کتاب شهیدان سرفراز مجاهد خلق از آمل قسمت اول - زندگی ورزم -خانواده هاشم زاده ثابت - خانواده آبجی وشهدای خانواده ذبیحیان
کتاب برخی شهدای سر فراز مجاهد خلق از آمل
گرامی
باد حماسه شهدای سرفراز خانوادة «هاشمزاده ثابت» از آمل
صادق هاشمزاده ثابت (ردیف بالا، سمت راست) ـ اسماعیل هاشمزاده ثابت
(ردیف بالا، سمت چپ).
ابراهیم هاشمزاده ثابت (ردیف پایین، سمت راست) ـ مادرهاشمزاده
(ردیف پایین، سمت چپ)
خواهر
مجاهد «فاطمه آیتاللهزاده شیرازی» عکس وسط.
برخی
از شهیدان سرفراز مجاهد خانواده از خانواده هاشم زاده ، بابل
۱.آشنایی کلی
با خانوادة هاشمزاده:
مادر و پدر این خانواده در روستای «نوا» از توابع شهرستان
آمل، واقع در دامنههای سلسله جبال البرز زندگی میکردند. زندگی آنها با کشاورزی
در زمینهای شیبدار کوهستانی که با آب چشمه آبیاری میشد، از طریق کشت سیب زمینی،
گندم، جو، درختان میوه و همچنین با مختصری دامداری میگذشت. «پدرهاشمزاده» در
زمانهایی که از کار روستا فراغت مییافت برای کارگری به شهر آمل رفته و به کارهای
مختلف، مانند شاگردی در مغازههای شهر میپرداخت. او پس از آنکه همسرش [«مادرهاشمزاده»
ـ ردیف پایین، عکس سمت چپ] و سه پسرش، طی سالهای ۱۳۶۰ تا ۱۳۶۲ خورشیدی، به دست
پاسداران جنایتکار خمینی شهید شدند، نزد پسر بزرگش، سنین سالخوردگی را میگذراند.
از کسانی که «پدرهاشمزاده» را بعد از شهادت اعضای خانوادهاش دیدهاند، شنیدم که
او سرشار و سرفراز، به این شهدا میبالید و همواره افشاگر جنایات رژیم ضدبشری خمینی
بود. «مادر هاشمزاده» بعد از ۳۰ خرداد ۱۳۶۰، در فاز نظامی، «عادیساز» پایگاه
سازمان در تهران بود و در سال ۱۳۶۱ خورشیدی، در حین تردد خیابانی با خودرو، همراه
با پسرش مجاهد خلق «صادق هاشمزاده ثابت» به شهادت رسید. او زنی بسیار مهربان،
پاکدل و فداکار بود، بطوریکه تا آخرین لحظه حیات خود از فرزندان مجاهدش جدا نشد.
همچنین پیش از آن نیز، موقعی که من و سایر دوستان شهید «صادق هاشمزاده ثابت» در
تعطیلات دانشگاه، از تهران به خانه پدری صادق در روستای «نوا» میرفتیم، مادرش به
ما همچون فرزندانش مینگریست و نسبت به ما بسیار ابراز لطف و مهربانی میکرد.
مادر هاشمزاده ۴ پسر و دو دختر داشت که
سه فرزند اول و همچنین فرزند آخر او پسر بودند. پسر بزرگ او «هوشنگ هاشمزاده
ثابت»، پس از گذراندن دوره اول متوسطه و تشکیل خانواده، به شاگردی در مغازه
خواربار فروشی در آمل و سپس در تهران مشغول شد و نصف روز هم به عنوان مستخدم بانک
کار میکرد. لذا با درآمد حاصل از این شغلها توانست محل کوچکی را در طبقه همکف یک
ساختمان اجاره نموده و آنرا به مغازه خواربار فروشی تبدیل نماید. وی این کارها را
مدتی در تهران انجام میداد اما نهایتاً از تهران به آمل منتقل شده و در آنجا مشغول
کار شد. هوشنگ از زمان شاه، فردی نسبتاً آگاه به مسائل سیاسی بود و همواره موضع
منتقد علیه رژیم شاه و خمینی داشت. دختران «مادر هاشمزاده» زندگی عادی داشته و
خانهدار بودهاند.
۳. شهدای
خانواده هاشمزاده:
۱) مجاهد شهید
صادق هاشمزاده ثابت:
پسر دوم «مادرهاشمزاده»، شهید قهرمان، مجاهد خلق «صادق
هاشمزاده ثابت» بود که مدرک دیپلم خود را در رشته طبیعی در «دبیرستان پهلوی»
شهرستان آمل گرفته بود [ردیف بالا ـ عکس سمت راست]. وی در کنکور سراسری دانشگاهها،
برای سال تحصیلی ۱۳۴۹ ـ ۱۳۴۸ شرکت کرد و به دانشکده پزشکی دانشگاه تهران راه یافت.
صادق، بسیار خونگرم، صبور و دوست داشتنی بود؛ به طوریکه من هرگز او را در حالت
عصبانیت و یا پرخاش نسبت به دیگران ندیدم. او بعد از ضربه شهریور ۱۳۵۰ به سازمان
مجاهدین خلق ایران توسط ساواک، پس از خواندن دفاعیات مجاهدین که از دادگاههای شاه
به بیرون از زندان رسیده بود، به هواداری از سازمان برخاست. صادق در فعالیتهای
صنفی و سیاسی دانشجویان و تظاهرات دانشگاهها شرکت میکرد و پیوسته با خواندن
کتابهای سازمان و سایر کتابهای روشنگر، به دانش سیاسی و مبارزاتی خود میافزود. او
دانشجوی سال ششم پزشکی بود که در اواخر سال ۱۳۵۴شمسی، بر اثر خیانتهای
اپورتونیستهای چپنما و ضعف نشان دادنشان پس از دستگیری، توسط ساواک شاه خائن،
مورد شناسایی قرار گرفته و ناچار گردید به زندگی مخفی روی بیاورد که تا پیروزی
انقلاب ضدسلطنتی ادامه داشت.
بعد از ضربه اپورتونیستی به سازمان، من و او مدتی از دوران زندگی
مخفی، «همتیم» بوده و مدتها در خانههای تیمی مشترک به سر بردیم. اسم سازمانی او
«رحمت» بود. در اوایل سال ۱۳۵۷ خورشیدی، صادق بنا به ضرورت سازمانی، با مجاهد شهید
«فاطمه آیتاللهزاده شیرازی» ـ عکس وسط در تصویر قاب عکس ضمیمه ـ از خواهرانی که
زندگی مخفی داشت، ازدواج کرد و مراسم آن نیز تحت نظر سازمان انجام شد. از این پس،
علاوه بر خانه تیمی که از قبل با صادق داشتیم، او با خواهرفاطمه، در پایگاه دیگری
مستقر شدند. من و خواهرفاطمه همدیگر را نمیشناختیم و نمیدیدیم، تا اینکه پس از
سرنگونی شاه، او را در تابستان سال ۱۳۵۸ در ستاد «بنیاد علوی» دیدم. بنابراین من
به پایگاهی که او و صادق مستقر بودند، تردد نداشتم ولی صادق برای کار مشترکی که
انجام میدادیم، طبق برنامه، به خانه تیمیمان تردد میکرد. به این ترتیب، با هم در
دو پایگاه جدا از هم در یکی از شهرهای خارج از استان تهران بسر میبردیم که هر وقت
مسئول تیم ما از تهران میآمد، به این دو پایگاه تردد داشت و ما هم برای اجرای
قرار با هوادارانی که علنی بودند و با سازمان ارتباط داشتند، جهت انتقال خطوط،
پیگیری کارها و یا گرفتن گزارشات، از این شهر خارج شده و به تهران یا
سایر شهرها میرفتیم.
قابل توجه اینکه بعد از سرنگونی شاه، من و صادق از هم جدا
شدیم، چونکه او در تهران (ستاد بنیاد علوی و غیره ....) مسئولیت داشت، اما من چند
روز پس از سرنگونی شاه، در اواخر بهمن ۱۳۵۷ به شهر شیراز اعزام شدم و مسئول جنبش
ملی مجاهدین در شیراز بودم. این مسئولیت تا مقطع ارتجاع فرهنگی خمینی و حمله به
دانشگاهها توسط وحوش خمینی در اردیبهشت سال ۱۳۵۹ طول کشید و فقط بعضاً برای نشستها
از شیراز به تهران میرفتم که احتمال داشت صادق را ببینم. در اردیبهشت ۱۳۵۹ هم که
به تهران منتقل شدم، در بخش کارگری و سپس در بخش کارمندی بودم و با توجه به اینکه
سازمان کم کم به سمت حالت نیمه مخفی سیر میکرد، صادق را به ندرت میدیدم. در
نتیجه، اطلاعی در باره این دوره از فعالیتهای صادق ندارم.
اما یک خاطره از او دارم که مربوط به روز ۸ مرداد سال ۱۳۶۰
است، فردای روزی که برادر مجاهد مسعود رجوی، طی یک عملیات متهورانه و خطیر، از قلب
پایگاه شکاری تهران، به صورت مخفی با هواپیما از ایران خارج شد. اینکه چطور شد من
در این روز خاص او را دیدم، یادم نمیآید. اما به دلیل اینکه آنروز با مسئولم
تماسی نداشتم، کم و کیف خبر رسانههای رژیم در مورد خروج «برادرمسعود» از کشور
برایم روشن نبود. به این خاطر، از صادق در مورد این خبر پرسیدم که آیا درست یا نه؟
خبر پرواز بزرگ پزواز مسعود رجوی از قلب پایگاه شکاری تهران به فرانسه همه را شاد کرد
صادق در جوابم با تبسم گفت: اگر این خبر درست باشد، چه
اشکالی دارد؟
از تبسم و سئوال او فهمیدم که در مورد پرواز برادر، اطلاع مشخص دارد. لذا با خوشحالی گفتم: به نظرم خیلی خوب است که «برادر» از ایران خارج شده باشد. چون در داخل کشور هر لحظه ممکن است، حادثهای پیش بیاید.
تاریخ دقیق شهادت صادق ۲۸ دی ماه سال ۶۰ ، در حین تردد خیابانی با خودرو، به اتفاق «مادرهاشمزاده» بتول جلالی و یک پسربچه، که خواهرزادة صادق بود، با تورهای خیابانی پاسداران خمینی مواجه گردید و طی یک درگیری قهرمانانه و حماسی به شهادت رسید. در این واقعه، مادرهاشمزاده نیز که پاکباز و جان برکف به عنوان عادیساز، همراه صادق بود، شهید شد و به ابدیت پرکشید اما کودک زنده ماند. صادق در سال ۱۳۲۹ چشم به جهان گشود و در موقع شهادت، ۳۲ ساله بود.
۲) خواهر
مجاهد «فاطمه آیتاللهزاده شیرازی»:
مجاهد قهرمان فاطمه آیت الل زاده شیرازی همرزم وهمسر صادق
هاشم زاده ثابت از آمل
«خواهرفاطمه»، همسر «صادق هاشمزاده ثابت» (عکس وسط) در تهران به دنیا
آمد و در رشته فیزیک درس میخواند. صادق در باره نحوه دستگیری خواهر فاطمه گفت که
او در تابستان ۱۳۶۰ خورشیدی، موقع تردد در یک خیابان شلوغ تهران، توسط زنان فالانژ و
خمینیگرا (دختران معاویه) مورد شناسایی قرار گرفته و دستگیر شد. اما او چون مسلح
نبود، درگیری مسلحانه پیش نیامد. همچنین به دلیل اینکه باردار بود، توان تحرک
بالایی نداشت، این عوامل باعث شدند، او خیلی مظلومانه به چنگ دشمن بیافتد؛ واقعهای
که بسیار دردناک و دریغانگیز بود. اگرچه خانوادة پدری «خواهرفاطمه» از افراد
سرشناس مذهبی بودند، اما رژیم توجهی نکرد و تلاشهای خانوادهاش برای آزادکردن وی
از زندان، مثمر ثمر واقع نشد. خواهرفاطمه در زندان، فرزند خود را به دنیا آورده
است، ولی از سرنوشت آن کودک اطلاعی ندارم. خود خواهرفاطمه را رژیم تا مقطع قتل عام
مجاهدین و مبارزین زندانی (در سال ۱۳۶۷) در زندان نگهداشته بود، اما سرانجام، طینت ضدبشری خمینی اجازه نداد
که این شیرزن مجاهد «سرموضع» با آن سابقه درخشان مبارزاتیاش، از زندان آزاد شود و
خون او را بر زمین ریخت. در «کتاب لیست شهدا» نوشته شده که خواهرفاطمه در موقع
شهادت ۳۵ ساله
بود.
با یاد مجاهد شهید فاطمه (رضیه) آیتاللهزاده شیرازی
- زندگینامه شهیدان
- 1396/05/03
محل تولد: تهرانشغل:سن: 35تحصیلات: لیسانسمحل شهادت: تهرانتاریخ شهادت: 0-5-1367محل زندان: اوین
با سیهزار گلسرخ ایران- یادی از مجاهد شهید رضیه آیتالله زاده شیرازی
رضیه در خانواده ای مذهبی به دنیا آمد. پدرش یك روحانی بود. ولی او در زمانی كه سنتهای دست و پا گیر، زن را به كنج خانه میكشاند، بر این سنتها شورید و دیوارهای ناباوری را در هم شكست.
رضیه کوهنوردی خستگی ناپذیر و سنگنوردی
ماهر بود. او به تحصیلات خود ادامه داد، به دانشگاه راه یافت و در آنجا با دردهای
جامعه آشنا شد. در فعالیتهای دانشگاهی زمان شاه شرکت کرد و از سال ۱۳۵۵ تبدیل به
عنصری تأثیرگذار و فعال در مناسبات اجتماعی و سیاسی شد و به خاطر فعالیتهای سیاسیاش
به زندگی مخفی روی آورد.
بعد از سرنگونی شاه و به قدرت رسیدن
آخوندها، رضیه وارد مبارزه با حاکمیت زنستیز آخوندها شد. رضیه آخوندها را به خوبی
میشناخت و در پیکار با آنها پیشتاز بود.
او در سال ۶۰ در حالی كه باردار
بود، دستگیر شد و در زندان وضع حمل کرد. اما به دلیل شرایط بد زندان و عدم تغذیه
کافی، فرزند تازه به دنیا آمده اش فوت کرد. همسر و همرزمش مهدی هاشم زاده ثابت نیز
در زندان اعدام شد. او در همان دوران خبر شهادت دو برادرش مرتضی و احمد و همچنین
برادر همسرش ابراهیم هاشم زاده ثابت را در زندان شنید اما هیچكدام از این مصائب
نتوانست خللی در اراده او برای مبارزه به هر قیمت ایجاد کند.
این چنین بود که رضیه قهرمان، شاخص شوریدن
علیه سنتهای ارتجاعی و اسارتبار برای زنان ایران شد. الگویی درخشان كه با روحیهای
سرشار و شاداب همواره آماده پرداخت بالاترین قیمت بود.
علیرغم همه این سختیها روحیه بالای رضیه
در زندان زبانزد همبندیهایش بود. روزها با همبندیهایش ورزش میكرد، كار دستی درست
می كرد و اخبار زندان را از سلولی به سلول دیگر منتقل می كرد.
رضیه در زندان با روحیه ای شاداب از
خاطراتش می گفت آنچنان كه صدای خنده زندانیان در بند میپیچید. یكی از همرزمان
زندانیاش می گوید: «صدای خنده ما كه در زندان میپیچید، رضیه می گفت بچه ها آرام
بخندید. اگر اینها بفهمند ما خوشحالیم، ما را از هم جدا می كنند. و من همیشه فكر می
كردم رضیه با این روحیه بشاش و نظر بلندش چطور چنین وضعیتی را تحمل می كند.»
سرانجام بعد از ۷ سال زندان، رضیه
در جریان قتل عام سال ۶۷ در حالی که در اعتصاب غذا به سر میبرد، در مقابل چشمان بقیه زندانیان
با جراثقال به دار کشیده شد.
یاد این مجاهد بزرگ گرامی باد
فاطمه (رضيه) آيت الله زاده شيرازي
الگوي جسارت و رشادت
تاريخ تولد: 1331
محل تولد: تهران
تحصيلات: ليسانس فيزيك
تاريخ شهادت: 10 آبان 67
نحوه شهادت: حلق آويز با جراثقال در برابر ديگر زندانيان
رضيه در خانواده اي مذهبي به دنيا آمد. پدرش يك روحاني بود. ولی او در زماني كه سنتهاي دست و پا گير زن را به كنج خانه ميكشاند، بر اين سنتها شوريد و ديوارهاي ناباوري را در هم شكست.
رضیه کوهنوردی خستگی ناپذیر و سنگ نوردي ماهر بود. او به تحصیلات خود ادامه داد، به دانشگاه راه یافت و در آنجا با دردهای جامعه آشنا شد. در فعالیتهای دانشگاهی زمان شاه شرکت کرد و از سال ۱۳۵۵، تبدیل به عنصری تأثیرگذار و فعال در مناسبات اجتماعی و سیاسی شد و به خاطر فعالیتهای سیاسیاش به مدت سه سال به زندگی مخفی روی آورد.
بعد از سرنگونی شاه و به قدرت رسیدن آخوندها، رضیه وارد مبارزه با حاکمیت زن ستیز آخوندها شد. رضیه آخوندها را به خوبی میشناخت و در پیکار با آنها پیشتاز بود.
او در سال 60 در حالي كه باردار بود، دستگير شد و در زندان وضع حمل کرد. اما به دلیل شرایط بد زندان و عدم تغذیه کافی، فرزند تازه به دنیا آمده اش فوت کرد. همسر و همرزمش مهدی هاشم زاده ثابت نيز در زندان اعدام شد.
عليرغم همه این سختيها روحيه بالاي رضيه در زندان زبانزد همبنديهايش بود. روزها با همبنديهايش ورزش مي كرد، كار دستي درست مي كرد و اخبار زندان را از سلولي به سلول ديگر منتقل مي كرد. شبها كه برق سلول را خاموش نمي كردند، رضيه با روزنامه و نخ و نايلون براي چراغ روكش درست كرده بود. شبها بعد از اينكه پاسداران سلول را چك مي كردند آن را بالا ميكشيد و صبح قبل از اینکه بیایند، آن را پائين ميآورد.
او در همان دوران خبر شهادت دو برادرش مرتضی و احمد و همچنین برادر همسرش ابراهیم هاشم زاده ثابت را در زندان شنید اما هيچكدام از اين مصائب نتوانست خللي در اراده او براي مبارزه به هر قيمت ايجاد کند.
رضيه در زندان با روحيهاي شاداب از خاطراتش مي گفت آنچنان كه صداي خنده زندانيان در بند ميپيچيد. يكي از همرزمان زندانياش مي گويد: «صداي خنده ما كه در زندان ميپيچيد، رضيه مي گفت بچه ها آرام بخنديد. اگر اينها بفهمند ما خوشحاليم، ما را از هم جدا مي كنند. و من هميشه فكر مي كردم رضيه با اين روحيه بشاش و نظر بلندش چطور چنين وضعيتي را تحمل مي كند.»
سرانجام بعد از ۷ سال زندان، رضیه در جریان قتل عام سال ۶۷ در حالی که در اعتصاب غذا به سر میبرد، در مقابل چشمان بقیه زندانیان با جراثقال به دار کشیده شد.
این چنین بود که رضیه قهرمان، شاخص شوریدن علیه سنتهای ارتجاعی و اسارت بار برای زنان ایران شد. الگويي درخشان براي زناني كه راهش را ادامه مي دهند؛ الگويي كه با روحیه ای سرشار و شاداب همواره آماده پرداخت بالاترين قيمت بود.
به یاد فاطمه (رضیه) آیت الله زاده شیرازی، انقلابی جسور، مصمم و پرنشاط
در دل، پرامید، در چهره، بشاش و در رفتار، مقاوم و پایدار بود
قصه های مقاومت زنان – قتل عام سال ۱۳۶۷
در سومین بخش از گفتگو با فرشته اخلاقی، به شرح زندگی مبارزاتی فاطمه (رضیه) آیتالله زاده شیرازی از مجاهدین قتل عام شده در تابستان خونین ۶۷ می پردازیم.
رضیه آیت الله زاده شیرازی شیرزنی ۳۶ساله، دارای لیسانس فیزیک از دانشگاه تهران، متأهل و دارای یک فرزند بود که در تهران زندگی و فعالیت می کرد.
او قبل از انقلاب و زمانی که ۲۴سال داشت با سازمان مجاهدین آشنا شد و در حرکت های اعتراضی گوناگون، مشارکت فعال داشت. واژه هایی همچون جسور، ناآرام و پرنشاط، از جمله خصوصیاتی است که با آنها، شخصیت انقلابی این زن جوان را توصیف می کنند. او در برنامه های کوهنوردی دانشگاه، فعال و پیشتاز بود. با روحیه و نشاطی بسیار بالا سایرین را تشویق به همراهی می کرد و روحیه ای قوی و اراده ای بالا از خود نشان می داد. جایی که کار یا مأموریتی سخت می شد، رضیه داوطلب اول بود. در جثه، کوچک و لاغر بود اما کمتر کسی توان سد کردن حرکت او را در انجام وظایفش داشت.
به دلیل فقدان امکان فعالیت آزاد سیاسی در جامعه آن زمان، رضیه از سال ۱۳۵۴ زندگی مخفی آغاز کرد و تا اواخر سال ۱۳۵۷ که انقلاب در ایران رخ داد، در چنین شرایطی به تلاش های خود ادامه داد. [1]
بعد از انقلاب ضدسلطنتی در ایران و روی کار آمدن خمینی، فشار بر سازمان ها و گروه های سیاسی و به خصوص زنان و دختران فعال، با سرعتی عجیب آغاز شد. روندی که تا سال ۱۳۶۰ تمام راه های فعالیت سیاسی را بر انقلابیون و مخالفین سیاست های ارتجاعی خمینی بست. نقطه سرفصلی، تظاهرات مسالمت آمیز ۳۰خرداد سال ۱۳۶۰ بود که به فاصله اندکی پس از شکل گیری، از سوی پاسداران مسلح و به دستور خمینی به خون کشیده شد و شعارهای آزادیخواهانه تظاهرکنندگان، با شلیک مستقیم ژ۳ و مسلسل پاسداران و کمیته چی های آن زمان با کشتاری وحشیانه، پاسخ داده شد.
در جریان این تظاهرات رضیه که باردار بود، دستگیر و تا سال ۱۳۶۷ در زندان های اوین و گوهردشت تحت سنگین ترین شکنجه ها قرار گرفت.
یکی از همبندیانش که مدتی با او در بند ۳۱۱ اوین بوده در این رابطه می گوید: رضيه هنگام دستگيري دو ماهه باردار بود. او گفت که در تمام دوران بارداري اش كه تا بهمن سال۱۳۶۰ ادامه داشت، در يك سلول انفرادي يخ زده بدون پنجره به سر مي برده. از آنجا كه درب سلول را دوبار و گاهاً يكبار در روز بيشتر باز نمي كردند، دچار بيماري كليه شده بود. به همين دليل ورم زيادي كرده و به سختي راه مي رفت. بعد او را در روزي كه دچار درد زايمان مي شود، بعد از ساعتها تأخير سوار ماشيني كرده و به يك بيمارستان بيرون مي برند. مأموران از ترس اينكه فرار كند يا مردم متوجه وضعیت او شوند، بعد از زایمان او را سريع برمی گردانند. او می گفت كه وقتي دخترش را به دنيا آورد، صداي گريه او را شنيده، اما بعداً به او گفته بودند كه بچه ات مرده است!
این همبندی رضیه در ادامه چنین می نویسد: «بعد از مدتی که به هم نزدیکتر شدیم او سرگذشت خودش را برايم تعريف كرد و گفت که پدر و پدر بزرگش هر دو معمم بوده اند ولي همسرش (صادق هاشم زاده ثابت) و دو تا از برادرانش به نام مرتضي و احمد همه مجاهد خلق بوده اند که به دست رژیم اعدام شده اند.
و اینجا بود که من دریافتم بي علت نبود كه روي رضيه چنين فشارهايي بود. او به خوبي رفسنجاني و خامنه اي را از زمان شاه مي شناخت. از آنجا كه هم پدرش و هم پدر بزرگش معمم بودند، مجاهد بودن خودش و برادرانش و همچنين همسر و برادران همسرش براي رژيم غيرقابل تحمل بود![2]
رژيم در يك دوره رضيه را زير فشار حداکثر برد. هر روز او را به بازجويي مي بردند. رضیه هر روز جيره كتك داشت. يك روز كه رضيه از بازجويي برگشت تمام بدنش سياه شده بود. پشتش را كه بالا زديم ديديم انگار واكس سياه به كتف هايش زده باشند، يك جاي سالم روي پشتش پيدا نمي شد. از حالش و از اين كه خون استفراغ مي كرد و از تجاربي كه در بهداري داشتم فهميدم كه كارش به دياليز خواهد كشيد.
كنار اتاق از درد بيهوش افتاده بود… آن شب از بس خون ادرار كرد و بالا آورد او را به بهداري بردند. از او خبري نداشتيم تا اين كه بيست روز بعد رضيه را برگرداندند. از او هيچ چيز باقي نمانده بود. بيش از بيست كيلو از وزن بدنش را از دست داده بود. چهره اش خيلي پژمرده و لاغر شده بود. اما همان رضيه خودمان بود با همان روحیه!
یکی از همبندی های دیگر او می گوید: سال ۱۳۶۶ با رضیه در زندان گوهردشت در یک سلول بودیم.
او در همه حال در پی کشف ابتکارات و خلاقیت های تازه بود. از جمله آنها اینکه: شب ها در سلول، مأموران برق را خاموش نمی کردند تا با روشن بودن چراغ ما زندانیان نتوانیم حداقل استراحت را داشته باشیم. اما رضیه برای حل این مشکل، به وسیله روزنامه و نخ نایلون یک روکش برای اطراف چراغ سلول درست کرده بود که شب ها بعد از چک و خروج پاسدارها، آن را بالا می کشیدیم تا نور اتاق کم شود و صبح ها قبل از ورود پاسداران به بند، آن را پایین میآوردیم. این کار به تقلید از برافراشتن و پایین کشیدن پرچم، در جمع بچه های سلول با خواندن سرود انجام می شد و خودش، فضایی متفاوت در ما ایجاد می کرد.
رضیه آیت الله زاده شیرازی این اسطوره مقاومت و پایداری که با درخشندگی و تأثیرگذاری در زندگی و مبارزه خود از جمله زنان رهای مجاهد خلق بود که در برابر دیکتاتوری مذهبی زن ستیز حاکم با انتخاب برای ایستادگی و ایمان به پیروزی آرمان آزادی محاسبات خمینی و دژخیمان او را در اعمال سخت ترین و رذیلانه ترین شکنجه ها در هم شکست. اگر چه در ۳ مهر ۱۳۶۷ در جریان قتل عام ۳۰۰۰۰ زندانی مجاهد در جلوی چشم سایر زندانیان به دار آویخته شد، اما چهره زیبا و خندان رضیه و روحیه مقاوم او در خاطره تاریخ و یاران او شیپور مقاومت و پیشروی تا روز آزادی میهن و تا سرفصل دادخواهی همه قتل عام شدگان ۶۷ و اجرای عدالت برای اعدام شدگان و همه زندانیان شکنجه شده و رنج کشیدگان در حاکمیت آخوندهای ضدبشر است.
[1] خفقان، تهدید دستگیری توسط ساواک شاه، شکنجه و زندان و فشار مضاعف بر مبارزین آن زمان، راه ابراز عقیده و فعالیت آزاد سیاسی را بر مخالفان حکومت می بست و از این رو، تمام هواداران مجاهدین و اعضای آن به طور غیرعلنی فعالیت می کردند.
[2] علاوه بر راضیه قهرمان شمار دیگری از اعضای خانواده اش نیز جانشان در مبارزه برای آزادی ایران از ستم دیکتاتوری دینی حاکم فدا کردند: مرتضی آیت الله زاده شیرازی (برادر)؛ احمد آیت الله زاده شیرازی (برادر)؛ صادق هاشم زاده ثابت (همسر)؛ قدیر هاشم زاده ثابت (برادر همسر)؛ نیره شفیعی (همسر برادر)
با یاد مجاهد شهید مرتضی آیت الله زاده شیرازی
- زندگینامه شهیدان
- 1387/01/19
محل تولد: عراقشغل: سرمهندسسن: 38تحصیلات: فوق لیسانسمحل شهادت: تهرانتاریخ شهادت: 12-2-1361محل زندان: -
با یاد مجاهد شهید احمد آیتالله زاده شیرازی
- زندگینامه شهیدان
- 1387/01/19
محل تولد: عراقشغل: --سن: 36تحصیلات: -محل شهادت: تهرانتاریخ شهادت: 0-5-1362محل زندان: -
با یاد مجاهد شهید نیره شفیعی
- زندگینامه شهیدان
- 1387/01/19
محل تولد: تهرانشغل: دانشجو دندانپزشکیسن: 28تحصیلات: -محل شهادت: تهرانتاریخ شهادت: 12-7-1361محل زندان: -
۳) مجاهد قهرمان «اسماعیل هاشمزاده ثابت» (قدیر):
مجاهد شهید اسماعیل هاشم زاده ثابت (قدیر مخترع بمب قدیر )از آمل
اسماعیل، تحصیلات دوره ابتدایی و سیکل اول متوسطه را در
شهرستان آمل گذراند ولی موقعی که صادق، وارد دانشکده پزشکی تهران شد، اسماعیل نیز
به تهران آمد و در «هنرستان صنعتی کارآموز» واقع در خیابان سمنگان، نامنویسی کرد.
از آنجا که برادر بزرگش (هوشنگ) در حوالی سه راه سمنگان مغازه خواربارفروشی داشت و
برای خود و خانوادهاش، خانهای به فاصله ۶۰ متری از مغازهاش کرایه کرده بود، او
نیز در منزل آنها بسر میبرده است. هنرستان صنعتی کارآموز را دوستان «مهندس مهدی
بازرگان» که افرادی با گرایشات سیاسی ـ مذهبی بودند، اداره میکردند. قدیر در رشته
برق این هنرستان فارغ التحصیل شد و در واقع تکنیسین برق شده بود که بعدها با این
دانش و تجربه توانست، بمب ضربهای «فانوس» را بسازد.
قدیر بعد از اتمام دوره هنرستان، به کار ساختمانی میپرداخت
و اساساً در محیطهای کارگری و با کارگران زندگی میکرد. او به دلیل هوش و استعداد
سرشارش توانست، چند نوع کار ساختمانی را نیز یاد بگیرد، به طوری که با درآمد کافی
از این شغل زندگی خود را اداره میکرد، اما متأهل نبود. وی همزمان در سالهایی که
دکتر علی شریعتی در حسینیه ارشاد جلسات سخنرانی داشت، با افکار ضد آخوندی او آشنا
شده بود.
او سپس نظرش نسبت به سرهنگ قذافی و ادعاهایی که در رابطه با
وحدت کشورهای اسلامی و همچنین برپایی یک کشور اسلامی داشت، جلب شد و از روی
کنجکاوی برای دیدن اوضاع لیبی، از طریق امیرنشینهای خلیج فارس، به لیبی سفر کرد و
مدتی در این کشور بسر برد.
قدیر همچنین در سال ۱۳۵۳ یا ۱۳۵۴ در شب «شام غریبان» (شب
یازده محرم) که دکتر علی شریعتی در «مسجد جامع نارمک» (واقع در خیابان سمنگان)
سخنرانی داشت، دستگیر شد و حدود یک ماه در زندان بود. توضیح اینکه: سخنرانی شریعتی
که با عنوان «پس از شهادت» ایراد شده بود، بسیار تند و هیجانانگیز بود و او با
ادبیات خاص خودش و استفاده از فرهنگ مذهبی در باره امام حسین (ع) و عاشورا، سکوت
در برابر ستمگران را مورد نکوهش قرار داد. بعد از اتمام سخنرانی، جوانان منطقه
نارمک و سمنگان و سایر جوانان که از نقاط مختلف تهران برای شنیدن سخنرانی شریعتی
در این مسجد جمع شده بودند، در خیابان روبروی مسجد راه افتاده و شروع به تظاهرات و
شعاردادن علیه رژیم کردند که مورد حمله پلیس قرار گرفت و عدهای دستگیر شدند. در
این تظاهرات، قدیر نیز دستگیر شد و متعاقباً وقتی فهمیدند که برادرش دانشجوی پزشکی
است، سراغ صادق آمده و او را نیز در خانه برادر بزرگش (هوشنگ) دستگیر کردند. صادق
حدود سه هفته و قدیر حدود یک ماه در زندان بود و سپس آزاد شدند.
قدیر بعد از ضربه اپورتونیستی چپنما، «سازمان مجاهدین خلق
ایران» را شناخت و طی فعالیتهایش در این مسیر، در اواخر سال ۱۳۵۴خورشیدی، بر اثر
خیانت عناصر اپورتونیست، ازجمله وحید افراخته و محسن خاموشی، که پس از دستگیریشان
توسط ساواک، عدهای از مجاهدین و مبارزین را لو داده بودند، به زندان شاه افتاد و
تحت وحشیانهترین شکنجهها قرار گرفت. او سر قرار با فردی ضعیفالنفس و خائن به
نام «حسین حاجیپور» (از عناصر هوادار خمینی پس از سرنگونی شاه) که توسط ساواک
دستگیر شده و قرار خود با قدیر را لو داده بود، دستگیر گردید. بعد از دستگیرشدن
قدیر فهمیدیم که او به طور غیر مستقیم و ناخواسته، از طریق حسین حاجیپور، به
عناصری از اپورتونیستهای چپنما وصل میشده است.
قدیر پس از دستگیری، به طرز وحشیانهای زیر شکنجه قرار
گرفت، اما همانطور که قبل از دستگیری قول داده و به اصطلاح «منم زده بود»، اطلاعات
خود را هرگز به دشمن نداد. بازجوها به خاطر اطلاعاتی که دیگران راجع به قدیر لو
داده بودند، قدیر را خیلی شکنجه کردند، اما او هم آنها را سر قرارهای ساختگی میبرد.
از جمله یکبار از طرف بازجو به قدیر گفته شد که ساواکیها را سر یک قرار با
دوستانش ببرد. اما او برای مختل کردن این برنامه، وقتی «سلمانی» زندان برای اصلاح
موی سر زندانیان آمده بود و دنبال مشتری میگشت، او پیش رفت و گفت میخواهم مویم را
کوتاه کنم و سلمانی هم بیخبر از نتیجه کارش، موی سر قدیر را با ماشین سرتراشی، از
ته زد. در زمان قرار برای بیرون رفتن، بازجو سر رسید و همینکه دید قدیر موی سرش را
از ته زده است، شروع به ضرب و شتم و فحش دادن به او نمود و با سلمانی زندان نیز
دعوا کرد. با این وجود او را سر آن قرار ساختگی که یک قهوهخانه در جنوب شهر تهران
بود بردند، اما هرچه نشستند، خبری از طرف مقابل نشد. به این ترتیب، مزدوران ساواک
دست از پا درازتر و بینتیجه برگشتند، پس از رسیدن به زندان، بازجو به قدیر گفت:
فلان، فلان شده، تو عمداً موی سرت را از ته زدی تا آن فرد بفهمد تو دستگیر شدهای
و زندانی هستی و همین باعث شد که آن طرف سراغ تو نیاید. در نتیجه قدیر را مجدداً
زیر مشت و لگد و شکنجه بردند.
قدیر علاوه بر اینکه از اطلاعاتش چیزی را لو نداد، از طریق
خانوادههای ملاقاتی با زندانیان، برای من و سایرین که از طریق افراد ضعیف، لو
رفته و توسط رژیم شناخته شده بودیم نیز پیام فرستاد، تا مواظب و آماده باشیم و
دستگیر نشویم. در نتیجه، پس از دستگیری قدیر، هیچکس از فعالینی که او میشناخت
دستگیر نشد و هیچ امکانی که او آدرسش را داشت، از بین نرفت. با اینحال او همچنان
در زندان بسر میبرده، تا اینکه در فرصت مناسب توانست مزدوران ساواک را فریب دهد و
از چنگ آنها بگریزد.
فرار قدیر از چنگ مزدوران ساواک:
قدیر از لحظه دستگیری و طی مدتی که در زندان
بود، به طور مستمر به فکر فرار بود و نقشههای مختلف میکشید. نهایتاً طرحی را در
ذهنش آماده کرده بود تا چنانچه دوباره او را برای بازجویی بردند، آن سناریوی
دروغین را جهت گول زدن دشمن و فرار از چنگ شکنجهگران بگوید. ماهها از پی هم میگذشت
اما خبری نمیشد و کسی از بازجویان ساواک سراغش نیامد. تا اینکه حدود یک و نیم سال
بعد از دستگیریاش، یک روز رسولی (سر بازجوی ساواک) او را صدا زد و گفت: «هاشمزاده!
تو که به ما هیچ اطلاعاتی ندادی. همة اطلاعاتی که داشتی، نیز دیگر سوختهاند. حالا
اقلاً بیا اطلاعات سوختهات را به ما بده تا پروندهات را ببندیم و تعیین تکلیف
شوی ....»
قدیر که در انتظار چنین روزی بود، گفت: یک دستگاه پلیکپی
را در کوههای شمال دفن کردم، ولی آن موقع که دستگیر شدم و بازجویی میکردید یادم
نبود، ولی تازگیها یادم افتاده است.
رسولی، خوشحال و ذوقزده شد و سریعاً، یک تیم ۴ نفره از
ساواکیها و ماشین ساواک را جور کرد تا همراه قدیر، سوار ماشین شده و سراغ آن
دستگاه پلیکپی فرضی که در زمین دفن شده بود، بروند. یکی از این ۴نفر، راننده
ماشین بود، دومی در محل شاگرد نشست، قدیر و دو نفر ساواکی نیز در صندلی عقب
نشستند، طوری که قدیر در وسط بود و دستهایش به دست دو نفری که در طرفین او نشسته
بودند، با دستبند بسته شده بود.
ساواکیهایی که قدیر را میبردند، با پرونده او آشنا نبودند
و او را نمیشناختند. لذا در بین راه، شروع به صحبت با وی کردند تا از وضعیت او
مطلع شوند. قدیر با عادیسازی و خام کردن ساواکیها، خودش را یک کارگر ساده
ساختمانی و فردی عادی جلوه داده و گفته که کارهای نبوده است و به این ترتیب،
اعتمادشان را جلب کرده بود؛ آنقدر که یکی از ساواکیها از او پرسید: «تو اصلاً توی
باغ بودی؟...» او هم جواب داد: «کدام باغ؟ ....». همچنین در جاده هراز برای
آنتراکت و صرف غذا در یک رستوران توقف نموده و دستهایش را باز کردند. بعد از طی
کردن دو سوم از مسیر «تهران ـ آمل» در جاده هراز، بایستی ماشین را پارک کرده و با
پای پیاده در یک مسیر مالرو کوهستانی میرفتند. آنجا منطقهای بود که قدیر از
کودکی در آن بزرگ شده بود و تمام کورهراهها، ارتفاعات و درههایش را میشناخت.
بنابراین، ماشین را در کنار جاده هراز پارک کرده، پیاده
شدند و شروع به راهپیمایی در راههای کوهستانی نمودند. در این مسیر به دلیل تنگی
راه ناچار شدند، دستبند قدیر را باز کرده و به ستون یک، راه بروند. قدیر در وسط
ستون بود؛ یعنی دو نفر از ساواکیها در جلو و دو نفر در پشت سر او بودند. پس از طیکردن
مقداری از مسیر، قدیر در محلی مناسب که سر پیچ بود، ناگهان دو نفر پشت سر خود را
با زدن ضربه و هل دادن به داخل دره پرت کرد و خود در پیچ و خم آن مسیر، در سراشیبی
کوهستان شروع به دویدن نمود. سپس سریعاً وارد راههای فرعی دیگری در آن منطقه
کوهستانی، پوشیده از بوتهها و درختهای جنگلی شد، جاهایی که ساواکیها نسبت به او
دید نداشتند؛ بطوریکه نتوانستند حتی یک تیر به سمت او شلیک کنند. فرار قدیر از چنگ
ساواک در اوایل سال ۱۳۵۶ خورشیدی رخ داد.
به این ترتیب قدیر به سلامت از منطقه خطر خارج شد و به سمت
خانه پدریاش در دهکده کوهستانی «نوا» رفت. او پس از یکسال و نیم دوری از والدینش،
آنشب نزد آنها استراحت کرد و صبح زود، خود را به جاده هراز رساند و با استفاده از
ماشینهای کرایهای، به خانه خواهرش در یکی از شهرهای شمال رفت و به خواهرش جریان
آزادیاش از زندان را به صورت زیر توضیح داد: من چون جرمی مرتکب نشده بودم، از
اتهاماتی که در پروندهام بود، تبرئه شدم. لذا برایم منع تعقیب صادر شده و از
زندان آزاد شدهام. اگر صادق به شما تلفن کرد، این جریان را برایش شرح بده و بگو
که قدیر میخواهد تو را ببیند.
قدیر سپس جهت پیدا کردن محل مناسبی برای مخفی شدن، به یکی
از شهرهای مازندران که در دوران کارگریاش آنجا را میشناخت و در بین مردم،
آشنایانی هم داشت رفت. یک اتاق محقر کارگری اجاره کرد و در آن سکونت گزید و برای
دیدن صادق و وصل شدن به سازمان منتظر ماند. اما هر از گاهی به منزل خواهرش تلفن
میکرد و در باره تماس صادق و خبر سلامتی او میپرسید.
صادق هرگاه از شهر استقرار تیممان برای اجرای قرار با
نیروهایش، خارج میشد و به تهران میرفت، تماسهای تلفنی ضروری را در تهران میگرفت،
نه از شهری که خانههای تیمیمان در آن بود. حدود دو ماه پس از فرار قدیر از چنگ
ساواک، صادق برای دادن خبر سلامتی به خانواده و احوالپرسی از خواهرش و گرفتن اخبار
محیط اجتماعی، به او تلفن کرد. در این تماس، اولین خبری که خواهرش به او داد، خبر
شگفتانگیز تبرئهشدن قدیر و آزادیاش از زندان بود و اینکه قدیر درخواست کرده
است، صادق را ببیند.
صادق پس از شنیدن این خبر، ابتدا خودش به ارزیابی این پیام
و این داستان پرداخت و ماجرا را برای من و سپس برای مسئول تیممان شرح داد. ابهام
اصلی این بود که او چطور ممکن است تبرئه شده و از زندان آزاد شده باشد، چون علاوه
بر سابقه دستگیری در تظاهرات سمنگان (که پروندهاش در ساواک وجود داشت)، اینبار که
سر قرار با حسین حاجیپور دستگیر شده، موضوع یک کلت نیز را نیز دیگران لو دادند که
قدیر آنرا به نفر دیگری داده بود. همچنین سئوال اصلی این بود که آیا او در زیر
شکنجه ضعف نشان داده و حالا دامی برای دستگیری صادق و سایرین پهن کرده است؟
پس از بحث و بررسی، با توجه به سابقه مقاومت قدیر در زیر
شکنجهها و شناختی که از او داشتیم، به نتایج زیر رسیدیم:
ـ قدیر نبریده، بلکه از زندان فرار کرده است.
ـ علت اینکه او به خواهرش گفته که تبرئه شده، منع تعقیب
خورده و از زندان آزاد شده، برای ظاهرسازی بود و نمیخواسته اعضای خانواده و افراد
عادی روی او حساس شوند، بعد، همهجا بپیچد که او از دست ساواک فرار کرده است.
همچنین رژیم به خانوادهاش فشار نیاورد که چرا شما آمدنش را به ساواک خبر نداده و
او را به پلیس تحویل ندادهاید؟
ـ اینکه قدیر درخواست ملاقات با صادق را کرده، نیز برای وصل
شدن به سازمان است.
پس از این بررسیها تصمیم گرفتیم که صادق از طریق خواهرش،
یک پیام برای قدیر بگذارد و برای دیدن او برویم. لذا صادق اقدام کرد و با قدیر در
شهرستانی که خانه انفرادی او بود یک قرار برای ملاقات گذاشت. اما بنا شد این قرار
را من بروم اجرا کنم.
لذا من در موعد مقرر، حرکت کرده و سر قرار او در شهرستان
مزبور رفتم و او را دیدم. قدیر که بلند قامت و تنومند بود و پیش از زندان، به علت
انجام کارهای سخت ساختمانی با اندامهای ورزیده و ستبر به نظر میرسید، بر اثر شکنجهها
و شرایط زندان، لاغر و تکیده شده بود و از مشکلات جسمی ناشی از عوارض شکنجه رنج میبرده
است. پس از روبوسی گرم و مشتاقانه، خیلی تند تند ماجرای فرار از چنگ ساواک را
برایم شرح داد و صحبتهای ضروری را با هم کردیم و سپس با او یک قرار اصلی و یک
قرار زاپاس در تهران گذاشتم. اگرچه به مدت دو سال قدیر را ندیده بودم و از دیدنش
سیر نمیشدم، اما بالاجبار، مدت این قرار باید کوتاه میبود، در نتیجه، فرصت
چندانی برای گفتگو نداشتیم. بنابراین، قرارمان حدود ۴۵ دقیقه طول کشید و ناچار از
هم جدا شدیم. قدیر به خانهاش در همان شهر بازگشت تا خود را برای اجرای قرار بعدی
و کوچ کردن از این شهر به تهران آماده کند و من هم از او جدا شده خود را به تهران
رساندم و گزارش سلامتی این قرار و نتیجه آن را به مسئولم دادم.
قرار بعدی در تهران را صادق با قدیر اجرا کرد و از آن پس،
مدتی با او در ارتباط بود. اما بعد، سازماندهیاش عوض شد و من دیگر از او تا
پیروزی انقلاب ضد سلطنتی خبری نداشتم. دلم برای قدیر تنگ شده بود، تا اینکه یک روز
در اوایل سال ۱۳۵۸ وقتی از شیراز برای کاری در ستاد «جنبش ملی مجاهدین» به تهران
آمده بودم، او را در ستاد علوی دیدم.
من خبر شهادت قدیر را نیز از صادق شنیدم و میگفت که میخواهم
پدر و مادرم را توجیه کنم تا با محمل و پوش مناسب برای گرفتن پیکر
این شهید بروند. صادق در مورد محل درگیری و شهادت او نیز گفت: او
یک پایگاه به صورت مغازه رنگ فروشی در منطقه نظامآباد تهران داشته
که در واقع محلی برای تبادل سلاح و بمبهای ساخته شده و سایر
کارهای سازمانی بود. این پایگاه در ماههای پس از ۳۰ خرداد ۱۳۶۰
شمسی لو رفته و محاصره شده بود و قدیر نیز در جریان یک مقاومت
و نبرد دلیرانه به شهادت رسید. قدیر در سال ۱۳۳۳ خورشیدی به
دنیا آمد و در موقع شهادت ۲۷ سال سن
داشت.
۴) میلیشیای
شهید «ابراهیم هاشمزاده ثابت»:
میلیشیای مجاهد خلق شهید ابراهیم هاشم زاده ثابت از آمل
خاطراتی از مادر خدیجه مهدوی (آبجی )درشهر آمل
مادر خدیجه مهدوی (آبجی )
قبل
از شروع فاز نظامی در سال 60 من در قست اجتماعی بخش دو فعالیت می کردم کارم این
بود که به تمامی خانه های سازمان در آمل ویا شهرستانها می رفتم و ملات های سازمانی را جابجا می کردم که
اصطلاحا به آن پیک مخفی می گفتند . که ازشرح خاطرات آن در می گذرم .
درآن
موقع مسول بخش اجتمای دوخواهری بود به نام فاطمه که بخش دانش آموزی و محلات به او
وصل بود .مسول دانش آموزی برادری بود به نام مجید فرجی که اهل قائم شهر که
بعدازفاز نظامی درساری دستگیر می شود و اعدام می گردد
یک
روز خواهر فاطمه مرا صدازد گفت نورالله . الان فوری میروی دنبال ایرج اورا
برمیداری می آوری . من گفتم که ایرج مگر کجاست . گفت خانه آبجی (مادرخدیجه مهدوی )
گفتم من آبجی را نه دیدم و نه می شناسم ونه خانه او رفتم . گفت اشکال ندارد من به
تو آدرس خانه اش را می دهم و تو می روی آنجا ایرج را می گویی فورا بیاید کار فوری
داریم
از
خانه بیرون آمدم و به سمت خانه آبجی حرکت کردم . فکرمی کردم آبجی اسم نام یک خواهر
مجاهد است
به هر
حال به همان خانه ای که خواهر فاطمه گفت رفتم .خانه ای در یک منطقه باز که با خشت
گل ساخته شده بود
درب
زدم دیدم یک مادر سالخورده با چهره مهربان درب را بازکرد . ابتدا تعجب کردم . و
ترس برم داشت . فورا گفتم ببخشید مادر من اشتباهی درب زدم .و در حال رفتن بودم که
دیدم مادربا لهجه شمالی به من گفت .پسرجان باکی کارداری ؟ گفتم . ببخشید اشتباهی
آمدم . گفت بگو با کی کاری داری گفتم دنبال خانه آبجی می گردم . خنده کنان به سمت
من آمد گفت من خودم آبجی هستم . با کی کارداری گفتم با برادر ایرج کاردارم . خندید
گفت بیا بیا تو . درهمین حین ایرج بیرون آمد . بعداز سلام وعلیک گفت چی شده گفتم
خواهر فاطمه با شما کار فوری دارد . درهمین موقع مادر گفت پسرجان نمی شود تو بیایی
این جا بدون چایی بروی بیا داخل . یک چایی بخور . گفتم نه مادر من بایدبا برادر
ایرج بروم . که دیدم ایرج می گوید . مگر آبجی ولت می کند بیا یک چایی بخوریم می
رویم . وارد اتاق شدم دیدم یک خواهرنشسته است . (بعدها فهیمدم که آن خواهر همسر ایرج می باشد که بعد ها در
درگیری درفاز نظامی شهید شده است
بعداز
فاز نظامی در داستان خاطرات و مقاومت زندانیان در زیرشکنجه را که رادیومجاهدپخش می
کرد، اولین بار خاطرات پایداری و جنگاوری آبجی و شهادت اورا درزیر شکنجه شنیدم که
چه حماسه هایی آفریده است وداغ یک آه را بردل رژیم پلید آخوندی ودژخیمان جنایتکار
خمینی گذاشته است . وقتی نام اورا شنیدم بغض گلویم راگرفت . و به آبجی و مقاومتش
درود فرستادم و سوگند خوردم که راهت را ادامه مید هم
اری
الان نزدیک به چهل سال از آن خاطره گذشته .انگار برای من همین دیروز بود . چهره
آبجی که جلوی درب ایستاده بود مرا پسرجان صد امی زد و دست مراگرفت داخل اتاق برد
وچهر مقاوم و دوست داشتتی ایرج با قد بلند و ستبرش برای من یکی از مسولین سازمان
در شهر آمل همیشه برایم برجسته بود خاطره و شوق و انگیزه می دهد و یکی از خاطرات مبارزات من می باشد و ارزشی هست برهویت مجاهدی ام و
ایمان به اینکه خوهرمریم عزیز ما شاخص و گواه تمامی آن خون ها است و برای همین است
که کلمه مجاهد در قلوب مردم یک سوگند مقدس وبار تعهدی نام گرفت و جای خود را باز کرده است از نورالله یاوری مرزناک1400.12.23
مادر مجاهد قهرمان پایدار خلق آبجی
( مادر خدیجه مهدوی )
مادرمجاهد خدیجه مهدوی معروف به آبجی ومادر شهیدان خانواده ذبیحیان از آمل
که مادر شهیدان دکتر اسماعیل ذبیحی ورمضان ذبیحی بود مادری که درفقر شدید فرزندانش را پرورش داده وهمه را باسواد ودانشگاه فرستاده بود آبجی روحیه ای شاد داشت که هرکسی بااولین برخورد عاشق تنظیم رابطه اش میشد همیشه خندان بطوریکه گاها بی اراده از ریسه خنده به پشت می افتاد مادری که فقرونداری را با تک تک سلولهایش درک کرده وجنگیده بود اسماعیل بارها می گفت که بارها برای نهار وقتی از مدرسه به خانه می رفتم نهار وغذایی نبود مادر با چهره خندان یک کاسه به من میداد که بچه جون یک دقیقه برو خانه همسایه بگو امروز برنجمان تمام شد یک کاسه برنج به ما قرض بدهید ومن که گرسنه بودم میگفتم آخر بعداز ظهر من باید به مدرسه بروم کی این برنج درست میشود واین گاها روال میشد. آبجی که شوهرش یک کارگر ساده بود وگاها به علت کوتاهی قد وجثه نحیفی که داشت کار گیرش نمی آمد وقتی به خانه برمیگشت از عصبانیت آبجی را کتک میزد .
مادر مجاهد آبجی شیر زن قهرمانی که فرزندان وبستگان فداکارش برای آرمان آزادی بشهادت رسیدند
آبجی با
فروش سبدهای انجیر که از روستای بوران تا شهر آمل که چند کیلومتر راه
بود از این طریق خرج خانه را تامین میکرد وباهمین روش ۴تا فرزندش را به مدرسه فرستاد که دوتایشان یعنی
اسماعیل ورمضون دردانشگاه هم قبول شدند .
خانواده ذبیحیان شهیدان سرفراز آمل یک نمونه والگوی درخشان ایستادگی ووفای به عهد به هر قیمت
از
خانواده وبستگان آبجی (خدیجه مهدوی ) مادر ذبیحی
یادم نمیرود زمان شاه مادر را از طرف اداره فرهنگ آمل به عنوان مادر نمونه سال که با این وضعییت فرزندانش را باسواد کرده جایزه دادند که جایزه اش یادم هست یک جلد قرآن نفیس بود. مادر درزمان شاه وهم خمینی خیلی فعال بود واز هر فرصتی برای اعتراض به وضع موجود استفاده میکرد وقتی وارد صف های انتظار برای ارزاق و یا نفت میشدساکت نمی ماند وبه تدریج صف را به هم میریخت.دکترصالح۳۰مرداد۱۴۰۰
مجاهد شهید دکتر اسماعیل ذبیحی از شهیدان سرفراز عملیات کبیر فروغ
جاویدان
مجاهد شهید دکتر اسماعیل ذبیحیان که تا آخرین نفس در حال مداتو ویاری
رزمندگان عملیات کبیرفروغ جاویدان بود
مجاهد شهید اسماعیل ذبیحیان دکتر رضی از پزشکان قهرمان عملیات عقیدتی
میهنی فروغ جاویدان
که بعد از شهادت برادرش رمضان ذبیحی اسم خودش را رضی گذاشته بود برادری باروحیه بالا و جنگجو وباروحیه ای باز وهمیشه خندان بود وهمین باعث شده بود که هر کسی در اولین مصاحبت بااو حاضر به ترک او نمی شد وهمیشه درقلب دیگران جامی گرفت بخصوص با روحیه زنده و فضایی که ایجاد میکرد فضای جمع را به هم می ریخت وفضای شوخی وشور ونشاط ایجاد میکرد . اسماعیل برای اینکه خرج خانه را تامین کند به شکل معلم سرخانه کار میکرد یا در زمان امتحانات خرداد که زمان نشا وکار کردن بود برای کارگری ونشا میرفت وهمیین دروس را در شهریورماه شرکت میکرد وقبول میشد از فقر وناداری خودشان داستانها می گفت مثلا یک مورد می گفت که مدتی بود که پل توجیبی ام تمام شده بود وقتی برای دبیرستان به شهر میرفتم برای نهار پولی نداشتم یک ده تومانی نو داشتم هرروز به در یک نانوایی میرفتم میگفتم آقا من ده تومانی دارم پول خورد ندارم ۲ ریال نان که آنموقع یک نصفه بربری بود میگرفتم ونهارم به همین شکل می گذشت یک ماه بود باهمین کلک نهارم را تامین میکردم . دوران دانشگاه که ۷سال باهم بودیم وتنظیم رابطه های جذابی که با همه اطرافبان داشت زبانزد بود ومدتی که در فاز سیاسی ونظامی که باهم بودیم داستانها میتوانم بگویم مدتی که در تشکیلات اشرف بود که همه مجاهدین شاهد بودند وآخرین دیدار من بااسماعیل درتنگه چهار زبرروی پل بود که میگفت مجروحین زیادی رو دستم هستند من اینجا می مانم که بعدش خبرندارم مثل اینکه درهمانجا دستگیر شدند وبعد اعدام شدند.
مجاهد قهرمان رمضان ذبیحی از قهرمانان مردم دلیر آمل
برادر اسماعیل وکوچکتراز او بود رمضان که دانشجوی تربیت
معلم بود خیلی پر شور جدی ویک عنصر برجسته در مسولیت پذیری بود که
درفاز نظامی مسول بچه های بابل بود تاانجایی که من شنیدم توسط پسردایی اش که
فالانژ بود شناسایی ودستگیر شد درزندانهای شمال که دقیقا نمیدانم کدام زندان بود
دستش را زیر شکنجه شکنده بودند .ودر نهایت تیرباران شد .
مجاهد شهید
موسي صمدي از شهیدان آمل
این
مجاهد دلیر كه يك پايش در اثرتصادف ازبالای مچ قطع شده بودباچه شوروعشقي مي رزميد
كه همه بچه هاي آمل اورا ميشناختند موسی مسول میلیشیاهای
روستای اجوارکلاه وچند روستای اطراف بود موسی همیشه خنده برلب وشوخ وهمیشه باهمه
گرم میگرفت از مصاحبتش آدم سیرنمی شد همیشه پیش تاز در جمع کردن بچه ها وآموزش
دادن کتابهای سازن بود مرتب بین آمل وقایم شهر در رفت وآمدبود وکتاب جابجا میکرد
موسی هیچ فرصتی را برای تبلیغ اهداف انقلابی سازمان از دست نمیداد . بچه هایی که
باموسی بودند تعریف میکردند وقتی به انجمنی که درروستا داشتند با
تحریک آخوند محل کاظم نوروزی توسط اوباشان چماق بدست روستا حمله شد
وهمه چیزه انجمن وحتی سقفش را به آتش کشیدند موسی درمیان این حمله وحوش تکان
نخورده وایستاد و مرتب داد میزد هل من ناصر ینصرنی – تاانجایی که من شنیدم
موسی دستگیر واعدام شد ولی درکجاوچگونه اش را خبر ندارم .
مجاهد
قهرمان علي محمد نژاد از مجاهدان شیر دل مردم بابل
مجاهد
شهید علی محمد نژاد شيردلاوري كه شجاعتها وپايداريش
دركاربراي سازمان هرگز يادم نميرود علی محمد نژاد برادر بلند بالا وقوی
هیکل بود که مرتب دنبال این بود که بچه های روستا را به خودش به نشستها وکلاسهایی
که میگذاشتیم بیاورد همیشه خندان وخسرو همیشه برنامه کمک به افراد فقیر روستا
دربرنامه اش بود وموقع نشا کردن و یاجمع اوری محصول به کمک مردم فقیر میرفتند
وبدون هیچگونه چشمداشتی برای مردم کار میکردند که خیلی از افراد روستا را به
سازمان جذب کرده بودند علی در یک حمله ای که توسط پاسداران آمل به یک
خانه ای که نشست داشتند شد دستگیر شد وبعد شنیدم که اعدام شد.
مجاهد
شهید علي امين نيا مجاهد سر موضع وپایدار از آمل
علی برادر
پر شوری که آن موقع حدود ۱۷ یا ۱۸ سالش بود میلیشائی فداکار مایه گذار ومومن وسر موضع مجاهدیكه بارها
شنيد بودم كه به علت همكاري بامجاهدين پدرش باانبر گوشت بدنش را مي كند ولی از
هواداری وحمایت دست بردارنبوداز علی وچگونگی دستگیری اش خبرزیادی
ندارم ولی شنیدم که اعدام شد .
مجاهد شهید
خضرالله ستاري میلیشای دلیر واز فرزندان رشید مردم آمل
خضرالله جوانی
كه آن موقع 15 سالش بود شاگراول كلاس وآنقدر هوش وزکاوتش عالی بود که زنانزد همه
مردم روستا شده بود عاشق مجاهدين شده بود وشبانه روز در فعالیت بود
میلیشیایی نترس وشجاع كه نميدانم چي جوري اعدامش كردند ومیدانم سنش خیلی پایین بود
مجاهد
قهرمان محمد صادق اسحق تباربرادر دکتر صالح .
که از
میلیشیاهای پر شور همین انجمن درروستای اجوار کلاه بود محمد صادق تا آنجایی که
شنیدم یک بار دستگیر شد ودر زندان آمل بود با پا درمیانی داماد اخوند ما نورزی
مدتی به اوفرجه داده بودند که بتواند بیرون آمده وبه خانه برود که وقتی به خانه
میرفت نهج البلاغه را کپی میکرد وباخودش به زندان می بدر وهمین باعث
شدجرمش سنگین شده وبعد تیرباران شد انجمن روستا هم که حدود ۱۵ نفر عضو داشت که اسم همه شان الان یادم
نیست كه يك روز باتحريك آخوند محله كه متاسفانه داماد ما بود بنام كاظم
نوروزي كه آنموقع نماينده مردم آمل در مجلس شورا بود . تمام مردم راروي اين انجمن
كوچك كه چراغ آگاهي روستا بود بسيج كرده بود وتحريك كرد كه اين خانه فساد هست
برويد خراب كنيد كه وحشي هاي تاتاركروكورغرق درمذهب ارتجاعي شقاوت پيشگي وخميني
صفتي ريختند وآنرا خراب كردن وبعدا همه اين بچه هارا پس ازمدتي دربدردي
دستگير ودرزيرشكنجه به شهادت رسيدند وياتيرباران ويااعدام شدند وداستان
تك تك آنها رابايد كتاب هانوشت خداكند كه هرچه از خوبي هاي آنها ميدانم كتابي
بنويسم كه دين بزرگي برگردنم هست كه تك تك آنهاعصاره ايديولوژي برادرمسعود بودند
توپرانتز يادم نرود يك جمله اي برادرمحمد صادق شهيد گفته بود يك روز پدرم كه مخالف
بود با اوبحث ميكردم كه تنظيم من ازروي عصبانيت ودرست نبود مرا كنار كشيده گفت
برادر جان تنظيمت درست نيست امثال باباي ما انسانهاي تحت نظامند نبايد تومثل يك
انسان تراز مكتب با اوبرخورد كني آنجا نفهميده بودم بعدا ديدم كه راست مي گفت
وچقدر ديد باز وصبورانه اي داشت .
ترانه ای بر وزن ترانه شمالی --میرزا میرزا
آبجي
آبجي مادر قهرمان ما آبجي آبجي شوروعشقي
به جان ما
هرمجاهد
شهر آمل گشته
مديون شدمجاهد
بانگاهت شادوخندون
دامن , پاك تو
, پروريده طاهره
, اسماعيل, شيررمضون
شيرآهن ,
يلان ,درنبردي نابرابر
, به دژخيم
دوران
آبجي آبجي چادر
شه كمردون سبد
انجير , بيير, روي سر دون
راه
بوران تا به آمل
توي سرما تا
كه نوني
تورساني بچه
هارا
توهميشه
تو صف نان
وروغن با
شجاعت با جسارت زدي برهم
ارتجاع
را كردي رسوا توبه هر
جا تابن
جان داشتي كينه از آخون دا
ميليشيا
گشنه تشنه خسته پر
خواب توي سرما
يانبرد وگرم آفتا ب
ميرسيده
گربه سفره باتب
وتاب خنده هايت مي پرانيد
خستگی خواب
خاطرات فاز
سیاسی.
از دی ماه 1359تا
فروردین 1360.
یاد شهدای
والامقام در چاپ نشریه مجاهد وطلاونگ
در دی
ماه سال 1359بطوری حرفه ای و تمام عیار وارد تشکیلات درونی سازمان شدم و در پایگاه
های سازمان شروع به کار کردم . . بعداز چند روز در قسمت تولید سازمان
سازماندهی شدم که کارش تولید نشریات سازمان از طلاونگ و نشریه مجاهد بوده است
..ابتدا نشریات را با دستگاه پلی کپی چاپ می کردم که کیفیت آن پایین بود .بعد از
مدتی دستگاه چاپ رنگی آمد که شیوه کار خودش را داشت . و نشریه های سازمان به صورت
رنگی دست مردم وهواداران می رسید و کیفیت خیلی بالایی داشت که این دستگاه که به
افست دربین ما معروف بود فقط یک دستگاه بود که متعلق به استان مازاندران بوده
است یک زینگ داشت که آماده از تهران می آمد وما با نصب این
زینگ به دستگاه نشریه را چاپ می کردیم . رژیم هم روز به روز از گسترش فروش نشریه
رنگی و با کیفیت بالا به ستوه آمده بود بسیج شده بود که محل چاب این نشریه درکدام
شهر مازندارن و مکان آن کجاست . و مزدوران خودش را بسیح کرده بود که هر طوری شده
ردی از آن را پیدا کند . بنابراین ما روزها از ساعت 0700صبح تا 10 شب مستمر کار می
کردیم و بعد برای استراحت به یک پایگاه دیگری می رفتیم تا بار امنیتی
ان پایین بیاید .بارها شده تا به تعهداتمان برسیم تا صبج چند شیفت
کارمی کردیم و خسته نمی شدیم . زیرا باتمام وجودمان کار می کردیم تا نشریه به
بیرون برسد . وقتی نشریه ای رنگی از دستگاه بیرون می آمد . آنقدرشوروهیجان
دروجودمان شعله می کشید که هیچ چیز درآن لحظه با ارزش تر و زیباتر از این که تیری
را به قلب ارتجاع بزنیم و نشربه به دست مردم برسد ما را راضی نمی کرد
بنابراین
برای اینکه محل نشریه لو نرود با طرح امنیتی زیادی هردوهفته یا یک ماه از شهری به
شهردیگر مازندران می رفتیم و خانه عوض می کردیم تا رد گم کنیم .یک ماه در بابل .یک
ماه در قائم شهر ویک ماه درآمل این روش کار امنیتی چاپ نشریه ما می بود
و هر بار در خانه یک هواداری مسقر می شدیم دستگاه را آماده می
کردیم .
جمع
مجاهدین که با هم بودیم تعدادی از آنها شهید شدند که از مسولین سازمان در شهرستان
بودند که برای این کار و هدایت چاپ نشریه مسئول شدند .مجاهد شهید ایوب
قادری یا ایوب زیراکس یا همان ایوب گرگانی که از مجاهدین
شهر گرگان بود ه است . عزیز رحیم نژاد که اهل گرگان بوده است (برادرمجاهد شهید
تهمینه رحیم نژاد)و مجاهد شهیدی به نام قاسم . وعلیرضا ارجمند از بابلسرکه همگی
بعدها دردرگیری یا تیرباران شهید شدند
برادرانی
که با هم کار می کردیم مانند یک تن واحدبودیم که فقط خواسته ما این بود که نشریه
مجاهد با کیفیت بالا به دست هوداران برسد . تک تک آنها را به یاد می آورم با چه
شوروشوقی وصف ناشدنی کارمی کردیم لحظه ای خسته نمی شدیم . تمام ارزوی ما این بود
که هر چه زودتر نشریه به دست مردم برسد
یادم می
آید .ایوب گرگانی که نفر فنی دستگاه بود از صبح تا شام باتمام وجودش
برای سلامتی دستگاه کار می کرد وقتی دستگاه خراب می شد فورا از جای دیگر خودش را
می رساند و با تمام قوا قعطات پراز جوهررا بیرون می آورد و به تک تک شان رسیدگی می
کرد و بعد از تعمیرات آماده کار می شد و علیرضا ارجمند که مسول چاپ بود با چه شورو
هیجانی کاغذهای زیراکس را دانه دانه بور می زد و آماده می کرد تا وارد دستگا کند
تا گیر نکند و تا دیروقت پای دستگاه بیداربوده است و قاسم با لبخند دوست داشتی
خودش با شوخی وبذله گویی خودش صفایی به جمع می داد . افرادی که هر کدام مال یک شهر
بودیم ولی آنقدربه هم عشق می ورزیدیم که قابل وصف کردنی نبود
بوی جوهر
تمام اتاق را پیچیده بودوتمام دست های ما ن پراز جوهر بود وقتی از محل کار به خانه
دیگری می رفتیم باید دقت می کردیم کسی متوجه جوهر دردست های مان نشود و بوی جوهر
که لباسها ی مان آغشته شده بود بازدن ادکلن تضادش را حل می
کردیم . یادم می آید بعد ازمدتها سازمان به من گفت هنگاه عید به شهرخودت برو و یک
روز نزد خانوده ات باش وقتی به دیدن آنها رفتم . از من سوال می کردند چرا دست تو
رنگی است
جالب این
بود که دستگاه افست وقتی کار می کرد صدای عجیبی داشت و انگارداخل اتاق ژنراتور روش
کردند . کافی بود یک نفر وارد آن خانه شود و یا از خیابان عبور کند فورا متوجه می
شد که دراین خانه خبری است و کار غیرنرمالی انجام می شود . برای حل این موضوع با
اگستیک(جدار صدا گیر ) دیواررا می گرفتیم تا جلوی صدارا بگیردیا نگهبان می گذاشتیم
تا اگر مورد مشکوکی دیده فورا دستگاه را خاموش کنیم .
از
نورالله یاروی مرزناک
یک خاطره
در این رابطه چاپ نشریه طلاونگ و....
اواخر
سال 59 درخانه خواهرمجاهد مریم حاج خانیان (که الان عضوشورای مرکزی سازمان است و
دراشرف سه می باشد )مستقر بودیم یک روزآمد به ما گفت امروز یکی از اقوام من که
بیسجی است می خواهدخانه ما بیاید .
این خبر
برای ما خیلی فشارداشت و ریسک بالایی داشت . کافی بود از پله ها بالا بیاید .بوی
جوهر ازهمه جا ببرون می زد .و همه چیز را لو میداد .نشستی که گذاشته شد به این
رسیدیم که چند عددادکلن بخریم و تمامی اتاقها را با زدن ادکلن بوی جوهرراتغیربدهیم
. مشکل اصلی این بود که یک دختر ویک پسر کوچولودراین خانه بودند که ممکن بود
ناخواسته همه چیز رالوبدهند . درنهایت قرار شد که آن دو کودک را پیش خودمان نگه
داریم و درب را ازداخل قفل کنیم و خواهرمریم بگوید کلید این درب را گم کردیم .
بعد از
طراحی متوجه شدیم که آمدن آن بسیجی منتفی شد ه است
قسمتی که
ما کار می کردیم پدرومادرخانواده در طبقه اول کار می کردند و به هیچ
وجه نباید می فهمیدند که طبقه بالا چه خبراست تا روش کار مان را دربیاورند و مدتی
که درانجا بودیم هیچ گاه متوجه نشدند
بطوری که
ماوقتی می خواستیم صبح وارداین خانه شویم ابتدا دو زنگ می زدیم که خواهرمریم متوجه
می شد ما هستیم و درب را به روی ما باز می کرد و ما کفشهای مان را درمیاوردیم یواش
برای اینکه صدا ندهد وارد طبقه بالا می شدیم
این روش
کار ما در کار چاپ نشربه به هر شهری می رفتیم بود. رژیم هر چه تلاش کرد که سری از
محل چاپ و نفرات دست اندارکار دربیاورد به هیچ وجه موفق نشد و ضربه خورده بود .
جا دارد
یادی کنم از مرتضی خبازیان فرزنداین خانواده که کارگر هواداربود که اوکی داشت به
نزد ما بیاید و همیشه با گرمای مجاهدی اش به ما یاری وصفا خاصی می داد که بعد
درفازسیاسی دستگیر و به جرم هواداری شهید می شود
مدتی که
درانجا بودیم خواهر مریم شب روز باتمام وجودش برای ما زحمت می کشید و برای ما
ناهار وشام آماده می کرد و همچون مجاهد دلسوز با تمام وجودش مارا پشتیبانی می کرد
از
برادران آن موقع که دراشرف سه حضور دارند .هاشم کوچک سرایی که مسول تدارکات
.نصرالله محمدی . عباسعلی باقری هستند.
آری وقتی
به آن موقع فکر می کنم به یاران شهیدم ایوب گرگانی . عزیز . قاسم و علیرضا وسایرین
....
در
فازسیاسی با چه عشق وعلاقه ای به سازمان و برادر مسعود در
وجود مان شعله ور بود در همان آشنایی ابتدای از سازمان درک و فهم مان خیلی پایین
بود فقط عشق برادر مسعود و کلام او بود انگیزه برای ما هیچ چیزنمی
توانست در عزم واراده مجاهدی مان خلل وارد کند . آری آن خونها جوشید و جوشید ازسنگلاخ
ها عبور کرد و در جویباران درریشه و در قلب و ضمیر مردمان رشدو نمو کرد
وگل داد ولاله شد وقطرات آن خونها همان ارزشهای نوین انقلاب خواهرمریم شدند که به
نام مجاهد بدهکار و شرمنده قدبرافراشت و در تمامی شهرهای ایران در قلوب کانون ها ی
شورشی ریشه دوانید و شعله شد تا با قیام این جلاد خامنه ای وحاکمیت (
ولایت فقیه ) را سرنگون کنیم
نورالله
یاوری 1400.12.23
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر