کتاب شهیدان مجاهد ازتنکابن شهسوار قسمت چهارم -زندگی ورزم مجاهدان شهید سید جواد مدنی تنکابنی - سید رضا مدنی تنکابنی-علی اصغر زهتابچی - بهمن عبدالله پور- ابراهیم طالشی - غلامعلي الياسي - ایرج امیر زادی - معصومه گالش مرادی وعلی برادر شهیدش -
با یاد مجاهد شهید سیدجواد مدنی تنکابنی از زندانیان زمان شاه وازپیشتازان نبرد علیه دو دیکتاتور کلاسیک ومذهبی شاه وخمینی
- زندگینامه شهیدان
- 1387/01/19
محل تولد: سیاورز خرم آباد شهسوار (تنکابن )شغل: کارمند بانک ایران وژاپنسن: 36تحصیلات: لیسانس حساب داریمحل شهادت: تهرانتاریخ شهادت: 14-4-1364محل زندان: -
زندگینامه شهید
زندانی زمان شاه : ۱۳۵۳ / ۴سال
نحوه شهادت : تیرباران
مجاهد شهید سیدجواد مدنی که میان مردم و دوستان و بسیاری از اهالی روستاهای اطراف و خرمآباد تنکابن به جوادآقا شناخته میشود در سال۱۳۲۸ در روستای سیاورز خرمآباد تنکابن در یک خانواده بسیار شناخته شده و قابل اعتماد مردم منطقه بدنیا آمد. دبیرستان را در تنکابن و دانشگاه را در تهران گذراند.
در دانشگاه با شرکت در تظاهرات و پخش شبنامهها سیاست سرکوبگرانه شاه فعال بود. سپس با تشکیل گروههای سیاسی - مذهبی به گسترش فعالیتهایش از جمله در شهر زادگاهش تنکابن پرداخت.
سال ۵۲ یکبار توسط ساواک احضار و برای مدتی در بازداشت بود. ساواک در بازداشتگاه، فشار زیادی روی جواد از جمله با تهدید کردن خانواده وی آورد.
سیدجواد مدنی تنکابنی بار دوم در سال۵۳ توسط ساواک دستگیر و به تهران برده شد. دستگیری او با همدری گسترده مردم که احترام خاصی برای این خانواده قائل بودند همراه شد.
یکی از برادرانی که توسط سیدجواد عضوگیری شده بود، بعد از آزادی از زندان در مورد بخشی از فشارها و اذیت و آزار مأموران ساواک، شکنجههای سیستماتیک در کمیته مشترک و برخی مراکز ساواک در شهرستانها از جمله نوشهر و ساری روی سیدجواد اعمال شده بود و خودش از شهید شنیده بود، این طور نقل کرده است:
«هنگام دستگیری در خواب و بیداری غافلگیر شدیم؛ همراه من یکی از بستگانم بود که هر دوی ما را ابتدا به محلی منتقل کردند که نفهمیدم کجاست ولی بعد که چشم باز کردیم در کمیته مشترک بودیم.
در همان دیالوگ اول روشن شد که فامیل همراه من اساساً در باغ سیاست نیست و بعد از یک روز و با مقداری کتک و مشت و لگد آزادش کردند؛ مرا که با ضربات زیاد کوفته شده بودم و چشمم سیاهی میرفت؛ چشمم با یک چیزی که شبیه گونی بسته بودند. صدای ۲نفر را میشنیدم که راجع به من و کارهایم صحبت میکردند وقتی راجع به آدرس و یک برگه کاغذ صحبت میکردند خوشحال شدم که اسم من در جیب نفری بود پیدا کردهاند و ربطی به فعالیتهایم ندارد؛ لااقل الآن موضوع بحث نیست؛ روی همین موضوع متمرکز شدم و حرفهایم را آماده کردم.
در همین فکر بودم که سه نفر با عجله و کشان کشان مرا به اتاق دیگر بردند یکی با صدای بلندتر به دو نفر دیگر تهدید میکرد؛ خجالت بکشید با دست خالی دیگر پیشم نیائید؛ ۳ روزه هیچ غلطی نکردید ببینم چی کار میکنید و بیرون رفت مرا به تخت بستند فکر میکنم شلاقها به ۳۰ نرسیده بود که از حال رفتم اما صدایم را میخوردم سطل آب را حس کردم تکانی خوردم نفهمیدم که چند تا زده بودند؛ دوباره تلاش کردم بشمارم ولی شاید ۸۰ضربه شلاق خوردم و خون به اطراف پاشید بیشتر روی پایم پاره شده بود ساواکی چاقلو، با لهجه و فرهنگ لمپنها واقعاً حرفهیی میزد هر ضربه علاوه بر کف پا به تمامی پشت پا هم میخورد، تا مغز استخوان برقگرفتکی و حالت شک شدن را حس میکردم.
من هم تنها یکبار گفتم که کدام پدر سوختهای مرا معرفی کرده خوب اگر اینجوری است بیاورید روبهرو کنید یکی از آنها گفت همیشه توی تظاهرات هستی ولی اینبار همه نفرات را باید بگوئی؛ ۴روز پشت سرهم همین شکنجه و شلاق سهم من بود. یکی از شکنجهگرهای ساواک با بازجو به آهستگی گفت اگر فیل هم بود از پا در میآمد این چیزی ندارد. با این دیالوگ ۱۵روز آنجا بودم تا اینکه مرا به سلولی بردند که جوانی دانشجو را دیدم مال دانشکده دیگر بود از او سؤال کردند این را میشناسی با سر گفت نه از بس شکنجه شده بود که دو ساواکی تقریباً زیر بغلش را نگهداشتند اما پاهایش روی زمین کشیده میشد؛ از من سؤال کرد گفت تو این را میشناسی گفتم نه ولی چند بار در دانشکده دیدم ولی یادم نمیاید. مدتی بعد هم در یک دادگاه نمایشی ابتدا ۱۰سال و بعد هم ۵سال به زندان محکوم شدم. وقتی وارد زندان قصر شدم تعداد زیادی زندانی آنجا بود حسابی مرا تحویل گرفتند و احساس کردم دنبال اینجا بودم واقعاً شکنجههایی که شده بودم برای پیدا کردن گمشدهام که سازمان بود میارزید.
او در مدتی که در زندان بود؛ همه آموزشها را از مجاهدین آموخت و تبدیل به کادری لایق و همهجانبه شد تا بتواند مسئولیت مبارزه برای آرمان آزادی مردمش را به عهده بگیرد».
سیدجواد سال۱۳۵۷ در جریان انقلاب ضدسلطنتی از زندانهای شاه خائن آزاد شد و مردم شهر بهعنوان یک قهرمان از او استقبال کردند.
وی مجدداً به تهران رفت و فعالیتهایش را در تهران ادامه داد تا بعد از ۳۰خرداد ۶۰ که خمینی آخرین قطرات آزادی را گرفته و دست به نسلکشی مجاهدین زد؛ سیدجواد هم مانند همرزمانش؛ برای ایستادگی و ادامه مبارزه زندگی مخفی را برگزید تا اینکه توسط پاسداران خمینی دستگیر شد؛ ۴سال تمام تحت شکنجههای بسیار او را در زندانهای مختلف چرخاندند و بقدری ضعیف شده بود که مستمر دچار خونریزی معده بود و از شدت ضعف از حال میرفت.
لاجوردی همهگونه شکنجه و محدودیت و فشار را به سید جواد اعمال کرد از او مصاحبه میخواست اما او که حسرت مصاحبه که هیچ، حتی یک آه را بر دل دژخیمان خمینی گذاشت در وصیت نامهاش اینطور نوشت: تا بن استخوان به توحید و یگانی و نبوت و معاد معتقدم... حنیفا مسلماً و ما انا من المشرکین... و سرموضع بودن خودش را اعلام کرد و سرانجام در تابستان ۶۴ به عهدش با خدا و خلق وفا کرد و سر بدار و جاودانه شد؛ یادش گرامی و راه سرخش پر رهرو باد
یادش گرامی و راهش پر رهرو باد
مجاهد شهید جواد مدنی (جواد آقا)از
زندانیان سیاسی زمان شاه از سیاورز خرم آباد شهسوار که در تهران بدست پاسداران
جنایتکار خمینی جلاد بشهادت رسید
مجاهد شهید قهرمان شهید خلق جواد مدنی یکی از
دانشجویانی بود که در سالهای ۵۳و۵۴ توسط ساوک دستگیر وحوالی انقلاب ضد سلطنتی
همراه بسیاری از زندانیان مجاهد وفدائی بدست خلق از زندانهای شاه آزاد شد
مجاهد شهید جواد مدنی شخصیت محبوب وقابل احترام
همگان بودبهمین دلیل بین دوستان ومردم به جواد آقا معروف وصدایش میکردند قبل از دستگیری مخفیانه برای
سازمان فعالیت واز میان دانشجویان ودانش آموزان وشخصیت های آگاه وخوشنام شمال واز
جمله شهسوار ،عضو گیری میکرد من خودم سیاسی شدنم را مدیون او هستم که با گذاشتن یک
کتاب در مسیر مدرسه بنام فلسطین خانه ندارد با جنایات شاه آشنا شدم
اوایل انقلاب به شمال تردد داشت ولی در تهران
فعالیت میکرد یکی از کارهایش فرستادن قضات
وحقوق دانها به شمال از جمله شهسوار بود که آنزمان در داستانی نقش بسیار ارزنده ای
ایفا کردند او بعد از سی خرداد دستگیر ودر تهران بدست پاسداران جنایت کار شکنجه
وتیر باران شد با این مقدمه میپردازم به اینکه :
چگونه پایم به سیاسی شدن
وسیاست کشیده شد
بنقل از کتاب قطره ای از دریا
نوشته شهرام بهزادی
13يا14 ساله بودم نفرتي را كه چند
لحظه قبل بيان كردم بعلت اينكه در مسير زندگي ام چيزهاي جديدي اتفاق افتادوشكل
سياسي بخود گرفت ازخانهاي ظالم وخوشگذران روستا ومنطقه ما فراتر رفت وبه رژيم فاسد
وديكتاتور سلطنتي رسيد.
ماجرا از اين قرار بود كه بنا به
عادت هميشگي ام ظهرها با دوچرخه به محلي نزديك دبيرستان ماكه سه كيلو متربا روستاي
ما فاصله داشت از سنگرمال به خرم آباد ) ميرفتم وروي سكويي مينشستم ودرسهاي آينده
را بقول خودمان پيش درس ميكردم آنروز اما وقتي به محل وكنار سكو رسيدم بسته اي
نظرم را جلب كرد آنرا باعجله باز كردم كتابي يافتم كه براي كودكان نوشته بودند
باورقهاي كلفت ورنگي وبرجسته روي جلدش هم نوشته بود راستي چرا خانه ندارد؟بايك
چبيه كه بر سربدون چهره كه يك كلاش هم از
ميانش عبور ميكرد،اگر درست یادم مانده باشد اسم کتاب این بود فلسطین خانه ندارد
مشتاقانه ورق زدم كه زود در بياودم داستان چي است.صفحه
اول اسبي را با يك بچه اسب نشان ميداد كه در يك محل مناسبي دارد شير مادرش را
ميخورد ونوشته بود اسب خانه دارد صفحه بعد پرستويي را در لانه اش نشان ميداد كه
دارد به جوجه هايش غذا ميخوراندونوشته بود پرستو خانه دارد صفحه بعد هم سگي را
نشان ميدادكه دارد به چند توله اش غذا ميدهد ونوشته بود آري سگ هم خانه داردبا
چندعلامت تعجب اما صفحه آخر در حالي كه همان سر بي چهره چپيه بسته همراه كلاش را
نشان ميداد درشت نوشته بود اما فلسطين خانه وهيچ سر پناهي ندارد چراي كشيده
ومستمري كه بلا فاصله مرا بدنبال خود و پيدا كردن جوابش كشاند ومعلوم شد كه كسي كه
اين كتاب را در مسيرم قرار داده بود موفق شد وبه چيزي كه ميخواست رسيد چرا كه
انقدر به غيرتم بر خورده بود كه مستمر از اين وآن ميپرسيدم كه فلسطين كجاست وچرا
خانه ندارد.
اما دو روز نگذشت كه درست در محل قبلي كتابي
يافتم كه سرگذشت فلسطين واسراييل را بسيار ريز ودقيق بيان ميكرد ونفرت من از تنها
ظالمي كه ميشناختم وهمان خان منطقه ما بود به نفرت از ظالم خارج از مرز هايمان
تبديل شد وهوادار فلسطين شدم كه در عين حال كه مظلوم وزير ظلم است اما مقاومت
ميكند واين مرا بيشتر جذب خود كرده بود.۲هفته بعد چند دست نوشته ويك كتاب در همان
محل وشايد از همان كانال بدستم رسيدكه رابطه رژيم شاه با اسراييل را بوضوح نشان
ميداد از اينجا بود كه پدر بزرگ ظالمم با خان وخان باشاه وشاه بااسراييل واسراييل
با انديگري به هم وصل شدندودر يك سو قرار گرفتندومن وخانواده وعموزادههايم
وروستاييان مثل ماوفلسطين آواره وديگران مثل ماوآنها هم در سوي ديگرواينجوري در
حالي كه ۱۴يا۱۵سال بيشتر نداشتم سياسي شدم .
فعاليتم را با محافل مذهبي اغاز
كردم بعدا متوجه شدم كه اين كتابها را آقاجواد مدني يكي از دانشجويان هوادار
مجاهدين خلق ايران بمن ميرساند كه متاسفانه چندي بعد توسط ساواك شاه دستگير شدوتا
سال ۵۶یا ۵۷بجرم هواداری از مجاهدين در تهران وزندان ساواك زنداني بودبهمين دليل
من با او برخورد حضوري نداشتم وتنها زمان فاز نظامي در حالي كه در تهران مخفي بودم
در يك پايگاه با او ملاقاتي داشتم كه بعد هم خبر دستگيري و شهادتش توسط دژخيمان
خميني ضد بشر راشنيدم از آنجا كه او فرد شناخته شده اي بود واز زندانيان با سابقه
زمان شاه واز خانواده فوق العاده محترم ومذهبي بودوشخصا هم از اخلاق ومناسبات
بسيار مردمي ودوستداشتني بر خوردار بوددر يك كلام يك مجاهدخلق بودهمه مردم اورا
جواد آقا صدا ميكردندوعلاقه خاصي به او داشتند.
مردم سیاورز وخرم آباد شهسوار او
را سمبل اخلاق جوانمردی وپاکبازی مجاهدی میشناسند ویاد ونام را گرامی میدارند .
شب را شما شکستید
هان ای وجودتان روز
معنای آفتابید
هان ای طلایه داران
با یاد مجاهد شهید سیدرضا مدنی تنکابنی
محل تولد: تنکابنشغل:سن: 31تحصیلات: دیپلممحل شهادت: میمکتاریخ شهادت: 20-7-1366محل زندان: -
مجاهد شهید علی اصغر
زهتابچی از کلاردشت چالوس
از مصادیق طارق ،ستارگان شب شکن که شب ظلمانی
خمینی دجال را شکستند وبا خون پاکشان پنجه بر چهره دیو (خمینی ) کشیدند ورسوایش
کردند و( به روز ) به جامعه بی طبقه توحیدی نوید دادند
او حدودا ۳۰ سال
سن داشت وسحرگاه فردای ۳۰ خرداد در تهران در تظاهرات مسالمت آمیز دستگیر وبا فتوای
خمینی وبدست پاسداران جنایتکار خمینی خون پاکش بزمین ریخته شد
مجاهد شهید علی اصغر زهتاب
چی
او از زندانیان سیاسی زمان
شاه ویکی از همبندان فرمانده ذوالانوار بود.
او بسیار تحت تاثیر فرمانده
ذوالانوار بود ودر زندان نهج البلاغه را از او آموخته بود وبعد از آزادی از زندان در شهرهای شمال چالوس ونوشهر وشهسوار
وکلاردشت به تدریس نهج البلاغه میپردازد او سپس به ستاد رشت منتقل شده وبه تهران
میرود او را در استادیوم امجدیه در حال نصب آرم پر افتخار سازمان مجاهدین وتصاویر بنیانگذاران دیدم .او در فردای ۳۰
خرداد همراه تعدادی از مجاهدین بشهادت
رسیدند
با یاد مجاهد شهید علی اصغر (امیر) زهتابچی
زندگینامه شهید
زندانی زمان شاه: ۴سال زندان اوین و قصر
نحوه شهادت: تیرباران
علی اصغر زهتابچی در سال۱۳۲۰ در تهران به دنیا آمد، بعد از گذراندن دوره ابتدائی؛ بهعلت شرایط سخت زندگی برای کمک به خانواده در یک مغازه ساعت سازی مشغول شد و پس از مدتی مغازه ساعت فروشی دایر کرد.
علی اصغر که دیکتاتوری شاه خائن را عامل محرومیت و فقر مردم ایران میدید از سال۵۲ با تشکیل جلسات مذهبی–سیاسی به افشای رژیم شاه پرداخت و به همین دلیل توسط ساواک در سال۵۲ دستگیر و به ۳سال زندان محکوم شد.
وی که در زندان در ارتباط تشکیلاتی با مجاهدین قرار گرفت در رابطه با سختیهای شکنجههای دو ساله زندان شاه و شیرینی خاطراتش از فرمانده کاظم ذوالانوار به یکی از همرزمانش اینطور سخن گفته است:
«اصغر در ۱۳۵۸ حالی که با هم به ستاد مجاهدین در رشت میرفتیم برایم تعریف میکرد که بهطور واقعی به نسبت دیگر افراد سیاسی و دانشجویان مبارز؛ کار جدیای انجام نداده بودم، اما معتقدم تقدیر و سرنوشتم این بود که با همان میزان فعالیت مختصر علیه شاه مستبد، دستگیر و به زندان بیفتم.
هیچ وقت صحنه دستگیریم را در زمان شاه توسط ساواکیها از یاد نمیبرم. من بدنی قوی و آماده داشتم و شاید بهمین دلیل بود که ۵ساواکی در بازار بر سرم ریختند و ابتدا با یک ضربه سنگین به گردنم مرا نقش زمین کردند؛ و پاها و دستهایم را بستند و یک پتو مانند بر سرم انداختند و مرا بردند.
بر اثر ضربه و مشت و لگدهایی که مأموران قصیالقلب ساواک وارد کرده بودند نفهمیدم مرا کجا بردند بعد از مدتها که چشم باز کردم فهمیدم که در فلکه شهربانی یعنی کمیته بهاصطلاح ضد خراب کاری هستم. ۲ساعتی به برو بیاها و سر و صداها گوش میکردم که فردی بد دهن اسمم را صدا کرد و مرا ۳نفر از ساواکیها توی یک اتاقی بردند که یک تخت فلزی و دو طناب آویزان بود؛ یک صندلی چوبی و یک میز کوچکی هم آنجا بود.
ساوکیها و بازجو با هم یک پچ پچی با هم کردند و بدون اینکه به من چیزی بگویند بهطرف من آمدند؛ یک نفر با صدای بلند گفت بدون مکث میزنید تا زبان باز کند. مکث نداریم همه پولها و سلاحها را از زیر زبانش در بیاورید؛ همین.
اصغر این شکنجهها و تلخیها را که میگفت چند بار تکههایی از خطبههای نهجالبلاغه را هم که ترجمه و تفسیرش را که از فرمانده کاظم ذوالانوار شنیده بود را همراه با مقاوتهایش تعریف میکرد ولی هیچ از خودش و قهرمانیهایش هنگام شکنجه نگفت.
من که از شکنجه و شلاق و وحشیگریهای ساواکیهای شاه چیزی نمیدانستم گفتم بعد چی شد؟ گفت: ۳ماه کارشان شبانه روز شکنجه من بود بعد اضافه کرد ای کاش فقط من بودم زجر صداها و نالههایی که میشنیدم بیشتر مرا شکنجه میکرد تا یک روز مرا بر سر جسدی بردند که شناسایی کنم و من او را واقعاً نمیشناختم؛ چون از آن فرد دستگیر شده در زیر شکنجه نتوانسته بودند چیزی در بیاورند و زیر شکنجه شهید شده بود؛ دوباره مرا شکنجه میکردند شاید اطلاعاتی بگیرند یککلام من وحشیگری سیستم و حکومت شاه را از نزدیک بیشتر فهم و حس کردم و عزمم بر ادامه مبارزه جزمتر شد. و دوباره خطبهای از نهجالبلاغه خواند و رفت روی فرمانده کاظم ذوالانوار، زهتابچی آنقدر جذب و محو ایمان و صلابت فرمانده کاظم بود که کلمه به کلمه خطبه را به عشق و یاد این فرمانده دلیر بیان میکرد؛ او خطبهها و تفاسیر را که از کاظم آموخته بود و در کلاسهای نهجالبلاغهاش در رامسر شهسوار و چالوس و نوشهر به دیگران آموزش میداد».
دوست علی اصغر قهرمان ادامه میدهد: «سخن کوتاه اینکه آثار شکنجههای ساواک بر کاظم ذوالانوار را همگان میدانید و آن جنایت تپههای اوین؛ اما من خودم شخصاً آثار شکنجه را بر پشت گردن و پاهای زهتابچی دیدم و او دائم از آثار این شکنجههای ساواک رنج میبرد ولی لب باز نمیکرد و از خود چیزی نمیگفت».
علی اصغر بعد از گذراندن حکم اش چند ماه ملی کشی داشت و نهایتاً در سال۵۵ از زندانهای شاه آزاد شد.
اما او که گم شدهاش را پیدا کرده بود در بیرون زندان هم فعالیتهایش را ادامه داد. وی که در جریان انقلاب ضدسلطنتی فعالانه شرکت داشت، پس از پیروزی انقلاب ضدسلطنتی مدتی در شهرداری و فرمانداری کلاردشت چالوس و نیز در سمت شهردار مرزنآباد به خدمت مردم مشغول شد.
بعد از برکناری او از این سمت که توسط آخوندها و پاسداران رژیم صورت گرفت به تهران آمده و در کانون توحیدی اصناف وابسته به مجاهدین خلق مشغول فعالیت شد. .
علی اصغر قهرمان یک بار در نامه سرگشادهای که برای خمینی نوشت، صراحتاً نظر او را در مورد یکی دانستن اسلام و روحانیت مردود اعلام نمود و گویا همین گناه؛ برای اعدام او توسط مرتجعین خونآشام کافی بود.
این شهید بزرگوار یکبار در کانون توحیدی اصناف، و بار دیگر در چهاردهم اسفند سال۵۹ هنگامی که در سبزه میدان به جرم دفاع از میلیشیاهای مجاهد خلقی که هنگام پخش نشریه و اعلامیههای سازمان مورد تهاجم مزدوران خمینی قرار گرفته بودند، مورد ضرب و شتم چماقداران قرار گرفت و دستگیر شد.
بار آخر در تاریخ ۱۹خرداد۶۰، توسط مزدوران خمینی در بازار بزرگ تهران دستگیر و به زندان اوین منتقل شد.
علی اصغر دلیر و وفادار بعداً به خانوادهاش گفته بود که «من در کمیته مرکز بار دیگر روح پلید ساواک و بازجویان شکنجهگر ساواک شاه را با روح شیطانی خمینی آمیخته دیدم و حس کردم؛ کاری با من کردند که شکنجه وکابل و سوزاندن کمترینش بود».
بعد از راهپیمایی نیم میلیونی مردم تهران دیکتاتوری خونآشام، علی اصغر را همراه به ۲۲ همرزم دیگر به جوخه اعدام سپرد.
یاد این مجاهد متعهد و دلیر که در نبرد با دو دیکتاتوری تمام هستی و جان و مالش را در راه آرمان آزادی و سعادت مردم ایران فدا کرد گرامی و راه پر افتخارش پر رهرو باد
بر گرفته از سایت سازمان مجاهدین خلق ایران
با یاد مجاهد شهید بهمن عبدالله پوراز زندایان سیاسی زمان شاه واز مسئولین اولیه جنبش ملی مجاهدین در شهسوار تنکابن
محل تولد: تنکابنشغل:سن: 30تحصیلات: دیپلممحل شهادت: رشتتاریخ شهادت: 0-0-1365محل زندان: ارومیه - رشت
زندگینامه شهید
زندانی زمان شاه : ۱۳۵۵/ زندان قصر کمیته / ۲ سال
نحوه شهادت : اعدام
بهمن عبدالله پور در روستای سیاورز خرمآباد تنکابن (شهسوار) متولد شد و دوران تحصیل را در آنجا گذراند. از همان دوران دبیرستان بهدلیل فضای سیاسی ضد شاه در سیاورز و فامیل و بستگانش با سیاست آشنا شد و با آشنایی با مجاهد شهید سید جواد مدنی در هواداری از سازمان فعالیتهایش را ادامه داد.
بهمن بهدلیل همین فعالیتها در سال۱۳۵۴ توسط ساواک شاه دستگیر و به زندان منتقل شد.
بهمن قهرمان خاطراتش را اینگونه از زندانهای ساواک بیان کرده است:
«سال ۱۳۵۴ من که با فضای زندان و شکنجه آشنا نبودم اولین بار چشم بسته به محل تاریک کمیته ضد خرابکاری شاه وارد شدم. تا آنجا که یادم است چیزی حوالی ۸صبح بود؛ یکی دو ساعت بعد صدای فحش و کتک زدن و فریادهای مستمر افراد از همه جا بگوش میرسید. مدتی مرا چشم بسته در راهرویی نگهداشتند وقتی تلاش کردم کنجکاوی کنم و فرنچ را عقب ببرم ضربهای توی سرم خورد و وقتی چشمم را باز کردم و با نفری که کنارم بود متوجه شدم ساعت ۵ عصر است و من نزدیک ۶-۷ ساعت بیهوش و بیحس افتاده بودم. تمامی لباسهایم خیس و سرم هم بر اثر ضربه خونی بود. برایم قلم و کاغذ آوردند و گفتند بنویس تا خواستم جواب بدهم بازجویی که صدای خشنی داشت گفت بچه، مثل اینکه دلت میخواهد۶ -۵ ساعت دیگر بیهوش شوی مثل بچه آدم همه چیز را بنویس. مرا بحال خود گذاشت و با یک نفر دیگر وارد شد مرا با طناب و حلقهای چرم بستند و بالا کشیدند دو نفره به همه جایم میزدند تا نیمه بیهوش شدم. دوباره مرا پایین آوردند و۲۰ دقیقهای بحال خودم رها کردند. خوابم برد مرا با لگد بیدار کرد و به تخت بستند و دو نفره با کابل زدند چیزی از پاهایم حس نمیکردم ولی فشار مغز و درد سرم بهصورت شوک و برق گرفتگی داشت دیوانهام میکرد، نمیدانم برای چه اینقدر مرا شکنجه میکنند تصمیم گرفتم سؤال کنم چه میخواهید؟ همین را گفتم و دوباره کابل شروع شد. بعدها فهمیدم که یک عملیاتی شده بود و مرا شکنجه میکردند که این ملاء و امکانات را در بیاورند. خلاصه هر چند وقت یک بار، ماها که روحیه داشتیم و تحرک بیشتر و کمتر اطلاعاتی به آنها داده بودیم مثل خیلی از زندانیان ملی خور بودیم و بازجویی و کابل سهم ما بود.
شکنجههای وحشیانه ساواک علیه بهمن قهرمان سبب شده بود که وی تا به آخر عمر از درد مهرهها و بهویژه سر که مرتب افزایش پیدا میکرد رنج ببرد.
در سال۵۷ او بهمراه بسیاری از مجاهدین بهدست مردم از زندان آزاد شدند و مورد استقبال مردم قرار گرفتند.
بهمن بعد از انقلاب یکی از مسئولان اولیه جنبش ملی مجاهدین در تنکابن بود و خدمات ارزندهای در راهاندازی کتابخانهها و بخش دانش آموزی و همچنین نهاد نو بنیاد روستای سیاورز داشت. در تیر۵۸ بهمنظور کمک به روستاییان امامزاده قاسم به مدت چهل شبانه روز مسؤل راهاندازی شبکه لولهکشی آب منطقه آنجا بود.
بهمن عبدالله پور همراه با سایر مسئولان ستاد مجاهدین در تنکابن پایههای تشکیلات منسجمی را در جنبش ملی مجاهدین در میان جوانان و روستاییان و... ایجاد کردند که منشاء مقاومتهای بعدی در برابر ارتجاع خونریز آخوندی شد
بهمن قهرمان بر اساس ضرورتهای سازمانی به تهران منتقل شد و به فعالیتهایش در بخشهای مختلف سازمان ادامه داد.
پس از سی خرداد مجاهد دلیر بهمن عبدالله پور هم مانند سایر مجاهدان به زندگی مخفی روی آورد. وی مأموریتهای زیادی انجام داد، سرانجام در سال۶۱ در یکی از آخرین مأموریتهایش در نزدیکی ارومیه دستگیر و به زندان منتقل شد. یکی از هم بندیهای بهمن در مورد دستگیری و شهادت بهمن قهرمان اینطور نوشته است:
«در سال۶۱ در سلول شماره ۱۴بودم دیدم سر و صدایی بلند شد بعد از مدتی توسط یکی از زندانیان به اسم مسلم اهل روستای حماملار از کردستان ارومیه شنیدم که بهمن عبدالله پور اهل شمال را در سه راه خوی که محل بازرسی بود دستگیر کرده به سپاه که محل قبلی ساواک و شکنجهگاه بود آوردهاند.
بعد از مدتی که من و بهمن در سلول شماره ۱۲با هم بودیم گفت از همان محل سپاه فرار کردم و توی رودخانه بکشلو افتادم. بعد از آنجاییکه هوا یخ بندان بود او را دستگیر کرده به شکنجهگاه آوردند. از آنجاییکه شهید بهمن در مقابل شکنجهگران مقاومت و ایستادگی میکرد از او وحشت داشتند دست و پایش را میبستند میترسیدند دوباره فرار کند. من خیلی از ارزشهای مجاهدی از جمله عشقاش به برادر مسعود و دوست داشتن بچهها و مقاومت را از او یاد گرفتم. او میگفت، همه در یک دوران گذرا هستیم آنچه که ارزش و پایدار میماند ایستادگی در عهد و پیمانهاست هرگاه به این عهد ها پشت کردیم دیگر مرده متحرکی بیش نیستیم. اگر چه نفس بکشیم. با اینکه خیلی شکنجه شده بود و فقط یک تکه استخوان شده بود ولی درد و مشکلات خود را فراموش میکرد و میخواست به ما رسیدگی بکند.
دژخیمان بهمن قهرمان را از ارومیه به زندان رشت منتقل کردند و در سال۶۵ بعد از شکنجههای وحشیانه، او را اعدام میکنند.
یادش گرامی باد و راهش پر رهرو باد
خاطرات
تصاویر یادگاری
مجاهد دلیر وقهرمان
شهید خلق بهمن عبدالله پورازنخستین مسئولین جنبش ملی مجاهدین در شهسوار که در
ارومیه ، بعد از شکنجه های بیشمار به شهادت رسید
یکی از مسئولین اولیه جنبش ملی مجاهدین در شهسوار که در ۵۸ به تهران منتقل شد ودر سال ۶۱ در ارومیه دستگیر شد وبعد از انتقال به رشت در سال ۶۵ بشهادت رسید.
اینان چون خورسید بر شب تارو ظلمانی ارتجاع خمینی زدند
وآینده روشن وامید وآزادی را فریاد زدند
مجاهد شهید بهمن عبدالله پور یکی از زندانیان زمان شاه ویکی ازموسسان اولیه
جنبش ملی مجاهدین در شهسوار میباشد .
در حالی که خمینی وآخوندهای مرتجع وحزب چماقداران وپاسدارن جهل وجنگ وجنایت در حال پهن کردن وگسترش بساط سلطه قرون وسطائی وارتجاعی خود بودند افرادی مانند مجاهد شهید بهمن عبدالله پوربذر آگاهی مقاومت وفداکاری پراکندند ودر مقابل خمینی وحزب چماقداران بهشتی که در حال گسترش دامنه های کودتای خود در همه جا از جمله در شهسوار بودند چون کوه استوار وپایه های یک کار تشکیلاتی وسیستماتیک را در رابطه با جنبش ملی مجاهدین زمانی که استقبال زاید وصف جوانان را دید،آغاز کرد
بهمن قهرمان بعد از مدتی وبر اساس ضرورتها به تهران منتقل شد وبه فعالیتهایش
در بخش های مختلف سازمان ادامه داد بعد از سی خردا که خمینی وبهشتی وپاسداران در پی
کشتار مجاهدین واقشار آگاه جامعه بر آمد مجاهد دلیر بهمن عبدالله پور هم به
زندگی مخفی روی آورد وبا پرچم عاشورا
وهیهات در برابر ایلغار خمینی وپاسداران وحشی ایستاد.
او ماموریتهای زیادی انجام داد سرانجام در یکی از آخرین ماموریتهایش درنزدیکی
ارومیه دستگیر وبه زندان برده شد بعد از اینکه او را شناختند اطلاعات همرزمان
وماموریش را میخواستند که او حسرت یک آه ویک قطره از اسرارخلق وسازمانش را بر دل سیاه پاسداران ودژخیمان گذاشت وبا تعدادی از همرزمان مجاهدش بشهادت رسید.
فعالیتهای بهمن در جنبش ملی مجاهدین شهسوار تنکابن
مجاهد شهید بهمن زمانی که یکی از
مسئولین جنبش ملی مجاهدین بود به اتفاق دیگر
هواداران سازمان در جنبش ملی مجاهدین
شهسوار در تیر۵۸ به منظور کمک به روستاییان امامزاده قاسم در دوهزار به مدت چهل شبانه روز مسول راه اندازی شبکه لوله
کشی آب به منطقه دو هزار بود.
بخون کر کشی خاک من دشمن من
تنم گر بسوزی ،به تیرم
بدوزی
جدا سازی ای خصم ،سر از تن
من
کجا میتوانی ز قلبم ربائی
تو
مهر میان من ومیهن من
پرویز
ناتل خاتلری
جزئیات
دستگیری وشکنجه مجاهد شهید بهمن عبدالله پور در زندان ارومیه
در سال ۶۱ در
سلول شماره ۱۴بودم دیدم سرو صدای بلند شد بعد از مدتی توسط یکی از زندانیان به اسم
مسلم اهل روستای حماملار از کردستان ارومیه شنیدم که بهمن عبدالله پور اهل شمال را
در سه راه خوی که محل بازرسی بود دستگیر کرده به سپاه که محل قبلی ساواک و شکنجه
گاه بود آورده اند .
بعد از مدتی که
در سلول شماره ۱۲با هم بودیم برایم تعریف کرد از همان محل سپاه فرار کردم منتهی به
منطقه اشراف نداشتم به رود خانه افتاد م (چون پشت محل سپاه رودخانه شهر چای بود) یعنی رودخانه بکشکو . بعد از
آنجاییکه هوا یخ بندان بود او را دستگیر کرده به شکنجه گاه آوردند . از آنجاییکه
شهید بهمن خیلی جنگنده و روحیه با لای داشت و در مقابل شکنجه گران مقاومت و
ایستادگی میکرد از او وحشت داشتند دست و پایش را می بستند می ترسیدند دوباره فرار
کند .مدتی که با هم بودیم خیلی ارزش های مجاهدی از جمله عشق به برادر مسعود و دوست
داشتن بچه ها و مقاومت از او یاد گرفتم .همیشه میگفت ارزش همه ما در همین ایستادگی
در مقابل ارتجاع و دشمنان خلق است و الا همه در یک دوران گذرا هستیم آنچه که ارزش
و پایدار میماند ایستادگی در عهد و پیمان هاست هرگاه به این عهد ها پشت کردیم دیگر
مرده متحرکی بیش نیستیم اگر چه نفس بکشیم .با اینکه خیلی شکنجه شده بود فقط یک تکه
استخوان شده بود ولی درد و مشکلات خود را فراموش میکرد و میخواست به من رسیدگی
بکند وقتی که میگفتم من سالمتر از تو هستم تو همه جای بدنت خونی است ولی کوتاه نمی
آمد .
یادش گرامی وراه سرخش پر
رهرو باد
مجاهدان شهید
مهدی اشتری و عنایت الله باغیش که با او در یک منطقه بودند ارادت خاصی به او
داشتند
با همین سه شهید
که صحبت کردم در منطقه کردستان ارومیه بودند برای ماموریت رفته بودند داخل وقتی که
برمی گشتند دستگیر شده بودند و عنایت الله باغیش هم که در سه راه خوی دستگیر شده
بود از محل فن سرویس بهداشتی فرار کرده و خودش را به جاده رسانده بود چون هوا یخ
بندان بود ازدور یک ماشین می آمد دست بلند کرده وقتی خودرو توقف کرده متوجه شده
بود ماشین ارتشی است هنگامیکه سوار خودرو میشود از شدت سرما بیهوش شده بود ودر
اولین سیطره که نگه داشته بودند پاسداران فهمیده بودند او فراری است دوباره دستگیر
کرده پیش ما در محل شکنجه گاه سپاه آوردند بعد از شش ماه به قرنطینه بردند بعد
منتقل کردند به شمال و اعدام کردند.
نقل از بهمن طلوع از همبندیهای بهمن عبدالله بود از مجاهدان وفرماندهان اشرف
مجاهد
قهرمان ابراهیم طالشي از نشتارود شهسوار
ابراهيم طالشي مجاهد جان بركف ديگري كه تلاش شبانه روزي اش در برپايي رژه مليشيا زبان زد هم بوده ويكي از كمك كاران اصلي ام در صحنه بوده است او بسيار ساده ومردمي بودبا محبويتي كه در ميان مردم داشت تعداد زيادي را جذب سازمان كرده بود محل سكونتش خود يك پايگاه بود كه از آنجا بسياري از پروژه ها را پيش ميبرديم رژيم از طرق مختلف سعي كرد كه او را از سازمان جدا كند وقتي تطميع كار ساز نشدبه تهديد روي آوردند اين هم كه به اثر بود با اذيت وآزار وضرب وشتم وارعاب سعي كردند كه او را از ميدان بدر كنند اما او نه تنها خللي در اراده اش ايجاد نشد بلكه با موتور سيكلتي كه داشت به دامنه فعاليتهايش افزود ودر يك كلام ابراهيم واقعا در رژه مليشيا درخشيد وچشم همه را خيره كرد بطوري كه بلا فاصله بعد از رژه از شدت بيخوابي مريض ويكهفته بستري شداما كينه اي كه ارتجاع نسبت به ابراهيم داشت قبل از سي خرداد به خانه اش حمله ور شدندواو وتعدادي از مليشيا ي ديگر را كه در آنجا نشست داشتنددستگير وروانه زندان كردند با فشار مردمي وحمايتي كه از ابراهيم بعمل آوردندرژيم مجبور شد او وتعدادي از نفرات ديگر را از زندان آزاد كنندابراهيم از فرصت بدست آمده استفاده ماكزيمم را كرد وخود را به سازمان رساند يعني وصل شد آخه خودش بارها به همرزمانش گفته بود كه لحظه وصل مجددم به سازمان از شيرين ترين لحظات زندگي ام بود زيرا من احساس ماهي اي را داشتم كه از دريا بيرون افتاده وداشتم ميمردم من اين لحظات را با هيچ چيز در دنيا عوض نميكنم .
مجاهد شهید ابراهیم (احمد) طالشی از نشتارود شهس
ابراهيم بلا فاصله به گردانهاي رزمي پيوست وبعد از فراگيري آموزشهاي نظامي عملياتهايي را شروع كردند كه روزگار رژيم را سياه كردند او پيوسته يكي از بهترين جلوداران گردانهاي مختلف بود وقتي پيشمرگه هاي مجاهد خلق كامل شكل گرفت او همراه تعدادي از همرزمانش وقتي براي شناسي وطراحي يك عمليات ميرفتند هنگام عبور از رودخانه زاب به شهادت ميرسد باين ترتيب او به عهدش با خدا و خلق وفا كردوبه جاودانه فروغهاي راه ازادي ميهن اسير مان پيوست
مجاهد شهید ابراهیم طالشی از شهسوار تنکابن وسرودی که همیشه زمزمه میکرد
ياد گرامي وراه سرخش پر رهرو باد. شهرام بهزادی
غلامعلی الیاسی در روستای سنگرمال
بدنیا آمد دبستان را در همان روستا به پایان برد دوره دبیرستان را در خرم آباد
تنکابن که ۳کیلومتری روستایشان بود به ادامه تحصیل پرداخت
غلامعلي الياسي يكي از پيشتازان وسر
اكيپها وفرماندهان مليشيا بود متانت اخلاق شادابي وتلاشهاي بيدريغ او زبان زد همه
بود او داوطلب كارهاي سخت بودبا مايه گذاري خلاقيت وپشتكاري كه داشت كانون جذب
نيروهاي جديد بود افراد تيمش موتور اصلي تبليغات ضد ارتجاع بودندروزگار ارتجاع را
با بذر آگاهي كه او وهم تيمهايش ميپراكندند سياه كرده بودندهيچوقت يادم نميرود
روزي كه قرار بود شعار مرگ برسردمدار اصلي حزب چماقداران وبویژه مرگ بر بهشتی را
علني واجتماعي كنيم چه كارها كه او وتيم هاي تحت مسئوليتش كه نكردند.
او همان شب كه به او ابلاغ كردم كه حدود يك بعد از نصف شب بود بدون درنگ گفت نميداني چقدر انگيزه دارم وعشق ميكنم كه اين پليد ترين رذل ،خميني صفت ،سردمدار حزب چماقداران شاه وخر مهره خميني را یعنی بهشتی را افشا كنم
همانجا طرحش را نوشت وداد او نوشت
كه با توجه به كمي وقت وامكانات بايد مايه بيشتر گذاشت واز امكانات خودشان بخصوص
بخش تبليغات پاسداران ارتجاع عليه خودشان استفاده كرد وهمان شب با دوچرخه وموتور
وپياده تمامي ديوارهايي كه سپاه رنگ زده
وكادر كشي كرده بودند كه كلمات قصارو بي سروته خميني دجال را بنويسند را شناسائی کرد حالا غلام ميخواست داغ بر دل
ارتجاع گذاشته وشعار مرگ بر بهشتي در اين كادر هاي آماده بنويسد بعد از فاز نظامي او به رودسر ولاهيجان منتقل
شد وفرماندهي چند تيم عملياتي را بعهده گرفت او در جريان يكي از تهاجمات پاسداران
زخمي و اسير ميشود بعد از مدتی او را به
زندان رامسر منتقل میکنند غلام مدتی در زندان رامسر بود زیر شکنجه بی هوش میشد
دختران معاویه که بالای سرش بودند برای ادامه شکنجه اش زیر پایش شمع روشن میکردند
تا غلام به هوش بیاید که اینکار در دفعات متوالی تکرار میشد .
مجاهد شهیدغلامعلی الیاسی نامش مترادف مقاومت تا آخرین نفس در برار ارتجاع هار خمینی
یک روز وقتی جسد نیمه جان غلام را از اطاق شکنجه به بند عمومی پرت کردند یک لحظه چشمانش را باز کرد و رو به سوی دیگر مجاهدان هم بندش گفت :چه کسی میگوید شب ،شب قدر است امروز هم برای من روز قدر بود ».
بعد از
آن به شهسوار منتقل ميكنندقاضي ضد شرع وشكنجه گران كه از استواري وفاي بعهدومقاومت
غلام زار وزبون شده بودندوقتي تنوانستند او را بشكنندملتمسانه مستقيم وغير مستقيم
گفتند ما از تو چيز زيادي نميخواهيم فقط بگو من با هيچ گروهي نيستم اما او در
دادگاه به قاضي ضد شرع گفت اگر مسلسل داشتم يك خشاب در شكمت خالي ميكردم وسپس خم
شد با كفش گهنه اي كه داشت با تمام توان به عكس دزد وجنايت كاربزرگ قرن كوفت وان
را شكست ونقش بر زمين كرد درحالي كه شعار مرگ برخميني ودرود بر رجوي ميداد ووقتي
دژخيمان دورش كردند وبرسرش رختند باصداي بلند سرود آزادي ميخواند.
قاضي ضد شرع كه وحشت كرده بود دستور داد او را زجر كش كنند تير خلاص نزنندتا زجر كش شود در هنگام تیرباران حدودا ۲۲ ساله بود مصادیق طارق آنها که پنجه خورشید(مجاهدت) بر چهره دیو جماران کشیدند وفا داروراز دار الگو وراهنما وجاودانه شدند
مجاهد قهرمان وسرفراز غلامعلی الیاسی از خطه شمال شهسوار تنکابن سمبل وفای به عهد وپیمان
به اين ترتيب اورا به محلي بردند كه
اطرافش را كله هاي پاسدار با مسلسل ايستاده بودند بجاي رگبارهاي يكباره وبعد تير
خلاص شيوه شكار را بكار گرفتندسپس او را به تيركي بستندوبصورت تك تيراز نوك پا تا
سرش را نشانه رفته وشليك كردند مزدوران جنايت كار پاسدارودادستاني تحت فشارهاي
مردمي كه خواهان پيكر پاك غلامعلي شهيد بودندآنرا به پدرش تحويل دادنددر حالي كه
با بي شرمي بينظيري تمامي پول فشنگ هاي شليك شده بر پيكر اين مجاهد را مطالبه
ميكردند
پدرش از شستن پيكرغلام خودداري كرد
وگفت شهيدكه غسل ندارد بخصوص شهيد مجاهد كه نياز به شستشو ندارد او پاك پاك است من
غلام دلبندم را ميشناسم اما محل شليك گلوله هاي شليك شده را ميشمارو باصداي بلند ميگفت مرا ببخش قدر پسر مجاهدم را
نشناختم وبعد بوسه بر پيكر پاكش ميگذاشت .
من آخرین باری که شانس دیدنش را
داشتم در حالی که هر دو مخفی بودیم بطور گذری در خیابای در رودسر دیدم وبا یک
شناسائی ساده رد شدیم .
بارها خودم از زبان غلامعلی قهرمان شنیدم که این شعر را زیر لب زمزمه میکرد که:
مجاهد شهید غلامعلی الیاسی وشعری که در زندان وبی دادگاه رژیم زمزه میکرد
یادش گرامی وراه سرخش پر رهرو باد
فرمانده میلیشیا ،مجاهد شهید ایرج امیر زادی از روستای مزرک خرم آباد
شهسوار
از
فرزندان دلیرروستای مزرک از توابع خرم آباد شهسوار میباشد که دانش آموز واز
فرماندهان میلیشای مجاهد خلق بود که هم در نهاد دانش آموزی وهم در نهاد روستا
فعالیت میکرد.بدلیل شایستگی ای که در پروسه فعالیتهای سیاسی کسب کرده بود رابط
فرماندهی با میلیشاه های در صحنه بود .
وقتی
در ۳۰ خرداد تظاهرات مسالمت آمیز با فتوای خمینی ورگبار پاسداران به خاک وخون
کشیده شد او عمده ارتباطات با فرماندهی را مخفیانه حل وفصل میکرد بعد از ۳۰ خرداد
او هم به مبارزه مخفی ادامه داد وبه مقاومت مسلحانه ومشروع خلق پیوست سرانجام در
یکی از ترددات توسط پاسداران محاصره واز زمین وهوا وبا گله های پاسداران تلاس
کردند بسادگی او را دستگیر کنند ولی با مقاومت جانانه ایرج دلیر مواجه وپاسداران
تلافات زیادی دادند سرانجام او را مجروع وخونین
دستگیرو به زندان سپاه ،دادستانی ونهایتا متل قو منتقل کردند از شدت کینه
وضرباتی که از ایرج خورده بودند با عجله وبا شقاوت بی مانندی بعد از شکنجه او را
تیر باران کردند .
آری مجاهد دلیر ایرج امیر زادی پرچم هیهات امام حسین را بر دوش وزیرآرم پرافتخار سازمان مجاهدین برای نجات خلق وتحقق جامعه بی طبقه توحیدی همه چیزش را فدا کرد وبدین صورت الگو وراهنما ونقطه انگیزش جوانان روستاهای اطراف وخرم آباد وشهسوار گردید.
یادش گرامی وراه سرخش پر رهرو باد.
مجاهد قهرمان معصومه گالش مرادی از مسئولین دانش آموزی واز مسئولین رژه
میلیشیا در شهسوار
چه کم دانسته ایم از
این یلان بی نشان یارا بخوانید از
کتاب رزم ورنج عاشقان ما را
بگو تاریخ بنویسد برای
ما وبعد از ما از این صبر وصلابت های شیران داستانها را
از این سیمای رنج آلود
صبر آزین شیراو ژن ببین اشرف نگین را
بخوان اشرف نشانها را
همین گلهاست که از
بذرش بهر سو باد بذری برد برویانید از
خاک سترون بوستانها را
مجاهد شهید معصومه گالش مرادی از شهسوار
مجاهد قهرمان معصومه گالش مرادی از مسئولین دانش آموزی
مجاهد شهید معصومه گالش مرادی از میلیشیاهای وفا داربه عهد وپسمان تا آخرین نفس
از شهسوار
مجاهد شهید معصومه گالش مرادی از میلیشاهای دانش آموزی ونماینده دانش آموزان در رژه بزرگ میلیشیا در شهسوار بود در تمامی فعالیتها پخش تراکت وتبلیغات انتخاباتی ومیز کتاب در خیابان ودر مدارس شرکت فعال داشت یک تنه مقابل فالانژها وچماقداران میایستاد واز مجاهدین وآرمانهای آزادی وجامعه بی طبقه توحیدی دفاع میکرد .
معصومه گالش مرادی دانش آموز واز میلیشیاهای دلیر شهسوارتنکابن
یک بار به یکی از سر چماقداران گفت شما مانند
دیوی های اسیر در تاریک خانه های تاریخ وارتجاع وقرون وسطی هستید که خمینی شما را
در میان انسانها انقلابی ومترقی ووطن پرستهای واقعی چون ما رها کرده است تا همه ارزشهای انسانی وآرمانی را نابود
وانسانها را به بند بکشید اگر نتوانید آنها را نابود کنید .
معصومه گالش مرادی از شهیدان میلیشای بخش دانش آموزی
معصومه در سن
۱۷ سالگی دستگیر ودر سال ۶۰ بعد از شکنجه های وحشیانه توسط پاسداران خمینی جلاد
بشهادت رسید در حال تیرباران او کمتر از ۱۷ سال سن داشت از مصادیق طارق ، شب
شکن و راهنما، آنان که انتخاب کردن آزاد زندگی کنند وبرای مردم آزادی بیاورند ودر
این راه صادق وفدا کار بودند برای همین الگو وراهنما شدند راهش در نبرد بی
امان کانونهای شورشی قهرمان و ارتش آزادی برای سرنگونی ادامه دارد تا آزادی ایران
این زیبا ترین وطن .
مجاهد شهید علی گالش مرادی از قاصدک های بذر افشان وتکثیر آگاهی وایمان
بود
مجاهد قهرمان علی گالش مرادی از شهسواربرادر مجاهد قهرمان معصومه کالش
مرادی
مجاهدان قهرمان معصومه گالش مرادی وبرادر مجاهدش علی گالش مرادی از شهسوار
هنگام
پخش وتوزیع نشریه سرمقالهای آن را حفظ میکرد وبلند بلند میخواند همیشه تعدادی پشت
سر او حرکت میکردند که سرمقاله مجاهد را از زبان علی بشنوند پاسداران کینه شدیدی
نسبت به بذر افشانی ها وافشای خمینی وحزب چماقداران ارتجاع که علی بی وقفه انجام
میداد داشتند بعد سی خردا او را دستگیر وبعد از شکنجه های فراوان به شهادت رساندند
او هنگام شهادت ۱۶ سال بیشتر نداشت
آرشیو
دانش آموز آگاه ۱۶ ساله وجسوري كه
بمحض بروز پديده بهشتي ساخته چماقداري در مقابلش قد علم كرد وبا افشاگري هاي
داوطلبانه و خستگي ناپذيرش بذر آگاهي پراكندودودمان ودارودسته چماقداران را كه
بهشتي فرماندهي وسپاه جهل وجنايت پاسداران
واراذل واوباش حزب اللهي خميني چي، آنرا اجرا ميكردند را رسوا وبستوه آورد .
آري علي اين مليشياي آگاه وفداكار
درفاز سياسي نشريه مجاهد را با جان ودل توزيع وپخش وآرمانهاي آزادي كه آرمان
مجاهدين خلق ايران هم بود را تبليغ ميكرد علي تمامي سرمقالهاي نشريه مجاهد وسر
تيترهاوعنوانهاي خبرها وبخصرص افشاگريها را بلند از حفظ ميخواند ومستمر اكيپهايي
از مردم كه مشتاقان بودند پست سر علي حركت ميگردند وبه او گوش ميكردندبه تصوير
توجه كنيد اين كار هر روزه علي بود.
آرشیو
مردم به او بلندگوی سيار وحافظ
مجاهد لقب داده بودند وهر بار كه او را نميديدند از دوستانش سراغ او را ميگرفتند.
او در فاز نظامي زماني كه خميني
وارتجاع حاكم مجاهدين ومليشاي مجاهد خلق را مخير به تسليم(ننگ) دربرابري خميني
وحزب چماقداران بهشتي ويا(مرگ) مقاومت وشهادت مخير كردبه امام حسين وشهداري كربلا
اقتدا ولبيك گفت وپرچم هيهات را بهمراه آرم سازمان با خونشان آنرا برآفراشته
نگهداشتند
يعني همراه ديگر قهرمانان مليشياي شهر به عمليات
متعددعليه پاسداران ارتجاع دست زد تادريك از همين تهاجمات مجروح ودستگير ميشود
وبعد از شكنجه هاي وحشيانه زجر كش وشهيد ميشود.
علی در تابستان ۶۰ به اتفاق مجاهدین
شهید احمد امیری –موسی شورمیج و چند هم رزم دیگرش برای برافراشته نگه داشتن پرچم
مبارزه و شورش به جنگلهای متل قو رفتند در پاییز همانسال دستگیر و به زندان سپاه
متل قو منتقل میشود میلیشیای ۱۶ساله مجاهد خلقی که عرصه را بر پاسداران جنایتکار تنگ
کرده بود اینبار در دوران اسارت خالق شگفتی شد که همه زندانیان به چشمان خود فلاکت
و درماندگی پیرکفتار جماران را به عینه دیدند
سمبل مقاومت –کوچک مردی بزرگی که
معلم ایستادگی به هر قیمت شد بله آنچنان علی راشکنجه کرده بودند که حتی برای رفتن
به توالت هم علی را با برانکارد میبردند وقتی بدن خون چکان علی در حین انتقال
برانکاردش را دیدم یک لحظه به خودمان گفتیم تاریخ تکرار شد یکبار دیگربه یاد شکنجه
های تاریخی وصبر وتحمل قهرمانان تاریخی افتادم . آری دژخیمان شقاوت پیشه وپاسداران ودژخیمان
خمینی جلاد در سال ۶۰ مجاهد قهرمان علی طالش مرادی وخواهرقهرمانش مجاهد شهید
معصومه طالش مرادی را تنها برای دفاع از آرمان وسازمان محبوبشان که برای تحقق
جامعه بی طبقه توحیدی وآرمان آزادی ورهائی خلقشان تلاش وفعالیت میکردند بعد از
شکنجه های بسیار به شهادت رساندندمیلیشیای قهرمان احمد علی امیری از نشتارود همراه
آنها شکنجه وبدست دژخیمان خمینی بشهادت رسید .
اما آنها با راز داری وفداکاریشان این پیمان
ایستادگی وماندگاری را دادند والگو راهنمای نسل های آینده شدند فریاد کانونهای
دلیر شهسوار وسراسر ایران از همین خونهای پاک جوشیدوسرانجام هم با مردم وارتش
آزادی ،میهن اسیر ما را آزاد خواهند کرد.
عکسی از کانونهای دلیر
شهسواررا در ۱۴۰۰میبینید
یادشان گرامی وراه سرخشان پر رهرو باد
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر