خاطرات جنگل ،بخشی از تعهد نبرد تا آخرین نفس قسمت سوم وپایانی +زندگی مخفی در تهران -رفتن به کردستان ایران وصل مجدد به سازمان در پناه حمایت های مردمی
در پناه حمایت مردمی وطیف هواداران سازمان که
بیدریغ نثار مجاهدین میکردند
به خانه یکی از شهدا رفتیم برادر شهیدی که به خانه شان رفتیم خیلی ما را تحویل گرفتن سر وضع ما را دیدن سریع ابگرمکن را روشن کردن ما دو به دو سریع سریع دوش گرفتیم مقداری نان در سبد نانشان مانده بود با مقداری مربا و پنیر که چهار نفر در عرض دو دقیقه همه نانها و مربا و پنیر را خوردیم تمام کردیم مادر شهیدی که به خانه شان رفتیم وقتی دید ما اینطوری با یک حرض ولعی مربا را خالی خالی از گرسنگی می خوریم گریه می کرد و خیلی عاطفی بود و عواطفش را نثار ما میکرد برادر شهیدی که ما خانه شان رفتیم وقتی دید ما اینطوری می خوریم سریع رفت با موتوری که داشت از یکی از مغازه ها بستنی کیلویی برای ما خرید کرد آورد ۲ کیلو بستنی را در عرض ۵ دقیقه هم نشد سریع تمام کردیم چون اصلا فکر نمی کردیم که یه روزی میرسه که ما به بستنی هم برسیم بعد از اینکه جانی گرفتیم مقداری از اوضاع احوال امنیتی شهر پرسیدیم و آنها را ما را کاملا بریف کردند .روز دوم که در این خانه بودیم مورد مشکوکی متوجه شدیم که دو بار یک نفر سپاه با موتور آمد تا نزدیگی خانه شان دور زد و عبور کرد و رفت بعد که متوجه شدیم یک همسایه که همین جایی که ما بودیم داشتن که اکثریتی بود در دید بانی روزانه متوجه شدیم که خیلی به سمت این جا که ما هستیم زون کرده است و هی دارد می پاید در اینجا بود که فرمانده در شب دوم گفت یاید از اینجا بریم نباید اینجا بمانیم یک نشست گذاشته شد قرار شد فرمانده اسدالله خودش به رشت برودو از آن ملاء شهری که دارد ما را وصل به پایگاهای تیمی شهری بکند و از هر کدام از ما یک آدرس و شماره تلفن گرفت و مهلت را تا ۴۰ روز گذاشت که اول تاریکی شب قرار شد قادر ( مجاهد شهید بهزاد مهر پور را بفرستیم برود و یک تاکسی کرایه کرد برادر شهیدی که انجا بودیم همراه بهزاد با عادیسازی به سمت واجارگاه رفت نوبت دوم من بود که من هم با بچه ها خداحافظی کردم با یک ام یک و یک قرص سیانور با ۸فشنگ چون منطقه را میدانستم خودم را به جاده سادات محله به رمک رساندم بعد از خداحافظی از بچه ها فضایم خیلی سنگین شده بود در این فاصله بعد از خداحافظی تا رسیدن به جاده که تکی بودم بیش صد بار به ذهنم زد ایکاش من هم درحمله ای که رژیم به پایگاه ما کرده بود شهید می شدم تا به این روز نمی رسیدم فضای خیلی سنگینی داشتم وقتی از جاده سادات محله به رمک داشتم می گذشتم به ذهنم زد قرصی که دارم را بخورم و درسر همین جاده بمیرم جسد من هم بدست خانواده ام می افتد ولی خودم نمی دانم چطوری شد هر چه راه می رفتم کم کم قوت میگرفتم وبه آن فضای دارم فائق می شوم از یک مسیر طولانی و یک باغ مرکبات گذاشتم تا به اول کوه سادات محله و کتالم یا دشت جلم رسیدم
از جلوی ابگرم معدنی کتالم عبور کردم رفتم در دشت جلم به خانه یکی از شهدا که در فاز سیاسی هم به آنجا زیاد می رفتم که شاید جایی گیرم بیاید و بتوانم شب را آنجا بخوابم
رفتم دیدم چراغ ها خاموش است هرچقدر درب زدم کسی نبود مجددا مسیرم را ادامه دادم به خانه یکی ازهواداران دیگر رفتم ساعت حوالی یک شب بود که پدر و مادر آن هوادار آمدن بیرون وقتی من را دیدن ترسیدند دستم سلاح ام یک هم بود مقداری غذا از آنها خواستم و بعد گفتم میخواهم اینجا امشب به من جا بدهید تا بتوانم اینجا بمانم خیلی سردم است تمام بدنم تاول زده نمی دانم چی شده که آن پدر گفت اینجا ها سپاه می آید سر می کشد من نمی توانم شما را جا بدهم ولی اگر خوراکی می خواهی به شما میدهم که من تشکر کردم گفتم من این منطقه را مسلط نیستم راهنمایی ام می کنید که من بتوانم به منطقه کتالم برسم که یک سمتی را به من در آن تاریکی نشان داد من هم دیگر معطل نکردم و به همان سمت ادامه دادم.
عبور از بوته های تمشک از سر ناچاری
که بر خورم به یک منطقه پر از بوته های بلند تمشک غیر قابل عبور از انجاییکه نمی دانستم باید از کجا بروم از دل همان بوته های تمشک زدم که راه پیداکنم تمام لباسم را تیغهای تمشک پاره پاره کردن و تمام بدنم خونی شده بود ولی چاره ای نداشتم جز به همان مسیری که آن پدر گفته بود از طرفی هم شب بود جایی را نمی دیدیم زمین هم ناهموار و پستی بلندی داشت و پوشیده از درخت و بوته های تمشک بود .
تمشک زارهای اطراف محلات رامسر
تا بالاخره اینکه در یک جایی از بوته های تمشک بیرون امدم تمام صورتم را تیغ های تمشک خراشیده وخونی بود از لای موهایم و لباس هایم تیغ های تمشک را مقداری که را لمس می کردم بیرون آوردم و به راهم ادامه دادم تا اینکه رسیدم به بالای ارتفاعات طالش.
ارتفاعات زیبای طالش محله رامسر
محله هوا در اینجا داشت
روشن می شد یک منطقه که پر از بوته های سرخس که می گفتیم کیری در آنجا توقف کردم
ولی به اطراف خودم مسلط بودم هوا که کاملا روشن شد باغ های چای و مرکبات را میدیدم
که در نزدیکی من قرار دارند از آنجا که هوا بارانی بود باز هم برای خودم یک سر
پناهی از بوته های سرخس درست کردم تا کمتر باران من را خیس کند از انجاییکه تمام
بدنم میخارید هر چقدر تلاش میکردم که ساعتی را بخوابم به اندازه ۵ دقیقه هم
نتوانستم بخوابم انقدر بدنم را خارانده بودم رد ناخن هایم در اکثر جای بدنم افتاده
بود و خونی شده بود ساعت حوالی ۱۰صبح بود دیدم از نزدیکی من یک سرو صدایی می آید
نسبت به آن صدا تیز شدم دید بانی دادم دیدم یک گاو در همانجایی که من هستم دارد به
سمت من میاید ولی من از جایم تکان نخوردم تا اینکه گاو وقتی به چند متری من رسید
مسیرش را عوض کرد و رفت .
نکته ای را جا انداختم گفتم نوشته باشم وقتی آن پدر هوادار
و آن مادر به من جا ندادند در خانه شان بمانم خیلی به ذهنم زد ایکاش در همان زندان
می ماندم و آزاد نمی شدم و به این سختی بر نمی خوردم و این روزها را نمی دیدم ولی
نکته ای که بود هر مانعی که بر می خوردم باز هم بنوعی میدیدم که می توانم از آن
عبور کنم هر چند اینها به ذهنم می زد ولی ادامه دار بودن راهم و کارم را
میدیدم وشوق وصل در من میجوشید.
ادامه مسیر برای وصل
هوا که کم کم داشت به گرگ میشی اول عصر میرسید از آن قسمت
بوته زارها بیرون آمدم و حرکت کردم تا اینکه رسیدم به خانه یکی ازشهدای دیگر مان
مدتی در نزدیکی آن خانه ماندم و پاییدم ولی کسی بیرون نیامد که خودم را به او
معرفی کنم تا اینکه از پنجره ای که به سمت من بود دیدم یک لامپ داخل آن اتاق روشن
شد سریعا خودم را به پنجره رساندم تا ببینم کیست دیدم همسر یکی از شهدای ماست با
کوبیدن به پشت پنجر و صدا زدن اسمش او بیرون آمد و از وی خواستم برادر آن شهید را
بگوید بیایید بیرون با او کار دارم که اوهم این کار راکرد وقتی برادر آن شهید آمد
من به وی آدرسی رادادم که برود به صاحت آن آدرس بگویند که من می خواهم بیاییم به
خانه اش که او هم این کار را کرد برایم جواب آورد که از ساعت ۱۲ شب به بعد بروم تا
کسی متوجه نشود با توجه به اینکه بچه کوچکی هم داشتن آنها را خوابانده باشند لذا
من از همان تاریکی از میان باغ های چای زدم آمدم به سمت آن آدرس در تاریکی جایی را
نمی دیدم هی زمین می خوردم چند بار افتادم در جوب هایی که حد حدود باغ ها را مشخص
می کرد ولی بلند می شدم و به راهم ادامه می دادم تا اینکه رسیدم به همان آدرسی که
میخواستم .دیدم درب را باز گذاشته من هم وارد شدم وقتی رفتم سریعا تحویلم گرفت من
را برد پشت بام خانه اش که من به وی گفتم بدنم تاول زده همه جایش می خارد کرمی
چیزی دارد برایم بیاورد که همین کار را هم کرد وقتی بدنم را دید ترسید که چرا
اینطوری شده است .
