۱۴۰۳ تیر ۳۰, شنبه

جنگل رامسرقسمت ۲ - مصادره چند بانک وآزاد سازی بخشی از شهر رامسر وسادات محله وهلاکت فرمانده سپاه رامسردر یک کمین با یک اکیپ ۱۷ نفره از رزمندگان جنگل . ادامه خاطرات مجاهد خلق مالک رحیم مشاعی

  جنگل رامسرقسمت ۲ - مصادره چند بانک وآزاد سازی بخشی از شهر رامسر وسادات محله وهلاکت فرمانده سپاه رامسردر یک کمین  با یک اکیپ ۱۷ نفره از رزمندگان جنگل . ادامه خاطرات مجاهد خلق مالک رحیم مشاعی

جزئیات عملیات آزادسازی بخشی از محلات رامسر مصادره بانک وکمین دالخانی که فرجی فرمانده عملیاتی سپاه ضد خلقی رامسر به دام افتاد: 

این بار دیگر اثبات شد کسی که باد میکارد اتودینامیک طوفان درو میکند

پرانتز باز(صیاد شیرازی ،لاجوردی ،بهشتی انفجار خشم خلق،قاسم قلی پور سرکرده سپاه ضد خلقی رشت ،اعضاءباند ۷۲تن رودسر، علی انصاری استاندار جنایتکار گیلان معروف به بهشتی گیلان ومعاونش ،ابوالحسن کریمی دادستان جنایتکار گیلان ولاهیجان  لاجوردی گیلان وحتی اگر عبرت بگیریم همین رئیسی که با آنهمه کشتار وقتل عام والبته قبل وبعد قتل عام یکه خمینی فتوا داد ورئیسی مجاهدین سر موضع را سربدارکرد،  ذعال شد وجهنم را در همین دنیا حس کرد)......پرانتز بسته

یک تیم پشتبان در بالای جاده لرسانور  در لبه جنگل و حاشیه جاده با ترکیب ۴یا ۵ نفر مستقر شدند

جاده روستائی لرسانور رامسر 

بقیه هم وارد جاده لرسانور به سادات محله رفته و یک ماشین نیسان که چند نفر مسافر که در جلو و عقب خودرو نشسته بودن را متوقف کرده وقتی به وی گفته شد مجاهد هستیم بدون کوچکترین عکس العملی همه پیاده شده  و ماشین را تحویل بچه ها داد به محض رسیدن به شهر سادات محله ورودی و خروجی شهر ابتدا بسته شد که در بستن ورودی و خروجی شهر مردم به ما کمک می کردند 

سادات محله واطراف رامسر 


 موقعیت بهتر سادات شهر همان سادات محله سابق رامسر 
 نمائی از سادات محله یا سادات شهر رامسر

سادات محله یا سادات شهر نگین شهر رامسر در این تصویر ما میتوانیم موقعیت جنگل رامسر را هم ببینیم 
اسم عملیات باسم مجاهد قهرمان علی صالحی از شهیدان سرفراز رامسر وسادات محله

یک تیم با فرماندهی فرمانده حیدر وارد شهر شده با صدای بلند فرمانده حیدر نام عملیات را اعلام می کند به نام خدا و به نام خلق قهرمان ایران عملیات مجاهد شهید علی صالحی با چند تیر هوایی که در همین اثنا نفرات بانک صادرات و با نک ملی برای مصادره بانک به داخل بانکی می روند.

مجاهد شهید علی صالحی از قهرمانان شهید شهر رامسر

بعد از اینکه فرمانده حیدر سخنرانی خودش را شروع می کند و خودمان را به مردم معرفی می کنیم از انجاییکه این منطقه مجاهد خیز و عموم مردم ضد رزیم بودن از این عملیات در صحنه ما را تحسین می کردن فقط یک نفر فالانژ بود که یک شعار می دهد که به سوی او شلیک می کنیم و او پا به فرار می گذارد

در حال مصادره پول های بانک صادرات که بودیم هیچ مشکلی با آن روبه رو نشدیم ولی در حال مصادره بانک ملی که بودیم وقتی وارد بانک شدیم فرمان دادیم که همه کارمندان بانک روی زمین دراز بکشند که همه دراز کشیدن غیر از ریئس بانک که می خواست به این کارمان اعتراض کند یک نفر از بچه ها با یک شلیک به نزدیکی پایش برای ترساندنش که او هم سریعا زمین گیر شد وقتی پول ها را داخل گونی کردیم یک نفر از ما مجاهد شهید هوشنگ که خیلی قوی هیگل هم بود خواست پول ها را کول کند داخل ماشین بگذارد که حرکت کنیم به سمت جنگل دید پول ها خیلی سنگین است و به تنهایی نمی تواند آن را کول کند که با صدای بلند به بچه ها که د ر ماشین نشسته بودند وآماده حرکت بودند با زبان شیرین رشتی خودش می گوید یه نفر بیه منه کمک ها کنه ( یعنی یک نفر بیاد کمک من که پول ها را کول کنم ) که بعدها از این خاطره او  در جنگل صحبت می کردیم هوشنگ را با این حرفش دست می انداخیتم و می خندیدیم ) بعد که کارمان تمام شد حرکت کردیم به سمت تیم پشتیبان که در بالای جاده لرسانور در انتظار آمدن ما نشسته بودند.

نکته ای که حائز اهیمت است بعد از عملیات در حوالی پایگاه یک روز نگهبان دو نفر را می بیند فکر می کنم دقیقا در روز ۱۲ خرداد بود که خبر دیده شدن نفر به اطلاع فرمانده می رسد سریعا همه بسیج می شویم و تمامی راههای مقدور به رسیدن محل پایگاه را چک می کنیم شعاع این چک تا حدوا ۵ کیلومتری پایگاه صورت گرفت رد کفش نفرات را دیدیم و ادامه رد کفش را دنبال کردیم تا به یک منطقه باز رسیدیم که در آنجا ( سرا ) محل گالش ها که در جنگل دارند که از دو الاچیق چوبی با یک الا چیق چپر درست شده بود با یک ارایش نظامی به این محل نزدیک شدیم تا از کم کیف موضوع مطلع شویم از انجاییکه این محل (سرا در بین انبوهی از بوته های بلند  (کیری )دربوته های سرخس پوشیده شده بود بعضا نقطه دید ما نسبت به این سرا که در حال نزدیک شدن به ان بودیم کور می شد تااینکه با آرایش به این محل نزدیک شدیم که یک دفعه با صدای مهیت  مستمری مواجه شدیم که این صدا ی رمیدن یک گله بزرگ خوک بود که برای افتابگیری به این نقطه آمده بودن بعد از اینکه متوجه شدیم صدای گله خوک است مجددا به کاوش خودمان ادامه دادیم تا به نزدیکی این محل سرا نزدیک شدیم دو نفر از ترکیب ما وارد سرا شدن دیدیم که اثاری از وجود گالش نیست در الاچیق پشتی متوجه مقدار زیادی نان بربری شدیم که تقریبا تازه هم بود و از مدت آن زیاد نگذشته بود در اینجا متوجه شدیم که نفراتی به اینجا آمدن مطمئن شدیم که این رد سپاه است که برای شناسایی به این منطقه ما آمده و این نان بربری هم از آثار انهاست لذا مجددا برگشتیم به پایگاه خودمان

نکته جالب این بود که در وسط جنگل آنهم با آن سرما  با دیدن نان بربری دیگر مطمئن شدیم که این رد پای دشمن است یکی از بچه از فرت گرسنگی و از اینکه مدت زیادی بود نان بربری ندیده و نخورده بودیم  نان ها را برداشت میخواست آن را بخورد که فرمانده محسن با ان لهجه شیرین اصفهانی خودش ولی خیلی قاطع گفت کسی به نانها نگاه نکنه چون ممکن است که تله رژیم باشد و آلوده به زهر یا سم باشد که همه فرمانش را اطاعت کردیم با دیدن این رد یک مقدار روی مسائل امنیتی در پایگاهائی  که بودیم تیز شدیم یکی از مشکلاتی که داشتیم این بود وقتی اتش روشن می کردیم باید از چوب های درختان برای اتش استفاده می کردیم وقتی چوب ها می شکستیم با شکستن چوب ها صدا می داد و این صداها در جنگل می پیچید روی این موضوع روزانه دیگر تیز شده بودیم

بعد از مصادره بانک ترانه ها مختلفی بچه با زبان محلی درست کرده بودن که می خواندیم و صفا می کردیم  تا اینکه روز ۱۵ خرداد شد فرمانده یک قرار شهری در جاده دالخانی داشت به سر قرار رفتیم حدودا ۱۲ یا ۱۵ نفر برای اجرای این قرار رفتند که در سر این قرار باید پول ها را هم باید تحویل می دادیم .

 


جاده دالخانی در مسیر رامسر به جنگل وروستاها از جمله مسیرروستای گرماسر 

روستای گرماسر رامسراولین روستای پايین جاده جنگلی دالخانی


عملیاتی که منجر به هلاکت فرجی فرمانده عملیاتی سپاه رامسرو۶تن از پاسداران

 وبسیجی های جنایتکار گردید


شمس الله فرجی الموتی فرمانده سپاه رامسر که در جاده دالخانی به کمین رزمندگان

 جنگل افتاد وبهلاکت رسید



خودرو فرجی فرمانده عملیاتی سپاه رامسر که برای بدام انداختن مجاهدین به دالخانی

 میرفت ولی خودش با ۶مزودر دیگر بهلاکت میرسند


پاسداران وبسیجیانی که همراه فرجی فرمانده عملیاتی سپاه در

 کمین مجاهدین جنگل در دالخانی بهلاکت رسیدند  

طرف قرار کاندیدای اردبیل با یک خواهر و یک بچه بود محل قرار در کنار جاده در سر یک پیچ در منطقه دالخانی بود علامت سلامتی مشخصی هم برای قرار بود همه با آرایش جاده را قرق کرده اما از زمان قرار که گذشت دیدیم طرف حساب قرار ما نیامده است ولی بر عکس دیدیم که تردد ماشین خیلی در جاده زیاد است همه ترددات هم مربوط به ماشین های سپاه است  فرمانده که دید قرار اجرا نشده فرمان داد یکی از این ماشین ها را می زنیم یک امبولانس آمد رفت فرمانده گفت نزنید بعد از مدتی دیگر یک ماشین لندرور آمد دیدیم که سرنشین آن زیاد است فرمانده گفت با علامت من آتش می کنیم که وقتی ماشین در وسط کیمن ما رسید آتش کردیم در همان آتش اولیه ماشین متوقف شد همزمان نفری که در جلوی نشسته بود درب ماشین را باز کرد خواست بپرد بیرون که عکس العمل نشان دهد دقیقا همزمان با پریدن او یک نارنجک در نزدیکی اش منفجر شد که او نقش بر زمین شد بعد از شلیک به ماشین در یک نقطه فرمانده اعلام آتش بس می دهد برای جمع کردن غنائم و زدن تیر خلاص به ماشین نزدیک می شویم که در عقب لندور ۶ نفر از مزدوران محلی بودن که نفر جلوی خودرو که فرجی فرمانده عملیات سپاه رامسر بود مجاهد شهید بیژن رحمیان سریعا فرجی را می شناسد و با همان لهجه خودش می گوید آه این فرجیه بعد با ژ-۳ چند تیر به سینه او که آرام سپاه بود درست روی آرم سپاه شلیک می کند این مزدور به اینصورت به درک می رسد بعد غنائم که عمدتا سلاح ها ام یک بود برداشته می شود .

نکته جالب این بود وقتی این ماشین به کمین ما افتاد آمبولانس جلویی صدای تیر را شنید ولی به راهش ادامه داد رفت

بعد از چند دقیقه دیگر یک ماشین دیگر سپاه با ترکیب دو سه نفری بودند که به محلی که مزدوران به هلاکت رسیده بودند می رسند همزمان هم دو نفر از بچه های ما داشتن از نقطه دور میشدند که مزدوران سپاه از ترس پا به فرار گذاشته بودند همراه این دو نفر از بچه ها ما فقط کلت بود با شلیک یک کلت اینها هم پا به فرار می گذارند آنچنان ترس وجودشان را گرفته بود اگر در مقابل کلتی که این دونفر از ما داشتن با هر سلاحی جواب می دادند می توانستند این دونفر ما را حداقل دستگیر و یا شهید شوند اما از ترس ،کاری نتوانستند،کنند فقط یک راه برایشان باز بود آنهم فرارکردند.

در این کمین علاوه بر سمش الله فرجی الموتی

شمس الله فرجی فرمانده جنایتکار عملیاتی سپاه که تعداد زیادی از مجاهدین را در رامسر وشهسوار وروستا وجنگل های اطراف بشهادت رساند


نام پدر : فرخ الله
تاریخ تولد :1337/07/10
تاریخ شهادت : 1361/03/15
محل شهادت : رامسر(جنگلهای دالخانی)

اطلاعات بیشتر

تخصص : عملیات
کد شهید : 6925
رسته : پیاده
نام مادر : کبری فرج الموتی
شناسنامه شهادت

موضوع  : جنگل
عملیات :
محل  : رامسر(جنگلهای دالخانی)
تاریخ  : 1361/03/15
نحوه شهادت : اصابت تیر به دست و سر و شکم


شناسنامه تدفین

شهر : مزردشت
بخش :
شهرستان : تنكابن
استان : مازندران
گلزار : مزردشت
تاریخ تدفین : 1361/03/18
آبادی :





توضیحات نام برده فرمانده عملیات  (بخوانید کشتار وغارت  )بود

نامبرده فرمانده عملیات سپاه بوده است

 در این کمین ۶ نفر دیگر بهلاکت رسیدند 

یعنی علاوه بر شمس‌الله فرجی(مسئول عملیات سپاه رامسر)،

 قنبر اشکور‌ چورته،

 تقی امین‌یاوری، 

حکمت آقایی،

 توکل امین‌نیا، 

پرویز پیرچورته 

و محمدرضا محدث دیلمی هم که از پاسداران وبسیجیان

 جنایتکار بودند نیز در دم بهلاکت رسیدند 


افراد دیگری از سپاه یا بسیجی هائی که با فرجی فرمانده عملیات سپاه در پیچ دالخانی بهلاکت رسیدند

بعد از جمع آوری غنایم به سمت پایگاه حرکت کردیم که در یک نقطه` با دو نفر دیگر از بچه ها روبه رو  می شویم که به دوان دوان به سمت ما می آیند بچه هایی که در پایگاه بودند محل قرار را می دانستند وقتی به ما نزدیک شدند گفتند که به پایگاه ما حمله شده رژیم با نیروی زیادی با سلاح سبک و نیمه سنگین به ما حمله کردند  صحنه با شکوهی بود از یک طرف تعدادی از ما برای اجرای قرار رفته موفق به قرار نشده بودیم و در عوض یک خودروی سپاه را در کمین انداخته و  ۷نفر را به هلاکت رسانده بودیم از آنطرف هم رژیم به پایگاه ما حمله کرده بود بعد از جمع زدن این دو صحنه به فکر جمع آوری بچه هایی که در پایگاه بودند و از ما قطع شده بودند افتادیم تقریبا توانستیم همه بچه ها را پیدا کنیم

برخی از مجاهدان قهرمان جنگل رامسر که به شهادت رسیدند


بهمن رحیمییان برادر کوچک فرمانده فیروز رحیمیان که برای انتقام توسط سپاه بشهادت رسید

مجاهد شهید حمید تنقطار که در جنگل بشهادت رسید

جزچهار نفر مجاهدین شهید حمیدتن قطار ( فرمانده حیدر ) و بهمن رحیمیان و مختار خان طالشی و رضا ملکی  در صدد بر آمدیم که اینها را به خودمان وصل کنیم و پیدایشان کنیم.


مجاهد شهید مختار خان طالشی از مجاهدان جنگل رامسر که به انتقام فرجی فرمانده بهلاکت رسیده سپاه توسط سپاه بشهادت رسید



مجاهد دلیر رضا ملکی سربدار

که بعد از انجام دادن قرار شهری متوجه شدیم که فرمانده حیدر بعد از حمله به پایگاه از مسیر رودخانه ای که بود به شهر رفته و در پای شهر یک خودرو تاکسی را نگه می دارد سوار ان می شود که راننده تاکسی از خویشاوندان امینی فرمانده سپاه تنکابن بود که وقتی فرمانده حیدر را می بیند به او شک می کند او را یک راست می برد در سپاه رامسر پیاده می کند و به این صورت فرمانده حیدر دستگیر و بعد از چند روز برای انتقام از ضرباتی که رژیم از دست ما خورده بود اعدامش می کند مجاهدین شهید بهمن و مختار هم از راه یک مالرو به شهر می روند که در پای شهر رژیم نیروهایش را بصورت گشت و کمین بعداز حمله خودش نگه داشته بود که مختار و بهمن هم در پای کوه دستگیر می شوند دقیقا در سمت ارابه کله در توی بوته زار سرخس (به زبان محلی می گفتن کیری) قائم شده بودن که رژیم با رگبار بستن در توی این بوته زار آنها را دستگیر می کند وبعد از چند روز مختار را در جلوی سپاه رامسر در توی بوته زار تمشک با پای و بسته و چشم های بسته اعدام می کند  بهمن را هم در سر قبر فرجی مزدور که در کمین ما کشته شده بود در شهر تنکابن اعدامش می کنند رضا ملکی در اینجا گم می شود و در صدد برامدیم که رضا را پیدا کنیم

از روز ۱۰ خرداد که حمله به بانک را شروع کردیم دیگر وضعیت جنگل فرق کرد هر روز با پرواز های هلی کوپتر مواجه بودیم با سردی در داخل جنگل وقتی آتش هم روشن می کردیم رد دود اتش را هلی کوپتر ها می گرفتند ضمن اینکه رژیم یک سری مزدور گالش را هم بسیج پیدا کردن ما کرده ما هم در عوض اجبارا باید منطقه مان را عوض می کردیم تقریبا ۹۰ در صد انبارهای آذوقه ما هم در همین منطقه جاسازی شده بود با ترک این منطقه همه آذوقه های خودمان را از دست دادیم وقتی خواستیم این منطقه را عوض کنیم فرمانده به چند نفر از ما یک ماموریت داد که برویم به گالش فئو دالی که در بارگاه سرا داشت اموال ان فئودال را مصادره کنیم تا بچه ها یه چیزی بخورند چند روز بود چیزی نخورده بودیم و همه ضعیف شده بودیم بعضی بچه ها هم اس اس گرفته بود و فقط چرک و بعضا خون دفع می کردن چهره همه زرد شده بودن چون باید تحرک هم می داشتیم تا رژیم نتواند به ما دسترسی داشته باشد از این رو به راحتی نمی توانسیم جابجا شویم

من و چند نفر که مشخص شده بودیم دونفر به داخل سرای گالش رفتیم اسم گالش رحیم بود با یک سبیل بزرگ من اور ا می شناختم ولی او مرا نمی شناخت خودمان را به او اول معرفی نکردیم گفتیم که سپاه هستیم آمدیم دنبال مجاهدین می گردیم که این گالش گفت تا دیروز نفرات سپاه با چند نفر دیگر در همین منطقه بودند و همه گالش ها را هم دستگیر کرده و با هلی کوپتر به شهر بردند از جمله پدر مجاهد شهید داود طالش شریفی را  ولی شما از سر و روی شما معلوم است که سپاه نیستید شما مجاهد هستید و ترسید  . من وقتی دیدم که ط ب ما نگرفت به وی گفتم ما مجاهد هستیم ولی گرسنه هستیم و چیزی نداریم بخوریم از شما کمک میخواستیم هر چه داری به ما بده که او ترسید گفت اگر من هر چیزی به شما بدهم سپاه می فهمد و مرا می کشد لذا چیزی نمی توانم به شما بدهم من به وی گفتم تو اگر بدهی یا ندهی ما مجبوریم که اموال فئودالی که تو برایش کار می کنی را مصادره کنیم تو برو به فئودال خودت میرزا حسن احمد نژاد بگو که اموال را ما مجاهدین برداشتیم او محل مواد لبنیات کره و ماست های خودش را که در زمین دفن میکند گالش ها به من گفت من تمام کره و ماست ها را برداشتم و مقداری پول بیرون آوردم که به وی بدهم پول ها را که دید گفت این پول ها که مال بانک سادات محله است شما زدید اگر سپاه بیاید اینجا از دست من این پول ها را ببیند پدرم را بیرون می اورد لذا از ترس پول از دست من نگرفت . از آنجاییکه من با وی به زبان محلی صحبت میکردم او خیلی اسرار داشت که بداند من پسر کی هستم که من به وی گفتم من پسر توکاسی در رامسر هستم او حرفم را قبول نمی کرد می گفت من چهره تو را در کتالم دیدم رامسری نیستی ولی من خودم را به وی معرفی نگردم وقتی تمام لبنیات را برداشتم و بار زدم از بچه های دیگر که در بیرون بودن کمک گرفتم وقتی بچه ها آمدن آنها را تقسیم کردیم بردیم به نفرات دادیم تا این منطقه را عوض کنیم در همان لحظه که بچه ها کره و ماست های چکیده را دیدن یک شکم سیر خوردیم و از گرسنگی که داشتیم مقداری جان گرفتیم تا بار دوم و سوم می توانستیم  کره گاوی و گوسفندی را بخوریم ولی برای بار بعدی دیگر معده قبول نمی کرد و وقتی کره را خالی می خوردیم بالا می آوردیم برای اینکه بتوانیم بر گرسنگی مان غلبه کنیم و منطقه را ترک کنیم و به یک قسمت دیگر جنگل برویم یکی از بچه ها گفت علف های تازه را بکنیم و با کره قاطی کنیم بخوریم اینجوری باز هم می شود مقداری خورد ما همین کار را کردیم بعضی از علف ها تلخ وسمی بودن وقتی خوردیم بچه هایی که اس اس داشتن حالشان بد تر شد مانند مجاهد شهید علی شافیان که دیگر هیچ رمقی نداشت تا منطقه را ترک کنیم منطقه ای که باید می رفتیم بین جاده جواهرده و ییلاقات کرسپاسر در حد فاصل جنگل های آن بود برای رفتن به این منطقه جدید باید جاده مالررو ییلاقی گرسپاسر را رد می کردیم که عبور یا رد کردن جاده مالرو مرز سرخ بود وقتی ما داشتیم این جاده را رد می کردیم به چند قاطر چی بر خورد کردیم معمولا در ماه خرداد از روش و عادت منطقه بود که گالش ها از خرداد تا شهریور در این منطقه تردد دارند و بخشی از ییلاق قشلاق کردن گوسفندان هم در همین ماها صورت می گرفت .ما به محض برخورد با زنگوله قاطرها متوجه شدیم و پناه گرفتیم و با چک منطقه متوجه شدیم آنها ظاهرا ما را ندیده بودند و عبور کردن ما هم بعد از عبور آنها جاده را قطع کرده و عبور کردیم بعد از تقریبا ۷تا ۸ ساعت به منطقه مورد نظر خودمان رسیدیم که در این منطقه  هم پوشیده از جنگل و در فاصله تقریبا ۵۰ متری ما یک رود خانه بزرگ با آب سردی که از برف و یخهای مانده شده زمستان از آن عبور می کرد .

قبل از ترک این منطقه  ما یک قرار شهری داشتیم که پول های بانک های مصادره شده را تحویل سازمان بدهیم که موفق به این کار نشدیم ولی در سر قرار نفر جدیدی به ما پیوست که با آن تیم اجرای قرار شهری آمده بود به جنگل قدی متوسط لاغر و سبزه ازهمان اول تنظیماتی که داشت آدم را مجذوب خودش می کرد علیرغم اینکه به قوانین جنگل هیچ اشرافی نداشت و ضعف جسمی که داشت سختی های مسیر و گرسنگی های  که داشتیم تنظیماتی که می کرد خیلی  جاذبه دار بود در جنگل اسم او  الان دقیقا یادم نیست چه می نامیدیم ولی این مجاهد خلق عزیز چرخ انداز بود سازمان او را فرستاده بود به جنگل تا حداقل حفاظتی را برایش باشد ا و کاندیدای جهرم بود دقیقا موقعی آمد به رامسر برای وصل شدن که عملیات های ما و حملات رژیم هم به جنگل شروع شده بود .بعضا با ترانه ها دشتستونی که میخواند خیلی صفا می کردیم با صدای او .


مجاهد شهید قهرمان مردم بیرجند از زندانیان سیاسی زمان شاه ،عزیز چرخ انداز که در جنگل بشهادت رسید

بعد از استقرار در منطقه جدید بعلت اینکه نزدیک رودخانه بود مشکل آب ما حل شده بود ولی دیگر هیچ غذایی نداشتیم بخوریم ته مانده چیزهایی که مانده بود را در حد اقل اشل های روزانه بین نفرات تقسیم میشد یک مقدار آرد داشتیم با خیلی کمی از کره گاوی و گوسفندی که از سرای فئودال مصادره کرده بودیم کره قابل خوردن نبود ولی ما بعلت گرسنگی چشممان را می بستیم واز کنار روخانه علف های تازه می کندیم با کره قاطی می کردیم و می خوردیم استخوان صورت همه ما از لاغر شدن بیرون زده بود چون ریش داشتیم وموهای ژولیده و بلند یک مقدار این لاغری صورت را می پوشاند ولی واقعا جسما توان راه رفتن تا رودخانه برای کار فردی خودمان را هم نداشتیم .

تازه چند روزی بود که به این محل آمده بودیم که یک دفعه نگهبان آمد گفت صدای نفر از بیرون شنیده و یک نفر را هم دیده است برای این کار باید مجددا بسیج می شدیم و این مورد را تعیین تکلیف می کردیم که مسیر زیادی را برای چک رفتیم ولی چیزی پیدا نکردیم اما نگهبان مطمئن بود که نفر دیده هنوز این مورد تعیین تکلیف نشده بود فرمانده یک نشست گذاشت و گفت بخاطر اینکه از این وضعیت گرسنگی بیرون بیاییم یک ترکیب مشخص کرد به گرسپاسر و همدشت و گوزه کش که ییلاقات کتالم می باشد و مردم فقط تابستانهابه آنجا می آیند برای یک تا دو ماه هوا خوری برویم و داخل خانه های هوادارنی که می شناسیم برویم اگر چیزی هست برداریم بیاوریم تا بچه ها از گرسنگی بیرون بیاییند . من تعدادی از خانه هواداران را می شناختم وقتی به این محلات رسیدیم در همدشت چند گالش بودند که به آنها سر زدیم که انها گفتند بعد از عملیات ما رژیم پدر داود طالش شریفی که خیلی از مایحتاج مان را از طریق او تامین می کردیم را دستگیر کرده و الان زندان است این کانال ما دستگیر شده خیلی از راه های تدارکاتی ما هم بسته شد .

در اینجا فرمانده به من گفت که چون منطقه را کامل می شناختم نفرات را در محلات حساس بگذارم و منطقه را درقرق خودمان داشته باشیم من با دو سه نفر دیگر به خانهایی که می شناختیم برویم یک جوری از پنجره یا درب آنها را باز کنیم تا شاید چیزی گیربیاوریم .که من هم همین کار را کردم اول به خانه دایی مان رفتیم که در این خانه مقداری برنج و آردگیر آوردیم بعد به خانه خودمان رفتیم آنجا هم مقدار آرد برنج و روغن و مواد بهداشتی که مانند صابون و تاید شکر و قند که اینها برای ما کیمیا بود دسترسی پیدا کردیم بعد از اینکه مقداری مواد برداشتیم چون ظرف برای پخت نداشتیم مقداری هم دیگ و کتری برداشته و با خودمان آوردیم به پایگاه تا چند روزی یک شکم سیر خوردیم و یک مقدار جان گرفتیم بطور خاص آردی که با خودمان آورده بودیم با آرد نان روی آتش درست میکردیم خیلی از گرسنگی مان را حل میکرد .

در اثنا گذارندن سختی ها در این پایگاه بودیم که یک نفر از که تازه به ترکیب ۵نفری به ما پیوسته بود در کشیدن سختی های داخل جنگل کم آورده بود ، به ما که ۴نفر یک تیم بودیم من مجاهد شهید اسدالله عسگر رمکی که فرمانده ما بود و قادر بهزاد مهر پور  که از مجاهدان بی بالان کلاچای بود و بیژن رحیمیان ماموریت بردن این فرد که کشش نداشت را داد که ببریم در منطقه جواهرده بعد از جواهرده در نزدیکی جاده نگه داریم.


مجاهد شهید بهزاد مهر پور از فرماندهان واحدهای جنگل رامسر

 در موقع برگشت هم یک مزدور جنایت کار که اسمش صفا بود و پاسدار شکنجه گربود را شنیده بودیم که به ییلاق جواهرده آمده او را هم مجازات کنیم و بعد بر گردیم حالا که میخواهیم برای این ماموریت برویم چیزی برای خوردن هم نداریم ما چهار نفر بودیم این فرد بریده هم می شدیم ۵ نفر که از اول صبح حرکت کردیم که حوالی عصر به ارتفاعات مسلط به جواهرده که منطقه ییلاقی بزرگی است که اکثرا از رامسر و سادات محله به آنجا می روند می باشد بعد از شناسایی دور کم کم وارد منطقه مسکونی شده و با اشرافی که بچه ها از این منطقه داشتن او را نزدیک جاده برده و با وی خداحافظی کردیم و او رفت بعد ما به سراغ سوژه ای که باید می زدیم رفتیم در نزدیکی خانه اش مدتی نشستیم تحرکی ندیدیم با توجه به زمانبندی که داشتیم می ترسیدیم به روشنایی روز بر خورد کنیم برگشتیم که بیاییم به پایگاه از آنجاییکه چیزی برای خوردن در برگشت نداشتیم و تقریبا یک روز مستمرا باید مسیری که شیب تند داشت به پایگاه برگردیم سرعت ما خیلی خیلی کند  شده بود مقداری که راه می رفتیم سریعا خسته می شدیم و یک انتراکت میگرفتیم ولی هر بار که انتراکت می گرفتیم خوابمان می گرفت در یک جا که انتراکت گرفته بودیم نزدیک مالرو بود یک دفعه صدای پای قاطر و زنگوله آن را شنیدیم  دو نفر از ما سریعا بیدار شدیم هر چقدر بهزاد (قادر ) را صدا زدیم بیدار نمی شد  نها یتا همانطور که خواب بود یقه او راگرفته و با خود کشیدم چند متر که با خودمان بردیم  تازه او بیدار شد و سوال میکرد چی شده چرا من را اذیت می کنید  هنوز نفهمیده بود جه جریان از چه قراره بعد هم که بیدار شد سلاحش را فراموش کرد بر دارد سلاح او در همان نزدیکی مالرو ماند وقتی متوجه شد که سلا حش را جا گذاشته در محل انتراکت که قاطر چی از ما گذشته بود در اینجا فرمانده گفت برگردیم سلاح را برداریم و بیاوریم رفتیم محل انتراکت سلاح نبود فهمیدیم که قاطر چی سلاح را برداشته سریعا دوان دوان با فریاد زدن به دنبال قاطر چی راه افتادیم با آن شکم گرسنه ولی چون سلاح بود خیلی جدی بود برای ما که سلاح هم کم داشتیم نباید به این سادگی یک سلاح را از دست می دادیم وقتی به نزدیکی قاطر چی رسیدیم دیدیم که سلاح که ام یک بود را حمایل کرده و با خودش دارد میبرد که او را متوقف کرده و سلاح را از او گرفتیم به این صورت خودمان هم لو رفتیم . با توجه به مسیر طولانی دو روزه بدون غذا عرق زیادی هم کرده بودیم خیلی دیگر ضعیف شده بودیم تنها راه بر طرف کردن ضعف ما فقط انتراکت گرفتن بود که با توجه به اینکه در انتراکت ها سریعا خوابمان می گرفت این باعث طولانی شدن این ماموریت ما شده بود و زمان سین رسیدن به پایگاه گذشته بود ولی دیگر چاره ای نداشتیم باید هر چقدر هم طول کشیده بود خودمان را به پایگاه می رسانید مخصوصا در یک مسافتی  از این مسیریها در ماه خرداد هم که بود برف یخ شده در دره ها باقی مانده بود وقتی به این یخ ها می رسیدیم خاک و برگ  روی آن را کنار می زدیم و مقداری یخ می خوردیم بعد ازاینکه مقداری یخ خوریم برای بار چندم که رفتیم بخوریم سریعا دهن ما خشک میشد بعد مقداری روی همان یخ ها با توجه به عرق زیادی که کرده بودیم و بدن ما دیگر بو گرفته وبد خوابیدیم وغلط زدیم به هر ضرب زوری که بود خودمان را به نزدیکی پایگاه با دو روز تاخیر رساندیم وقتی چند کیلومتری پایگاه رسیدیم فرمانده ما علامت سلامتی پایگاه را به ما گفت من و بیژن رفتیم محل علامت سلامتی که یک شاخته درخت بزرگ با برگ شکسته به شکل Vبود راهر چه دنبالش گشتیم ندیدیم فرمانده اسدالله بخاطر اینکه خودش مطمئن شود آمد محل علامت سلامتی را چک کرد آن هم دید که علامت سلامتی نیست فهمیدیم که حتما مشکلی برای بچه ها پیش آمده ولی از انجاییکه دیگر جایی نداشتیم و چیزی هم برای خوردن نداشتیم تصمیم گرفتیم که وارد منطقه پایگاه بشویم ولی یک مقدار حساسیت ما بالا رفت همینطور خطی داشتیم به دست فنگ با سلاح می آمدیم در یک نقطه من پوکه فشنگ کلاش را دیدم سریعا به فرمانده مان گفتم باز هم بخاطر دیگر جایی و چاره ای نداشتیم گفتیم اشکال نداره بریم به سمت پایگاه هر چقدر که نزدیک پایگاه می شدیم پوکه ها بیشتر می شد و یک بوی ضعیفی از باروت را هم احساس می کردیم .تا اینکه بالاخره از فاصله تقریبا ۱۵ تا ۲۰ متری متوجه شدیم که الاچیق ما خراب شده و وسایل فردی بچه ها لباس ها را که شسته بودند برای خشک شدن لباسها همه سوخته متوجه شدیم که به پایگاه حمله شده ولی ما کار ی نمی توانستیم بکنیم . در اینجا فرمانده گفت چون زمان قرار قطع ما بعد از حمله گذشته و ما در پایگاه نبودیم الزاما باید به شهر برویم من یک آدرس دارم می روم در آن آدرس شما را وصل می کنم که همین کار را هم کردیم ولی بعلت ضعف جسمی مسیر همان رود خانه را گرفتیم برای آمدن به شهر .در مسیر روخانه که می آمدیم در جاهایی پرتگاها ی خطرناکی داشت و همینطور ابشارهایی که تاکنون در جنگل ندیده بودیم در مسیر روخانه در یک منطقه به یک جایی رسیدیم که کنار روخانه پونه بود با گرسنگی که داشتیم انگار اینکه به طلای سفید رسیده بودیم مثل گوسفند شروع کردیم به خوردن پونه تمام دندان و دهن های ما سبز شده بود ولی جوانه پونه ها را می کندیم و می خوردیم یه مقداری از گرسنگی ما گرفته شد بعد از دو روز توانستیم خودمان را به نزدیگی های اولین کوه مشرف به رامسر برسانیم که یک منطقه بود به نام سیم بن در اینجا به یک الاچیق گالشی برخورد کردیم رد پای گاو و گوسفند را دیدیم در اینجا فرمانده یک نشست گذاشت و تصمیم گرفتیم که به این محل گالش برویم و ببینیم می توانیم مقداری غذا از او بگیریم و بخوریم مسئولیت این کار هم بعهده من سپرده شد سه نفر بیرون با یک فاصله از الاچیق ماندند من صدا زدم و بعد نزدیک شدم که یک جوان تقریبا ۱۵ یا ۱۶ ساله ای آمد بیرون جواب صدایم را داد گفت بیا رفتم نزدیک شدم به داخل آلاچیق که رفتم یک پیرمردی هم نشسته بود داخل الاچیق بعد از احوال پرسی خودم را معرفی کردم که من مسیر را گم گردم می خواهم بروم شهر راه را به من نشان بدهید غذای ما چهار نفر هستیم تمام شده برای کوه پیمایی آمدیم گالش که سرو ضع ما را دید گفت نه شما کوه پیمایی نیامدید شما مجاهد هستید از سر وضع شما معلوم است که مجاهد هستید من مقدار نان محلی که خودشان درست می کنند که اسم آن را کلان  میگفتند خواستم با مقداری  شیر که پیر مرد گفت برای ما آوردن آرد اینجا سخت است مقدار کمی داریم که غذای روز مان است ولی یه کمی میتوانیم به شما بدهیم بچه ها هنوز بیرون با فاصله از الاچیق بودند صحبت من با گالش طول کشید وقتی که قبول کردند به ما مقداری شیر و ماست و نان بدهند من در اینجا از الاچیق آمدم بیرون بچه ها را صدا زدم که بلحاظ امنیتی مشکلی نیست بیایند در فاصله آمدن بچه ها به داخل الاچیق چند لقمه از نان محلی را خوردم نمی دانیم انگاری دارم خواب می بینم باورم نمی شد که به نان رسیدیم در حال خوردن نان بودم که یک دفعه به ذهنم زد سه نفری هم که بیرون هستند مثل من گرسنه هستند یک دفعه از ادامه خوردن متوقف شدم تا اینکه بچه را که صدا کرده بودم رسیدن به الاچیق گالش بعد آن جوان اسم خودش را به ما گفت الان حضور ذهنی ندارم منطقه ای هم که هستیم را گفت اینجا سیم بن است بعد بچه ها که داخل آلاچیق آمدند مقدار کمی نان که داشت ما خوردیم چند لیوان شیر ومقداری ماست خوردیم طوری ماست وشیر را میخوردیم از ریش ما ماست و شیر هی می چکید در اینجا مقدار رو به راه شدیم بعد خودمان را به آن گالش معرفی کردیم که ما مجاهد هستیم شما از سپاه این طرف ها خبر ندارید یا پیش شما نیامدند که انهاگفتند که نه پیش ما نیامدند ولی چندروز پیش صدای شلیک تفنگ در جنگل می پیچید که بعد از آنها قول گرفتیم که به کسی نگویند ما اینجا امدیم جوانی که آنجا بود آمد بیرون به من گفت من میخواهم باشمابیایم با سپاه بجنگم به من سلاح یاد بدهید بعد شیفته نارنجکی که در کمرم بسته بودم شده بود گفت طرز کار کردن و منفجر کردن انرا به من بگو که من در حد ۱۰ دقیقه ای برایش توضیح دادم ولی به او گفتیم نه تو پیش پدرت بمان او پیر است که به سختی قبول کرد و یک خدا حافظی گرمی با آنها کردیم و به سمت شهر حرکت کردیم اول به مسیر قعر جنگل حرکت کردیم که اگر موردی برای اینها پیش آمد فکر کنند ما به سمت قعر جنگل می رویم ولی بعد مسافتی مسیر خودمان را عوض کرده وبه سمت شهر حرکت کردیم ساعت حوالی ۱۶۰۰ بود که رسیدم به پشت کوه ایل میلی که این کوه در بالا سر شهر رامسر قرار دارد در همین اثنا به چند قاطر چی هم برخورد کردیم که زودتر از صدای قاطر آنها متوجه شدیم مخفی شدیم تا آنها رفتن مجددا به مسیر مان ادامه دادیم ساعت حدودا ۱۸۰۰ بود که به بالای ارتفاعات کوه ایلمیلی رسیدیم چون هوا هنوز روشن بود و خودمان هم خسته و کوفته بودیم انتراکت گرفتیم تا در گرک میشی هوا از ارتفاع ایلمیلی پایین بیاییم ساعت ۱۸۰۰ با گرای رمک به سرازیری ایلمیلی ادامه دادیم هوا داشت کم کم تاریک می شد که به منطقه درخت های مرکبات رسیدیم در آن موقع سال مرکباتی وجود نداشت ولی به یک درخت نارنج رسیدیم که مقداری نارنچ روی آن داشت که سریعا شروع کردیم به کندن نارنج و خوردن نارنج ها نارنج خیلی تند بود ولی ما هم گرسنه دیگه این چیزها را نمی فهمیدیم تقریبا هرکدام ۷ تا ۸ نارنج خوردیم وقتی نارنج ها را دیدیم انگاری جویندگان طلای سفید به معدن آن رسیدن از خوشحالی در پوست خودمان نمی گنجیدیم بعد این مسیر را فرمانده اسدالله و بیژن خوب می دانستند و خیلی راحت ما را عبور دادن تا اینکه ساعت فکر میکنم ۲۱۰۰ بود به پای شهر از مسیر ابگنجی رسیدیم

  ادامه دارد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

مجاهد شهید رویا وزیری ومجاهد شهید بهمن مقدس جعفری ومادر گرامی مادر مقدس تهرانی چند خاطره ویاد بود

مجاهد شهید رویا وزیری ومجاهد شهید بهمن مقدس جعفری ومادر گرامی مادر مقدس تهرانی چند خاطره ویاد بود مجاهد قهرمان رویا وزیری شغل ماما از تنکابن...