم. بازجو گفت اين فرد علي بابايي است و كسي
استكه بايد او را سر قرار سوار ماشين خودت ميكردي و حالا او توبه كرده و با ما
همكاري ميكند. تو هم از او ياد بگير و با توبه از گذشته ات با ما همكاري كن!.به
بازجو گفتم من خلافي نكرده ام تا توبه كنم و با شما هم هيچ همكاري ندارم. بازجو
مثل گراز به من حمله ور شد و گفت كاري ميكنم كه از اين حرفت پشيمان بشي كه وقتي
بفهمي ديگر خيلي دير شده است .در زير ضربات كابل و مشت كه به سر و رويم ميباريد من
تازه فهميده بودم كه از كجا خورده ام و از كجا قرارم لو رفته بوده است. دوباره
چشمهايم را بستند و چند نفري ميزدند و دعوت به همكاري ميكردند. من هم جز سكوت و
تحمل ضربات مجال فكر كردن و پرداختن به سناريو را نداشتم.هر ثانيه يك ساعت طول
ميكشيد و هيچ نميدانستم چكار بايد بكنم بجز مقاومت و سكوت.
نزديك ظهر من را به سلولم منتقل كردند و به
گوشه اي انداختند و گفتند همينجا باش تا دوباره بياييم سراغت.ظاهرا خسته شده بودند
و رفتند كمي استراحت كنند. فرصت خوبي هم براي من بود كه روي سناريوي خودم متمركز
شوم.
معلوماتي كه بر اساس آنها بايد سناريوي خودم
را تنظيم ميكردم:
1-
نفرات دستگير شده من
را نميشناسند و اطلاعاتي از من ندارند
2-
به هيچ وجه نبايد سرنخي از اطلاعات، مسؤليتها و محلهاي فعاليتم را نشت بدهم
3-
هر اطلاعاتي رژيم از
من اگر داشته باشد از طريق بریدگان و دستگير شده گان قبلي است كه فقط در صورت
رودرو كردن بيرون خواهد زد و تا آنموقع هيچ اطلاعاتي نبايد از من كسب كند.
4-
با مشخصات و
گواهينامه جعلي و به اسم يحيي مهديزاده دستگير شده بودم و رژيم حتي اسم واقعي من
را نميداند. پس تا حد ممكن از اين امتياز استفاده كنم
5-
بايد همه اطلاعاتم را
در خودم ختم كنم که هيچكس را نميشناسم وهیچ فعالیتی هم نداشته ام
6-
اطلاعات پايگاه مرز
سرخ است و آن را با محمل اينكه چشم بسته بوده ام بايد اطلاعات محل آن را حفظ كنم.
7-
مادري كه همراهم بوده
را نميشناسم و او را بين راه بعنوان مسافر سوار كرده ام
سلولهاي انفرادي و محل شكنجه : از چپ به راست. 1 سلولي كه ازآن فرار كردم.2،3،4،سلولهاي انفرادي كه در هر كدام يك يا دو نفر بود- 5 انبار سوخت ژنراتور و سلولي كه اول بودم.- 6 اتاق ژنراتور- 7اتاق شكنجه- 8اتاق كار بازجو
حوالی ظهر دوباره سراغم آمدند. و من را به اتاق شكنجه بردند، چشم بند داشتم ،وارد اتاق بازجويي كه شدم همان پاسدار كه صبح ديده بودم (حسن سالديده)پرسيد فكرهايت را كردي؟ گفتم فكري ندارم تا بكنم و من را بيخود دستگير كرده ايد. از اين حرف من جا خورد و گفت ببنديدش. روي يك تخت بدون تشك خواباندند دستها به بالا و پا را به پايين تخت بستند و شروع كردند. نميفهميدم چند نفر هستند ولي از ضرباتشان حدس ميزدم كه دو نفره ميزنند. سؤالات زياد بود. پايگاه كجاست؟ چه كارها كرده اي؟ چه كساني را ميشناسي؟ و ..... جواب من هم جز اين نبود. خانه دوستم بودم و محل آنرا نميدانم چون چشم بسته بودم. كسي را هم نميشناسم و كاري هم نكرده ام و من را بيخود دستگير كرده ايد. در بازجويي وقتي بازجو گفت قرص چرا همراهت نبود فهميدم كه قرص بيرون نيافتاده و حتما قورت داده ام كه برايم خوشحال كننده بود چون ميتوانستم آن را پيدا كنم.بعد اينكه به نتيجه اي نرسيدند بازجو گفت مادري كه همراهت بوده همه چيز را گفته است و تو دروغ ميگويي ، من هر آشنايي با مادر را انكار كردم و گفتم او را كنار جاده بين راه سوار كردم و نميشناسم. گذشت زمان را ديگر حس نميكردم و زمان از دستم در رفته بود و تا موقع شام بازجويي ادامه داشت و ديگر رمقي در من نمانده بود و جاي سالمي نداشتم. تمام بدنم سياه و زخمي شده بود. پاهايم هم باد كرده و زخم آن سر باز كرده بود و درد شديدي گرفته بود. وقتي خسته شدند و خواستند تعطيل كنند گفتند فعلا پاشو برو ولي با تو خيلي كارها داريم. ديدم ديگر واقعا نميتوانم راه بروم و در حالت نشسته خودم را كشان كشان به سمت بيرون اتاق بردم . دو نفر پاسدار دست و پايم را گرفتند و به سلول منتقل كردند. هم خوشحال بودم و هم گيج. خوشحال از اينكه ابتكار عمل دست من بود و هر طور ميخواستم آنها را بازي ميدادم و گيج از اينكه چطور ادامه بدهم. اگر سناريو ام سوراخ شود و بفهمند كه من در تهران و رشت و لنگرود مسؤليت داشته ام چطور اطلاعاتم را حفظ كنم. هم از رودر رو شدن با بريده ها نگران بودم و هم نميدانستم كه تا چه حد از من اطلاعات دارند. شام نميدانم چي آوردند ولي حال خوردن نداشتم. نماز خوانده يا نخوانده بيحال شدم و نصف شب بيدار شدم ديدم سرويس نميتوانم بروم نه ميتوانستم راه بروم و نه ميتوانستم داخل سلول كارم را بكنم. النهاي رفتم گوشه سلول كه كمتر از سرويس نبود و با مشكلات كار خودم را كردم. ميدانستم تا قرص را نشكنم همانطور كه بلعيده شده دفع ميشود پس دنبال قرص هم گشتم ولي چيزي پيدا نكردم. و دوباره بيحال افتادم. نزديك صبح پاسداري آمد گفت بيرون نميخواهي بروي گفتم نه و درب را بست و رفت. صبحانه هم يك تكه نان يك چاي سرد شده دادند و منتظر بودم كه دوباره سراغم بيايند. پاسداري كه چاي آورده بود با حالت اينكه دلش برايم ميسوزد شروع به نصيحت كرد كه سر عقل بيا و خودت را اذيت نكن و ديگر همه چيز تمام شده، سازمان هم از بين رفته و راه توبه و برگشت برايت باز است و ... او داشت خط بازجو را ميرفت و ميخواست من را براي بازجويي اماده سازي كند. چيزي نگفتم و او هم رفت.
ساعت نداشتم و نفهميدم چه ساعت دوباره سراغم
آمدند و من را به همان اتاق بردند. اتاقي كه فقط يك تخت براي زنداني و يك ميز يك صندلي
براي بازجو بود . چشمبندم را باز كرد ديدم همان پاسدار اصلي كه شكنجه ميكرد است.
ابتدا حالت نصيحت گرانه داشت. ميخواست با شكستن روحيه و اينكه سازمان ديگر تمام
شده و بيخودي با زندگي ام بازي نكنم من را در هم بشكند. وقتي ديد جوابي از من در
نمي آيد دوباره گفت اين مادر كه همراه تو بوده همه چيز را گفته و مقاوت بي فايده
است. من گفتم من مادر را نميشناسم و مسافري بود كه بين راه سوار كردم. پاسدار
مقداري كاغذ پوستي گزارش روي ميز گذاشت و گفت دروغ ميگويي. او هم مثل تو يك منا..
است و اين كاغذها و اين مدارك را در كيف او پيدا كرده ايم. گفتم اينها كه دليل
نيست. پاسدار گفت اين كاغذها را فقط منا... استفاده ميكنند (كاغذ پوستي مخصوص
گزارش نويسي بود) اين ليست هم كه در كيف او بوده يك مدرك ديگر است كه نشان ميدهد
او هم مثل تو يك منا.. است. بعد شروع به خواندن ليست كرد ديدم ليست مايحتاج
تداركاتي بچه هاي جنگل است كه چند روز قبل
دنبال تهيه شان بوديم.. . من هم خودم را به بيغي زدم كه گويي حرفهاي او را نميفهمم
كه چي ميگويد. مقداري حرف زد و وقتي ديد جواب نميگيرد از كوره در رفت و شروع به
سيلي و مشت و دشنام و فحاشي و رجزخواني كرد. كاغذ گذاشت جلويم و گفت بنويس از كي
با سازمان آشنا شدي چه كارهايي كرده اي و چه كساني را ميشناسي. من هم بدون اينكه
اساسا ردي از فعاليتهايم بدهم قسمت اول سناريوي خودم را نوشتم كه اهل تهران هستم
دربازار كار ميكردم. هوادار سازمان مجاهدين بودم و نشريه ميخواندم و چون هواداران
سازمان را دستگير ميكردند با دوستم كه او هم در بازار بود تماس گرفتم و خواستم
برايم در شمال كار پيدا كند. او هم چون هوادار بود و نخواست من خانه شان را ياد
بگيرم من را چشم بسته به خانه شان برد تا برايم كار پيدا كند. تا اينكه روز جمعه
از من خواست چون من اطلاعاتي ندارم بجاي او سر يك قرار كه مشكوك است بروم و بعد
سوار كردن دو نفر دوباره با او سر قرار چفت شوم و به خانه برگرديم. همين و لاغير!
پاسدار متن من را خواند و با داد و فريادگفت خر
خودت هستي و فكر ميكني ميتواني من را گول بزني،
شروع به زدن با مشت لگد كرد و
دوباره من را به تخت بستند. كار او زدن و در هم شكستن بود
و كار من ايستادگي بر سر همان باصطلاح بازجويي كه گفته بودم بود. . . .لحظات
به سنگيني كوه ميگذشت و آرزو ميكردم همانجا تمام كنم ولي تمام نميشد. او میزد و من هم فحش میدادم تا جایی که برای بستن صدایم پیراهنم
را که در آورده بودند در دهانم فرو کردند و یک نفر هم روی صورتم نشست. دیگر صدای
عربده و سوزش کابل را حس نمیکردم فقط میدیدم که دارم بخاطر نشست مزدور روی صورتم
خفه میشوم ولی فهمیدند و راه نفسم را باز کردند و باز خفه نشدم و زنده ماندم. بعد
يكي دوبار انتراكت دادن به خودش ديد جواب نميگيرد تا
اينكه خسته و درمانده گفت ببريدش .
بعد برگشتن به سلول هم احساس قدرت ميكردم و هم
بايد شكافهاي سناريوي خودم را در بياورم و آن را تكميل كنم.شرايط سلول و بوي
گازوييل طاقت فرسا بود، عليرغم خستگي و
مشكلات جسمي كه داشتم ذهنم مثل كامپيوتر فعال شده بود و در لحظه به چند تضاد پاسخ
ميدادم تا اينكه قبل از شام دوباره دنبالم آمدند و چشم بسته به اتاق بازجويي
بردند. در اتاق بازجويي بازجو اول خواست با خرج كردن اطلاعاتي كه بدست آورده بود
من را خام كند. گفت ما به پايگاهي كه در آن بوديد رفتيم و همه را كشتيم و تعدادی
هم دستگير كرديم و همه سلاحها و مهمات آنجا را هم ضبط كرديم. گفتم من خانه دوستم
بودم و چون چشم بسته هم بودم از چيزي خبر ندارم. بازجو گفت علاوه بر ژ3 و كلاش چند
دستگاه چاپ هم كشف كرديم!!! بازجو قاف را داد و فهمیدم دستش خالی است. من فهميدم
از كانال مادر به پايگاه دسترسي پيدا كرده اند ولي يقين داشتم اين يك بلوف است و
اينكه چي گيرشان آمده باشد بالكل دروغ ميگويد و هيچ چيزي گيرشان نيامده است. چون
من خودم مسؤل امنيت پايگاه بودم و بخوبي اشراف داشتم كه در پايگاه نه ژ3 داشتيم و
نه دستگاه چاپ و اينها را اين شكنجه گر ميخواهد خرج كند كه روحيه من را بشكند. بعد
كه رفت روي اينكه چند نفر در اين پايگاه بوده ايد برايم بيشتر مسجل شد كه پايگاه
تخليه بوده و كسي در آن نبوده و او با اين بلوف ميخواهد به اطلاعات زنده دسترسي
پيدا كند. من دوباره چشم بسته بودنم را مطرح كردم و گفتم در يك اتاق تنها بودم و
از اينها كه او ميگويد خبر ندارم. نميدانم تا چه ساعت ولي
از او زدن و از من ايستادگي بر سر همان حرفهاي خودم بود. همه لباسهايم را
در آورده بودند و فقط چشم بند داشتم. آب ميريختند و ميزدند. وقتي بدنم خيس ميشد
بيشتر احساس درد و سوزش ميكردم. تا اينكه
خسته و درمانده اواخر شب من را به سلول برگرداندند.چند دقيقه گذشت يك پاسدار
لباسهايم را به داخل سلول انداخت و گفت بپوش كه اينطوري بيرون نروي!!حال جواب دادن
نداشتم و لباسها را پوشيدم. نميدانم تا كي
سر سناريوي خودم و حفره ها و شكافهايش فكر كردم كه خوابم برد و موقع نماز صبح براي
بيرون رفتن هم ديدم نميتوانم ديگر درب نزدم و از رفتن به سرويس صرف نظر كردم . چون
سلول تفاوتي با يك سرويس نداشت.
4 روز از دستگیر شدنم گذشته وهمه چیز در ابهام و بلاتکلیفی بود
روز اول مهر ساعت حدود 8صبح براي سرويس رفتن كشان كشان از سلول بيرون آمده بودم كه
آفتاب درخشش خاصي داشت.همیشه اول مهر بخاطر باز شدن مدرسه ها روز بدی
برایم بود ولی آن روز اینطور نبود. ميدانستم كه امروز در سطح
شهر چه ولوله اي است و دانش اموزان براي رفتن به مدرسه خيابانها و كوچه ها را پر كرده
اند.شب قبل باران شدیدی آمده و صبح هم آفتاب خوبی بود. احساس عجيبي داشتم و پيش
خودم گفتم ديگر آن صحنه ها را نخواهم ديد و با همه زيبايي هايش بايد خداحافظي كنم
. سردی و سنگینی زندان را با همه سختي اش حس ميكردم و دلم خيلي براي يك لحظه آزادي
تنگ شده بود. ميدانستم كه حكمم اعدام است و بازجو هم در بازجويي هايش گفته بود كه
اگر هم راست گفته باشي و هيچ كاري نكرده باشي بخاطر وجود كلمه جنگل در پرونده ات
حكم تو اعدام است .
شيريني زندگي ، بوي مدرسه، درخشش
آفتاب ، دوباره ديدن بچه ها، و و و ...ذهنم را پر كرده بود. موقع برگشتن به سلول
يادم هست كه نفس عميقي كشيدم تا با ذخيره هواي تازه در سينه ام به فضاي آكنده از
بوي گازوييل سلول كه برمي گردم چند لحظه بيشتر هواي تازه را مزمزه كنم.
بعد صبحانه که یک تکه نان خشک و چای سرد بود دو پاسدار به سلول آمدند و من را براي
بازجويي بردند . چشم بند داشتم. اينبار در زير ضربات شلاق و كابل بخوبي احساس
ميكردم كه يك نفر با تجربه تر شكنجه ميكند. ضرباتش را پخش نميزد. متمركز روي كف پا
بود و هر از گاه كه خودم را به بيهوشي ميزدم با تحريك كف پا من را به واكنش مي
انداخت و میفهمید که من خودم را به بی هوشی زده ام. اين بازجو براي اينكه روحيه من
را خرد كند گفت سازمان شما را بدبخت كرده و رهبرانش فرار كرده و در خارج دنبال
خودشان هستند ولي امثال تو را فريب داده و به جان ما انداخته اند. بعد گفت آيا تو
ميداني كه مسعود رجوي با دختر بني صدر ازدواج كرده است؟ گفتم
نميدانم ولي هر كار كه برادر مسعود بكند همان درست است. پاسدار ديوانه شد و ديگر
نميدانست به كجاي من بزند سرو صورتم را بي مهابا ميزد، در يك لحظه كه چشمبند كنار رفت چهره او
را ديدم كه يك جوان هم سن خودم بود با ريش حنايي كه تا به حال نديده بودم. بعد
اينكه از زدن خسته شد به من گفت : يحيي، (هنوز من را به اسم يحيي ميشناختند)تو يا
خيلي ساده هستي كه فريب منا... را خورده اي يا خيلي پيچيده! شانس بياوري كه ساده
باشي و فريب خورده باشي . ولي اگر پيچيده باشي با من طرف هستي و من تو را در هم
خواهم شكست. . .
در حين بازجويي و زير ضربات بازجو پرسيد كجا
با بيژن آشنا شدي؟ گفتم بيژن را نميشناسم. گفت ولي بيژن تو را ميشناسد و خيلي
حرفها راجع به تو زده است. من گفتم دروغ ميگويي و من كسي به اين اسم را نميشناسم.
بازجو گفت اين هم گزارش تو و دستخط خودت به اسم يحيي كه به بيژن داده اي! و بعد
چند ورق گزارش را تكان داد تا من صداي آن را بشنوم و گفت گوش كن. ازروي گزارش كه
خواند فهميدم اين گزارش را بعد شهادت ابراهيم مسرور(معروف به بيژن) بدست آورده
اند. گزارشي بود كه من نوشته بودم و
نميدانم چطور همراه بيژن بوده و بعد شهادتش به دست مزدوران افتاده بوده است. و چون
خودم در جريان مستقيم شهادت بيژن بودم و خودم پايگاه او را تخليه كرده بودم فهميدم
كه بازجو ميخواهد ركب بزند.
من هم با سنبه پرزور تهاجم كردم و گفتم دروغ
ميگويي و اگر راست ميگويي بيار و روبرو كن!!! بازجو گفت اين كار را هم خواهم كرد. ولي من شك نداشتم كه بيژن شهيد شده و هيچ
چيزي دستش نيست و ميخواهد من را شناسايي كند. . . .
آن
بازجويي حول اصرار بازجو و انكار من گذشت و بدون اينكه سرنخي از من بدست بياورد
دوباره به سلول برگردانده شدم. در سلول اين را مرور كردم كه موقع شهادت بيژن چه
مداركي ممكن است گير رژيم افتاده باشد تا خودم را در مقابل آنها آماده كنم. اين را
خوب ميدانستم كه هرچه بود را بايد انكار كنم چون هر تأييدي سر نخ ساير اطلاعات را
باز ميكند.
با تمام وجودم حس ميكردم كه داشتن هر اطلاعاتي
چقدر بار مسؤليت را بالا ميبرد و هر اطلاعات اضافي چقدر ميتواند باعث ضربه به
سازمان شود. خيلي شنيده بودم كه اطلاعات اضافه نبايد كسب كرد ولي اين درك و فهم را
نداشتم كه براي حفظ هر اطلاعات چه قيمتي را بایستی داد. اينجا بود كه با پوست و
گوشتم مسؤليت داشتن اطلاعاتی را که داشتم حس ميكردم و بايد قيمت حفظ آنها را ميدادم.
غروب دوباره براي بازجويي برده شدم . اينبار
علاوه بر بازجو حاكم شرع هم كه يك آخوند بنام حيدري بود حضور داشت. در ابتدا حاكم
شرع با لحجه غليظ آخوندي گفت ، پسرجان چوب خَرس را آدم ميكند! ! اگر حرفهايت را
نزني همه را از حلقومت بيرون ميكشيم. اين هم حكم اعدامت كه شرعا بايد اعدام بشوي و
بعد حكم را كه سه يا چهار خط بود خواند و گفت، يا حرف ميزني يا زير چوب تو را
خواهيم كشت.
گفتم من چيزي ندارم كه حاكم شرع گفت البته حرف
بزنی یا نزنی همین که کلمه جنگل در پرونده ات ثبت است حکم تو اعدام است پس خودت ميخواهي قبل
از اعدام بیشتر زجر بکشی و انتخاب خودت است. . . در حين بازجويي كه
دستها و پاهايم به تخت بسته شده بود بازجو ميزد و رجز خواني ميكرد من هم با داد و
فرياد هر چی لایقش بود را به او میگفتم تا اينكه يك بازجوي ديگر مجدد پيراهنم را
كه در آورده بودند در دهانم فرو كرد و روي صورتم نشست. در يك لحظه ديدم دارم تمام
ميكنم. ديگر ضربات كابل را نميفهميدم ولي ميفهميدم كه دارم خفه ميشوم و ديگر
نميتوانم نفس بكشم. چقدر گذشت نفهميدم ولي وقتي فهميدم كه داشتند رويم آب
ميريختند. نفسم كه برگشت و حال آمدم دوباره شروع شد. حس ميكردم كه بازجوي مسلط تر
حضور دارد و او است كه خط و خطوط ميدهد. از من اسم و رد ميخواستند و از من
فعاليتهايم را ميپرسيدند. من هم ميدانستم اگر هر فعاليتم را بفهمند سر كلافي خواهد
شد كه براي حفظ آن بايد قيمت سنگين تري بده و از اينرو من هم روي انكار داشتن هر
مسؤليتي و آشنايي با ديگران و نداشتن اطلاعات ايستاده بودم.
از صحبتهاي بازجويان با هم اين را فهميدم كه
قصد دارند من را به رشت يا چالوس بفرستند تا تحقيقات را در انجا كامل كنند. و اين
براي من خيلي مهم بود. چون در رشت يا چالوس ممكن بود با عناصر بريده كه من را
ميشناختند روبرو كنند و سرنخ فعاليتها و كارهايم در شمال را بدست بياورند كه ديگر
سناريوي من بالكل به هم ميريخت و نميدانستم چطور آن را جمع و جور كنم.
روز بعد بازجو به سلولم آمد و گفت اينجا خيلي
به تو خوش ميگذرد و كاري ميكنم كه بيشتر خوش بگذرد. بعد اضافه كرد يك نفر مثل تو منا...
كه خدا در اين دنيا عذاب او را شروع كرده است را اينجا ميآورم تا به چشم ببيني كه
از عذاب خدا گريزي نداري.
بعد چند دقيقه يك نفر را با مشت و لگد به داخل
سلول من انداختند و درب را بستند. در فحاشي پاسداران فهميدم كه اسم او علي
كامورشلماني است. من و علي كمي در سكوت به هم نگاه كرديم همدیگر را نمیشناختیم و هر كدام به فكر رفتيم. من فكر
ميكردم كه پاسداران كه در شكنجه از من حرف نكشيده اند اين فرد را به سلول من آورده
اند تا از اين طريق اطلاعات من را تخليه كنند. به همين خاطر در آماده باش قرار
گرفتم. (بعدها فهمیدم که علی هم همین فکر را میکرده است)
شرح حال و وضعيت علي : او را وقتي به سلول من
آوردند ديدم كه يك جوان ۲۵-24 ساله است كه لباسهايش كاملا كثيف بود و غذاي چند روز
روي آن ريخته بود. آب دهان و دماغش سرازير بود و كاملا وضعيت يك فرد رواني و
ديوانه را داشت. بوي لباس و وضعيت او را در بوي شديد گازوييل كاملا حس ميكردم و
آزار دهنده بود. به هر صورت در آن انباري كه سلول نام داشت بايد با هم كنار مي
آمديم . درهر صورت تخت را به او دادم و زير تخت را براي خودم انتخاب كردم. (سلول
2*1 متر بود كه فقط يك تخت در آن جا ميشد و حدود 30-20 سانت هم تخت با ديوار فاصله
داشت كه در آن ميشد راه رفت ). بعد از آوردن علي به سلول ، تنها راه اين بود كه
مقداري به سر و وضع او برسم تا قابل تحمل شود. از آبي كه داخل سلول بود صورت و
دستهاي او را شستم . در يك تردد به سرويس پيراهن و در تردد ديگر شلوار او را هم
بردم شستم و خيس تنش كردم. آنروز پاسداران سراغ علي به سلول آمده بودند و من را رو
به ديوار نشاندند و با علي شروع به صحبت و زدن مشت و لگد كردند. معلوم بود كه علي
را با توجه به وضعيتي كه داشت بجاي بردن به اتاق بازجويي در سلول مورد بازجويي
قرار ميدهند. از صحبتهايي كه با علي ميكردند فهميدم كه از او اطلاعات يك قرار را
ميخواهند. بازجويان بعد از بازجويي از علي يك مشت و لگد هم به من كه رو به ديوار
نشسته بودم زدند و گفتند اين است جزاي شما در اين دنيا تا آماده شويد براي جزاي
اخروي در آن دنيا، و بعد سلول را ترك كردند و رفتند.
بعد رسیدگیهایی که کرده بودم سر و ضع علي كمي
قابل تحمل شده بود . مجبور بوديم كه با هم در سلول كنار بياييم. او كه حرف نميزد و
فقط نگاه ميكرد. من هم كه حال و حوصله حرف زدن نداشتم و علاوه بر فكركردن به
سناريوي خودم اين هم اضافه شده بود كه به او رسيدگي كنم. ديگر وضعيت خودم را گويي
فراموش كرده بودم و فقط به اين فكر ميكردم كه در کنار فکر روی سناریوی خودم حضور
او را هم در سلول قابل تحمل كنم.
دو سه روز گذشت و هر روز جيره روزانه بازجویی
و شکنجه داشتم. . روزي يكبار به
اتاق شکنجه ميبردند و براي اينكه روحيه ام را بشكنند ميزدند و سوالات قبلي
را تكرار ميكردند و بعد به سلول برميگرداندند. و من هم روی حرف خودم که هیچ
اطلاعاتی ندارم ایستاده بودم و فقط روي
سناريوي خودم فكر ميكردم كه چكار كنم و اگر با بريده روبرو شوم چي ميشود؟
سر و ضع علي كمي قابل تحمل شده بود و مجبور
بوديم كه با هم در سلول كنار بياييم. او كه حرف نميزد و فقط نگاه ميكرد. من هم كه
حال و حوصله حرف زدن نداشتم و علاوه بر فكركردن به سناريوي خودم اين وضعیت علی هم
اضافه شده بود كه به او رسيدگي كنم. ديگر وضعيت خودم را گويي فراموش كرده بودم و
فقط به اين فكر ميكردم كه حضور او را در
سلول که تنگ بود قابل تحمل كنم.
بعد مقداري فكر كردن و جمعبندي اوضاع و احوال
فعاليتهايم در تشکیلات به اين نتيجه رسيدم كه من در شهر خودم قزوين كمترين شناخته
شدگي را دارم و كسي از فعاليتهاي من درتهران یا رشت و لنگرود آگاهي ندارد و در شهر
خودم بهتر ميتوانم روي اين سناريو كه من هوادار سازمان بوده ام و غير از هواداري
فعاليت ديگري نداشته ام بايستم
چون من از اواسط سال 58 بعد مقداري فعاليت در
قسمت دانش آموزي از قزوين خارج شدم و براي مأموريت به تهران رفتم و در تشكيلات
تهران در بخشهای مختلف سازمان کار میکردم و فعال بودم.بعد از 30خرداد هم به رشت
رفتم و در رشت فعاليت ميكردم و بريدگان رشت در جريان فعاليتهايم بودند و من را
ميشناختند پس اگر اين راه كار بگيردکه من را بجای رشت یا چالوس به قزوین ببرند، در
تحقيقات سپاه انحراف ايجاد كرده ام و ميتوانم اطلاعات خودم را حفظ كنم. همچنين به
اين رسيدم كه اين سناريو را هم نبايد
يكباره در بازجویی هایی که داشتم بگويم بلكه ميليمتر به ميليمتر و گويي كه آنها را
بزور از من بيرون كشيده اند بگويم. در يك بازجويي كه روي فعاليتهايم از من اطلاعات
ميخواستند سناريو ي خودم را اينطور دنبال كردم و گفتم كه اسمم يحيي نيست و اسم
اصلی ام مسعود است و اهل قزوين هم هستم. بازجو كه گويي فتح الفتوحي كرده باشد من را به سلول برگرداند و
دنبال اين سر نخ رفت.
روز بعد در بازجويي كه از من ميكرد يك عكس
جلوي رويم گذاشت و گفت اين را ميشناسي؟ ديدم عكس خودم است كه موقع نگهباني با سلاح
در ستاد قزوين انداخته بودم. گفتم خودم هستم. گفت كجا بودي و چكار ميكردي؟ گفتم
رفته بودم مركز مجاهدين و اين عكس يادگاري را انداختم. بازجو به سر و صورتم ميزد و
ميگفت هنوزكه ميگويي مجاهدين و .... كه حرف من هم اين بود كه من هوادار سازمان
بوده و هستم و اگر هم سر قرار مشكوك آمدم بخاطراين بود كه دوستم كه اطلاعات داشت
سر قرار نيايد. . . . ظاهرا سرو و ته
سناريوي من شكاف نداشت و بازجو را گمراه كرده بود. احساس ميكردم كه با سرنخي كه
بدست آورده بودند ، فعلا از بردن من به رشت يا چالوس صرف نظر كرده اند و دنبال
كامل كردن تحقيقات در همان رودسر بودند. و اين براي من يك فرصت طلايي بود .
در بازجويي بعدي خواسته شد كه زندگينامه و
فعاليتهايم را بنويسم. من هم نوشتم در قزوين هوادار سازمان شدم . در بازار پيش
پدرم كار ميكردم. و بعد شروع دستگيري هواداران چون من هم هوادار بودم براي اينكه
دستگير نشوم به تهران رفتم و در بازار تهران براي پدرم کار میکردم و برای مغازه
پدرم جنس ميفرستادم. و چون هواداران سازمان را دستگیر میکردند و من هم هوادار بودم
تصميم گرفتم مدتی در یک محل ناشناخته باشم. براي اينكه جاي امني پيدا كنم با دوستم
كه شمالي بود صحبت كردم تا براي كار به شمال بيايم و او برايم در شمال كار پيدا
كند. با هم به لاهیجان آمدیم و گفت چون تو
هوادار هستی بهتر است که آدرس خانه من را
یاد نگیری و به این خاطر من را چشم بسته
به خانه خودشان برد. یک روز که در خانه دوستم بودم و منتظر بودم برایم کار پیدا
کند به من گفت چون تو اطلاعاتی از بقیه هوادارها نداري جای من سر یک قرار برو و اين دو نفر را بياور در ورودی لاهیجان به
من تحویل بده . من هم چون دوستم بود و مهمانش بودم حرفش را رد نكردم و آمدم و موقع
برگشتن دستگيرم كرديد.
نميدانستم حفظ اين سناريو كه خيلي سوراخ داشت چقدر ميتواند ادامه داشته
باشد و اگر از يك جا بفهمند كه من حرفه اي در تشكيلات بوده ام و مسؤليتهاي مختلفي
هم داشته ام چطور آنها را حفظ كنم. ولي تنها چيزي كه به نظرم ميرسيد همين بود و
روي همان بايد پافشاري ميكردم تا راه به اطلاعات
و مسؤليتهايم نبرد
در سلول انفرادی که یک ونیم در دومتر بود،
روزها را با علي به سختي طي ميكردم. هم به او بي اعتماد بودم و هم بايد كارهاي او
را ميكردم. بعد دو روز من و علي را از انبار گازوييل كه بوديم به سلول شماره يك كه
نبش سلولهاي انفرادي بود منتقل كردند. سلول جدید همان اندازه سلول قبلی بود و غير
از يك تخت كه 20سانت با ديوار فاصله داشت فضاي ديگري نداشت و مجبور بودم علي را
روي تخت و خودم زير تخت بخوابم. در قياس با سلول قبلي كه انبار گازوييل بود انگار
وارد يك قصر شده ايم و از اين نظر خيلي احساس راحتي !!! ميكردم .ديگر آن بوي خفه
كننده گازوئيل نبود و در سلول يك لامپ هم داشتيم.
در اين سلول ما دو نفر بوديم ولي فقط يك كاسه داشتيم و يك قاشق كه بايد
غذاي دو نفر را در يك كاسه ميگرفتم و به نوبت با يك قاشق غذا ميخورديم. فقط
ليوانمان دو عدد بود كه ميتوانسيم همزمان با هم چاي بخوريم. يك كتاب ميرزا كوچك خان
هم در سلول بود كه از نفر قبلي بجا مانده بود و وقتي ما به آنجا رفتيم به عقلشان
نرسيده بود كه آن را بردارند. علي كه وضع روشني داشت. من هم نه حال خواندن كتاب
داشتم و نه رمقي براي اينكار داشتم.
بازجويي هاي علي همچنان در سلول بود و من را
رو به ديوار مينشاندند و او را زير مشت و لگد ميگرفتند و از او اطلاعات يك قرار را
که میدانستند سوخته را ميخواستند.
در يك بازجويي كه از علي كامور ميكردند بازجو
به علي ميگفت ما از تو هيچ اطلاعاتي نميخواهيم. همه چيز را علي بابايي كه با تو در
جنگل بوده راجع به تو گفته و چيزي براي اعدام كردن تو كم نداريم، فقط تو به ما بگو كه روز پنجشنبه كجا و با كي
قرار داشتي؟ ( فهمیدم علی کامور نفر دومی بوده که قرار بود با علی بابایی به پایگاه
شهر بیاورم.و همچنین معلوم بود تنها اطلاعاتي كه علي بابايي نداشته محل قرار
پنجشنبه بوده است كه بازجو ملتمسانه از علي ميخواست همين يك اطلاعات را بگويد و به
بازجويي هايش خاتمه بدهد). من با شنيدن اين ديالوگ بازجو با علي تازه او را شناختم
و يادم آمد كه روز پنجشنبه قبل از دستگيري ام با همين دو نفر يعني علي كامور و علي
بابايي در لاهيجان قرار داشتم و بخاطر دريافت نكردن علامت سلامتي قرار روز پنجشنبه
ما كنسل شده بود. و در قرار زاپاس روز بعد یعنی جمعه با همين دو نفر که باید به
پایگاه شهر منتقل میکردم دستگير شده بودم.
(پاورقي: علي كامور و علي بابايي بعد از اينكه
پايگاهشان در جنگل مورد تهاجم سپاه قرار ميگيرد در يك جنگ و گريز ميتوانند حلقه
محاصره سپاه را پاره كنند و خودشان را به خانه يك هوادار بنام دادستان در روستاي
بي بالان برسانند. روز چهارشنبه در منطقه گردي سپاه از خانه هاي روستايي در بي
بالان به خانه دادستان هم مراجعه ميكنند و در آنجا علي كامور قرص سيانور ميخورد و
بخاطر فاسد بودن قرص فقط بيهوش ميشود ولي علي بابايي خودش را تسليم ميكند و همه
چيز را لو ميدهد. علي بابايي اطلاعات قرار روز پنجشنبه را نداشته ولي اطلاعات قرار
زاپاس كه روز جمعه بوده را از طریق علی بابائی که خیانت کرده بود داشته است. و کسی
غیر از علی بابایی نبود که قرار جمعه را به سپاه بدهد. به اين خاطر در قرار روز
پنجشنبه چون علي كامور خبر سلامتي نداده بود من سر قرار نرفتم ولي روز بعد در قرار
زاپاس كه علي بابايي اطلاعات آن را به سپاه داده بود من هم دستگير شدم.)
تازه از علي شناخت پيدا كرده بودم ولي باز به
او اعتماد نداشتم و با او با احتياط برخورد ميكردم و نميدانستم كه مختصات او
چيست؟.
كماكان علي حرف نميزد، آب دهان و دماغش سرازير
بود و كاملا مثل يك نفر رواني كه نميتواند غذا بخورد، نميتواند براي كار فردي خودش
را كنترل كند مواجه بودم و گاها در روز دو بار شلوار او را تميز ميكردم و شرايط
واقعا برايم سخت شده بود ولي چاره اي هم نداشتم و بايد ميكردم. و فكر ميكردم كه
شايد بخاطر شكستن و فشار روي من باشد و بايد تحمل كنم. يك روز كه داشتم به او
رسيدگي ميكردم گفتم علي! اينهمه كه روي تو فشار مي آورند قرار روز پنجشنبه را اگر
بگويي اين قرار ديگر سوخته است و ارزشي ندارد و بنظر من اطلاعات محسوب نميشود و
ميتواني بگويي و خودت را عذاب ندهي. علي كه خودش را به خل و چلي زده بود، بريده
بريده گفت از كجا ميگويي؟ گفتم قرار روز پنجشنبه كه اينها از تو ميخواهند قراري
بوده كه بايد با من اجرا ميكردي و سر قرار اصلي نيامدي تا اينكه در قرار زاپاس
باتو من هم دستگير شدم. علي چشمهايش گرد شد كمي خودش را جمع كرد با همان لحن پرسيد
قرار كجا بود؟! گفتم فلانجا و علامت
سلامتي اش هم اين بود. علي انگار معجزه شده باشد چشمهايش برقي زد و من را بغل كرد
و شروع به گريستن كرد و گفت من تا به حال به تو مشكوك بودم و فكر ميكردم كه من را
پيش تو آورده اند كه اطلاعات قرار پنجشنبه را از من در بياوري. من هم به او گفتم
همين فكر را من راجع به تو ميكردم و فكر ميكردم كه سپاه براي گرفتن اطلاعتم تو را
پيش من آورده است. از آن لحظه به بعد ديگر علي رفتار عادي خودش را پيدا كرد و تازه
فهميدم كه تا به حال فيلم بازي ميكرده است. از آن به بعد من و علي ديگر يك روح
بوديم در دو جسم ولي در برابر دشمن مجبور بوديم همان نقش را بازي كنيم. علي نقش
ديوانه و رواني من هم درنقش عاصي بودن از همنشيني
با يك رواني. تا به اين ترتيب سپاه را در جهل خودش نگه داريم.
حالا ديگر من تنها نبودم . بودن با يك مجاهد
در سلول انفرادي خيلي قوت قلب به من داده بود و انگار كه یک تیم و تشكيلات كوچكي
تشكيل داده بوديم. علي برايم تعريف كرد كه بعد از شكستن محاصره سپاه در جنگل، به
منطقه بي بالان و خانه هواداری به اسم دادستان كه ميشناخته رفته است و در خانه آن
هوادار مستقر ميشود،(شهید زهرا دادستان که در فروغ شهید شد عضو این خانواده بود
وزری دادستان خواهر کوچک زهرا که ۱۳ سال داشت وبعد از ۷ سال اسارت در زندانهای
سپاه وباشگاه افسران رشت در قتل عام شهید شد از اعضای دیگر این خانواده بود برادر
زری وزهرا هم که ناصر نام داشت همافر بود که در سال ۶۳ در زیر شکنج در زندان بد
نام اوین بشهادت رسید )
مجاهد
دلیر زهرا دادستان از رزمندگان و از جاودانه فروغهای عملیات کبیر فروغ جاودان
زهرا از مليشياهاي
پورشور سازمان بود سال در زندان رودسر بود
در سال۶۶چهار ماه بعد تاسيس ارتش آزاديبخش به قرارگاههاي سازمان رفت وقتيكه ما وصل
شديم و پيك سازمان سراغ ما آمد بدون هيچ
درنگي جواب مثبت داد وسريع آماده شد كه بسمت پايگاههاي سازمان حركت كرديم در عمليات آفتات و چلچراغ فروغ جاوديدان شركت كرد در جريان عمليات فروغ
جاوديدان شهيد شد
وقتي
سپاه در خانه گردي روستاها که بدنبال
مجاهدین متواری شده میگشته وارد خانه دادستان كه يك خانواده هوادار بوده ميشود
علي کامور به محض ورود سپاه به خانه قرص سيانور خودش را ميخورد و بعد گفتن شهادتين
سرش گيج ميرود و به زمين مي افتد ولي علي بابايي از ترس شهادت قرصش را نميخورد و
با بالا بردن دستهايش خودش را تسليم ميكند و از همانجا شروع به همكاري با سپاه
ميكند و اطلاعات قرار روز جمعه را كه با
من داشته را هم همانجا به سپاه ميدهد ولي چون اطلاعات قرار پنجشنبه را فقط علي
كامور داشته سپاه ديگر به اين اطلاعات دسترسي پيدا نميكند.
علي كامور بعد از اينكه
قرصش را ميشكند و شهادتين ميگويد به زمين مي افتد. مزدوران سپاه او را با آمبولانس
به بيمارستان منتقل ميكنند. علي تعريف ميكرد كه در بين راه كه پنجره آمبولانس باز
بوده و هواي خنك به صورت او ميخورد و بهوش ميآيد. ابتدا فكر ميكند در بهشت است .
از پنجره آمبولانس به درختان كنار جاده نگاه ميكند ميبيند جاي خيلي سر سبز و آبادي
است !! و در لحظه فكر ميكند در بهشت است ولي وقتي ميخواهد تكان بخورد ميبيند كه
رمق ندارد. با فشار و زحمت زياد نيم خيز ميشود و ميبيند كه در صندلي جلوي ماشين يك
پاسدار مسلح نشسته است. برايش سؤال ميشود كه پاسدار در بهشت چكار ميكند؟! چند لحظه
بعد ميفهمد كه قرصش فاسد بوده و خوب عمل نكرده است و بعد ساعتي به هوش آمده است.
تمام قوايش را جمع ميكند تا با لگد به پاسدار بزند و از ماشين فرار كند ولي چون
رمق نداشته، ضربه اش كاري نميشود ، راننده امبولانس را نگه ميدارد و با داد و
بيداد اهالي كه آنجا بودند را خبر ميكند كه كمك كنيد تا اين منا.... فرار نكند.
مردم دهاتي هم كه نميدانستند چي به چي است. سر علي ميريزند و چنان محكم او را با
نخ پلاستيكي ميبندند كه نخ پوست و گوشت او را پاره ميكند و بشدت زخمي ميشود. بعد
از اين علي را به بيمارستان ميبرند از آنجا به بعد علي رل يك رواني و كسي كه تعادل
ندارد را بازي ميكند تا با اين طرفند دشمن را بفريبد كه كاري با او نداشته باشد.
مزدوران سپاه هم فريب اين حيله علي را ميخورند و فكر ميكنند كه سيانور تعادل مغزي
او را به هم زده و او ديوانه شده است. به همين خاطر مزدوران سپاه كه فكر ميكردند
علي رواني است و عذاب خدا از اين دنيا شامل او شده براي اينكه من را هم عذاب بدهند
او را در سلول من انداخته بودند و تا روز آخر كه فرار كرديم علي همان نقش را بازي
ميكرد و من هم ظاهرا از بودن او در سلول ناراضي بودم. مزدوران سپاه هم فكر ميكردند
كه براي بيشتر آزار دادن من موفق بوده اند.
(توضيح: علي بابايي در چند بازجويي بالاي سرمن
آورده شده بود و با چاپلوسي دعوت به بريدن ميكرد و ميخواست كه از او عبرت بگيرم و
در همكاري با رژيم براي خودم امان بخرم. البته رژيم به اين بريده هم رحم نكرد و
شنيدم كه بعدها او را اعدام كرده است)
بدست آوردن رادیو تک موج و گوش کردن
صدای مجاهد:
از سلولهاي انفرادي هرزنداني اگر میخواست به
سرویس برود براي رفتن به سرويس ميبايست همراه با نگهبان که درب سلول را باز میکرد
از حياط عمومي بند عبور ميكرد. به همين خاطر اغلب اوقات كه زندانيان در حياط بودند
ما را براي سرويس نميبردند. و وقتي حياط خالي بود به ما نوبت ميدادند. يك روز كه
زندانيان بند عمومي در حياط بودند از بالاي درب سلول حياط را نگاه ميكرديم كه علي
گفت خواهر زاده ام در حياط زندان است و معلوم است كه او را هم دستگير كرده اند و
در بند عمومی زندان است و الان هم در حال بازی در حیاط است. با هم صحبتي كرديم و
قرار گذاشتيم كه به هر قيمت تا وقتي كه آنها در حياط هستند به بيرون برويم. درب
زدم و گفتم ميخواهيم به سرويس برويم. پاسدار گفت الان نميشه بايد صبر كنيد تا ساير
زندانيان با داخل بروند بعد شما به سرويس برويد. من اصرار كردم كه نميتوانيم صبر
كنيم و اين بيمار است و نميتواند خودش را نگه دارد و بايد همين الان برويم. با
اصرارما پاسدار كه يك جوان دهاتي ساده بود خام شد و موافقت كرد كه ما را به سرويس
ببرد. در بين راه كه من زير بغل علي را گرفته و او را به سرويس ميبردم خواهر زاده
علي، علي را ديد و با انداختن توپ به سمت ما آمد و با علي سلام عليك كرد و فهميد
كه ما در سلول انفرادي و در كدام سلول هستيم.
خواهر زاده علي كامور، رمضان علي نيا نام داشت
كه بعدها به ارتش آزاديبخش پيوست و در عمليات فروغ جاويدان يكي از شهداي فروغ
شد.
مجاهد شهید رمضانعلی علی نیا شلمانی از شلمان رودسر
همان شب رمضان با استفاده از پاسدار گالشي كه
فريبش داده بود يك راديو يك موج براي علي فرستاد. پاسدار فريب خورده بدون اينكه به
سلسله مراتبش خبر بدهد راديو را از رمضان گرفته و به درب سلول ما آورد و گفت اين
را رمضان براي دايي اش داده است.
مجاهد شهید رمضانعلی علی نیا شلمانی از شلمان رودسر
براي ما باور كردني نبود. ولي كاري بود كه
انجام شده و واقعي بود. در پوست خودمان نميگنجيديم. همان شب توانستيم با آن راديو
برنامه اي كه از عراق پخش ميشد را گوش كنيم. اخبار مجاهد و گزارش جمبعندي سال!!!
باور کردنی نبود و انگار در آسمانها سير ميكرديم و سرشار از انرژي و خوشحالي
بوديم. زندان ، بازجويي، شكنجه و همه چيز را فراموش كرده بوديم و غرق شادي بوديم .
از فردای آن شب من ديگر براي بازجويي هايي كه
ميبردند آدم قبلي نبودم. توان و تحمل خوردنم بالا رفته بود. ايستادن روي اينكه
چيزي براي گفتن ندارم و همان است كه گفته ام برايم ساده تر شده بود. هر بار كه
براي بازجويي ميبردند بيشتر به اين فكر ميكردم كه امشب دوباره اخبار مجاهد و ادامه
جمبعندي را بايد گوش كنم. اين به من انگيزه ميداد و ظرفيت خوردنم را بالا ميبرد.
وقتي فشار رویم زیاد شده بود چند بار براي حفظ
اطلاعات به فكر خودكشي مي افتادم. با توجه به اينكه ريش خودم و علي بلند شده بود
با محمل كار فردي درخواست تيغ میكردم ولي جواب منفي بود و گفتند از تيغ خبري نيست.
بعد حدود يكماه به ما نوبت حمام با آب سرد
دادند. هوا رو به سردي گراييده بود ولي استحمام با همان آب سرد برايمان نعمتي بود
كه به سردي آب توجه نميكرديم. من در ظاهر بايد علي را هم استحمام ميكردم و سپاه هم
براي اينكه خودش زحمت اين كار رانكشد پذيرفته بود كه من او را به حمام ببرم.
يكبار در مسير رفتن به سرويس يك زنداني از بند
عمومي كه در حياط بود از فرصتي كه پيش آمد استفاده كرد و نزديك ما آمد و گفت هر
كاري داري بگو من برايت انجام بدهم. من ممنوع الملاقات بودم و ارتباطي با بيرون
زندان هم نداشتم. به او شماره تلفن خانه خودمان را دادم و گفتم اگر ملاقات داري
اين شماره را برايم به بيرون از زندان بده كه به خانواده ام اطلاع بدهند كه من
زندان هستم. نميدانم او كي بود ولي اينكار را برايم انجام داد و بعد از يك هفته
ديدم يك پاسدار درب سلول را باز كرد و گفت پدرت آمده ميخواهد تورا ببيند. یاللعجب!
من اول شك كردم و ديدم درب را باز گذاشت و گفت بيا با هم به محل ملاقات برويم!
ناباورانه با او رفتم ديدم پدرم در محل ملاقات است. برايم سيگار آورده بود. خودش
چون مدتی سيگاري بود فكر كرده بود سيگار ميتواند به من تسكين بدهد و بسيار هديه
خوبي برايم بود. از دستگيري ام به بعد به من سيگار نداده بودند و بهترين هديه اي كه انتظارش را نداشتم همان سيگار بود.
ملاقات كوتاه بود. پدرم سعي ميكرد به من
روحيه بدهد. از وضعيت زندان و پرونده ام پرسيد كه من هم برای بهم نریختن او گفتم
ناامید نباشد وگفتم هنوز چيزي معلوم نيست و بايد منتظر بود كه ببينيم چي ميشود. .
در همان فرصت كوتاهي كه بود پدرم داستان حضرت يونس را برايم گفت و گفت كه اگر خدا
بخواهد تو را حفظ كند در شكم نهنگ هم باشي تو را حفظ ميكند. در وسط صحبت بوديم كه
همان پاسدار آمد با لحن تندي گفت ملاقات تمام است و برويد.. معلوم بود كه يقه اش
را گرفته اند كه چرا من را به محل ملاقات برده است. بعد هم در بازجويي فهميدم كه
آن پاسدار از روي سادگي روستايي و نفهمي اش كه ديده بود پدر من به جلوي درب زندان
آمده است بدون اينكه به سلسله مراتبش اطلاع بدهد مستقيم سراغ من آمده و من را به
محل ملاقات برده بود. چه شانسي بيشتر از اين ؟؟ من كه ممنوع الملاقات بودم و زير
بازجويي بودم در اثر حماقت يك پاسدار توانسته بودم با پدرم ملاقات كنم. هيچوقت
پدرم را اينطور سفت و محكم نديده بودم. برخورد و جملات پدرم به من خيلي انگيزه و
قوت قلب داده بود.
همين قاف و همين داستان براي علي كامور هم پيش
آمد. يك روز كه خانواده رمضان براي ملاقات او آمده بودند، مادرعلي و مادر رمضان كه
خواهر علي بوده به يك پاسدار گالش گفته بودند كه يك نفر ديگر هم در زندان است اگر
او را هم ببينم خوب است. پاسدار كه نميدانسته علي زير بازجويي است و ملاقاتي ندارد
سراغ علي آمده و او را به محل ملاقات با مادر و خواهرش برده بود. آنها هم هر چه
براي رمضان آورده بودند را به علي ميدهند . آنروز ما در سلول جشن داشتيم. ماهي پلو
با ميوه گيرمان آمده بود خورديم ولي همان شب در بازجويي من و علي، از دماغمان در
آوردند كه چرا به ملاقات رفته ايد. بازجو ميگفت شما فقط يك ملاقات و آنهم با
عزرائيل داريد و لا غير.
حالا ديگر من و علي كه در يك سلول بوديم
برنامه روزانه داشتيم. صبحها مثل پايگاه كه بوديم صبحگاه اجرا ميكرديم. عكس ميرزا
كوچك خان كه در كتاب بود را از كتاب كه در سلول بود كنديم و به ديوار ميزديم و مثل
پايگاه هر روز صبحگاه اجرا ميكرديم و سرود ميخوانديم و در جا قدم رو ميرفتيم
.روزها كمي با هم صحبت ميكرديم و علي از خاطرات جنگل و عمليات به درك واصل كردن
مزدور فرجي، فرمانده سپاه خرم آبادشهسوار ورامسر كه انجام داده بود ميگفت و مقداري هم روي
بازجويي و سناريو فكر ميكرديم. شبها هم سر
ساعت گوشهايمان را به راديو ميچسبانديم و اخبار مجاهد و گزارش جمعبندي ساليانه را
گوش ميكرديم . علي كه سناريو نياز نداشت و تكليفش روشن بود و علي بابايي همه
فعاليتها و عمليات علي را به سپاه گزارش كرده بود و سپاه در اين رابطه از علي چيزي
نميخواست، ولي من نياز داشتم كه روزانه مقداري در خودم باشم و روي حفظ اطلاعاتم
فكر كنم.
يكي از موضوعاتي كه هر روز در صحبتهايمان جدي
تر شده و با هم دنبال ميكرديم راههاي فرار بود. چون به اين نتيجه رسيده بوديم كه
در هر صورت ما را اعدام ميكنند. اگر طرح فرار داشته باشيم و موفق شود كه يك دريا
دوغ است و اگر هم شكست بخورد در هر صورت پيروزي است. چون يا در حال فرار شهيد
خواهيم شد و يا اينكه پروسه انتظار براي اعدام كوتاه تر ميشود و بازجويي و شكنجه
كمتر ميشود.
مقداري كه زمان گذشته بود فشار روي علي كمتر
شده بود و كمتر سراغش مي آمدند ولي فراموشش هم نكرده بودند و گاه به گاه سراغش مي
آمدند و همان ريل هميشگي تكرار ميشد.
در رابطه با خودم هم تا حدي طرحم گرفته بود.
سپاه فكركرده بود كه واقعا راست گفته ام و بیشتر از هواداری سال 57تا60 در قزوین
فعاليتي نداشته ام. از اين رو دنبال اين بود كه براي مراحل بعدي من را به قزوين كه
شهر زادگاهم بود بفرستد. و به همين خاطر دنبال كامل كردن همين پرونده بود تا به
قزوين بفرستد. يك روز در بازجويي ام از من سؤال شد در بازار تهران چه كساني تو را
ميشناسند؟ فهميدم كه ميخواهند تأييديه بگيرند. من هم اسامي چند بازاري غير سياسي و
عادي كه با پدرم دادو ستد داشتند و من را تا سال 57-58 ميشناختند دادم آنها هم چون
هيچ اطلاعي از موضع سياسي من نداشتند و ارتباطات من با بازاريان هواداري مثل حاجي
مازندراني و غيره را نميدانستند حرفهاي من را تأييد كرده بودند و گفته بودندكه من
در بازار تهران براي پدرم از آنها جنس ميخريده ام. و سپاه بيشتر فريب خورده بود.
طرح اول فرار: فرار یک نفر (علی )
هنگام توزیع جای
شبها بعد از توزيع شام كه سلول به سلول انجام
ميشد چاي ميآوردند. پاسداري كه چاي توزيع ميكرد ابتدا درب سلول را باز ميكرد و بعد
ريختن چاي در ليوان بدون بستن درب سراغ سلول كناري ميرفت و اول به هم چاي ميداد و
بعد دوباره برميگشت از اول شروع به دادن قند ميكرد و وقتي قندها را كامل ميداد
دربها را يكي يكي ميبست. حساب كرده بوديم كه وقتي چاي را ميريزد تا برگردد قند
بدهد و بعد دربها را ببندد فرصت خوبي است كه از سلول بيرون رفت و از ديواري كه
كوتاه بود وارد محوطه پاركينگ شد و با استفاده از تاريكي از درب محوطه كه معمولا
باز بود خارج شد. طرح خيلي خام و رويايي بود ولي طرح ديگري به نظرمان نميرسيد.
اشكال اين طرح اين بود كه فقط يك نفر ميتوانست فرار كند چون يك نفر بايد ميماند كه
قند را تحويل بگيرد تا پاسدار نفهمد كه كسي در سلول نيست. قرارمان اين بود كه اين
نفر علي باشد. چون بومي منطقه بود و به راه و چاه اشراف داشت. يكبار كه خواستيم
همين طرح را اجرا كنيم ،تا پاسدار چاي داد و رفت كه به سلول بعدي بدهد به محض
اينكه درب سلول را باز كرديم كه علي بيرون بزند نور اتاق به بيرون رفت و پاسدار
داد زد درب را ببند! ما فكر اينجا را نكرده بوديم و در شروع با شكستن طرح مواجه
شديم.
يك روز فرمانده سپاه كه مزدوري بنام اقبالي
بود وارد سلول ما شد. نقش كبوتر را ميخواست اجرا كند. ابتدا مقداري روضه خواني كرد
وبعد شروع به اينكه ديگر شما تمام شديد و به آخر خط رسیده اید و بايد سر عقل
بياييد را دم گرفت. حرفهايش كه تمام شد از من انعكاس حرفهايش را پرسيد كه چي
ميگويم. من هم در يك جمله كوتاه به او گفتم اگر چه من زنداني و اسير شما هستم ولي
اين آخر خط نيست و آينده معلوم ميشود كه چه كسي به آخر خط رسيده است. پاسدار مزدور
كه انتظار اين حرف را نداشت با مشت و لگد به جانم افتاد و كبوتر بودن را فراموش
كرد. چند مشت و لگدهم به علي زد و گفت حقتان است كه اعدام شويد و جايتان در جهنم
است. درب را به هم كوبيد و رفت. بعد آن من و علي با هم صفا كرديم و مجددا روي طرح
فرار متمركز شديم.
طرح دوم فرار : باز هم فرار علی در تردد به سرویس که پاسدار
تا بازگشت درب را باز میگذاشت
گاها نصف شب كه ميخواستیم به سرويس برویم بعضي
مواقع اجازه ميدادند كه به سرويس برویم. بسته به شيفت پاسداري بود كه چه كسی باشد.
اگر گالش و بيسواد بود وقتي درب ميزديم باز ميكرد و معمولا تا وقتي به سلول
برگردیم درب سلول باز بود و بعد برگرداندنم به سلول درب را ميبست. طرح اين بود كه
من با محمل رفتن به سرويس از سلول خارج شوم و تا زماني كه برگردم و درب باز است
علي از سلول خارج شده و همان مسير ديوار و پاركينگ را طي كند و هر طور ميتواند از
حياط سپاه خارج شود. اشكال اين طرح اين بود كه هيچ تصوير و تصوري از پاركينگ به
بعد را نداشتيم و بايد در صحنه تصميم گرفته ميشد. با اين طرح هم فقط يك نفر
ميتوانست فرار كند. يك شب من اين طرح را اجرا كردم. ساعت حدود 2يا 3 درب زدم.
پاسداري كه شيفت حياط و سلولها بود يك گالش بي سواد بود كه نميدانست نبايد اجازه
سرويس رفتن بدهد. درب را باز كرد و گفت هر دو نفر ميخواهيد به سرويس برويد گفتم نه
فقط من ميخواهم بروم و از سلول خارج شدم. او من را تا سرويس همراهي كرد و منتظر
شد. چند ثانيه نگذشته بود كه فرياد زد چرا آمدي بيرون؟ مشخص شد كه وقتي علي بيرون
آمده ديده و او را متوقف كرده بود. علي هم با اشاره و زبان لال بازي گفته بود كه
او هم ميخواهد به سرويس برود. پاسدار شك كرده بود و ميپرسيد چرا با هم نرفتيد؟ علي
ديگر جوابي نداد و اين طرح هم با شكست مواجه شد.
در يك بازجويي كه رفته بودم پاسدار شكنجه گر
زير ضرباتي كه ميزد از من پرسيد تا به حال دريا رفته اي؟ گفتم نه . گفت همين روزها
با هم به دريا خواهيم رفت. هر دوتايتان را ميبرم تا يك آبتني بكنيد.
من منظورش را نفهميدم و وقتي با علي كه نشسته
بوديم و راجع به بازجويي آخرم تعريف ميكردم اين حرف بازجو را هم به علي گفتم.علي
گفت منظور بازجوي شكنجه گر اين بوده كه
بزودي ما را براي اعدام به كنار دريا ميبرند. آنموقع رژيم زندانيان را براي اجراي
حكم اعدام به كنار دريا ميبرده و در آنجا اعدام ميكرده است. اين هشداري بود كه اگر
ميخواهيم فرار كنيم بايد تا دير نشده ،زودتر بجنبيم. و طرح فرار برايمان جدي تر
شده بود.
طرح سوم: سوراخ کردن دیوار سلول با
کندن یک بلوک وورود به اتاق خلوت وبعد فرار از دیوار
وقتي طرح اول و دوم با شكست مواجه شد شروع به
ارزيابي و طراحي براي طرح جديد كرديم كه بتوانيم هر دو نفر با هم فرار كنيم. ديگر
زمان زيادي نداشتيم و احساسمان اين بود كه بيشتر از اين ما را نگه نخواهند داشت.
حد اقل براي علي بيشتر اين ضريب ميخورد. توفان ذهن كرديم و با توجه به اطلاعي كه
علي از كروكي و وضعيت زندان داشت گفت اگر بتوانيم به محوطه پشت سلول كه يك حياط
خلوت زندان است برويم امكان موفقيت در فرار زياد خواهد بود.برجهاي نگهباني هم با
توجه به فاصله اي كه از هم دارند نقطه كور زيادي در محوطه دارند و ميشود از تاريكي
شب و سايه هايي كه در محوطه است تا نزديك ديوار زندان رفت و بعد عبور از ديوار از
زندان خارج شد. ابهامي كه در اين طرح بود اين بود كه چطور ميشود به حياط خلوت پشت
سلولها دستيافت؟حياط خلوت نگهبان دارد يا نه؟ گشت دارد يا نه؟ ازآنجا چطور ميشود
خارج شد؟. سلولي كه ما در آن بوديم يك سلول نوساز بود. علي گفت معمولا ديوار خانه
هايي كه در شمال ميسازند يك بلوك بيشتر نميچينند و احتمالا ديوار سلول ما هم يك
بلوك بيشتر نيست و اگر اين لايه را بكنيم ميتوانيم وارد حياط خلوت زندان شده و از
آنجا هم با عبور از ديوار زندان به دنياي آزاد بيرون برويم. طرح در نظر اول بسيار
بغرنج و ناممكن مينمود. هيچ الزاماتي نداشتيم. همه چيز بر حدس و گمان سوار بود. دو
سه روز با هم روي اين طرح فكر و كار كرديم و به اين نتيجه رسيديم كه يا ميتوانيم
با اين طرح به بيرون زندان راه پيدا كنيم و آزاد شويم، يا اينكه با لو رفتن آن
اعدام خودمان را زودرس تر خواهيم كرد و كمتر بازجويي و شكنجه در انتظارمان است.
چون من هر روز سهميه داشتم و علي هم گاها بي نسيب نميماند. . .
تصميم نهايي را گرفتيم كه با سوراخ كردن ديوار
از سلول خارج شويم. یا رومي روم يا زنگي زنگ. راه ديگري نداشتيم و بايد تصميم
ميگرفتيم. بعد توافق روي اين تصميم با هم ديگر دست داديم و يا علي گفتيم و از همان
روزكار را شروع كرديم.
صحنه و آٰرایش سلول اينطور بود كه در وسط
ديوار مقابل درب سلول يك روزنامه باز شده كيهان نصب شده بود كه ما پيراهنمان را به
ميخ آن آويزان ميكرديم. روزنامه به اين خاطر بود كه لباس آويخته به ميخ گچي نشود.
طرح اين بود كه سوراخ را پشت روزنامه ايجاد كنيم. اين محل كه ميخواستيم سوراخ كنيم
درست در مقابل درب سلول بود و اگر درب سلول ناگهان باز ميشد اولين چيزي كه به چشم
ميخورد محل كنده شده بود. لذا بايد موقع كندن ديوار يك نفر به درب تكيه ميداد كه
درب سرزده باز نشود. اگرچه از روي صداي پا ميشد نزديك شدن نگهبان را فهميد و تشخيص
داد ولي بايد جلوي ريسك آنرا ميگرفتيم و به نوبت يكي دیوار را سوراخ ميكرد و يكي
هم به درب تكيه ميداد كه تضمين نفر حفار باشد. هيچ ابزاري
جز يك قاشق استيل در سلول نداشتيم و بايد از همين تنها امكان استفاده ميكرديم.
بواقع بايد با نوك سوزن كوه را ميكنديم. بنوبت روزنامه را با يك دست بالا
نگه ميداشتيم و با دست ديگردسته قاشق را مثل مته در ديوار ميپيچانديم تا گچ و بلوك
ديوار ذره ذره كنده ميشد و به زمين ميريخت.
فقط موقعي كه من براي بازجويي ميرفتم كار
تعطيل بود. و ديگر به چيزي جز اجراي دقيق طرح فكر نميكرديم. روز اول بي وقفه كار
كرديم و توانسته بوديم نصف يك بلوك را باندازه هاي عدس و نخود خورد و يا پودركنيم
ذرات خرد شده را هم زير تشك تخت ميخوابانديم كه ديده نشود. اگرچه پر انرژي وارد
كار شده بوديم ولي هيچ چشم انداز روشني از نتيجه کار و فردای خودمان نداشتيم .
شبها از بعد دادن چاي تا صبح ديگر كسي به سلول نمي آمد. لذا ما بعد از گوش كردن
اخبار و جمعبندي به كارمان ادامه میداديم. شوق داشتيم كه تا صبح كار كنيم ولي
بخاطر سرو صدا و اينكه طرحمان نسوزد استپ میزديم تا فردا ادامه بدهيم.
روز بعد از اول صبح شروع كرديم . يكي يكي به
نوبت كار ميكرديم و نگهباني ميداديم. آنروز من را براي بازجويي نبرده بودند و
تأثير زيادي در پيشرفت كارمان داشت و توانستيم غير از يك لايه نازك ديوار كه به
بيرون باز ميشد بقيه بلوك را ريزريز كنيم. . شب دوم بعد از گوش كردن اخبار و
جمبعندي تصميمان اين بود كه لايه آخر بلوك را كه ديگر پوست پيازي شده بود فرو
بريزيم و از سلول خارج شويم. حوالي ساعت 12-11 شب بود كه توانستيم با يك فشار به
ديواره بلوك كه نازك شده بود آن را فرو بريزيم. باد سردي از سوراخ به داخل سلول
آمد و توانستيم محوطه حياط خلوت را ببينيم.هوا مه آلود بود و ديد را محدود ميكرد.
كف حياط خلوت محوطه پشتی سلول حدود يك متر پايين تر از كف سلول بود. يعني فاصله
سوراخ تا كف حياط 5/2متر ميشد. پشت ديوار هم چند رشته سيم خاردار كشيده شده بود كه
يكي از آنها از جلوي سوراخ عبور ميكرد. يك درخت نيمه انبوه هم با كمي فاصله از
ديوار وجود داشت. بعد گوش كردن راديو و گرفتن اخبار و جمعبندي آماده رفتن شديم.
خواستيم از سوراخ خارج شويم ديديم امكانپذير نيست،سرمان خارج ميشد ولي شانه هايمان
گير ميكرد. هر كار كرديم نميشد و تنها راه حل اين بود كه نصف ديگري از بلوك را هم
به حفره ايجاد شده اضافه كنيم تا شانه هايمان بتواند رد شود. شب بود و هر سرو
صدايي طرح را لو ميداد. هيچ چاره اي غير از اين نديديم كه يك روز ديگر كار را
ادامه بدهيم تا بتوانيم خارج شويم. حياط خلوت متروكه بود و نگهباني نداشت. فاصله
برجهاي نگهباني با ما نسبتا زياد بود و در طول روز پوششي درختي كه پشت ديوار بود
اين شانس را براي ما فراهم ميكرد كه سوراخ ايجاد شده كمتر به چشم بخورد. چون لامپ
داخل سلول هميشه روشن بود ما بايد جلوي خارج شدن نور را تا گشاد تر كردن سوراخ
ميگرفتيم. با روزنامه و لباس حفره را پر كرديم به انتظار نشستيم كه صبح كاررا
ادامه بدهيم. از اول صبح كار حفاري را بنوبت بطور فشرده شروع كرديم با شنيدن هر
صداي پايي عاديسازي كرده و كار را متوقف ميكرديم و بعد ادامه ميداديم. و همانطور
كه با يك دست روزنامه ديواري را بالا نگه داشته بوديم بدون وقفه تا شب توانستيم با
يك دست و با استفاده از دسته قاشق نصف يك بلوك ديگر راه هم ذره ذره بكنيم.
حالا ديگر سوراخ باندازه يك و نيم بلوك باز
شده بود. آن موقع ماه محرم بود و پاسداران شبها سينه زني داشتند. شب بعد از گوش
كردن اخبار و جمبعندي در حالي كه صداي نوحه خواني و بر سر زدنهاي پاسداران ميآمد
حوالي ساعت 12 شب و قبل از خروج با اين احتمال كه ممكن است مجبور به جدا شدن از هم
باشيم همديگر را بغل كرديم و با اميد اينكه هر كدام توانست فرار كندمن و علي از
سوراخ خارج شديم. اول علي خارج شد. موقع خروج چون بايد با سر ميرفت از سيم خاردار
كه پشت ديوار بود بعنوان دستگيره استفاده كرد و وقتي كامل بدن خودش را بيرون كشيد
به آرامي به پايين پريد. از صدايي كه آمد معلوم بود كه زير ديوار باتلاقي و محل
جمع شدن آب است.
بعد از علي نوبت من بود. من هم قاشقي كه
داشتيم را قبل از خروج آنرا از پشت درب طوري قرار دادم كه بدون برداشتن قاشق، درب
قابل باز كردن نبود سپس به همان ترتيب كه علي خارج شده بود خارج شدم و قبل از
پريدن به پايين روزنامه را كه به ميخ بالا قرار داده بودم آزاد كردم و روزنامه
جلوي سوراخ را پوشاند و من هم به پايين پريدم.
برآورد وضعیت کردیم و مه غليظي داشت گسترده
ميشد و ديد را محدود ميكرد كه بنفع ما بود. لحظاتي ارزيابي از وضعيت كرديم و بعد
از ارزيابي از محيط اولين طرحي كه به نظرمان رسيد اين بود كه با استفاده از تاريكي
و مه كه در محوطه بود خودمان را به برج نگهباني برسانيم و با خلع سلاح نگهبان از
محوطه خارج شويم. وقتي به سمت برج نگهباني ميرفتيم غلظت مه شديدتر شده بود .
مسیر وکروکی فرار از زندان سپاه ضد خلقی روودسر تا اولین
محل استقرار
مجدد
ارزيابي كرديم و به اين نتيجه رسيديم كه خلع سلاح ممكن است با ايجاد سر صدا دشمن را هوشيار كند. ولي با استفاده از فرصت
محدوديت ديد نگهبان كه مه غليظ ايجاد كرده بود راه كارديگري را در پيش گرفتيم و آن
هم خروج بدون درگيري و عبور از ديوار و رفتن به محوطه پشت زندان بود.
ديوار زندان بلند بود و در بالاي آن هم سيم
خاردار حلقوي نصب شده بود. بدون نردبان بالا رفتن از ديوار غير ممكن مينمود، ولي
طرحي به نظرمان رسيد و اين بود كه بخاطر حفره هايي كه در بين بلوكهاي ديوار بودچند
تكه چوب كوچك و محكم را بين شكافهاي ديوار فرو كرديم و مثل دستگيره از آن بالا
كشيديم و از زير سيم خاردار حلقوي كه روي ديوار بود به محوطه پشت زندان پريديم.
هر دو پابرهنه و با سر و ضع نتراشيده و
لباسهاي مندرس مثل گوريل شده بوديم. به آرامي و كنجكاوانه جلو ميرفتيم كه سايه يك
نفر نگهبان مسلح را در حياط ديديم كه داشت قدم ميزد.ایستادیم و در یک نقطه
مخفی شدیم. علي گفت يادم آمد كه اينجا
حياط فرمانداري است و بايد جهت عكس برويم. بدون اينكه نگهبان فرمانداري متوجه شود
جهت حركت را تصحيح كرديم و با عبور از روي ديوار فرمانداري وارد يك حياط مسكوني
شديم. حدود ساعت يك شب بود و همه اهل خانه خوابيده بودند. از پنجره حياط وارد
اتاقي كه خوابيده بودند شديم و از بالاي سر اهل خانه كه خواب بودند به طرف حال كه
درب خانه به آن باز ميشد رفتيم . بعد از باز كردن درب كوچه هر دو نفر با پاي برهنه
شروع به دويدن كرديم. هوا سرد بود. پاهايم كه مجروح هم بود كرخت شده بود و ديگر
چيزي حس نميكردم.
بعد طي كردن چند كوچه وارد يك كانال که درآن
آب جریان داشت شديم .سرما
و یخی آب اصلا برايمان مطرح نبود
وفقط به فكر اين بوديم كه يك جان پناه امن پيدا كنيم. بعد مسافتی که طی کردیم
لحظاتي در گوشه اي نشستيم و علي گفت من يك هوادار ميشناسم كه اگر به خانه اش برويم
حتما به ما پناه ميدهد. فقط مسير آن طوري است كه ممكن است به گشت سپاه بر بخوريم.
راه ديگري نداشتيم و به سمت همان خانه اي كه علي ميدانست حركت كرديم.
بعد از فرار یکهفته در پناه حمایت
های مردمی وهواداران سازمان
نزديك ساعت 2 به خانه مورد نظر رسيديم و علي
درب را زد. بعد لحظاتي مردي درب را باز كرد و علي سلام كرد و گفت محمد آقا من آمده
ام امشب مهمان شما باشم. محمدآقا نگاهي به علي كرد و نگاهي به من كرد و گفت شما را
به جا نمي آورم! علي نشاني داد و خودش را ياد آوري كرد ولي محمد باز منكر آشنايي
با علي شد.علي به ناچار توضيح داد و گفت كه ما از زندان فرار كرده ايم و جا نداريم
اگر شما به ما جا بدهيد كه تا صبح اينجا باشيم صبح از اينجا خواهيم رفت. محمد آقا گفت
از قيافه شما معلوم است كه پاسدار هستيد(اشاره به ريش و وضع نامرتب ما كرد) و
ميخواهيد من را تست كنيد. من اهل اين حرفها نيستم و برويد . خواست درب را ببندد كه
علي اصرار كرد و همسر محمد آقا كه صدای صحبتها
و پچ پچ ما با محمد آقا را شنيده و حساس شده بود جلوي درب آمد.
ديد هر دو پابرهنه لباسهاي پاره و خيس و زخمي
و مجروح هستيم. كمي ما را برانداز كرد و رو به محمد گفت ما چكار داريم كه اينها
مجاهد هستند يا پاسدار! ما شمالي هستيم و درب خانه شمالي ها به روی همه مهمانها
باز است. بيايند تو و بعنوان مهمان تا صبح باشند و صبح بروند.
محمد آقا فكري كرد و گفت حالا بياييد تو بيشتر
با هم صحبت كنيم. (اشاره به همسايه كه ممكن است سر صدا را بشنود) وارد حياط شديم و
محمد آقا به ما گفت من هم با همسرم موافقم . شما هر كي هستيد مهمان من هستيد و من
مهمان را از خانه ام رد نميكنم.امشب مهمان ما باشید و صبح هم بروید. ما را دعوت به
داخل خانه كرد و ما وارد هال خانه شديم. محمد آقا اشاره به اتاق گوشه هال كرد و
گفت شما در آنجا استراحت كنيد ما هم در همينجا ميخوابيم. همسرش هم رفت دو دست
رختخواب نو برايمان آورد.من به محمد آقا گفتم اگر ممكن است شما خودتان در آن اتاق
باشيد و ما در هال ميخوابيم. همسرش پرسيد براي چي ؟ گفتم شما اول فكر كرديد ما
پاسدار هستيم و ممكن است از تلفني كه در هال است تماس بگيريد و من نميخواهم اينطور
بشود . همسر محمد آقا گفت خيالتان راحت باشد ما به كسي زنگ نميزنيم. ولي اگر
اينطوري خيالتان راحت ميشود باشه ما به آنجا ميرويم و شما در هال بخوابيد.
رخت خوابها را گذاشت و ما با همان وضعيت زير
پتو رفتيم. سه روز كار بي وقفه كندن ديوار به همراه استرسهاي بين كار از يك طرف و
از طرف ديگر فشارهاي بازجويي و آثار آن روي پا و بدن كه تقريبا آش و لاش بوديم
ديگر رمقي نگذاشته بود. سر را گذاشتيم و به خواب عميقي فرو رفتيم. طبق قرادادمان
ما بايستي صبح زود از خانه خارج ميشديم ولي وقتي بيدار شديم آفتاب از پنجره رويمان
افتاده بود و نزديك ساعت 10-5/9 صبح بود . من اول بيدار شدم و علي را هم بيدار
كردم و نگران بودم كه حالا با روشن شدن هوا چكار كنيم و كجا برويم.؟
وقتي
ما بيدار شديم همسر محمدآقا به هال آمد و گفت محمد از صبح رفته بيرون ولي هنوز بر
نگشته است .
اين
موضوع من را بيشتر نگران كرد كه چي ممكن است شده باشد؟در همين حال و هوا بوديم كه
زنگ خانه به صدا در آمد و ديديم كه محمد آقا با يك بغل نان و لباس و ميوه وارد
خانه شد. بي مقدمه گفت راحت بگيريد بخوابيد ومن تا سنگها از آسباب نيافتد نميگذارم
شما پايتان را از خانه بيرون بگذاريد!!!. پرسيديم موضوع چي است؟ و محمد توضيح داد
كه از ساعت 8صبح شهر بهم ريخته است و پاسداران و بسيجيها همه جا را مثل گرگ درنده
شخم ميزنند تا شما را پيدا كنند.
محمد خودش و همسرش معلم يك مدرسه بودند و بعد
سپردن كارها و اوضاع به همسرش گفت بخاطراينكه حساسيتي ايجاد نشود من سر كارم ميروم
ولي شما مطلقا وارد حياط هم نشويد كه همسايه ها متوجه حضورتان در خانه نشوند.
به اين ترتيب من و علي يك هفته در خانه محمد
آقا (محمد روحنيا) مانديم و هر لحظه آن را
اگر بخواهم بنويسم كمتر از داستان فرارم نیست و وقت و حضور ذهن زیادی میخواهد.
بواقع آنچنان در نگهداري ما سنگ تمام گذاشت و قيمت داد كه قابل وصف و بيان نيست. و
وظيفه خودم ميدانم كه گوشه ای از اين يك هفته را براي ثبت در تاريخ به نگارش در
آورم كه خلق قهرمان ايران تا كجا حاضر به فدا كردن و قيمت دادن براي فرزندان
مجاهدش است.
یک هفته خانه محمد آقا مهمان ماندیم و بعد از
آن او یک روز صبح ما را با ماشینی که از دوستش گرفته بود تا رشت رساند و سوار
اتوبوس کرد که به تهران بیاییم. بعدسوار شدن به اتوبوس تا پاسگاه پلیس راه
رشت-قزوین هم پشت اتوبوس آمدو از آنجا دیگر ما او را ندیدیم.
یک جمع بندی کوتاه ونهائی وپروسه ای
که طی شد
-
26 شهريور61 من
دستگير شدم و 26يا 27آذر از زندان فرار كردم.
-
در همين خانه بود كه
ما از طريق همسر محمد كه وصل به يك هسته مقاومت بود به سازمان خبر داديم كه ما از
زندان فرار كرديم و خبر رسيدن آن پيام به سازمان را از راديو مجاهد گرفتيم.
-
در پروسه زندان مطلقا
اطلاعاتي از فعاليتها و مسؤليتهايم چه در تهران و چه در شمال براي رژيم لو نرفت و
رژيم تا آخر نفهميد كه من چه مسؤليتهايي داشتم و ارتباطاتم با چه كساني بوده است
-
همه نگرانی ام در طول
زندان این بود که سناریواز یک جا سوراخ شود تا اینکه عاقبت سناريويي كه خودم ساخته
بودم تا قبل از اينكه فرو بريزد با موفقيت در فرار مختومه شد.
-
بعد از يك هفته
محمدآقا به همراه همسر و بچه اش ، من و علي را با ماشيني كه امانت گرفته بود تا
رشت رساند و بعد گرفتن بليط براي تهران ،تا پليس راه خروجي رشت دنبال اتوبوس آمد و
مطمئن شد كه ما از پليس راه گيلان هم عبور كرديم.
-
در تهران من يكبار با
زندان سپاه رودسر تماس گرفتم و به مزدور اقبالي كه فرمانده سپاه بود گفتم اگر يادت
باشد در زندان كه اسير بودم به تو گفتم آينده نشان ميدهد چه كسي به آخر خط رسيده
است. منتظر باش تا سراغت بيايم. ترس و دستپاچكي اين مزدور را در لحن و صدايش كامل
ميتوانستم احساس كنم.
-
درتهران چون جا
نداشتيم من علي را به امكانات یک هوادار در قزوين فرستادم و چون خودم در قزوين
شناخته شده بودم به تبريز نزد اقوام رفتم.
-
بعد از 4ماه من
توانستم به سازمان در كراچي وصل شوم و به كمك سازمان از كشور خارج شوم
-
در كراچي دنبال وصل
علي كامور بودم كه فهميدم در جريان بختكهايي كه در قزوين بودند او لو رفته و مجدد
دستگير شده است. رژيم بخاطر ضربه اي كه از فرار علي خورده بود هرگز اعدام او را
اعلام نكرد
-
در منطقه فهميدم كه
رمضان علي نيا ، خواهر زاده علي كامور به ارتش آزديبخش پيوسته بوده و در فروغ
جاويدان شهيد شده است.
مجاهد شهید رمضانعلی علی نیا شلمانی از شلمان رودسر
-
در پذيرش ارتش
آزاديبخش با خواهر مجاهد زهرا دادستان آشنا شدم كه او هم در عمليات فروغ جاويدان
شهيد شد. او خاطره علي كامور را با همه جزئيات برايم تعريف كرد كه علي چطور قرص
خورده بود و بيهوش شده بود.
زهرا دادستان از مجاهدانی که در عملیات فروغ جاویدان بشهادت رسید از بی بالان رودسر
شهیدان سرفراز خانواده زهرا دادستان وخواهر مجاهدش ار ب یبالان رودسرزهرا دادستان – زري دادستان – رجبعلی(ناصر) دادستان – محمود عابدي – مهدي زادرمضان – علي زادرمضان هم اين شش شهيد باهم فاميل هستند.
-
در قرارگاه اشرف از
زبان تقي صوفي كه زمان انفرادي بودن من در بند عمومي زندان سپاه رودسر بود شنيدم
كه صبح روزي كه فرار كرديم . موقع نماز صبح و دادن صبحانه وقتي ديده بودند ما جواب
نميدهيم و درب را هم از پشت بسته ايم با سرو صدا و شكستن درب وارد سلول شده و ديده
اند كه ما در سلول نيستيم. بعد با پيدا كردن سوراخ متوجه فرار ما شده بودند و دق
دلشان را روي ساير زندانيان كه در بند عمومي بودند در آورده و همه آنها را زير
شلاق برده بودند. هر بار تقي را در قرارگاه ميديدم هميشه ميگفت شما فرار كرديد و
صفا كرديد ولي چوبش را ما خورديم.
مزار
مجاهد صدیق تقی صوفی در برلین
- در قرارگاه اشرف يكبار شنيدم كه محمد و همسرش در مسير آمدن به منطقه دستگير و زنداني شده اند ولي صحت اين خبر را نميدانم.
آری اینگونه پرچم سرفراز مجاهدین با تاریخچه ای سراسر افتخار، رزم آوری وفداکاری برای آرمان وخلق ومیهن برافراشته وبرقلوب ایرانیان بویژه جوانان وزنان کانون شورشی جای گرفته که صد البته باپرداخت بها در هر شرایط بربام جهان قرار گرفته است.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر