۱۴۰۳ تیر ۷, پنجشنبه

فرار از زندان ووصل مجدد به سازمان شماره ۳ وتعهد استمرار مبارزه بهر قیمت علیه خمینی دجال ضد بشر وپاسداران فرید کاسه چی

فرار از زندان ووصل مجدد به سازمان شماره ۳  وتعهد استمرار مبارزه بهر قیمت علیه خمینی دجال ضد بشر وپاسداران فرید کاسه چی 

فرید کاسه چی 

 

مأموريتي كه بايد انجام شود(انتقال سلاح از ارومیه به رشت برای ادامه مقاومت وعملیات)

بیاد فرمانده دلاور ابراهیم خدائی از قهرمانانی که بدست

 پاسداران درنزدیکی رضوانشهر ، در پایگاهی بعد از مقاومتهای جانانه با یار وهمسرمجاهدش سادات سجادی بشهادت رسید 

بیشتر بدانید روی لینک زیر کلیک کنید ومفصل بخوانید 

مجاهد شهید ابراهیم خدایی

مجاهد شهید ابراهیم خدایی

مجاهد شهید ابراهیم خدایی

محل تولد: اروميه
شغل: لیسانس
سن: 30
تحصیلات: لیسانس
محل شهادت: رشت-کوچصفهان
تاریخ شهادت: 1-6-1361
محل زندان: -

زندگینامه شهید


زندانی زمان شاه : ۵۵و۵۶  چند ماه در باز داشت ساواک بابل وساری بوده است

نحوه شهادت : تهاجم پاسداران و درگیری

فرید کاسه چی

در تاريخ 11فروردين 61 توسط مسؤلم ابراهيم خدايي توجيه شدم كه براي يك مأمويت انتقال اسلحه از اروميه به رشت بروم. توجيه مأموريت خيلي كوتاه بود. مأموريت اين بود : رفتن به اروميه و انتقال مقداري سلاح و مهمات به رشت.

ابراهيم اينطور شروع كرد:بعد از ضربه اي كه بچه هاي جنگل خورده اند ، همه سلاح و مهماتشان بدست رژيم افتاده است، ما براي عمليات نياز به سلاح و مهماتي داريم كه در اروميه در يك خانه مدفون است. تيم شما مأموريت دارد كه اين سلاحها را از اروميه به رشت منتقل كند تا تيمهاي عملياتي بتوانند ضرباتشان بر رژيم را استمرار بدهند.تركيب تيم: من + يك خواهر ويك بچه يكساله كه محمل تردد بود + برادري به نام كريم كه عضوخانواده اي است كه سلاح در آن مدفون است.

براي انجام مأمويت يك ماشين پيكان به ما داده شد و گفته شد اين مأمويت بايد انجام شود ،تضادها را در صحنه حل كنيد و سلاحها را به رشت منتقل كنيد. تمام

تضادهاي مأموريت:

1-   بنزين كوپني بود و ما بايد نياز كوپن خودمان را در مسير تهيه ميكرديم.

2-   ماشين كارت نداشت و بايد در صورت هر مشكلي تضاد آن را در صحنه حل ميكرديم.

3-   گواهينامه من در پايگاهي كه در تهران داشتم جا مانده بود و بايد بدون گواهينامه ميرفتم.

4-   بايد از قزوين كه شناخته شده بودم عبور ميكرديم.

5-   تركيب خيلي نامأنوس بود. سن و سال من با خواهري كه بايد ميگفتيم خانواده هستيم همخواني نداشت. اطلاعاتي هم كه اعضاي يك خانواده بايد ازهم داشته باشند نسبت به هم نداشتيم .

حوالي ساعت 1700 ماشين به من تحويل شد و بعد چفت شدن با تركيب در ميدان پپسي رشت به سمت انجام مأموريت حركت كرديم. در شروع حركت ديدم كه باك ماشين نصفه است و در قدم اول بايد باك را پر كنم. در اولين پمپ بنزين رشت متوقف شدم و بعد نيم ساعت تلاش توانستم كوپن مورد نياز براي رفت و برگشت را از مسافريني كه به پمپ بنزين مي آمدند بخرم. باك را پر كردم و براي مأمويت حركت كرديم.

حوالي ساعت 21 بدون هيچ مشكلي به زنجان رسيديم. بعد مشورت با اعضاي تيم تصميم گرفتيم كه شب را در يك هتل كه در ورودي شهر بود مستقر شويم و صبح زود به حركت ادامه دهيم. در مقابل هتل كه كنار يك فلكه بود متوقف شدم و بعد ارزيابي از هتل چون خودم هيچ مدركي نداشتم قرار گذاشتيم كه آن خواهر كه شناسنامه داشت اتاق را در هتل بگيرد . من ماشين را مقابل هتل پارك كردم و با محمل اينكه براي موتور مشكلي پيش آمده سرم را داخل كاپوت ماشين كردم و با موتور شروع به ور رفتن كردم و خواهرهم با بچه به رسيپشن هتل رفت و گفت كه ما يك خانواده 4نفره هستيم كه ميخواهيم شب در آنجا باشيم.هتلدار هم بعد ديدن شناسنامه خواهر كه اسم بچه و شوهرش بود اتاق را داد و خواهر به اتاق رفت و بعد گذاشتن بچه در اتاق نزد ما كه بيرون هتل بوديم آمد و شماره اتاق را به ما گفت . در فرصت مناسبي كه مسؤل هتل مشغول كاري بود من و احمد (برادرهمراه ما كه بعد فهميدم اسمش شهيد كريم خدايي برادر كوچكترمسؤلم ابراهيم خدايي است) وارد هتل شده و به اتاقي كه خواهر گفته بود رفتيم.

اولين تضاد اين بود كه اتاق را بايد طوري طرح ريزي ميكرديم كه خواهر و بچه بتوانند استراحت كنند،لذا با كشيدن ملافه و پتوها يك ديواره كشيديم و اتاق را دو نيمه كرديم و براي اينكه در صورت مراجعه كاركنان هتل به مشكلي نخوريم درب را هم قفل كرديم. خواهر و بچه دراتاقي كه درست كرده بوديم استراحت كردند و من و احمد به ترتيب پست را تقسيم كرديم و به نوبت خوابيديم و صبح 12فروردين بعد خوردن صبحانه طبق طرحي كه ريخته بوديم در يك فرصت مناسب من و احمد بيرون رفتيم و خواهر هم با هتلدار تصفيه حساب كرد و به سمت اروميه حركت كرديم.

از قبل ميدانسيم كه مانع اصلي در مسير سه راهي خوي است. تا سه راهي خوي بدون مواجه شدن با مشكلي پيش رفتيم و در سه راهي خوي هم خوشبختانه نوك تيز بازرسيها در جاده اي كه به سمت مرزميرفت متمركز بود و ما توانستيم بدون مانعي به مسير خودمان به سمت اروميه ادامه بدهيم. حوالي غروب به باغهاي سيب نزديك اروميه رسيديم. احمد گفت چون من در اين شهر شناخته شده هستم بهتر است كه بگذاريم كمي تاريكتر شد بعد وارد شهر بشويم.با كم كردن سرعت مقداري زمان گذشت و توانستيم با تاريك شدن هوا وارد شهر اروميه شده و به خانه پدري احمد كه يك خانه قديمي و كوچك بود برسيم.

پدر مادراحمد به همراه خواهر و دامادشان سر شام بودند كه وارد خانه شديم. پدر مادر احمد كه مدتها بود او را نديده بودند از ديدن او شوكه و خوشحال شده بودند . بعد حال و احوال احمد به خانواده اش توضيح داد كه براي كاري به اروميه آمده است و من و خواهر را هم گفت كه از دوستان ابراهيم هستند و شب را در آنجا ميمانيم و صبح خارج ميشويم. خانواده هم ما را خيلي تحويل گرفتند و از ما پذيرايي كردند. بعد شام و كمي صحبت احمد ما را به اتاقي كه سلاحها در آن مدفون بود برد و به خانواده اش هم گفت كه اينها در اين اتاق استراحت ميكنند.

بعد خوابيدن پدر مادر و خانواده ، احمد با بيل و كلنگ به نزد ما آمد و گفت سلاحها در كف همين اتاق است و بايد بعد حفر كردن زمين آنها را خارج كنيم. از آنجا كه خانه قديمي و كوچك بود و موقع حفر زمين صدا به خانه همسايه منتقل ميشد بايد كندن زمين را در سكوت محض و رعايت كامل عادي سازي انجام ميداديم تا به سلاحها برسيم.زدن كلنگ و كار با بيل خيلي دقت و حوصله ميخواست تا صدا ايجاد نكند و با همه تلاشها ورعايتهايي كه براي سر وصدا نكردن كرديم النهايه موقع بيرون كشيدن يك صندوق از زير خاك صداي آن را نتوانستيم كنترل كنيم و داماد خانواده سراغ ما آمد كه ببيند اين سرصدا ها چيست؟. وقتي ازلاي درب اتاق كه باز كرده بود صحنه اتاق را ديد كه فرشها را جمع كرده و كف آن را حفاري كرده ايم خيلي ترسيد و گفت شما چكار داريد ميكنيد؟ احمد كه ميدانست دامادشان فرد عادي و غير سياسي ولي ترسو است به او گفت مقداري كتاب در اينجا قايم كرده بودم كه ميخواهم كتابها را بردارم. دامادشان گفت پس من از خانه خارج ميشوم كه اگر اتفاقي افتاد بگويم من خانه نبوده ام . من كه ميدانستم اگر او خارج شود امنيت طرح با خطر مواجه ميشود به احمد گفتم مانع رفتن او شود و بگويد كه اگر از خانه خارج شود برايش از طرف بچه هاي خودمان كه حفاظت ما را به عهده دارند ممكن است مورد خطر و تهديد قرار بگيرد و خلاصه بترساندش كه بيرون نرود. همينطور هم شد با ايجاد رعب و ترس او را متوقف كرديم و خودمان به كارمان ادامه داديم. صندلي عقب ماشين را در آورديم تا جاسازي كنيم. هرچه سلاح و مهمات بود در كف صنلي و درب ماشين جاسازي كرديم . نارنجك و سه راهي كه جا مانده بود را داخل كيف خواهر گذاشتيم ومقداري ديناميت هم بود كه ديگر جا نداشتيم آنها را بين صندلي عقب با شيشه عقب ماشين كه معمولا عروسك ميگذارند گذاشتيم و رويشان را با يك پارچه پوشانديم.  كيسه باروت را داخل داشبورت ماشين و پاكت سيانور را پشت لاستيك زاپاس در صندوق عقب گذاشتيم. فشنگهاي باقيمانده را هم در كف ماشين پهن كرديم و روي آنها را با حوله پوشانديم. از آنجا كه هيچ تجربه اي در اين زمينه نداشتيم و از طرفي هم ميخواستيم هر چه هست را با خودمان برداريم و ببريم فقط به اين فكر ميكرديم كه هرچه هست را به داخل ماشين منتقل كنيم و اصلا به فكر عاديسازي و يا نكات احتياطي نبوديم. حوالي اذان صبح و قبل ازروشن شدن هوا ديگر بايد ته كار را ميبستيم و صندلي ماشين را كه باز كرده بوديم به داخل ماشين منتقل ميكرديم. صندلي را آنقدر پر كرده بوديم كه وزن آن خيلي زياد شده بود و حمل آن كار ساده اي نبود. از طرف ديگر براي بردن آن به ماشين بايد از روي يك آهن كه روي كنال جوي آب در جلوي خانه كشيده شده بود عبور ميكرديم تا به ماشين كه در خيابان پارك شده بود برسيم. موقع عبور از روي آهن بخاطر باريك بودن سطح آن و همچنين بخاطر سنگين بودن وزن صندلي، تعادل من به هم خورد و با صندلي به داخل كانال كه پر از لجن و مقداري آب بود افتادم و كمي هم ايجاد سروصدا شد. به هر ترتيب به كمك احمد و با شتاب توانستيم خومان را جمع وجور كنيم و صندلي را به داخل ماشين ببريم و در محل خودش قراربدهيم.دراين گير و دار همسايه خانه كه سروصدا را شنيده بود چراغ اتاقش را روشن كرد و پشت شيشه آمد تا ببيند صدا براي چي است. با آمدن او پشت شيشه ما حركت كرديم و به سمت خارج شهر رفتيم.

از همان آغازبا خستگي مفرطي مواجه شدم .بيدارخوابي دو شب قبل كه در هتل بوديم ، رانندگي صبح تا شب روز قبل و ازاول شب تا صبح كار كردن و كندن زمين در شب گذشته آزارم ميداد.ذهنم هم درگير اين بود كه داماد خانواده اقدامي كرده است يا نه؟ آيا همسايه كه سرصدا را شنيده و پشت پنجره آمده بود چيزي ديده است يا نه؟ لباسهايم كه در لجن افتاده بودم خيس و لجن آلود شده بود ، بوي لجن داخل ماشين پر شده بود و خودش عاملي بر بيشر تحت فشار قرار گرفتن بود.

با روشن شدن هوا براي كمي جمع و جور كردن خودمان يك توقف كوتاه در لابلاي درختان باغهاي اطراف اروميه كردم . بعد توقف چون من راننده و فرمانده  صحنه بودم و لباسهايم هم خيس و لجن آلود بود براي اينكه اگر نياز به پياده شدن بود با مشكل مواجه نشويم قرار گذاشتيم كه من لباسهايم را با لباس احمد كه تميز بود عوض كنم. اگرچه لباس او برايم كوچك بود ولي به هر حال بهتر از لباس آغشته به لجن و كثيفي بود كه تن من بود. لباسها را عوض كرديم ودر صبح 13فروردين به حركت خودمان ادامه داديم.

اولين مانع در مسير ، پليس راه سلماس بود كه به ما ايست داد و متوقف شديم. يك افسر نزد ما آمد و گواهينامه خواست. با ساختن يك محمل كه موقع آمدن متوجه نشده بودم كه گواهينامه همراهم نيست و دراروميه فهميدم و خلاصه آسمان و ريسمان كردن به او فهماندم كه گواهينامه ام را در تهران جا گذاشته ام. افسر راهنمايي گفت كارت ماشين را بده. گفتم كارماشين و گواهينامه در كيفم بود و آن را هم همراه ندارم . افسر راهنمايي يك نگاه به داخل ماشين و تركيب خانواده داشت كرد و گفت برو ولي بعيد است به مقصد برسي. و ما حركت كرديم. اول صبح وارد سلماس شديم. شهر حالت عادي نداشت. موتور سوارهاي مشكوك در سطح شهر ميپلكيدند و گشت سپاه شروع به كار كرده بود. بدون مواجه شدن با تضادي از سلماس خارج شديم و به طرف خوي حركت كرديم. در مسير تردد گشت هاي سپاه و موتور سوارها ديده ميشدند ولي ايست و بازرسي نبود.

در سه راهي خوي كه نقطه گلوگاهي وحساسي بود هنوز ايست بازرسي فعال نبود . عمده تلاششان روي جاده اي بود كه به سمت جلفا ميرفت و روي مسير خوي و تبريز هنوز فعال نشده بودند. به اين ترتيب ازسه راهي خوي كه حساس بود عبور كرديم و به سمت شهر خوي حركت كرديم.

در شهر خوي هم مثل سلماس حركات بسيجيها و گشت موتور و سپاه فعال بود ولي فقط ميچرخيدند و اين سؤال را در ذهن ما ايجاد ميكرد كه قضيه چي است؟نكند ما را تحت كنترل دارند؟آيا داماد خانواده كاري كرده؟آيا همسايه كه از پشت پنجره شاهد انتقال صندلي بوده گزارشي داده است؟ و . . .

در پليس راه خروجي خوي به ما دستور توقف داده شد و يك افسر آمد گفت گواهينامه و كارت ماشين؟ همان محمل كه در موقع آمدن فراموش كردم و در تهران جا مانده است را به او گفتم ولي افسر گفت ماشين را كناري پارك كن و خودت به داخل اتاق كشيك افسري بيا. من ماشين را كمي دورتر پارك كردم و به احمد هم كه از خستگي خوابيده بود آماده باش دادم كه هواي من را داشته باشد و خودم به اتاق كشيك افسري رفتم. در آنجا افسر كشيك گفت ماشين و خانواده ات اينجا ميمانند خودت با اتوبوس به تهران برو و گواهينامه و كارت ماشين را بياور و خانواده و ماشينت را هم ببر. مشغول چانه زدن بودم كه در اين حين خواهر هم با بغل كردن بچه وارد اتاق كشيك افسري شد و نميدانم چكار كرد كه بچه شروع به گريه كردن كرد. افسركشيك رو به افسرديگر كه در اتاق بود كرد و به زبان تركي گفت بچه كوچك هم كه همراهش هست!!! من كه تركي متوجه شدم نقطه ضعف او را گرفتم و شروع به توضيحات كردم كه من كارمند هستم و فردا بايد سر كارم باشم و خودت هم بچه داري و ميداني كه مشكلات بچه داري زياد است و .. . خواهر هم شروع به حرف كرد كه شما ببخشيد ديگر تكرار نميشود افسر كشيك دلش به رحم آمد و گفت من شما را جريمه ميكنم و برگه جريمه تا رسيدن به مقصد حكم گواهينامه دارد وفقط براي يك روز است ولي جريمه را بايد بدهيد. يك برگه جريمه 500توماني ميخواست بنويسد. من شروع به اين كردم كه كارمندم و پول زيادي ندارم ، بچه هم همراه هست كه مريض است به پول در مسير نيازدارم ، تخفيف خواستم كه گفت  باشه. پس من يك جريمه 100توماني ميكنم و برو. برگه را گرفتم دادم دست خواهر و سوار ماشين شديم و حركت كرديم. خستگي و جنگ اعصاب بيشتر آزارمان ميداد.

در ورودي تبريز با يك سيطره سپاه و بسيج مواجه شديم كه خودروها را متوقف كرده و س ج ميكردند. ماشين ما كه به محل سيطره رسيد خواهر بچه را طوري جلوي شيشه گرفت كه وقتي پاسدار بچه و تركيب خانواده را ديد گفت برو و از سيطره عبور كرديم. در ورودي شهرتبريز جو امنيتي كاملا محسوس بود. گشتها مستمر در حركت بودند. از ترافيك جاده كه مشخص بود كه در مسير سيطره بر پا شده و عبور و مرور كند صورت ميگيرد. از آنجا كه من قبل به تبريز آمده بودم و به شهر تا حدود مسلط بودم، براي اينكه به پستهاي بين راه بر نخوريم مسير را طوري تغيير دادم كه با رفتن به منطقه كوي ولي عصر و از آنجا مستقيم به خروجي شهر برسيم. همينطور هم شد و توانستيم  بدون برخورد با ايست بازرسيهايي كه داخل شهر بود خودمان را از مسير كوي ولي عصربه خروجي شهر تبريزبرسانيم. بعد ازمقداري راه وخارج شدن از تبريز، به پليس راه خروجي تبريز به سمت تهران رسيديم.در پليس راه سپاه و بسيج اقدام به سيطره كرده بودند و در سه لاين ماشنيها را بازديد و بازرسي ميكردند. لايني كه ما در آن قرار داشتيم سرعتش كندتر از ساير لاينها بود و معلوم بود كه ازدقت بالاتري برخورداراست كه ماشينها كندتر حركت ميكنند. تصميم گرفتم لاين خودم را عوض كنم به لاين سمت راست كه سرعتش بالاتر بود بروم. در يك فرصت كه پيش آمد سر ماشين را به سمت راست كج كردم ولي قبل از رفتن به لاين سمت راست ماشين پشت سر راه نداد و بين دو لاين گير كردم و همه ماشينها شروع به بوق و سروصدا كردند و يك پاسدار به سراغ ما آمد و براي اينكه ترافيك ايجاد نشود ما را به لاين راست هدايت كرد و سرو صدا هم خوابيد. به محل سيطره رسيديم يك پاسدار كنار پنجره آمد و گفت گواهينامه؟ گفت گواهينامه همراهم نيست ولي بخاطرهمين جريمه شده ام وبرگه جريمه دارم كه تا مقصد برسم . گفت خوب برگه جريمه را بده و سرش را پايين آورده بود كه داخل ماشين را هم ببيند. در لحظه همه چيز در ذهنم رديف شد. برگه جريمه در كيف خواهر بود. و چون داخل كيف هم پر نارنجك و سه راهي بود و پاسدارهم زول زده و داخل ماشين را نگاه ميكرد امكان باز كردن كيف و دادن برگه جريمه نبود. كمي جيبهايم را گشتم و وانمود كردم كه داخل كيف بچه در صندوق عقب ماشين است. از ماشين پياده شدم و درب صندوق عقب را بازكردم پاسدارهم سراغ من آمد. در اين حين خواهر از فرصت پيش آمده برگه را از كيفش بيرون آورد و با زدن به شيشه ما را صدا كرد كه برگه پيدا شد و آن را به پاسدار دادم. نگاه كرد و چيزي سر درآورد يا نه گفت باشه.توي داشبورت چي داري؟ گفت چيزي ندارم. گفت باز كن ببينم؟خواهر كه جلو نشسته بود درب داشبورت ماشين را باز كرد و پاسدار كه از پنجره به داخل ماشين نگاه ميكرد گفت اون كيسه چي است داخل داشبورت؟ خواهر هم سريع گفت حنا است. پاسدار قانع شد و گفت برو. يك نفس راحت كشيدم و حركت كردم. احمد ازخستگي به خواب رفته بود.

بعد از كمي حركت و رد كردن پليس راه تبريز به يك منطقه سرسبز رسيديم كه مردم در آن شروع به مسقرشدن ميكردند. و ما تازه فهميديم كه روز سيزده بدر است و مردم به كوه و دشت ميروند تا سيزده را بدر كنند.ما هم با محمل اينكه آمده ايم سيزده را بدركنيم وارد محل درختزاز شديم تا كمي به آرامش برسيم. در بيرون ماشين ايستاده بوديم كه ديديم تحركات مشكوكي در محوطه درختزاراست و غير عادي بود ولي چون تحليل درستي نكرديم فكر كرديم كه بخاطر ما محيط نظامي و غير عادي شده است و تصميم گرفتيم توقف نكنيم و به حركت ادامه بدهيم.

دو شب بيداري، سختكاري شب قبل ، دوروز رانندگي و استرسهاي بين راه ، نخوردن صبحانه و .... داشت كلافه ام ميكرد. سردرد شديدي هم گرفته بودم كه برايم عجيب بود و نميدانستم علت آن چيست. مشكل سردرد را به خواهر گفتم كه چكار كنيم؟ گفت سردرد بخاطر بوي ديناميتها است كه پشت شيشه عقب ماشين عرق كرده اند و بوي تندي ميدهند و تنها راه حل اين است كه شيشه ها را پايين بكشيم و به راهمان ادامه بدهيم. پس همه شيشه ها را پايين كشيديم و به راه ادامه داديم. احمد همچنان درگير خواب و بيداري بود و نميتوانست خودش را كنترل كند. مسير از تبريز به بعد كوهستاني و پر پيچ و خم بود. در مسير چندين بار بعد از عبور از يك پيچ تند به ناگهان به يك سيطره برميخوديم كه بصورت گله اي ايستاده بودند و دستورتوقف به ماشينها ميدادند. داخل ماشين را برانداز ميكردن و بعد ميگفتند برو. يكبار بعد از يك پيچ تند به ناگهان به يك سيطره خورديم كه دستور ايست داد. كنار جاده پارك كردم و يك پاسدار آمد گفت صندوق عقب را بازكن! من كه داشتم به سمت درب صندوق عقب ميرفتم ديدم كه پارچه و حوله كه روي ديناميتها كشيده بوديم بخاطر تندي پيچها و سرعت ماشين به كنار رفته و ديناميتها كه رديف كنار هم چيده شده بودند از پشت شيشه پيدا هستند.درلحظه دلم فرو ريخت كه اگر اين پاسدار ببيند و بپرسد اينها چي هستند چي بايد بگويم؟ سريع درب صندوق عقب را بالا زدم و جلوي شيشه گرفته شد. پاسدار نگاه سطحي داخل صندوق عقب كرد و پرسيد اون پاكت سفيد پشت زاپاس چي است؟ من هم بدون فكر و آمادگي گفتم نمك رضاييه است . پاكت حاوي سيانور بود كه در پيچهاي تند از پشت زاپاس به بيرون افتاده بود. پاسدار گفت نوار كه نداري؟ گفتم نه گفت پس برو.

به حركت ادامه داديم و كمي جلوتر كناري پارك كردم تا اگر قاف وقوفي هست قبل از مواجه شدن با سيطره رفع و رجوع كنم. احمد همچنان در حال چرت زدن بود . فشنگهاي كه در صندلي عقب جاسازي كرده بوديم شروع به ريزش كرده بودند وكف ماشين ريخته بود. البته كف ماشين را هم با فشنگ فرش كرده و روي آن پارچه كشيده بوديم ولي فشنگهاي صندلي روي پارچه ريخته و قابل ديدن بودند. بعد مرتب كردن صحنه به راه ادامه داديم ولي ته ذهنمان اين بود كه ما از مقصد كه حركت كرده ايم مأموريتمان لو رفته است و اينها دارند ما را دست بدست به پاسكاري تعقيب ميكنند تا ببينند كه مقصد ما كجاست تا ضربه شان را وارد كنند. با همين تحليل و جمعبندي به اين توافق رسيديم كه موقع عبور از يك تونل كه ساختمان سستي دارد چند نارنجك و سه راه را عمل كنيم تا با ريزش تونل مسير تعقيب بسته شود و بتوانيم خودمان را در ببريم. ولي ديديم كه اين راه حل نيست و ميتوانند با بي سيم درمسير بعد تونل دوباره ما را به توربياندازند. در اين ترديد و دودلي به مسير ادامه داديم. بعد از ظهر سيزده بدر به حوالي زنجان و باغات اطراف آن رسيديم. خستگي و سردرد آزاردهنده اي تمام بدنم را پر كرده بود. چيزي هم نخورده بوديم و اين وضعيت را سخت تر ميكرد. بخاطر شلوغي مسير و حضور مردم در باغهاي اطراف سرعت را پايين آوردم ، هنوز چند دقيقه اي در اين وضعيت نبوديم كه لاستيك جلوي ماشين تركيد و ماشين به راست منحرف شد و متوقف شديم. خواستم از لاستيك زاپاس استفاده كنم ديدم ماشين جك ندارد. از مردمي كه آنجا بودند يك جك امانت گرفتم و لاستيك را عوض كردم. حالا بدون لاستيك زاپاس بوديم و مجبور بوديم كه لاستيك چنچر را هم تعمير كنيم. غروب سيزده بدر بود و همه جا تعطيل بود. با پرس جو يك محل در گوشه زنجان پيدا كرديم كه پنچر گيري را انجام داد. ديگر هوا تاريك شده بود و ما هم ناي ادامه مسير را نداشتيم. در طرح بود كه مستقيم به رشت برويم و توقف در مسير نداشته باشيم ولي تيمي مشورت كرديم و به اين نتيجه رسيديم كه امكان ادامه راه نيست و بايد شب را در زنجان بمانيم و فردا صبح به سمت رشت حركت كنيم.

به تلفنخانه شهر رفتيم و از آنجا به شماره اي كه در رشت داشتيم زنگ زديم و گفتيم كه بخاطر مشكلي كه پيش آمده ما شب را در زنجان ميمانيم و صبح حركت ميكنيم. شماره تلفن مربوط به يك سرپل بود ،امكان دادن توضيح بيشتر نبود و سؤالي هم از ما نشد كه علت چيست؟

بعد از تماس و دادن گزارش مختصر و با استعاره به همان هتلي كه دوشب قبل رفته بوديم رفتيم و به همان روش قبلي اتاق گرفتيم و در اتاق مستقر شديم. بعد مستقر شدن در اتاق به همان شيوه قبلي اتاق را به دو قسمت تقسيم كرديم و با كشيدن پتو و ملافه محل استراحت خواهر و بچه را آماده كرديم و من و احمد هم از پنجره مشرف به خيابان كه ماشين را ميتوانستيم ببينيم شروع به دادن پست كرديم. من هم از فرصت پيش آمده لباسهايم را كه لجن آلود بود شستم و چون امكان خشك كردن نداشتيم همانطورخيس پوشيدم. پست را بين خودم و احمد تقسيم كردم ولي هر وقت كه احمد را چك ميكردم او بخاطر خستگي در خواب بود. خودم هم عليرغم خستگي و سردردي كه داشتم در نوبتم كه بايد استراحت ميكردم، بخاطر خيس بودن لباسها نميتوانستم بخوابم . به هر حال با همين وضعيت شب را صبح كرديم و بعد صبحانه به سمت رشت حركت كرديم. موقع حركت تمام شدن مهلت يك روزه برگه جريمه كه حكم گواهينامه داشت و همچنين عبور ازقزوين ذهنم را گرفته بود علي رغم اينكه اعتقادي به نذر و اين حرفها نداشتم پيش خودم گفتم اگر از قزوين هم بدون مشكل رد بشويم به امامزاده هاشم كه برسم 10تومان نذرامام زاده ميكنم!

تا قزوين مشكلي نبود و از قزوين هم بدون مواجه شدن با ايست بازرسي يا سيطره اي رد شديم و به سمت رشت حركت كرديم.عقربه بنزين نشان ميداد كه بنزين رو به اتمام است ولي كوپن هم ديگر تمام كرده بوديم و مشكل مضاعف ميشد. 

خوشبختانه بدون مواجه شدن با سيطره و يا ايست و بازرسي با همان بنزين كه داشتيم قزوين را رد كرديم و تا رودبار رفتيم. بعد از رودبار بنزين تمام شد و خودرو متوقف شد. بناچار كنار جاده پارك كردم و با يك گالن كه در ماشين بود كنار جاده ايستادم و به خودروهايي كه در حال عبورد بودند با نشان دادن گالن علامت درخواست بنزين ميدادم. بعد حدود نيم ساعت يا 45 دقيقه يك ماشين ايستاد و يك گالن بنزين به ما داد و پول هم نگرفت. به امام زاده هاشم كه رسيديم 10تومان نذري را در صندوق نذرورات ريختم تا بد قولي نكرده باشم.

بعد رسيدن به رشت به پايگاه رفتم ديدم علامت سلامتي نيست. به پايگاهي كه خواهر ميشناخت رفتيم آنجا هم علامت سلامتي نبود. بنزين هم ديگر نداشتم و نگراني بيشتر بود. بناچار به باجه تلفني كه ميدانستم حيدر آز آنجا زياد تماس ميگيرد رفتم و با تلفن زدن به سرپل خبر رسيدن را دادم و در باجه هم علامت سلامتي ام را زدم. سرگردان در شهر ميچرخيدم كه در يك كوچه فرعي يك ماشين جلويم پيچيد و راننده سريع پياده شد و به سمت من آمد، ديدم حيدر است. سريع از من سؤال كرد پاك هستي يا آلوده اي؟ گفتم پاك هستم. گفت ديشب چرا نيامدي؟ گفتم ديروقت بود و بيشتر نميكشيديم كه بياييم. گفت دنبالم بيا. دنبال ماشين حيدر رفتيم و وارد يك پايگاه شديم. در پايگاه گزارش شفاهي و مختصري به حيدر دادم و تازه فهميدم كه علت همه شلوغي و سيطره هاي بين راه كه با آن مواجه بوديم بخاطر سيزده بدر بوده و مزدوران رژيم هم براي پيدا كردن نوار و از اين قبيل موضوعات گشت زني و سيطره داشته اند تا مردم را كنترل كنند و بخاطر ما نبوده است. بعد از ظهر به پايگاه وارد شدم و بعد دادن گزارش اوليه خوابيدم و تا عصر روز بعد ديگر بيدار نشدم.

پنج روز بعد خبر عملياتي را گرفتم كه با همان سلاحها صورت گرفته بود و احساس شعف از مأموريتي كه انجام شده بود داشتم.

در شروع فقط اين جمله در ذهنم برجسته بود كه اين مأموريت بايد انجام شود.تنها چيزي كه به آن فكر نميشد، تضادهاي كار بود.

 اين آن روح ميليشيايي بود كه در كل مناسبات آنزمان جاري بود و اينگونه بود كه حماسه هاي فاز نظامي خلق ميشد.

درود بر شهدايي مثل ابراهيم خدايي و برادرش كريم خدايي كه در اين گزارش از آنها ياد شد. از آن خواهر وبچه همراه ديگر خبري ندارم.  .

 


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

مجاهد شهید رویا وزیری ومجاهد شهید بهمن مقدس جعفری ومادر گرامی مادر مقدس تهرانی چند خاطره ویاد بود

مجاهد شهید رویا وزیری ومجاهد شهید بهمن مقدس جعفری ومادر گرامی مادر مقدس تهرانی چند خاطره ویاد بود مجاهد قهرمان رویا وزیری شغل ماما از تنکابن...