۱۴۰۳ تیر ۶, چهارشنبه

دستگیری وفرار از زندان رودسرقسمت اول - جنگ وگریز با دژخیمان وپاسداران خمینی وپرداخت بها در فاز نظامی بهر قیمت.

 دستگیری وفرار از زندان رودسرقسمت اول - جنگ وگریز با دژخیمان وپاسداران خمینی وپرداخت بها در فاز نظامی بهر قیمت.

نوشته ای از مجاهد خلق فرید کاسه چی


کروکی سپاه رودسر محلی که فرید کاسه چی ومجاهد شهید
 علی کامور موفق به فرار شدند

با شروع فاز نظامي من به رشت منتقل شده بودم و در آنجا كار ميكردم و مسؤليتم پيك گيلان با تهران بود. در تهران يك اتاق مجردي در خيابان پيروزي داشتم و وقتي تهران بودم به آنجا ميرفتم و در رشت هم محل استقرار من در پايگاهي بود كه يك برادرو يك خواهر بنامهاي حسن و زري در آن بودند.

در ارديبهشت 61 قرار بر اين شده بود كه گيلان دو نفر رابط در تهران داشته باشد و كارهاي پيك گيلان با تهران را انجام بدهند . در همين رابطه حسن و زري به تهران رفتند و طبق سناريويي درحضور صاحبخانه خانه را به من سپردند .بعد از اينكه حسن و زري به تهران رفتند قبل از وصل شدن و رفتن به پايگاه در هتل مستقر شده بودند كه موقع نظافت اتاق توسط نظافتچي بدليل بدون حفاظ بودن سلاح و نارجكها نظافتچي متوجه مسلح بودن بچه ها ميشود و به ارگانهاي رژيم اطلاع ميدهد و سپاه هم با يورش به هتل هر دو مجاهد را دستگير ميكند.

روز11 ارديبهشت مأموريت انتقال به تهران به من ابلاغ شد كه بخاطر ضربه خوردن حسن و زري دو نفر بايد جاي آنها را در تهران پر كنند و آن دو نفر هم من و الف بوديم.و قرار شد كه من با الف به تهران برويم و در تهران با برادري به اسم جمشيد در سر قرار در محل عباس آباد وصل شده و به پايگاه برويم.

11ارديبهشت ساعت 4 بعد از ظهر، من و الف از رشت حركت كرديم و به تهران رفتيم. در تهران تا زمان قرار كه محل آن در عباس آباد بود بايد ۱ساعت وقت تلف ميكرديم. سر زمانبندي به محل قرار رفتيم و در محل قرار با جمشيد چفت شديم. در محل قرار جمشيد گفت چون پايگاهي كه بايد برويم هنوز مشخص نشده و چون با ضربه اي كه حسن و زري خورده اند رژيم روي هتلها حساس است بهتر است كه ما بجاي رفتن به هتل از امكان سمپاتيكي كه ميشناسيم استفاده كنيم و فردا شب مجددا همان قرار را اجرا كنيم.

آن شب من و الف به خانه پدربزرگم كه در تهران بود رفتيم . شب را آنجا مانديم و عصر روز بعد كه عصر 12ارديبهشت بود مجددا به محل قرار رفتيم.ساعت 2000 زمان قرار بود جمشيد سر قرار نيامد. قرار زاپاس ساعت 2100 بود باز جمشيد سر قرار نيامد. با توجه به جو امنيتي شهر كه احساس ميكرديم پرسه زدن در خيابان را بيشتر مجاز نديدم و قرار گذاشتيم كه تا فردا شب كه مجددا بايد قرار را اجرا كنيم از امكانهايي كه داريم استفاده كنيم.

از صبح 12 ارديبهشت جو شهر غير عادي بود ولي من خبر از ضربه اي كه به پايگاههاي مجاهدين وارد شده بود مطلع نبودم و فكر ميكردم كه قرار شب كه با جمشيد دارم اجرا ميشود و غافل از اينكه جمشيد در ضربه اي كه 12 ارديبهشت به پايگاهها وارد شده بود شهيد شده بود و به همين دليل هم شب سر قرار نيامد. و ما مجبور شديم مجددا ازامكانات سمپاتيكي كه ميشناسيم استفاده كنيم.

با توجه به اينكه من در خانه پدر بزرگم نبايد ميرفتم. الف را مجددا به آنجا فرستادم و خودم به خانه  عمه ام كه در جنوب شهر بود رفتم.

12 ارديبشهت بعد از اينكه من الف را كه از قرار برگشته بوديم به خانه پدر بزرگم رساندم . 2 ساعت بعد سپاه به خانه پدربزرگم حمله ميكند و دنبال برادر بزرگم علي آمده بود. بعد گشتن خانه و پيدا نكردن علي در حال خارج شدن از خانه بودند كه الف با تحليل غلط كه فكر كرده بود دنبال او و من آمده اند از راه پنجره اقدام به فرار و رفتن به خانه همسايه ميكند كه با فرياد آي دزد آي دزد همسايه پاسداران حساس شده و در خانه همسايه الف را دستگير ميكنند و به همراه او همه خانواده را به اوين منتقل ميكنند.

صبح روز بعد كه من با خانه پدربزرگم تماس ميگيرم تا خبر سلامتي بگيرم به من با كد و استعاره گفته ميشود كه وضعيت سرخ است و به آنجا نروم.

براي گرفتن خبر به محل كاري يكي از اقوام كه در سه راه آذري بود ميروم و از او مطلع ميشوم كه شب قبل سپاه به خانه هجوم برده و همه را دستگير و به اوين برده است.

شب 13 ارديبهشت من كه در جريان ضربه روز قبل نبودم و نميدانستم مسؤلم جمشيد درجريان ضربه 12 ارديبهشت شهيد شده، مجددا به محل قرار جمشيد در عباس آباد رفتم و بعد از قرار زاپاس و نيامدن جمشيد ديگر مطمئن شدم كه از وصل ارتباط خبري نيست الف هم كه دستگير شده و بايد به رشت برگردم. 14 ارديبهشت به رشت برگشتم و بعد دادن خبر سلامتي به سرپل به خانه حسن كه تنها امكاني كه ميشناختم رفتم. شب ساعت حدود 11 بود كه برادري به پايگاه تلفن زد و گفت با دستگيري حسن و زري اين پايگاه سرخ است و نبايد در آنجا باشم و گفت كه بعد از گذاشتن گوشي از انجا خارج شده و فردا با دادن خبر سلامتي به من گفته خواهد شد كه كجا بايد بروم.

بعد تمام شدن مكالمه من كه تازه از تهران برگشته بودم و در رشت هم جايي را بلد نبودم حساب و كتاب كردم كه بيدار ميمانم تا اگر خبري شد فرار كنم تا صبح بشود و به محل قرار بروم.

در حال پست دادن بودم كه ساعت چهار نيم يا پنج صبح بود كه تلفن زنگ زد. ترديد داشتم كه جواب بدهم يا نه؟ بالاخره گوشي را برداشتم ديدم همان برادر است. او تلفن زده بود تا مطمئن شود كه من محل را تخليه كرده ام يا نه؟ به محض اينكه ديد من در آنجا هستم با يك توپ و تشر خواست كه در لحظه گوشي را بگذارم و خارج شوم. تازه سپيده زده بود كه من با يك تلویزيون پرتابل بعنوان عاديسازي از پايگاه خارج شدم و به خيابان آمدم. در اين فكر بودم كه كجا بروم و چكار كنم كه ديدم يك ماشين جلويم ترمز زد و گفت سريع سوار شوم . از آنجا با برادرم حسن نظام آشنا شدم.

بعد از وصل شدن به حسن و رفتن به پايگاه ، من مجددا وصل شدم . بعد از آن واقعه هر بار كه حسن من را ميديد ميگفت بالاخره اون تلویزيون را چرا با خودت كشيدي آوردي كه من هم ميگفتم ديدم امكانات پايگاه گير رژيم ميافتند دلم سوخت و اين را با خودم خارج كردم.

شهادت  مجاهد خلق بيژن ( ابراهيم مسرور)وخواهر مجاهد صغری مرادی در سر قرار

ابراهیم مسرورمجاهد دلیری که در درگیری با پاسداران بشهادت رسید 

برادرمسعود: براي ماندن هر مجاهد چند مجاهد داده ام

هميشه در صحبتهاي برادر مسعود ميشنويم كه مابازائ هرمجاهد چند شهيد داده شده ولي واقعيت اين است كه تا از نزديك درگير اين موضوع نباشيم خوب آن را فهم نميكنيم. براي من كه خودم مواجه با اين واقعيت بوده ام وقتي اين جمله را ميشنوم يادي از يك خاطره در ذهنم زنده ميشود و با تمام وجودم احساس بدهكاري و شرم از زنده ماندن ميكنم.

 ما در پايگاهي در شهر رودسر كه كار پشتيباني و پشت جبهه پايگاه جنگل را داشت مستقر بوديم و مسوليت من هم لجستيك نيازهاي تداركاتي و تسليحاتي جنگل بود.مرداد61 بعد از ضربه اي كه دشمن ضدبشر به پايگاههاي جنگل وارد كرده بود،تعدادي از بچه ها تار و مار شده و ارتباطشان با سازمان قطع شده بود و قراربود كه ما آنها را كه در جنگل پراكنده بودند پيدا كرده و به تشكيلات شهر وصل كنيم تا بعدا به يكانهايشان مجدادا وصل شوند.

ماموريتي كه به من ابلاغ شده بود اين بود كه سر قراري در جنگل بروم و دونفر را كه قطع شده بودند به پايگاه شهر بياورم. روز و ساعت قرار فرارسيد. بعد از آماده سازيهاي آخر و آخرين توجيهات مسئولم، براي حركت به سمت قرار ماشينم را از پايگاه خارج كردم و وقتي خواستم درب پايگاه را ببندم، مسئولم روي تراس پايگاه آمد وصدايم كرد و گفت ماشين را به داخل برگردانم. علت را پرسيدم كه گفت ماموريت من عوض شده و دو نفر ديگر براي اجراي قرار خواهند رفت. وقتي به داخل برگشتم ديدم برادران مجاهد بيژن (ابراهيم مسرور)  و خواهرمجاهد صغرا مرادي در حال توجيه براي رفتن به اجراي قرار هستند. براي عادي سازي تردد هم قرار شده بود كه سعيد كه يك پسر 1-2ساله در پايگان بود همراه آنها باشد.

آنروز مجاهدين خلق بيژن و صغری بجاي من به قرار رفتند.ولي در ساعت مقرر كه بايد برميگشتند به پايگاه نيامدند. بخاطر تجارب و مسائل امنيتي آنشب پايگان را ترك كرديم و صبح روز بعد ديديم كه تلویزيون محلي تصوير سعيد را نشان ميدهد و از مردم ميخواهد كه براي پيدا كردن خانواده اين كودك كه گم شده كمك كنند و به شماره اي كه رژيم داده بود اطلاع رساني كنند كه خانه اين كودك كجاست؟به اين ترتيب ضربه خوردن بيژن و صغرا برايمان مسجل شد ولي از كم وكيف آن مطلع نبوديم. آن روز از كانالهايي كه داشتيم خبردار شديم كه بيژن و صغرا به محض ورود به منطقه قرار متوجه ميشوند كه محاصره شده اند. بيژن خودرو را به داخل جنگل ميبرد و بعد مقداري حركت كه ديگري امكان رفتن با خودرو نبوده ماشين و بچه را جا ميگذارند و پياده به داخل جنگل فرار ميكنند و در يك تعقيب و گريز مجروح و در جا شهيد ميشوند. و به اين ترتيب سعيد هم كه داخل خودرو مانده بود سالم بدست رژيم اسير ميشود.

بعد از تحقيقات و پيگيري خبر توسط كانالهاي بومي كه داشتيم اجساد شهيد بيژن و صغرا را در پزشك قانوني رؤيت كرديم و چون سعيد هم از شهر ديگري به پايگاه ما آمده بود پايگاه سفيد اعلام شد و مجددا به پايگاه برگشتيم. خبر دريافتي اين بود كه رژيم در يورش به پايگاه جنگل اطلاعات محل قرار را بدست ميآورد و بعد بدست آوردن اطلاعات قرار در محل قرار كمين گذاشته بوده و وقتي كه خودروي بيژن و صغرا به محل قرار ميرسد به آنها فرمان توقف ميدهند. بيژن كه محاصره را متوجه ميشود تلاش ميكند با خودرو از قتلگاه كمين خارج شود ولي بخاطر محاصره و بستن مسير با صغرا از خودرو پياده شده و تلاش ميكنند كه با رفتن به داخل جنگل خودشان را مخفي كنند ولي با رگباري كه دشمن ضدبشر به سمت آنها باز ميكند چند قدم دورتر هر دو مجاهد به زمين ميافتند و درجا شهيد ميشوند، سعيد هم كه داخل خودرو بوده زنده بدست دشمن اسير ميشود. به اين ترتيب دو مجاهد پاكباز در حين اجراي يك ماموريت به خاك و خون ميافتند و به عهدي كه با خلق محبوبشان بسته بودند وفا ميكنند.


شهادت مجاهد شهید ابراهیم (بیژن)مسرور وصغری مرادی در کمین پاسداران در مسیر جنگل رودسر بدست رگبار پاسداران جنایتکار خمینی بشهادت رسیدند


مجاهد قهرمان ابراهیم مسرور که در دگیری با پاسداران در مسیر جنگل رودسر رامسر بشهادت رسید

بعد از 3-2روز براي اينكه جلوي گسترش ضربه گرفته شود قرار ميشود كه پايگاه بيژن و صغرا را به لحاظ مدارك تخليه و صفرصفر كنيم. من به همراه خواهرمجاهدثريا پورهاشم تبريزي به پايگاه بيژن و صغرا در خرم آباد شهسوار رفتيم و قبل از اينكه رژيم به آن دسترسي پيدا كند آن پايگاه را تخليه كرديم و جلوي گسترش ضربه به ساير نفرات و پايگاهها را گرفتيم. خواهر ثريا هم فكر كنم در فروغ شهيد شد.

اگرچه حدود 35سال از اين خاطره گذشته و متأسفانه جزئيات ان را فراموش كرده ام ولي چيزي كه از بيژن در خاطرم مانده اين بود كه :

بيژن هميشه خنده روي لبهايش بود. هيچوقت براي انجام مأموريتها نه نميگفت. فردي جسور و با ابتكار بود. در صحنه ها هميشه او بود كه ابتكار عمل را بدست ميگرفت. شوخ طبع ولي در عين حال در كار و مسؤليت بسيار جدي بود. هر وقت كه وارد پايگاه ميشد صداي شوخي هايش با بچه ها بالا ميگرفت و حضورش را كاملا احساس ميكرديم. اگر هم بيرون ميرفت كمبودش در پايگاه كاملا محسوس بود. عواطف بسيار زيادي به ياران مجاهدش داشت و در شهادت دوستاني كه ميشناخت خيلي بر افروخته ميشد.  یادشان گرامی وراه سرخشان پر رهرو باد

جای شما خالی نیست  ای جمله‌های همیشه آبی دریا    همهٴ اشگ‌هایم از آن شما تا این خاک، این خاک خونی، خونین است   قطره در دریا گم نخواهد بود   و ما در جستجوی شما  فراموش نخواهیم کرد چهره‌های قاتلان را....



هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

مجاهد شهید رویا وزیری ومجاهد شهید بهمن مقدس جعفری ومادر گرامی مادر مقدس تهرانی چند خاطره ویاد بود

مجاهد شهید رویا وزیری ومجاهد شهید بهمن مقدس جعفری ومادر گرامی مادر مقدس تهرانی چند خاطره ویاد بود مجاهد قهرمان رویا وزیری شغل ماما از تنکابن...