در اینجا این هوادار به من گفت که خردادماه که بانک
سادات محله را مصادره کردید رژیم به خانه شما ریخت برای دستگیری تو ( من حدودا یک
ماه بود که از زندان آزاد شده بودم ) وقتی هم آزاد شده بودم شنیده بودم که رژیم
مجددا قصد دستگیر من را دارد لذا ما با ماکزیممم تلاش و سعی کرده بودم که خودم را به
سازمان وصل کنم با این کارم رژیم جا خورده بود.
در آنشب در خانه هواداری که بودم از فضای شهر بعد از عملیات
سادات محله و ۷ نفری که در جاده دالخانی کشته بودیم می گفت که رژیم هار شده بود و
تلاش می کرد هر هوادار دور یا نزدیگ و همه زندانیانی که آزاد شده بودن را مجددا
دستگیر کرده بود و در یک بخش کوچک سادات محله و کتالم شش پست بازرسی گذاشته بودند
. من در آنشب به آن هوادار گفتم بروم مادرم و پدرم را به خانه خودش بیاورد که او
در اخر شب همین کار را کرد مادرم وقتی من را دید زد زیر گریه که من طاقت دیدن جسم
جان لت پار شده تو را اگر بدست اینها بیفتی را ندارم سرش را گذاشته بود روی سینه
ام و صدای نفسش را من لمس می کردم بعد مادرم گفت پسر بیا تو را ببرم معرفی کنم تا
شاید به تو حبس ابد بدهند که من بر آشفته شدم گفتم مادر اگر قرار بود که من بمانم
و انتقام بهترین های ما را که اینها اعدام کردند را نگیرم پس دیگر چرا بعد از
آزادی از زندان دوباره رفتم به سازمان وصل شدم مگر تو اینها را نمی شناسی او از
عاطفه مادری اش در حالی که اشک از چمشایش چکه چکه می ریخت گفت ،من تحمل
شهادت تو را ندارم پسر چکار کنم در اینجا من خیلی برایش از مادران شهدا
و از اینکه راه ما با این رژیم جز از گذر همین روزها بدست نمی آید گفتم وقتی به او
گفتم مادرجان زندگی بدون جنگ با این رژیم پوچ پوچ است و هیچ معنایی ندارد مادرم رو
کرد به پدرم گفت ای مرد این پسرت خون چمایش را گرفته تو کاری بکن ،که پدرم درحالی
که اشک در چمانش حلقه زده بود ولی معلوم بود نمی خواهد ضعف نشان بدهد برگشت با
دستش زد به کتف من گفت پسر جان این رژیم خیلی از بچه ها شهر را اعدام کرده من خودم
رفتم خیلی ها را غسل کفن کردم بر اثر شکنجه هیچ جای بدنشان در موقع شستن سالم
نمانده بود ولی من فقط یک افسوس می خورم چرا این بچه هایی که شهید شدند کاری
نکردند و پاسداری را نکشتند ولی اینطوری مفت اعدام شدن بعد هم بعنوان آخرین کلامش
به من گفت تو مفت کشته نشو هر چه می توانی از این پاسدارن رذل را بکش بعد اگر خودت
هم شهید شدی شیر مادرت حلالت باد بعد هم من را بوسید که من هم همه عملیاتی
کرده که کرده بودیم و زبونی پاسدارن را در موقعی که با آنها روبه روشده بودیم را برایش
تعریف کردم خیلی روحیه گرفت مجددا گفت شیر مادرت حلالت باد .
عبور از پست های بازررسی برای رسیدن به تهران
چون جو شهر خیلی نظامی بود و امکان ماندن من در خانه آن هوادار بیشتر از این نبود به مادرم گفتم من عصر که هوا تاریک شده فردا از اینجا می روم شاید دیگر همدیگر را نبینیم که او گفت پسر من همراهت می آیم تا تهران دیدم فرصت خوبی است که او را بعنوان محمل آزادی سازی با خودم ببرم که بایکی از دوستانم تماس گرفتم چون ماشین داشت عصر فردای آن روز ماشینش را آورد در جلوی حیاط خانه آن هوادار بعد من هم با لباس عادیسازی آمدم سوار ماشین شدیم همینکه سوار ماشین شدیم ازچهار راه کتالم خواستیم عبور کنیم پست بازرسی بود .
ما را نگه داشت راننده سریعا زرنگی کرد ماشین را در قسمت تاریکی پست بازرسی نگه داشت مادرم وقتی دید پاسدارها برای تفتیش ماشین می ایند با تمام عواطفش دستم را فشار می داد و هی خدا خدا میکرد پاسدار ها که به ماشین ما نزدیک شدن چون تاریک بود دیدن دو نفر چادر سر کرده در عقب ماشین نشسته و راننده هم خواست پیاده شود که صندوق عقب ماشین را برای آنها برای بازرسی باز کند پاسداران که راننده را هم می شناختند به او گفتند نیاز نیست برو وقتی ماشین از پست بازرسی عبور کرد مادرم یک آهی کشید به زبان محلی خودمان گفت تی دل قربان پسر مو ده تمام بکردبام ( یعنی قربان دلت برم پسر من دیگه این صحنه را دیدم تمام کرده بودم و مردم ) . حرکت مان را ادامه دادیم به سمت تهران که به شیرود که رسیدیم یک پست بازرسی هم اینجا ما را متوقف کرد در پست بازرسی دیدم قاسم موفقی زیر چراغ برق ایستاده و مسول بازرسی است
( این مزدور از زمان شاه در انجمن حجتیه من را می شناخت ) مجددا همان صحنه تکرار شد راننده سرعت ماشین را کم کرد در حالی که ماشین دیگر خلاص شده بود با همان حرکت ملایم ماشین را به سمت تاریکی محل پست بازرسی داشت هدایت می کرد که پاسدارن سر پست بازرسی داخل ماشین را نگاه کردن دیدن دو زن با چادر نشسته اند چیزی نگفتند فقط صندوق عقب ماشین را چک کردن و از اینجا هم عبور کردیم به حرکت مان ادامه دادیم تا رسیدیم به شهسوار در اینجا فقط یک پست بازرسی داشیم
که ترکیب سپاه
و بسیج بود که با کم کردن سرعت از آن گذشتیم از شهسوار که عبور کردیم بعد از چالوس
در جاده کندوان ماشین ما خراب شد وخاموش شد که با کمک گرفتن سایر رانندگانی که
عبور میکردند راننده ماشین را درست کرد و به راه افتادیم تا اینکه اول صبح رسیدیم
به تهران در تهران برادرم و خواهرم و یک دایی ام دستگیر شده بودند و زندانی بودن
تمام ملاء که داشتم همه سوخته بودند و امکان رفتن به خانه آنها را نداشتم از طرفی
بعلت اینکه رژیم خیلی آنها را آزار و اذیت کرده بود می ترسیدند که من را در خانه
شان جا بدهند در ماشین که با راننده که دوست زمانهای زندگی عادی من هم بود صحبت
کردم چه کار کنم او گفت من X را می شناسم در شرکت بلا کار می کند و تکی زندگی می کند
برویم به خانه آنها X هم یکی از دوستان دوران تحصیلی ام بود که در شهر خودمان با
هم دیگر در یک تیم فوتبال بازی می کردیم من هم موافقت کردم که اول صبح رسیدیم به
خانه اش وقتی رفتیم خانه اش اساسی من را تحویل گرفت با توجه به اینکه وضعیت من را
میدانست و این راهم می دانست اگر رژیم من را در خانه اش دستگیر کند دست کم حبس ابد
خواهد گرفت ولی واقعا در آن وضعیت خیلی از خودش مایه گذاشت من با مادرم در اینجا
خدا حافظی کردم او رفت به خانه برادر و دایی هایم .
وصل به یک هسته مقاومت وشروع جدیدی برای فعالیت های بیشتر وتهیه سلاح
در اینجا که بودم یک تهدید وجود داشت چون اکثر بچه هایی که از کتالم یا رامسر به تهران می آمدن به خانه X می آمدند این تهدید وجود داشت امکان دارد بیایند اینجا و یک دفعه من راببینند آنوقت مشکل پیش خواهد آمد . لذا من سعی کردم از دور ترین آشنایانی که در تهران داشتم آدرس آنها را تهیه کنم و آنها را پیدا کنم و در خانه Xکمتر باشم تا این امکان را هم از دست ندهم و برای اوهم مشکل درست نکنم که بعد از دوهفته توانستم به دو سه نفر وصل شوم بعد یکی از هواداران سازمان در فاز سیاسی را پیدا کردم و او قطع بود او از وضعیت من با خبر بود که رژیم در بدردنبال من میگردد ولی خودش وقتی من را دید گفت من هسته مقاومت دارم و چند نفری هستیم باهم داریم کار می کنیم که اکثر نفرات هسته از تهرانی هستن من کم کم به این هسته نزدیک شدم سعی کردم از طریق این هسته امکاناتی را گیر بیاورم که بتوانم وصل شوم وقتی به این هسته هر چه نزدیک شدم توانستم یک سلاح یوزی یک قبضه ژ-۳ و یک کلت و مقدار زیادی مهمات گیر بیاورم ،چند بار نفر فرستادم به شمال به رابطی که داشتم و شماره تلفنی که به مسولم داده بودم باید بعد از چهل روز به او وصل شوم یک روز رابط ما آمد گفت که مسولم در یکی از کمین های سپاه در جنگل دستگیر شده و در درگیری با پاسداران وقتی مجروح شد دستگیر شد با شنیدن این خبر دیگر تمام تلاشی که می کردم مجددا به جنگل وصل شوم را از دست داده بودم با توجه به اینکه در جنگل سلاح کم داشتیم من خودم را آماده کرده بودم با این سلاح هایی که تهیه کرده بودم با دست پر به جنگل باز میکردم ولی از اینکه این خبر را شنیده بودم دیگر از وصل شدن به جنگل مایوس شده بودم تا اینکه این به ذهنم زد از طریق همین هسته ای که هست دنبال نفراتی بگردم که خودم را به تشکیلات نظامی سازمان وصل کنم تا اینکه یک روز با مادری در خانه یکی از هواداران آشنا شدم و از اولین آشنایی که با این مادر در سر قراری در باجه تلفن نیرو دریایی شدم متوجه شدم که این مادر لهجه رشتی دارد چون زندان رشت بودم به لهجه های آنها به اندازه کافی آشنایی داشتم در سر این قرار برای عادی سازی به مادر گفتم بهتر نیست که مورد شک ماشین های گشت واقع نشویم بستنی بخریم بخوریم مادر گفت اشکال ندارد من هم سریعا از بستنی فروشی که از کنارش عبور می کردیم دو بستنی لیوانی گرفتم ولی متوجه نشدم با بستنی فروشنده به من یک قاشق داده بود من یک بستنی رادادم به مادر با قاشق بستنی دوم که قاشق نداشتم در دستم مانده بود و نمی خوردم تا اینکه مادر گفت چرا تو بستنی خودت را نمی خوری که من گفتم مادر جان شما بستنی خودت را بخور از قاشق شما من استفاده میکنم من هم بستنی ام را می خورم که این مادر با این حرفم زد به روی سینه خودش گفت اخ بمیرم تره پسر به زبان رشتی گفت تو مثل می بهمن هیسی یعنی بیمرم برات ای پسر تو برای من مثل بهمن من هستی متوجه شدم حتما بهمن یا شهید شده یا اسیر است که بعد در سر این قرار مادر گفت من میتوانم در هفته یک یا دو روز به یک خانه هواداری ببرم ولی انجا هم سرخ است ولی از اینکه تو هیچ امکانی نداری بهتر است ، تا اینکه در خیابانها دستگیر شود . شب اول که به خانه این هوادار رفتم وقتی نمازم را خواندم با آن پدر و مادر صحبت کردم هم پدر و هم مادر خیلی تحت تاثیر قرار گرفتم بعد صبح که میخواستم از خانه بیرون بیایم هم پدر وهم مادر گفتن پسر هر شب جا نداشتی بیا همین جا اینجا هم خونه خودت است تو هم مثل پسرم هستی . بعد کم کم امکاناتی اینطوری برایم از طریق این هسته زیاد شد چند هوادار قطع شده از طریق همین هسته رسیدم که اسم یکی ازانها یوسف بود ( مجاهد شهید حمید رضا نجف طاهری )
با یاد مجاهد شهید حمید طاهری
- زندگینامه شهیدان
- 1387/01/19
محل تولد: تهرانشغل:سن: 0تحصیلات: دبیرستان دانشآموزمحل شهادت: تهرانتاریخ شهادت: 2-11-1361محل زندان: اوین
او هم گفت که تازه قطع
شده است ولی همیشه مسلح تردد می کرد از تنظیماتش فهمیدم که او خیلی جا افتاده باید
یکی از کادر ها مهم باشد چون در شب اول بعد از نماز کمر بند طبی اش را باز کرد و
سلاح کمری اش را بیرون آورد گذاشت زیر بالشش من به او وضعیتم را گفتم
از زندان و جنگل و اینکه الان منتظر این هستم که به سازمان وصل شوم که او هم گفت
باشد من قراری می گذارم یک نفر بر سر قرار تو می آید و تو را به پایگاه تیمی میبرد
به شرط اینکه هرچه میگوید را گوش کنی من هم قبول کردم تا قرار بعدی را به من بگوید
من متوجه شدم که او هم ضربه خورده و تلاش می کند خودش وصل شود و من را هم با خودش
وصل کند در همین روزها منتظر وصل شدن بودم که متوجه شدم حمید رضا (یوسف ) در سر یک
تعقیت مراقبت که داشت یک دیگ زود پز گرد سیانور حمل میکرد با گشت درگیر شده ودر
افسریه شهید شده است )با شنیدن این خبر مجددا تلاش کردم در همین هسته فعالیتم را
بیشتر کنم .
مجاهد دلیر یوسف حمید رضا نجف طاهری که در درگیری نابرابر با پاسداران جنایتکار خمینی تا آخرین نفس جنگید وقهرمانانه در تهران بشهادت رسید
نکته ای که لازم است یاد آوری کنم در این فاصله قبل شنیدن
دستگیری مسئولم که زخمی شده وبود من سلاحهایی که تهیه کرده بودم را از طریق یک
هوادار که عادی هم بود به شمال منتقل کرده بودم فقط یک قبضه کلت چکسلواکی ۲۸ را
برای خودم نگه داشته بودم .
طرح مالک ومستاجر در تهران
در همین اثنا به طرح مالک مستاجر بر خورد کردیم با طرح مالک
مستاجر دیگر نمی دانستیم چه کار کنیم چون از طریق یک مادر هوادار در منطقه سلسبیل
یک پایگاه اجاره کرده بودیم عادی سازی پایگاه هم خیلی بالا بود ، من ویک نفر از اعضا
هسته از این پایگاه استفاده می کردیم و آن مادر هم هفته یک یا دوبار برای عادی
سازی می آمد پیش ما تا آخرین روز مهلت که باید با صاحب خانه و شناسنامه به کمیته
محل می رفتیم و نفری هم ما را تایید کند چنین امکانی چون نداشتیم مجبور شدیم آن
پایگاه را ول کنیم و دیگر سراغش نرویم . اما جدای از این پایگاه من دیگر به یک سری
از هوادارن سازمان وصل شده بودم که مشکل جا نداشتم ولی همه سرخ بودند .بالاجبار
دیگر اکثر ساعات روز را می رفتم در چهار راه استانبول یک سینما بود به کنترل چی
مقداری پول می دادم و انجا میخوابیدم کنترل چی فکر می کرد من معتاد هستم نمی دانست
که من مجاهد هستم . تا اینکه از طریق همین هسته کسی به ما وصل شده بود او دستگیر
شد و در این ضربه در عرض یک هفته نشد تمام امکاناتی که داشتم را از دست
دادم بطوریکه رژیم دیگر اینجا فهمید من تهران هستم و دنبالم میگشتد من هم جایی
دیگر نداشتم تمامی این جاهایی که از دست داده بودم رژیم این امکانات را یا مستقیما
با نفر در همان محل یا از دور کنترل می کرد مادری که در سر راه مجیدیه با او آشنا
شده بودم این اخبار را روزانه به من می رساند .
با توجه به اینکه هم طرح مالک مستاجر و هم اینکه خیلی از
اطلاعات ما بر اثر ضربه لو رفته وضعیت سختی برای ما پیش آمد مخصوصا
دو خواهر دیگر که به من وصل بود اینها هم جا نداشتند روزنامه اطلاعات میگرفتیم می
خواندیم شاید جایی بتوانیم برویم
و از آنجا به عنوان امکان برای خوابیدن استفاده کنیم که خواهران چند جا رفتن ولی
صاحب خانه شک کرد گفت نه به شما ها نیاز ندارم من هم یک جا در میدان فردوسی یک
اژانسی بود رفتم مراجه کردم که او از هواداران رژیم شاه بود و سرایدار می خواست و
هم اینکه کسی که بتواند آشپزی او را بکند من از شرایط سرایدری دیدم میتوانم انجام
بدهم ولی آشپزی چیزی بلد نبودم وقتی گفتم صاحب شرکت گفت اشکال ندارد چون همه چیز
رامیدهم از بیرون خرید کنی بیاوری آشپزی به آنصورت نمی خواهم که فکر می کنی حتما
باید آشپز باشی من هم خوشحال شدم همان شب اول که رفتم آنجا خوابیدم متوجه شدم که
این فرد با توجه به اینکه پیرد مرد است مشکل مشکلاتی دارد که با ما جوردر نمیاید که صبح فردا سریعا زدم بیرون و دیگر انجا نماندم .
خط منطقه وتصمیم به آمدن به کردستان برای وصل
در اینجا من فقط یک امکان برایم باقی مانده بود که در
اطلاعات این هسته ای که با او کار می کردم نبود و اخرین خطی هم گرفته بودم این بود
هر طور شده باید به منطقه یعنی کردستان بیاییم آمدن به کردستان برایم یک تابو شده
بود . با توجه به وضعیتی که پیدا کرده بودیم بعد از این دیگر آمدن به منطقه به من
تحمیل شد از طریق آشنایی که داشتم که یک معلم بود خیلی کمکم کرد من ویک نفر از
اعضای همان هسته با هم مشورت کرده و آمدن به منطقه را در دستور کارمان گذاشتیم
حالا نه شناسنامه داریم و هیچ مدرکی هم نداریم .
از اینجا دنبال شناسنامه گشتیم تجارب تمام پست های بازرسی
که بصورت بولتن به دست مان رسیده بود را یک بار دیگر خواندیم و یک شناسنامه تهیه
کرده و روز ۱۹بهمن تصمیم گرفتیم که به
کردستان بیاییم برای آمدن به کردستان یک امکانی را یک هوادار در تبریز به ما معرفی
کرد گفت شب می توانید بروید در تبریز بمانید و فردای آن روز بروید آن
شب معلمی که امکان ما بود ما دو نفر را برد به خانه دوستش در سه راه تخت طاوس من
کلتی که با خودم داشتم را به برادر آن خانمی که در آن شب در خانه اش بودیم دادم
فقط سیانور را با خورم آوردم وقتی آن شب کلت را به برادر آن خانم که در خانه اش
بودیم داشتم کارکرد کلت را یاد می دادم او کلت را داد به خواهرش که نگاه کند
خواهرش که ناشی بود یک دفعه با کلت یک شلیک کرد تمام سناریوی ما در آن شب به هم
ریخت که الان در این وقت شب چه کار کنیم با توجه به اینکه در سه راه تخت طاوس یک
کمیته وجود داشت که نفراتش خیلی وحشی بودن نه می توانسیم بیرون بزنیم چون جایی
نداشتیم و نه اینکه می توانستیم در همانجا با شلیکی که شده بود بمانیم .چون خانه
اپاتمانی بود من به ذهنم زد به صاحب خانه گفت برود از همسایه روبه رویی اش که در
همان طبقه بود با یک محملی بپرسد که ایا اساسا آنها صدایی شنیده اند که وقتی سئوال
را از همسایه را صاحب خانه ما کرد متوجه شدیم که آنها صدای کلت را نشنیده اند
خیالم از این لحاظ جمع شد که می توانیم امشب را اینجا بمانیم و شناسنامه را درست
کنید جوهر و سیب زمینی را برداشتیم مهری شبیه به مهر های انتخاباتی رژیم درست
کردیم و به شناسنامه زدیم که در انتخابات شرکت کردیم و....تا شک بر انگیز در حرکت
مان به سمت کردستان در تور های بازرسی نشود . فردای همان روز از طریق نفری که با
من بود شنیدم که مادرم و زن دایی ام با یک دختر کوچک یک ساله اش از شمال آمدند
تهران . من آنروز حرکت به سمت تهران را متوقف کرده گفتم که این موضوع آمدنم به
کردستان را مطرح کنم که با ما می آید یا نه که همین کار را کردیم قرار گذاشته
مادرم را دیدم وقتی به او گفتم هم او هم زن دایی ام قبول کردن که با
من تا کردستان بیایند .اینجوری دیگر شک به مانمی شد و محمل مان هم خوب
می شد مادرم و زن دایی ام را توجیه کردیم که در پست بازرسی در مقابل سوالات چه
جوابی بدهند و متناقض نباشد جواب ها را همگی با هم یک دست کردیم روز
بعد با مادرم و زن دایی با بچه اش قرار گذاشتیم در ترمینال تهران و بلیط اتوبوس هم
برای آنها و هم برای خودمان خرید کردیم در این رابطه معلم هوادری که داشتیم خیلی
کمکمان کرد .
حرکت به سمت کردستان
دقیقا روز ۱۹ بهمن سال ۶۱ ساعت ۱۶۰۰ یا ۱۷۰۰بود
که ما به تبریز رسیدیم تبریز برف بود هوا تارک شده بود در هر ۱۰۰ متر به ۱۰۰متر
پاسداران وبسجی ها مسلح در حال گشت زنی بودن.که ما با کرایه یک تاکسی به آدرسی که داشتیم رفتیم.
به آدرسی که رسیدیم خیلی تحویل مان گرفتن و موضوع آمدن به
کردستان مان را به او گفتیم.
ناگفته نگذارم موقع آمدن به کردستان از قبل یک آدرسی به ما
دادن که گفتن با رفتن به این آدرس و گفتن این کلمه رمز که ما باید می گفتیم طاهر و
طرف مقابل ما هم میگفت وریا بعد باید از طریق او به سازمان در منطقه وصل می شدیم
را هم من پیش خودم داشتم
صبح روز بیست یکم یا بیست و دوم بهمن ماه بود که از ترمینال
تبریز با یک اتوبوس به سمت مهاباد حرکت کردیم در اتو بوس ترکیب های مختلفی نشسته
بودن زن و مرد و پیر و جوان ازیک فرد تقریبا جوان ۲۷یا ۲۹ ساله ای که پشت سر ما
نشسته بود نگاها ی او شک مرا برانگیخت. چند بار هم از من سوال کرد
به کردستان چرا می روم به وی گفتم برای اینکه سربازی داریم که الان مدتی است از
وضعیت او خبر نداریم محملی که برای آمدن به مهاباد داشتیم را به او گفتم اما او
معلوم بود که قانع نبود به این چیزی که به وی میگفتم هر بار سعی می کرد از صندلی
پشت من یک رابطه ای با من بزند و با سوالات مختلفی با من حرف بزند ولی من بخاطر
اینکه گافی ندهم سعی می کردم مختصر ومفید جواب بدهم تا صحبت های ما با هم دیگر کش
پیدانکند تا اینکه در یک نقطه از از مسیر لاستیک اتوبوس میترکد و اتوبوس متوقف
میشود از طرف تعویض لاستیک طول کشیده بود و چون از ساعت ۱۸۰۰ حکومت نظامی در شهر
مهاباد بود اعتراض همه نفرات در اتو بوس بلند شد از اینکه در داخل اتوبوس توسط
مسافرین شنیده بودیم که در مهاباد حکومت نظامی است ذهنم درگیر این بود که نکند ما
که از شهر هیچ اطلاعاتی نداریم و جایی را هم بلد نیستیم با مشکل مواجه شویم در این
فاصله تاتعویض لاستیک اتوبوس انجام بگیرد مجددا نفری که پشت سرم نشسته بود آمد با
من سوال کند که برای چی به مهاباد می روم خودش را معرفی کرد گفت من راننده تاکسی
هستم در شهر مهاباد کار می کنم خانه ما هم در شهر است اگر کمکی خواستی بگو که من
مجددا همان سناریویی که بار اول به وی گفتم را تکرار کردم تا اینکه در سه راه
میاندواب به تور باررسی سپاه و اطلاعات رسیدیم در اینجا نفر اطلاعاتی رژیم آمد واز نفر
همراه من سئوال کرد که کجا میروی او گفت به مهاباد می روم و محملی هم که داشتیم را گفت نفر
اطلاعاتی متوجه شد که ما ترکیب چهار نفر با بچه باهم هستیم نفر همراه مرا صدا کرد
برد پایین چند سوال از او کرد مجددا آمد بالا همان سوالاتی که از او کرده بود از
من هم کرد که چون جواب های ما یکی بود مسله اینجا بخیر گذشت و عبور کردیم تا اینکه
ساعت ۱۷۳۰ به مهاباد رسیدیم در عرض این نیم ساعت باید می رفتیم به مغازه ای که
آدرس داشتیم من اسم رمزم را به او می گفتم تا به ما جا بدهد و ترتیب ما را به
منطقه آزاد شده که دست پیشمرگان بود ببرد و از طریق پیشمرگان ما دو نفر بتوانیم به
مقر سازمان برویم خلاصه وقتی رفتیم دارو خانه را پیدا کردیم من به صاحب داروخانه
گفتم من یک کار شخصی باشما دارم او به من گفت بیا پشت محل تزریقات وقتی رفتم پشت
اسم رمزی که داشتم را به وی گفتم ( طاهر ) او هم در جواب گفت( وریا)بعد من موضوع
را به وی گفتم که من مجاهد هستم دو نفر هم هستیم از تهران آمدیم می خواهیم به مقر
سازمان برویم قرص سیانور هم در دهنم بود را بیرون آورده به وی نشان
دادم صاحب مغازه ترسید گفت دیشب پیشمرگان به شهر حمله کردند درگیری بود
و من نمیتوانم این کار را بکنم خودم تحت مراقبت هستم من دیدم اساسا راه نمی دهد و
حکومت نظامی هم شروع شده گفتم آخه من جایی ندارم بروم از من اسرار از او انکار از
مغازه بیرون آمدم وقتی از مغازه بیرون آمدم فردی که در اتوبوس پشت سر من نشست
بود و چند بار هم از من سوال کرده بود را گوشه پیاده رو دیدم او
متوجه قیاقه گرفته و ناراحتی من شد، مجددا آمد سراغم گفت من به شما گفتم برای چی
به مهاباد می آیی اینها که شما الان رفتید پیش او اهل این نیستند بیا من خودم با
پیشمرگان رابطه دارم آنها مرا می شناسند مشکل شما را حل می کنم چون دیگر هیچ راه
چاره ای نداشتیم باید می رفتیم به مسافرانه و از طرفی می دانستم مسافر خانه شب ها
سپاه برای کنترل می رود ریسک کردم و به این فردگفتم من مجاهد هستم می خواهم بروم
پیش مجاهدین که این فرد گفت خوب بیا برویم خونه ما شب خونه ما بمانید من ترتیب را
می دهم که شما بروید به منطقه آزاد شده او گقت حکومت نظامی فقط در جاده اصلی شب ها
بر قرار است در کوجه وضعیت عادیست مردم کارشان را می کنند که همین کار را هم کرد
سریعا ما را به یک کوچه هدایت کرد و از آنجا آمدیم به خانه اش صبح روز بعد رفت
دنبال کانالش بیاید با ما صحبت کند که ما را ببرد به منطقه آزادشده که شب دوم دیدم
یک زن بلند قد حدودا ۵۰ساله امد ما دونفر را بغل کرد گفت شما مثل بچه من هستید بعد
حسین این زن را به ما معرفی کردگفت مادر یکی از پیشمرگان معروف مهاباد است که پسرش
شهید شده و از حیز شریف رازی بود ما اینطور چیز ها را نمی دانستیم ولی هر چه گفت
ما با وی قرار چفت کردیم که فردا صبح او ما را ببرد به کاراژ مینی بوس که از آنجا
معلمین برای تدریس صبح ها به منطقه آزاد شده میروند و ما هم بعنوان معلم می گوییم
به منطقه آزاد شده می خواهیم برویم معلم هستیم چون یک سطیره حدودا یک کیلو متر
مانده به اولین روستای آزاد شده وجود داشت برف سنگینی هم آمده بود صبح ما با خدا
حافظی کردن با مادر همان همین کار را کردیم سوار مینی بوس شده و در پست بازرسی قبل
از رسیدن به اولین روستای آزاد شده ماشین را متوقف کردن پاسدار مزدوراطلاعاتی آمد
بالا قیافه را یک نگاهی کرد به ترکیب ما مشکوک شد همین که رفت پایین برای خودش
کمکی بیاورد راننده مینی بوس گذاشت دنده وحرکت کرد و به این صورت از این سیطره هم
رد شدیم.
رسیدن به منطقه آزاد شده واستقبال مردم کردستان
وقتی رسیدیم به اولین روستای آزاد شده که اسمش بیرم بود دیدیم که مردم زیادی صف کشیدن از زن و مرد پیر و جوان حدودا ۲۰۰ تا ۳۰۰ نفر می شدن .
سوال کردم برای چی اینها اینجا جمع شده اند که گفتن برای دیدن شما آمدند منتظر هستند که مینی بوس شما برسد چون آنها مجاهد تا حالا ندیدن خلاصه وقتی از ماشین پیاده شدیم استقبال کرمی از ما کردن تعداد زیادی از پیشمرگاه حزب هم آمده بودن به استقبال ما تعداد زیادی خواستند که ما برای غذا و استراحت به خانه ها آنها برویم
ما وقتی با پیشمرگان روبه رو شدیم طرف حساب ما دیگر پیشمرگان بودند هر جا که آنها
میگفتن ما می رفتیم برای غذا و استراحت .وقتی ما به این روستا رسیدم یک
پیشمرگه به ما گفت که من دانشجو هستم درسم را ترک کردم برای آزادی
کردستان میجنگم دیشب عملیات داشتیم یک نفر ما مجروح شده و حالش خوب نیست گفته که
برایش نوشابه ببریم و پیش مرگان هم از شهر توسط مردم عادی برای آن مجروح نوشابه
خرید کرده بودند من می دانستم که به آدم مجروح هیچ وقت مایعات نباید داد به آن
پیشمرگ گفتم اینکار را نکنید حتما حال مجروح شما بدتر می شود تا پیشمرگ برود به
نفراتی که برای آن مجروح کار میکردند این موضوع را بگوید نوشابه را داده بودند
مجروح شان خورده بود و بعد از چند دقیقه آن مجروح شهید شد .
خلاصه اینکه ما سه چها ر روزی در این روستا ماندیم وهر روز یک روستا می آمد در این روستا از پیش مرگان می خواست که به روستای آنها برویم و به همین صورت ما در این چند روز هر روز در یک روستا بیرم و لج و دارلک رفتیم
منطقه بیرم مهاباد کردستان
و هر شب
هم خانه یک نفر بودیم تا اینکه دیدم منتقل کردن ما به مقر سازمان توسط پیش مرگان
طول کشید من یک روز به آنها گفتم چرا ما را نمی برین پیش مقر سازمان که آنها گفتن
مردم می گویند اینها دکتر(یعنی ما دونفر) هستیم معلم هستیم در
روستای شان بمانیم به بچه های روستاها درس بدهیم و..... من
وقت این موضوع را یک پیشمرگه حزب شیندم درخواست کردم که فرمانده شان را ببینم تا
موضوع رفتن مان به مقر سازمان را با وی درمیان بگذارم که به من گفتند فرمانده حیز
این طرف ها نیست ممکن است طول بکشد که من کوتاه نیامده گفتم هر طور شده من باید
فرمانده حیز را ببینم مسائلی هست که من باید با درمیان بگذارم که بعد از سه چهار
روز دیگر به من خبر دادن که پیشمرگان حزب می خواهند امشب عملیات بروند می خواهند
جاده را قطع کندوقتی جاده را قطع کردن ما با انها میرویم تا انطرف جاده بعد یک
پیشمرگه به ما کمک می دهند که ما را تا روستایی که مقر سازمان است برساند همان شب
در یک روستا دیگر ما را دعوت کردند که به مسجد برویم مردم همه منتظر هستند که ما
را ببینند و ما برایشان صحبت کنیم وقتی رفتیم مسجد دیدیم که جمعیت خیلی زیادی
هستند و ما هردو رفتیم در بین بچه ها نشستیم مسجدشان جای بچه ها از جای بزرگان جدا
بود که آمدند از ما درخواست کردن که برویم جای بزرگان بشینیم .خلاصه اینکه عزت
احترام خاصی به اسم مجاهدی که هر کس داشت از طریق مردم کردستان که ما تازه آمده
بودم می کردند.شب بعد از این به ما گفتن که مهمانی در خانه مسول شورای روستا هستیم
که ماهم شب رفتیم دیدیم که خیلی شلوغ است و بعد از احوال پرسی و نشستن دیدم که
بساط مشروب و تریاک و رقص یا خانم و آهنگ های مبتذل را گذاشتند من که با این صحنه
رو به رو شدم به پیشمرگه ای که انجا بود سوال کردم نماز کجا می توانم بخوانم، مرا
راهنمایی کرد به یک اتاقی و رفتم نماز بخوانم مدتی هم در همان اتاق ماندم و به آن
جمعی که انجا منتظرما بودند نرفتم تا اینکه رئیس شورای ده آمد به همان اتاقی که من
بودم از من سوال کرد چرا نمی آیی در جمع ما بشینی ما مراسم مهمانی را برای شما گرفتیم
من به وی گفتم که ما در چنین مراسمی شرکت نمی کنیم او خیلی ناراحت شد و سهوا به من
گفت ما هم مثل خمینی هستیم که با مشروب و تریاک و رقص و آواز مبتذل بد هستیم که من
منظورش را گرفتم و مقداری به اوصحبت کردم در همین حین یک دانشجوی پیشمرگه هم که در
آنجا بود او هم به همان اتاق من و رئیس شواری ده بودیم آمد من به وی گفتم من مخالف
کاری که شما میکنید نیستم و به شما هم نمی گویم چنین کار را نکنید هر کس آزاد است
بدون اینکه مشکلی برای دیگران ایجاد کند هر تفریحی که می خواهد می تواند انجام دهد
و در انتخاب نوع تفریح خودش هم آزاد است من هم مثل شما هستم آزاد هستم که تفریح
خودم را خودم انتخاب کنم چه اصراری دارید که حتما باید بیاییم تفریحی که شما می
کنید را انجام دهد این هم که خودش شما میگویید یک اجبار تویش هست شما به این
برنامه علاقمند هستید همین کار را بکنید من که به این برنامه ها علاقمند نیستم چون
شما می خواهید مشروب بخورید یا تریاک بکشید این چه اصراری است که حتما من هم باید
مشروب بخورم یا تریاک بکشم بعد هم وقتی نمی خورم و نمی کشم یا از طرف شما متهم شوم
که ما هم مثل خمینی هستیم در صورتیکه بین ما و خمینی یک دریا خون وجود دارد اساسا
جنگ ما هم با خمینی بعد از سر کار آمدن همین حرمت آزادی بود آزادی انتخاب در هر زمینه ای
.آنوقت من یک نوع تفریح شما را قبول ندارم باید متهم به این شوم آیا این از مظاهر
دمکراسی و آزادی است شما فکر می کنید یا یک تحمیل و یک اجبار ؟ با همین مضامین
مقداری با انها صحبت کردم رئیس شواری ده برگشت رفت به همان اتاق ولی دانشجویی که
به همین اتاق آمد خیلی تحت تاثیر حرف هایمان قرار گرفت و هی ازابهامات خودش از
جنبه های دیگر سیاسی ایدئولوژیکی که داشت را از من می کرد من هم در وسع خودم برایش
توضیح می دادم بطور خاص از سوالات سیاسی که میکرد هم پیمان شدن ما با بنی صدر بود
خلاصه اینکه مقداری که صحبت کردیم با هم دیگر زمان شام رسید من رفتم در همان اتاقی
که همه نشسته بودند شام خوردیم و مقداری هم از وضعیت زندان و عملیات های سازمان و
خاطرات شهدائ سازمان برایشان تعریف کردم خیلی ها شون تشنه شنیدن مقاومت سراسری
بودن انگار اینکه هیچ چیزی از سازمان نمی دانستند و فقط سازمان را بخاطر اینکه حزب
به شورا آمده بود قبول داشتند از نزدیک از محتوی تنظیمات ما خیلی بی خبر بودند .
چیزهایی که در ورود به منطقه آزاد شده در کردستان خیلی برایم چشم گیر بوددر قدم اول سطح زندگی مردم بود تقریبا زیر صفر بود چه بلحاظ مالی چه بلحاظ سطح بهداشت و سواد در روستاها واقعا وحشتناک بود اساسا مقوله ای به نام حمام یا دکتر یا مسواک و دارو نداشتن خیلی واضح تر بگویم پیش پا افتاده ترین چیز که توالت است در روستا وجود نداشت و همه اهالی روستاها از توالت های عمومی که نه درب و پیگری داشت استفاده می کردن هیچگونه رسیدگی و نظافت بهداشتی بر این توالت ها حاکم نبود حمام فقط برای مردان وجود داشت انهم بصورت خزینه ای در یک نقطه آب جمع میشد را در نزدیکی هر چشمه آب را بند می آوردند و مردان ازآن آب استفاده می کردن آنهم در تابستان و زمستان هموراه با آب سرد چشمه حمام می کردن مقوله ای به نام صابون و یا شامپو و خیمر دندان را هنوز مردم نمی دانستند چیست سطح زندگی در روستاها آنقدر پایین بود که اساسا هر مشکلی یا مریضی و کمبودی عین مرگ تدریجی برای مردم عمل میکرد اما آنچه خیلی در فرهنگ این مردم برجسته بود حمایت و اعتمادی بود که مردم به پیشمرگان میکردند همین یک لقمه نانی هم گیر می آوردند از همان میگذشتند و آنرا به پیشمرگان می دادند با همه نداری و بی چیزی که مردم داشتن آنچه که بر جسته بود و چشم هر بیننده ای که در بین مردم می رفت را میگرفت از طرف مردم به پیشمرگان چیزی جز اعتماد مطلق نبود و این سرمایه خیلی بزرگی بود که به راحتی نیروی پیشتاز نمی تواند آنرا بدست بیاورد البته ناگفته نباید بگذارم که مردم بعلت اعتقاد به مذهب در خیلی از جاها و روستاها تعصبات خاص خودشان را داشتن زنان خیلی تحقیر می شدند و در زیر فشار وحشتناک فرهنگ مرد سالاری بودند . روستاها بعلت کم آبی عمده کار کشاورزی شان دیمی بود و در حد رفع نیاز های زندگی خودشان بود تازه آنهم بالای نصف مردم دارای همین زمین هم نبودن جوانان و مردان بیشتر به شهر می رفتند و درکوره پز خانه هاکار می کردند وبعد از هر چند ماهی یک بار می آمدند به روستای خودشان و چند
روزی پیش زن و بچه شان می ماندن
واین ریل کار در سال برای آنان تکرار میشد گردش کارهای
قانونی روستا ها توسط خود مردم می چرخید که با کد خدا که ( ماموستا) می گفتند می
گذشت یکی دیگر از کارهای مردم در روستاهی مرزی و یا نزدیک به مرز قاچاق چی گری بود
که از ایران پارچه می آرودند در عراق می فروختند و از عراق خرما و هر قاچاقچی وضع
اش خوب بود و خر یا قاطری داشت تلویزیون و ویدئو از عراق می خریدند وبه ایران می
بردن و از این طریق زندگی شان را می چرخاندن آنهم با همه مصائب و تهدیداتی که این
کار تا حدخطر جانی نیز برایشان داشت ولی ناچار بودند.
بعد از اینکه چند روزی در روستاهای نزدیک به مهاباد بودیم مانند روستاهای لچ و دارلک و دیدم آمدن ما به مقر مجاهدین طول کشیده درخواست کردم که سر لک فرمانده نظامشان را ببینم که روز بعد از درخواستم فرمانده شان آمد موضوع تاخیر آمدنمان به مقر مجاهدین را از وی جویا شدم در نهایت جوابی که من داد گفت ما در این روستا ها معلم و دکتر نداریم شما آدم های درس خوانده ای هستید مردم میگویند شما در این روستاها بمانید و مشکلات مردم را حل کنید و در اینجا من مفصل با سرلک آنها صحبت کردم و به وی گفتم ما از شهر آمدم و حتما باید به مقر مجاهدین بروم وقتی رفتم مقر مجاهدین همین درخواست های شما را می گویم و هر تصمیمی که سازمانا گرفته شود من همان را اجرا می کنم ولی در قدم اول به هر صورتی که هست من باید به مقر مجاهدین بروم روی این موضوع انها اصرار ما به ماندن در پیش شان بود واز من انگاروتاکید برای رفتن به مقر مجاهدین بود که روز بعد فرماندشان پیغام داد که شب که برای عملیات می روند واز اسفالت عبور می کنند یک پیشمرگ به ما می دهند که ما با آن پیشمرگه به مقر مجاهدین برویم که همین کار را هم کردیم شب بعدش با آن پیشمرگه وقتی از جاده مهاباد گذشتیم ،آن شب که می خواستن در سر جاده مهاباد کمین بگذارند ما را تا جاده مهاباد بردن ویک پیشمرگه هم به ما معرفی کردن که به عنوان راهنما با ما می آید تا مقر مجاهدین ما را می برد بعد از اینکه از آنها خداحافظی کردیم و تا نزدیک های ظهر رسیدیم به یک روستا به نام آزاد
که در آن روستا به خانه یکی از اهلی رفتیم برای نهار که خیلی از مردم روستا
آمدند، هر کسی یک مریضی می گفتند داریم از هر نوع مریضی به ما مراجعه کردند ما هم
چیزی بلد نبودیم چون آنها فهمیده بودند که ما سواد داریم فکر میکردند هر باسوادی
سواد دکتری هم دارد ما به خاطر اینکه ناراحتشون نکنیم از نیازهای اولیه راه مان
تعدادی قرص داشتیم را که آنها میگفتند به آنها دادیم ولی به همه آنها توصیه
میکردیم که به شهر بروند و به دکتر در شهر مراجه کنند خیلی از این اهالی که در
نزدیک ترین نقطه به مهاباد قرار داشتند هنوز به شهر نرفته بودن و آدابی یا روش برخورد را با مریض را نمی دانستند سطح فرهنگ در هر کاری را در حد می نیمم هم نداشتند
آنطور که میگفتند خیلی ها با همان مریضی در حد ۴۰ سالگی می مردند .
وقتی نهار را در این روستا خوردیم پیشمرگه راهنمای ما به آن خانه ای که ما رفته بودیم نیامده بود فرستادم سراغ او پیدایش کردم او گفت امشب اینجا می مانیم ومسیر را ادامه نمی دهیم ،علت را از او سوال کردم ابتدا چیزی نگفت تا اینکه مقداری با وی صحبت کردم بالاخره علت را از زیر زبانش بیرون کشیدم ..... ضمن اینکه پیشمرگه خودش متاهل هم بوده و دو بچه هم داشت با شنیدن این حرف پیشمرگه من هم چیزهایی که از جنگ در کردستان و پیشمرگه شنیده بودم تمام آن تقدس پیشمرگه از ذهنم ریخت ولی از آنجاییکه باید به مقر مجاهدین خودم را می رساندم وغیر از این پیشمرگه نفر دیگری هم نداشتیم لذا شروع کردم به صحبت کردن با همین فرد . به وی گفتم آخر این چطور است که مردم این همه به شما اعتماد می کنند این سرمایه کمی نیست که شما دارید بعد جواب این همه اعتماد و سرمایه خودتان را اینطوری میدهید به مردم ....چرا این کار را می کنی من با این مضامین با او صحبت کردم ولی او اصلا اهل این حرفها نبود و گوشش به حرفهایم بدهکار نبود من هم دست بردار نبودم آنقدر با اوادامه دادم تا اینکه او را راضی کردم که بعد از نهار حرکت کنیم خودش گفته بود سه روز راه است تا برسیم به مقر مجاهدین که همین کار را کردیم بعد از عبور از چندین روستای دیگر به نامهایی که یادم مانده حاج علی کند
و.... بعد از دو روز رسیدیم به روستای خلیفان رسیدیم.
دراین دو روزه سوژه صحبت ما با این پیشمرگه سر اعتماد مردم و حمایتی که مردم از پیشمرگان می کنند دور میزد که وظیفه ما در مقابل این اعتماد چیست ؟.
به همین علت هم با من چفت شد تا اینکه رسیدیم به روستای خلیفان چون مسیر برف بود وهوا هم سرد بود لباس های ما خیس شده بود پیشمرگه گفت من تا اینجا با شما میایم بعدش را شما خودتان تا مقر مجاهدین از مردم کمک بگیرید بروید ما در روستای خلیفان که رسیدیم مردم گفتن اینجا پیشمرگان مقر دارند آدرس را پرسیدیم رفتیم به مقرشان وقتی به مقرشان رفتیم دیدیم که این مقر در یک مسجداست و مربوط به چریک های فدایی خلق شاخه اشرف دهقان است ابتدا ما را تحویل گرفتند ما هم لباس هایمان را خشک کردیم و بعد از خوردن چای و آشنا شدن مقداری با ما صحبت کردن که شما مربوط به چه گروهی هستید من گفتم مجاهد هستیم به مقر مجاهدین می خواهیم برویم که یکی از فرماندهانشان آمد گفت چرا می خواهید بروید همین جا پیش ما بمانید که از من اصرار به رفتن گفتم هر طور شده من باید به مقر مجاهدین بروم و مقدار از اخبار شهر و عملیات های مقاومت و مجاهدین و سرکوب عریان رژیم در این رابطه را با آنها صحبت کردم و همینطور از جنگل و زندان .............. فرد مسئولی که سن او بالا بود و خیلی هم جا افتاده بود آخرش گفت من دیگر به شما اصرار نکنم که پیش ما بمانید و با ما باشید (منظورش این بود که در همان تشکیلات شان بمانیم ) من گفتم نه ما مجاهدیم باید به مقر مجاهدین برویم بعد گفت خوب پس من یک نفر از چریک های خودمان را میدهم شما را راهنمایی کند و بروید ولی گفت شب می شود و برف هم هست بهتر است نروید من گفتم نه ما حتما باید برویم و مسله برف را با نایلکس کردن به پا حل می کنیم و نفری که به عنوان راهنما به ما داده بودن از روستا بیرون آمدیم بعد از طی مسافتی گفت من بر گردم شما از این راه می توانید به مقر مجاهدین بروید از مسیر ارتفاعات و یال های کشیده شده را بگیرید بروید به روستای قلقه تپه می رسید ولی چون برف است راه یال ها مشخص نیست وبعد به ما یک گرایی داد ما هم با همان گرا حرکت کردیم همزمان بارش برف بیشتر شده بود باد برف ها را می کوبید به صورت ما و راه رفتن در برف تا بالای زانو هم ما را خسته کرده بود و به تمام بدن ما برف نشسته خیس شده بودیم بطوریکه سرما به استخوان های ما رسیده بود اساسا قادر نبودیم که انگشت های دست مان که را تکان بدهیم در یک نقطه دیگر از فرط خستگی روی برف افتادیم بعد از چند دقیقه که افتادیم من دیدم تمام بدن ما که خیس است هر چه بمانیم بدتر می شود شروع به حرکت کردیم و از بالای یال ها با غلط زدن خودمان را به پایین یال ها رساندیم که با اینکارمان مقداری از وزش مستقیم باد سوز آور برفی خودمان را در آمان نگه داشتیم فریاد می زدیم ببینیم که صدای ما به جایی می رسد صوت می زدیم ولی جوابی نمی گرفتیم تا اینکه مقداری که آمدیم در همان گرای گفته شده متوجه بوی تپاله گوسفند شدیم سرعت ما هم دیگر کند شده بود مقداری مسیر آمدیم جواب فریادی که می زدیم را یک نفر می داد ولی ما اورا نمی دیدیم تا اینکه یک پیچ را که گذراندیم از دور دیدیم که مردی تعدادی از گوسفند خودش را آورده به پای چشمه می خواهد آب بدهد بعلت برف زیاد در همان نزدیکی روستایی هم بود اما بعلت برف و سفید کردن تمام منطقه روستا در زیر برف قابل تشخیص نبود . وقتی به آن مرد رسیدیم وضعیت ما را که دید سریعا ما را برد به داخل خانه خودش آتش زیادی درست کرد و ازما خواست که لباسهایمان را بیرون بیاوریم خشک کرد کفش ما را کنار اجاق گذاشت و خیلی به ما رسیدگی کرد تا اینکه بعد از چند ساعت ما کم کم جان گرفتیم بعد از ما سوال کرد چرا از ارتفاعات آمدین من گفتم یک پشمرگه در روستای خلیفان این مسیر را به ما نشان دادگفت نزدیک است از این مسیر برویدوقتی این حرفم را شنید شروع کرد به آن پیشمرگه فحش دادن گفت او میخواست با این راهنمایی شما را بکشد و از بین ببرد هیچ آدم عاقلی این کار را نمی کند در میان این همه برف و باراش برف راهی که فاصله اش چند برابر راه پایین است به شما نشان داده تازه در روزهای بدون برفی از آن راه کسی نمی رود ما در اینجا فهمیدیم تازه راه دومی هم وجود داشت که مابیاییم ولی آن پیشمرگه فدایی آن راه را به ما نشان نداد و درعوض راهی را به ما نشان داد که می توانست در آن همه برف و نا بلدی ما به منطقه می توانست باعث مرگ ما شود . خلاصه اینکه وقتی کمی گرم شدیم آن روستایی مقداری با او صحبت از وضیعت منطقه کردیم بعد او به ما گفت آن پیشمرگانی که در روستای خلیفان هستند انها خدا را قبول ندارند به همین علت مردم به آنها خانه خودشان راه نمی دهند به همین دلیل رفتن در مسجد مسقر هستند .
بعد مقداری غذا و چای دم کرد وبما داد وقتی خوردیم
گفت امشب همین جا بخوابید من فردا صبح شما را می برم روستای قلقه تپه به مجاهدین
تحویل میدهم .
به آرزوی خودمان رسیدیم وصل به سازمان محبوبمان
در قلقه تپه
من از او خواهش کردم نه اگر شما می گویید یک ساعت راه است
تا قلقه تپه ما راهمان را ادامه میدهیم و می رویم تا به مقر مجاهدین برسیم او راضی
نمی شد ولی با اصرار ما قبول کرد خودش تا بیرون روستا همراه ما آمد و مسیر را به
ما نشان داد ما هم به مسیر گفته شده او ادامه دادیم مقداری که راه آمدیم کم کم
صداهایی از گرایی که ما گفته شد بود شنیدیم که در بالای یک ارتفاع رسیدیم دیدیم
روستای قلقه تپه در نزدیگی ما قرار داره که آمدیم وارد روستا شدیم از اولین اهالی
که پرسیدیم مقر مجاهدین کجاست به ما نشان داد به سمت همان مقر که رفتیم از دور
دیدیم که چند نفر بیرون در توی برف هستند وقتی به آنها رسیدیم گفتیم مقر مجاهدین
کجاست ما را در آغوش گرفته گفتند بیاید داخل همین جا مقر مجاهدین است با جملاتم
شاید نتوانم این لحظه را بیان کنم وآن لحظه ام را تصور کنم ولی احساس
کردم دو باره جان گرفتم و از یک دنیای نا باوری به دنیای باور ها رسیدیم گرما و
صمیمت بچه هادر همان لحظه اول بطور خاص در همانجا برادری که با هم دیگر در خانه
شان در فاز سیاسی دستگیر شده بودم مجاهد شهید بهروز رحیمیان را دیدم
مجاهد شهید بهروز رحیمیان از رامسر
و همینطور مجاهد شهید سرور یا پروانه که در فاز سیاسی با هم در یک انجمن بودیم .
مجاهد شهید پروانه از رامسر
همه میدانیم که خانواده این مجاهدان شهدای گرانقدری را برای آزادی خلق ومیهن تقدیم کردند
شهیدان سرفراز خانواده های رحیمیان پروانه ومراد رستمی از رامسر
بعد از مقداری صحبت ما مسئول مقرکه آنموقع برادر مجاهد سنا
برق زاهدی بود گفتند ریل کار هر فرد که از شهر میآید این است و بعد ما
هم وارد ریل کار بعد از آمدن و وصل شدن قرار گرفتیم .
بعد از اینکه وصل شدیم تا قبل از این خودم اینطور ی فکر می
کردم من از معدود کسانی هستم که برای وصل شدن مجدد به مجاهدین خیلی سختی ها کشیدم
ولی وقتی کمی گذشت و با بچه هایی که جدیدا وصل میشدند آشنا می شدم دقیقا به عکس
آنچیزی که خودم فکر می کردم رسیدم دیدم که نه برای نبرد با خمینی باید قیمت داد سختی هائی که من کشیدم بسیار ناچیز بود چون مجاهدین همه انتخاب کرده بودند که برای رهائی خلقشان ومیهن اسیر وبر پائی آرمان جامعه بی طبقه توحیدی از همه چیزشان بگذرند واین را هم تا الان اثبات کردند وخدا هم پاسخ آنها را داد وآنها را بعد از قریب به ۶۰ سال نوک ستون وآلترناتیو وبر بام جهان ودر قلب مردمشان نگر داشته چوشش کانونهای شورشی از همین منبع ومسیر امکان داشت وعملی شد تا با ارتش آزادی نظام فاسد ولایت فقیه را سرنگون ومیهنی نو بسازیم .
گزارش کوتاه از وقایع آن سالها در جنگل رامسر
تا بی بالان
خاطرات جنگل رامسر بی بالان ویک درگیری با پاسداران تکمیلی قسمت دوم خاطرات مالک رحیم مشاعی درگیری جنگل رامسر تا بی بالان ازعبدالرضا مخزن یکی از فرماندهان جنگل رامسر بی بالان رودسر
در یک غروب بارانی در مهر یا آبان ۶۰ برای تحویل گیری آذوقه و امکانات استقراری سر قرار با پیک خودمان در جاده ای که به جنگل ختم می شد رفتیم ما ۶ نفر بودیم بعد از تحویل گیری بار که تقریبا هرکدام از ما نزدیک سی کیلو بار را بردوش گذاشته بودیم دریک هوای بارانی شدید و زمین لغزنده و گل آلود و درحالیکه نه لباس مناسب و نه کفش مناسبی داشتیم به سمت محل استقرار حرکت کردیم
ساعت تقریبا۱۰ شب بود که به کلبه ای در کنار رودخانه سفید آب که رودخانه ای خروشان بود و به دریا سرازیر می شد رسیدیم .
کاملا خیس شده بودیم و در ضمن شب فوق العاده سردی نیز بود اگر به مسیر ادامه می دادیم ممکن بود در مسیر دچار سرماخوردگی یا مریضی جدی بشویم به همین دلیل به پیشنهاد یکی از برادران قرار شد شب تا صبح ساعت ۳ در این کلبه استراحت کنیم و در این فاصله هم لباس ها را خشک کرده و از زیر بار سنگینی که داشتیم مقداری در بیاییم و بقیه راه را بدون خستگی ادامه دهیم .
کلبه از دو قسمت تشکیل شده بود یک قسمت مربوط به چوپان بود که محلی برای گرم کردن غذا و روشن کردن آتش بود و هم تخت نسبتا بزرگی باندازه تقریبا دو در دو بود داشت که محل استراحت بود.
ما بلافاصله بعد از رسیدن تمامی بارهایمان را روی تخت گذاشته و آتش برای خشک کردن لباس ها و گرم کردن خودمان درست کردیم . بعد از آن شام مختصری از غذاهای کنسروی که داشتیم خوردیم . تقریبا ساعت ۱۲ شب شده که استراحت را شروع کردیم گفتیم اگر هم سه ساعت بخوابیم خستگی از تن ما در می رود و ساعت ۳ بلند شده و به مسیر ادامه می دهیم .
دراین قاصله باران قطع شده بود ولی دورتادور کلبه پرشده از کرفس های جنگلی که ارتفاع آنها تقریبا به اندازه قد آدم بود و پر پشت بطوریکه اگر توی آنها قرار می گرفتی قابل دیدن نبودی .
پست های نگهبانی را تقسیم کردیم و قرار شد هر نفر به مدت نیم ساعت پست بدهد و نفربعدی را بیدار کند . پست اول یا دوم من بودم و پست سوم که ساعت ۰۱۰۰ ایرج طالشی بود من پست را به ایرج تحویل دادم در ساعتی که من پست بودم چیزی رویت نکردم ولی صداهای خش و خش می شنیدم به ایرج گفتم این خش خش ممکن است حرکت های گراز ها باشد چون در آن ساعت و شب بارانی حدس نمی زدیم که مورد محاصره قرار گرفته باشیم وقتی پست را به ایرج تحویل دادم و برای استراحت رفتم بعد از چند دقیقه ایرج من و بقیه را به آرامی بیدار کرد و گفت محاصره شدیم و من هیکل یک آدم کنار کلبه از سایه ای که آتش درست کرده بود دیدم و گفتم صدایی که می شنوم هم صدای راه رفتن آدم است . ما مقداری با ایرج صحبت کردیم و گفتیم نباید دراین ساعت ما مورد تعقیب قرار گرفته باشیم که ایرج اصرار کرد من نفر را دیدم و مطمئن هستم که محاصره شدیم.
به آرامی همه ما بدون اینکه شک و ظنی بین پاسداران ایجاد کنیم بیدار شدیم، بعدها فهیدم که پیکی که آذوقه و الزامات استقراری برای ما آورده بود مورد تعقیب سپاه قرار داشت و ما هم در طول مسیر تحت تعقیب بودیم و بدلیل بارندگی شدید و سر و صدایی که حین حمل بار داشتیم متوجه اینکه تعقیب می شویم نشدیم .
بعد از بلند شدن دور آتش نشستیم و با صدای بلند شروع به صحبت کردن کردیم تا هر چه بیشتر پاسدارانی که در بیرون مستقر شده و منتظر تهاجم به کلبه بودند را خام کنیم تا زودتر دست به تهاجم نزنند ما این برآورد را داشتیم که آنها منتظر هستند که موقع گرگ میش هوای صبح حمله کنند . درهمانحالی که شوخی می کردیم طرح شکستن محاصره را ریختیم دو سه برادر نظرشان این بود که از پنجره و دریچه پشت کلبه که روبه پشت کلبه باز بود خارج شویم بدون اینکه پاسداران بفهمند به پشت کلبه رفته و لابلای کرفس ها که انبوه بود به سمت ارتفاع حرکت کنیم . ولی سه نفر دیگر گفتند نه با آتش از روبرو محاصره را بشکنیم استدلالشان این بود که ممکن است از پشت کلبه نیز محاصره باشیم و اگر بخواهیم بدون آتش خارج شویم تک به تک ما را زیر آتش می گیرند و امکان شکستن محاصره نیست .
طرح این بود که ابتدا یک رگبار بلند با ژس روی آنها آتش باز کنیم و همین حین همه مان از کلبه خارج شده و جلوی کلبه دراز شده و به درگیری ادامه دهیم . مهم برای ما خارج شدن از کلبه بود چون می دانستیم اگر بخواهیم از داخل کلبه درگیر شویم براحتی همه مان با پرتاب نارنجک دشمن یا آرپی جی مورد اصابت قرار میگیریم و شهید می شویم . در ضمن شروع کننده در این طرح ما می شویم و برای لحظاتی و دقایقی دشمن را می توانیم با آتش رگبار سنگین مرعوب کنیم و این فرصتی برای خارج شدن ما از کلبه می شود .در نهایت همین طرح پذیرفته شد و همه مان آماده شدیم . که از جلوی به دشمن تهاجم کنیم و رگبار اول را ما باز کنیم قبل از اینکه پاسداران آماده بشوند . ابتدا مجاهد شهید کیوان که ژ س داشت به بهانه ای از کلبه خارج شد و جلوی درب کلبه نشست فرمان آتش یک عطسه بود بعد از اینکه کیوان در محل خودش جلوی کلبه مستقر شد همه ما داخل کلبه با سلاح آماده خارج شدن با رگبار کیوان شدیم. عطسه توسط یکی از برادران با صدای بلند زده شد و کیوان یک خشاب پر روی سر دشمن خالی کرد و لحظاتی سکوت همه جا را فرا گرفت و این فرصتی برای ما بود که از کلبه خارج شویم که بسرعت از کلبه خارج شده و جلوی کلبه دراز کش شده و با دشمن درگیر شدیم رگبارهای دشمن بود که از کنار گوش و سرما رد می شد ما دراز کش پشت درختان تنومند موضع گرفته بودیم و ریشه درختان که بیرون زده بود مانع اصابت گلوله به ما می شد . در حین درگیری من متوجه شدم که هیچ آتشی از پشت سر ما بیرون نمی آید فهمیدیم که پشت ما امن است یعنی پشت کلبه و کسی از دشمن پشت سر ما نیست به همدیگر حین درگیری اشاره کردیم که سینه خیز به سمت پشت کلبه برویم که همین کار را کردیم من و مجاهد شهید بهروز وقتی به انتهای کلبه رسیدیم از حالت سینه خیز در آمده و روی زانوها حرکت کردیم که من متوجه سوزش در کف پای راستم شدم و بهروز نیز از پشت مورد اصابت ترکش های نارنجک قرار گرفته بود ولی بعد از اینکه ۱۰ و ۲۰ متری به این شکل عقب کشیدیم بلند شده همراه ایرج به سمت ارتفاع حرکت کردیم.
در همین حال دشمن با انواع سلاح ها از آر پی جی گرفته تا نارنجک و رگبار تیر بار به کلبه می کوبید ما بعد از طی مسافتی حدود یک کلیومتر از میان انبوه درختان و کرفس خودمان را بالای تپه ای که کاملا روی کلبه مشرف بود رساندیم و مشغول تماشای سوختن کلبه و رگبار پاسداران به سمت کلبه بودیم البته باید بگویم که جرات نزدیک شدن به کلبه را نداشتند و در فاصله نزدیک مشغول تیراندازی به سمت کلبه بودند . آنجا بود که من فهمیدم پایم مورد اصابت گلوله کلاش یا ژ-۳ قرار گرفته است و پشت برادرم بهروز پر شده بود از ترکش های نارنجک و کاملا خونی شده بود بعد از نیم ساعت که کمی خستگی رفع کردیم به سمت محل قراری که روز بعد با بقیه برادران داشتیم حرکت کردیم . در وسط راه که نزدیک محل قرار بود و هوا کاملا روشن شده بود ایرج مرا داخل کرفس انبوه قایم کرد تا خودش اول تماس را بابقیه بر قرار کرده و بعد برای بردن من اقدام کند بعد از اینکه ایرج و بهروز از من دور شده بودند من متوجه چند پاسدار که ملبس به لباس چوپانی بودن اطرافم شدم یک کلت داشتم مسلح کرده و آماده شدم از حرکاتشان فهمیدم که ما را تعقیب میکنند ومی خواهند رد ما را پیدا کنند در نهایت متوجه من نشدند از محل دور شدند بعد از دور شدن پاسداران ایرج ویک برادر دیگر دنبال من آمدند و به محلی که بقیه برادران بودند رساندند . بقیه بچه ها صدای درگیری ما را شنیده بودند و در حالت آماده باش بودند .
بدین ترتیب با یک هماهنگی وفرماندهی متمرکز از کمین وتعقیب ومراقبت پاسداران رستیم .
بقیه را چون عبدالرضا نگفت من مینویسم عبدالرضا این مجاهد دلیر وصبور با اینکه کف پایش گلوله خورده بود وخونریزی داشت انگار نه انگار گلوله خورد، ومستمر در فکر رسیدگی به دیگران وکمک به خروج از محاصره بود .
این مقاومت وصبر وپایداری وفداکاری برای دیگران سرمکاه هر مجاهد است که با دشمن ضد بشری خمینی وخامنه ای و....همدستان وهمریشان آنها بجنگد این صدق وصبوری وفداکاری است که ما قطره ای از دریایش را نقل کردیم واز سر چشمه وسرچشمه کاشتن بذر نخستین توسط محمد آقا وبنیانگذاران جوشید وخروشید وهمین هم باعث شد ۶۰ سال پرچم پر افتخار سازمان مجاهدین که حنیف ویارانش با خونش برافراست ومسعود آنرا بردوش کشید وموسی واشرف و۱۲۰۰۰۰مجاهد ورزمنده آزادی به اوج رساند وبا مریم پاک رهائی وانقلاب درونی مجاهدین که فراز نوینی از صدق وفدا واعتلای مدارج والای انسانی است ارتقاء بخشید وبا هزار شورای مرکزی وهزاران مرد رها در اشرف ۳ و...پرورش نسل نوینی از میلیشیای مجاهد خلق در کسوت کانون قهرمان شورشی در داخل میهن اسیر آنرا ماندگار کردومیرود تا ریش وریشه این آخوندهای مرتجع وخونریز دین فروش را بسوزراند واین تعهد نسل ماست وبارها به آن حاضر حاضر هم گفته وباز هم میگوئیم شهرام بهزادی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر