روز ۶تیر سال ۱۳۸۲ مجاهد خلق صدیقه مجاوری در پاریس بهشهادت رسید. شهید شعلهور آزادی صدیقه مجاوری روز ۲۸خرداد در اعتراض به رفتار وحشیانه و غیرمشروع پلیس فرانسه مبنی بر بازداشت فرشته آزادی مردم ایران مریم رجوی، خود را در مقابل وزارت کشور فرانسه به آتش کشیده بود. صدیقه متولد سال ۱۳۳۸ در شهر ساری بود و در همین شهر بزرگ شد. او پس از اخذ دپپلم به دانشکده ادبیات و زبانهای خارجی تهران رفت. در همین دانشکده بود که با مجاهدین خلق ایران آشنا شد و گمشده خود را برای آرمان آزادی ایران پیدا کرد. مجاهد خلق صدیقه مجاوری در سال ۱۳۶۰ توسط دژخیمان خمینی به اسارت درآمد و مدت ۵سال زیر شدیدترین شکنجههای وحشیانه قرار داشت. وی در سال ۶۶ به ارتش آزادیبخش ملی ایران پیوست و بهسرعت مدارج مسئولیتپذیری و فرماندهی را طی نمود و از فرماندهان کارآمد توپخانه ارتش آزادیبخش ملی ایران شد. صدیقه مجاوری از نمونههای برجسته فداکاری، تلاش و عشق به آزادی میهن و صفا و صمیمیت با همرزمان مجاهدش بود.
صدیقه مجاوری در سیاهچالهای اوین
(از یادداشتهای یکی از همزنجیرانش)
«اولین بار او را در بند ۲۴۶ پایین اوین دیدم ضعیف و مریضحال و در عین حال شاد و سرزنده بهنظر میرسید. همیشه بهعنوان کسی که به بقیه روحیه میداد، شناخته میشد. اغلب تعدادی دورش جمع بودند و به صحبتهای او از تجربیاتش در بازجویی و مقاومتهای بیرون از زندان گوش میدادند. از حرفهایش همه روحیه میگرفتند و سرحال میشدند. او نقطه اتکا کسانی بود که زیر بازجویی بهسر میبردند بههمین دلیل دژخیمان کینه خاصی از او بهدل داشتند و چندین بار او را به شعبه صدا زده و تهدید کرده بودند که نباید با کسی صحبت کند. در لحظه ورودش ۴۰۰ضربه شلاق خورده بود و همواره از کسانی بود که تنبیه و به سلول انفرادی منتقل میشد. روزهای ماه رمضان سال ۶۲ بود، یادم میآید که تازه افطار کرده بودیم. یکی از دختران معاویه از بلندگوی بند اعلام کرد همه به سلولهای خود بروند و کسی حق خروج ندارد و به این ترتیب جو رعب و وحشت را در بند حاکم کردند. یکییکی در سلولها را باز کرده و اسامی افراد مورد نظر را اعلام میکردند. سپس آنها را بدون آنکه فرصت خداحافظی باقی بگذارند از بند بیرون میکشیدند. دلم در تبوتاب بود، به سلول ما که رسیدند اسم صدیقه را خواندند. او وسایلش را جمع کرد ولی مثل همیشه سرحال بود و در حالیکه خنده از لبانش دور نمیشد، گفت: یعنی خداحافظی هم نکنیم که دژخیم پاسخ داد نخیر، نکنید. صدیقه پوزخندی زد بعد رو به ما که با قیافههای نگران او را بدرقه میکردیم، آهسته گفت «بابا مگه از اینها انتظاری غیر از این دارید اون اصلیه(اشاره به مسعود) جونش سلامت» و دستی تکان داد و رفت. آنشب هیچکدام خواب به چشممان نیامد، بغض گلویمان را گرفته بود و نگران سلامتیاش بودیم ولی با گفتن خاطرات او شب را به صبح رساندیم».
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر