فهرست مطالب کتاب شهیدان سر فرازمجاهد خلق رودسروحومه
عنوان وجلد کتاب
لیست شهدای رودسر وحومه (– شلمان –رحیم آباد – خلیفه محله و...)
لیست شهدای بی بالان
تعداد شهدا ومحل تیرباران زندانیان
منبع برخی از اسناد وگزارشات کتاب
مجاهد شهید قهرمان سربدار شهباز شهباز ی از رودسر
مجاهد شهید علی شهبازی
سربدار ۶۷ فرزند مجاهد قهرمان شهباز شهبازی از رودسر
مجاهد قهرمان مهدی زاد
رمضان
مجاهد سر بدار علی زاد
رمضان
مجاهد شهید
عباس افروشه
مجاهد شهید
بهزاد مهر پور
مجاهد شهید
باقرمنشی رودسری
مجاهد دلیر سیروس حسن نژاد (اسماعیل حسن نژاد )
مجاهد قهرمان علی جامع از بی بالان رودسر
مجاهد شهید همافر دلیر
رجبعلی داد ستان (ناصر)
مجاهد شهید مکرم پوررضا که در سال ۶۰ بدست لاجوردی جلاد
اوین بشهادت رسید
مجاهد دلیر زهرا
دادستان از رزمندگان و از جاودانه فروغهای عملیات کبیر فروغ جاودان
مجاهد شهید معصومه
جمالی از زندانیان زمان شاه واز مسئولین مجاهدین در گیلان وتهران که در عملیات
عقیدتی میهنی فروغ جاویدان به عهدش با خدا وخلق ورهائی میهن وفا کرد وجاودانه شد
مجاهد شهید مجید بابایی
شلمانی
مجاهد شهید علی قربان
نژاد
مجاهد شهیداسماعیل نوروزی
مجاهد شهید مجید بابایی
شلمانی
مجاهد شهید علی قربان
نژاد
مجاهد شهید امیررضا
پورهاشم
مجاهد شهید اعظم
شعبانزاده
مجاهد شهید امیررضا
پورهاشم
مجاهد دلیر قهرمان
سربدار زری داد ستان
مجاهد
قهرمان عنایت قاسمی از شهدای سرفراز مجاهد خلق
مجاهد شهید محمود عابدی
(فرزین )
مجاهد شهید خیرالله جوان پشتیبان تیم های عملیاتی جنگل
مجاهد دلیر
عباس رحمتی (کیا رحمتی )
مجاهد
قهرمان سکینه صادری :
مهرداد بابایی مجاهد
دلیر از قهرمانان شهید جنگل
ماهرخ شاهراجی شیر زن مجاهد خلق واز سربداران قتل عام
مجاد دلیر میر احمدمیر
قاسمی از قهرمانان سربدار سال ۱۳۶۷
مجاهد دلیر
فریدون یوسفی امداد گر تیمهای جنگل از بیبالان رودسر
مجاهد قهرمان هرمز حسن
نژاد از قهرمانان قتل عام ۶۷ از بی بالان رودسر
مجاهد شهید
،قهرمان وفا دار خلق کیوان ابراهیمی
مجاهد شهید اردشیر
خانی که در سال ۱۳۵۹ بدست سپاه جهل وجنایت
وباند ۷۲ تن رودسر وحمله به خلیفه محله اطراف املش زخمی وزجر کش شد
مجاهد شهید غلامرضا
معادی از رودسر
اسامی شهیدان امام زاده
امیربنده بیبالان
مجاهد شهید حاج حسین شاکری قهرمان فدا کار مردم رودسراز
سربداران قتل عام ۶۷
محمد شاکری از قهرمانان شهید عملیات کبیر فروغ جاودان از رودسر
مجاهد
شهید مهدی شاکری دیلمی از جاودانه فروغهای عملیات فروغ از رودسر
فدایی شهید
علی حسین زاده ( انوش )
( گزارش نهم :
زندانهاي گيلان و مازندران ، د ـ زندان رودسر ) اتاق
های شکنجه وسلول های ویژه
شکنجه های طولانی وسیستماتیک
شلاق فئودال معروف
زنده زنده سوزاندن ۴ مجاهد خلق درزندان رودسر
برخی از قهرمانان مقاومت در زیر شکنجه
تعداد شهدا ومحل تیرباران زندانیان
مسئولین درجه یک کشتار در زندان رودسر
تعدادی ازعاملین شکنجه وکشتار درزندان رودسر
اسامی برخی از دادستان های ضد انقلاب حکام ضد شرع ودیگر دژخیمان خمینی در
رودسر
رودسر استان گیلان
دربارة باند شکنجه گران و سرکوبگران موسوم به «هفتاد و دو تن» !
مختصری در بارة وضعیت صنفی، بهداشتی وتبلغاتی زندان رودسر
نیروهای مختلف و مقاومت درزندان
خاطرات نوشته ها وپیام هائي از اسیران وشهیدان
تعداد شهدا ومحل تیرباران زندانیان
از
۳۰خرداد ۶۰ تا ۳۰خرداد ۶۱، یعنی در ظرف یکسال، بیش از صد وده تن در رودسر یا در
زیر شکنجه به شهادت رسیده ویا به جوخه های تیرباران سپرده شدند و ازآن پس نیز
تاکنون کشتار ها مداوما ادامه یافته است. زندان سپاه ضد خلقی در رودسر گنجایش بیش
از ۳۰۰ تن را ندارد که دوسوم این تعداد را مردان ویک سوم را زنان تشکیل می دهند به
همین دلیل زندانیان مداوما به زندان های دیگر ازجمله لنگرود ، لاهیجان وسایر شهرها
انتقال داده می شوند و در آنجا یا زندانی شده ویا بشهادت می رسند. مجموع دستگیری
ها در رودسر تاکنون بیش از هزار وپانصد تن بوده که شماری از این تعداد ، درزندان
های مختلف بسر می برند وازسرنوشت بسیاری از آنها هیچگونه خبری دردست نیست. بدین
ترتیب با توجه به کشتار های مخفیانه وهمچنین تعداد شهدا، در سال ۶۱ و۶۲ و ۶۳ تعداد شهدای این زندان، چندین برابر رقم فوق
الذکر می باشد.
محل
اعدام زندانیان نیز درکناردریاست ودژخیمان خمینی زندانیان را به کناردریا در نقطهای
دورافتاده برده ودرآنجا آنها را به رگبار می بندند زیرا حرکت امواج وجزر ومد دریا
آثار جنایات آنها را بزودی ظاهرا پاک می کند. علاوه بر این، درکنار ساحل صدای
گلوله ها بگوش کسی نمی رسد.
البته
وضعیت کسانیکه در اتاق شکنجه بشهادت می
رسند متفاوت است وجلادان درهمانجا تیر
خلاص را زده وکار را به اتمام می رسانند. این مسئله را گزارشات متعددی از داخل
زندان ها گواهی کرده است.
منبع از سلسله خاطرات، گزارشات و
نوشتههايي اززندانها و شكنجهگاهها
رژيم ضدبشري خميني نشريه مجاهد شماره : 256
( گزارش نهم : زندانهاي گيلان و مازندران ، زندان رودسر )
سر لیست شهیدان قهرمان رودسر
مجاهد شهید قهرمان سربدار
شهباز شهباز ی از رودسر
مجاهد قهرمان شهباز شهبازی وسرموضع قتل عام جنایتکارنه۶۷ از رودسر
نام : شهباز
نام خانوادگي: شهبازي
متولد: رودسر
شغل :كتاب فروشي در زمان شاه - معاون استانداري گيلان بعد از انقلاب ودر زمان
داوران ودبير دبيرستانها.
از زندانيان بسيارقديمي زمان شاه كه مستمرا دستگير وزنداني بود وشكنجه شده بود.
موضع سياسي: مجاهد وكانديداي مجاهدين در رودسر براي دوره اول مجلس شوراي ملي ايران
از رودسر
دستگيري: سال 61
شهادت: 1367در قتل عامهاي جنايتكارانه تابستان خونين بشهادت رسيد
محل شهادت: رودسر
كسي نيست كه شهباز شهبازي را در شمال ايران نشناسد او خروش مجسم ضد ظلم
بود اوليسانسيه الهيات بود دوران دكتر مصدق مبارزه راشروع كرده بود و هفت
سال در زمان شاه زندان بود و چهره محبوب
مردم گيلان بود او خود دروس حوزوي خوانده
ولباس روحاني بتن داشت بعد از سال 1332 لباس راكه بسياري بنام دين ولباس پيغمبر
بتن كرده بودندوآنزمان به خدمت ديكتاتوري شاه در آمده بودند را بعنوان اعتراض از
تن بدر آوردوعليه ملاهاي خود فروش وجيره خوار شاه وديكتاتوري شاه شروع به مبارزه
كرد.
بهمين دليل بارها دستگيروزنداني وشكنجه شد شهبازي تا مدتها يك پا بيرون ويك پا در
زندان داشت .
قهرمان خلق رادمرد رودسر شهباز شهبازي بسيار صريح اللهجه بود بهمين دليل رك وبي
پرده سخن ميگفت بازجويان شاه وشكنجه گران خميني بشدت از او ميترسيدند او حتي يك
بار اعتقادات خود را پنهان نكرد.
او بعد از آزادي از زندان روي دوش مردم به مركز شهر آورده شد وبسيار از او تقدير
كردند..
شهيد شهبازي قهرمان رادمرد گيلان بعد از انقلاب معاون استانداري
گيلان شد وبعد از كودتاهاي ارتجاع به فرمان خميني او هم استعفا داد. او
همچنین كانديدای سازمان در دور اول مجلس شد ولي به دليل تقلبهايي كه شد نگذاشتند
او به مجلس راه پيدا كند
او سپس به تدريس پرداخت ،او داراي يك كتابخانه وكتابفروشي در رودسر بود خانه
اش خانه اميد بسياري از مردم بود همه به او ايمان واعتماد داشتند مرجع
حل وفصل بسياري از اختلافات ومشكلات بود.
بارها بالاترين مهره هاي خميني از روحاني نما تا سياسي نما سراغ او آمدند بار ها
با التماس تمناي سازش وسكوت كردند بارها خواستند او را با پست ومقام وپول
كه شهيد شهبازي از سال 32به همه آنها بخاطر حفظ شرافت انساني وايراني تف
كرده بودبخرند
او دشمن خميني ومرام ارتجاعي ومكتب قرون وسطائي او بود.
بعد از دستگيري تلاش خميني وپاسداران وشكنجه گران اين بود كه او را اگر
بتوانندبه تسليم وادارند واگر نه او را وادار كنند كه از مجاهدين دست بكشد وحمايت
نكند .
اما مجاهد قهرمان شهباز شهبازي را با بسياري از بي بوته ها بريده ها وتسليم طلب
هاي زبون اشتباه گرفته بودندوبه عبارتي با خودشان مقايسه ميكردند. مجاهد
شهید شهباز شهبازی سال 61 دستگير شد و در بیدادگاه رژیم خمینی به ۱۰ سال زندان و اعدام تعليقي محكوم شد زمان
برگزاری دادگاه به به حاکم ضد شرع گفت تو صلاحیت محاکمه من را نداری اصلا بگو تو
از حقوق و فقه چه میدانی تو یک آخوند بیسواد هستی و مطلق چنین صلاحیتی نداری زمانیکه حکم را به او ابلاغ کردند گفت به اخوند
احمق بگو همین الان حکم را قطعی کند و من هم آماده ام او ده سال زندان را برایم
اعلام کرده تابه خیال باطل خودش شاید روزی من دست از شرافتم بردارم ولی از این
خبرها نیست درگیلان او را به اسم آقا صدا
میکردند یکبار از او خواستیم که از تجربیات و خاطراتش برای ما بگوید چون فوق الاده
باسواد و مسلط بود در زندان رود سر كه با
او هم سلول بودم بعد از شام هرشب براي ما كلاس تاريخچه ميگذاشت از دوران مشروطه شروع كرد تا تاسيس سازمان هرشب موضوعی را تحت عنوان خاطره مطرح میکردهمه
مراحل از مشروطه تا تاسیس سازمان را میگفت ولی وقتیکه رسید به سازمان مجاهدین و
مکث کرد و گفت اما مجاهدین ميگفت براي مبازه نياز به ايدئولوژي استراتژي مشخص و رهبري ذيصلاح حمایت مردم
ميخواهد كه فقط مجاهدين اينرا دارند و هميشه ميگفت كه عاشورا و راه امام
حسين را بايد درادامه راه مجاهدين ديد با
تاسیس سازمان مجاهدین توسط محمد حنیف اسلام احیاء شد دیگر کسی نمیتواند از نام
اسلام سوء استفاده کند چون رجوی هست و قیمت مسلمان بودن را میدهد
شهید وفا دار به خلق وخدا
شهباز شهبازي با آرمان مسعود معتقد وباآرمان جامعه بي طبقه توحيدي مومن بود او
مسعود را منجي وفرمانده ميدانست او بارها به صراحت گفته بودكه يك موي مسعود
وبنيانگذاران سازمان را با ميليونها مانند شما وحتي با همه دنيا عوض نميكنم من
پيرو مسعود كه او پيروامام حسين ميباشد هستم راه ما راه حسين است ما تسليم نميشويم
ومنهم تاآخرين قطره خونم به عهدي كه با مسعود وسازمان ومردم بسته ام وفادار
خواهم بود .
بيشتر مدت زمان محكوميت او در زندان رودسر در سلولهاي انفرادي بود چون قبول
نميكرد كه چشم بند بزند ملاقات او قطع بود علير غم سن زياد و بيماري ناشي از شكنجه
هايي كه شده بود خيلي رويش فشار مي آوردند كه اورا وادار به تسليم كنند ولي او
هرگز تسليم نشد او هرگز مايوس نبود
در ادامه مبارزه و مبارزه بي چشم داشت وطولاني مدت هيچ شكافي نداشت هرگاه كه از شهداي مجاهدين اسم ميبرد ميگفت كه اينها شهداي مقدس هستند و جايگاه خاصي دارند عليرغم هم فشاري كه روي او مي آوردند هرگزحاضر به تسليم نشد او در زندان بر اثر زمین خوردن استخوانش شکست ونمیتوانست راه برود وروی چرخ بود و در مرداد سال 67 در قتل عام زندانيان به فرمان وفتوای ضد انسانی خمینی جلاد وبدست پاسداران شقاوت پیشه خمینی همراه با پسرش علی در حالی که بشدت مریض وتب دار بود با همان چرخ برای اعدام بردند بشهادت رسید وبه عهد خود وفاكرد و او را اعدام كردند كه آقاي شهبازي تبديل به اسطوره اي در بين مردم گيلان شد
آري او يك رادمرد آگاه شورشي مومن وفادار وآموزگار بود او ملاها را خار وزبون كرد بعهدش وفا نمود وبه يك سمبل جاويد رزم وفا وفدا تبديل شد.
يادش گرامي وراه سرخ وانقلابي اش پر رهرو باد
مجاهد شهید علی شهبازی سربدار ۶۷ فرزند مجاهد قهرمان شهباز
شهبازی از رودسر
فرزند مجاهد سربدار شهباز شهبازی از رودسر مجاهد سربدار شهید قهرمان علی شهبازی
این
مجاهد قهرمان دلیر وسربدار آزادی ،پسرکوچک مجاهد شهید شهبازشهبازی معاون استاندار
گیلان وکاندیدای سازمان برای مجلس وشورای شهررودسر بود که بالاجبار بجای پدر به
کار در مغازه کتابفروشی شان میپرداخت این کتاب ولوازم التحریر ای که در شهر
داشتند تنها منبع درآمدخانواده شان بود جرم واتهامی که به علی شهید
زده بودند کمک به واحد های عملیاتی مجاهدین بود از جمله فروش کاغذزیراکس
راهم جزواین مواد میگذاشتند .
مجاهد
شهیدعلی شهبازی وپدرمجاهدش قهرمان شهیدوشجاع خلق شهباز شهبازی با آنکه دریک
زندان بودند چه درزندان سپاه رودسر وچه درزندان قزلحصار از دیدار
باهمدیگر محروم بوددورژیم جنایتکار خمینی که اینهمه دم از خانواده وعواطف خانواده
بدروغ میزند از دیدار آقای شهباز شهبازی با علی بجد جلوگیری مینمودتا با این
شکنجه روانی آنها را در هم بشکند وآقای شهبازی پدر بزرگوار علی شهید هم
میگفت : یکی از مواردی که بین انقلابی ومبارزه فاصله میاندازد وکم کم باعث
قطع مبارز ومجاهد از سازمانش میشودهمین خانواده و زن وفرزند است ومجاهدبرای مصون
ماندن از این ابتلا باید در همان ابتدا ی ورود به مبارزه این تضاد را بنفع آرمان
آزادی حل کند. مجاهد شهید علی قهرمان چه درزندان رودسر وچه
درزندان قزلحصارجزو مجاهدین مقاوم زندان بود که همواره مورد بغض وکین زندانبانان
بودو عاقبت در سال ۱۳۶۷ به عهد خود باخدا وخلق قهرمانش وفا کرد ودر۳۰سالگی جانش
رافدیه رهایی وآزادی خلق قهرمانش نمودوهمراه با ۳۰۰۰۰گل سرخ انقلاب مجاهدان
سر موضع راز دار ووفا دار سربدار شد یادش گرامی وراه سرخش پر رهرو باد.
مجاهد قهرمان غلامحسین شاکری دیلمانی از سمبل های وفا داری ورازداری وفدای بیکران
برای آرمان وسازمان ورهائی خلق
مجاهد شهید غلامحسین شاکری خودش از مجاهدان مفقود شده میباشد ودو فرزند دلاورش
مهدی ومحمد در عملیات کبیر فروغ جاودان بشهادت رسیدن
خاطراتی از پدرشاکری
تاریخ : ۲۳ آذر ۱۴۰۰
مجاهد
شهید غلامحسین شاکری دیلمانی (پدر شاکری) یکی از دوستان پدرم بود و از آنجایی که
یک بازاری مورد اطمینان مردم یعنی امین مردم بود ،پدرم که مغازه داشت به او مراجعه
می کرد و او هم در این رابطه به پدرم کمک می کرد پدرشاکری که در شهر ما بعنوان یک
زندانی زمان شاه بود مورد احترام همه بود او یکی از همرزمان مجاهد دلیر شهباز
شهبازی بود و در فاز سیاسی به گفته خودش به بچه ها هوادارسازمان کمک زیادی کرده
بود از جمله خرید دستگاه استنسیل برای انجمن برا ی چاپ اطلاعیه ها سازمان و همچنین
دراختیار قرار دادن ساختمان او یکی از پشتیبانان جدی سازمان بود هر جا که گیر
میکردیم اسم حاج شاکری میامد که حلال مشکلات بود او بیدریغ همه چیزش را وقف سازمان
کرده بود .
یادم
هست که یک بار از طرف هوادران سازمان که عمدتان جوانان مسلمان شهرم مان بودند در
استادیم ورزشی شهرمان نماز عید فطر گذاشته بودند و آرم بزرگی از سازمان و عکس شهدا
سازمان هم در اطراف نصب شده بود و پدر شاکری ضمن پشتیبانی هائی تبلیغات صحنه
وامکانات وبسیج نیرو ،در این نماز عید فطر که از طرف هوادران سازمان گذاشته بود در
انتهای آن به همه بستنی توزیع کرده بود البته پدر خیلی از این کارها کرده بود او
یکی از صادر کننده ها وتوزیع کنندگان عمده بستنی در شهر های استان گیلان بود .
رفته
رفته که شدت سر کوب رژیم زیاد شد، پدر را هم دستگیر کردند و مدتی در زندان بود و
بعداز آزار و اذیت زیاد، او را آزاد کردند آنها بارها چون قاظعیت ودفاع از سازمان
را دیده بودند فقط از او میخواستند که حاج شاکری از سازمان فاصله بگیرد وکاری نکند
اما او گفت من تا زنده هستم از سازمانم واز آرمانم ومجاهدین دفاع وتبلیغ میکنم ،در
مدتی که در شمال بود رژیم و داردسته اش مزاحمت های زیادی به هر بهانه برای
او ایجاد می کردند .
من در
سال ۶۴ تا ۶۶ در مشهد سر باز بودم و پدر شاکری را در مشهد دیدم او از من خواست که
به خانه اش که در کوی طلاب بود بروم که مجددا ارتباط با پدر فعال شد و بعداز
سربازی مجددا به مشهد بخاطر اینکه کار پیدا کنم رفتم و لی از آن مهمتر دنبال
راهی بودم که به سازمان وصل شوم و مدتی که در مشهد کار می کردم بیشتر مواقع نزد
پدر شاکری می رفتم و از آنجایی که من در این خانه رادیو مجاهد می گرفتم رادیو
مجاهد کم که جای خودش را در جمع ما باز کرد و وقتی هم تا دیر وقت کار می کردم و به
نزد آنها می رفتم ، بچه های پدر رادیو مجاهد و عملیاتهای که آن موقع می کرد را ضبط
می کردند تا من گوش بدهم پدر سابقا از دکتر شریعتی دفاع می کرد چون شریعتی
با آخوندها مخالف بود ولی با گذشت زمان ووقتی دید که تنها هماورد این رژیم
سازمان است هواداریش با سازمان عمق دیگری پیدا کرد وروز ها در نزد دوست و آشنایان
که می رفتیم از بابت جنایات رژیم روشنگری می کردیم طبعا با گوش کردن به رادیو
مجاهد و صحبتها برادر مسعود تغذیه می شدیم آنزمان برادر مسعود در پیام های رادیویی
اش به نیروهای داخل پیام می داد که وقتی ارتجاع را از داخل نمی شود شکست باید از
خارج آن باید به او حمله کرد و عمل کرد و یا می گفت کسانی که توانایی حمل سلاح را
دارند در اولین فرصت به ارتش آزادیبخش در نوار مرزی بپیوندند.
یک
روز پدر بمن گفت که برای دیدن بچه ها (سازمان) می خواهد به پاکستان برود گفت اگر
موافقی می خواهم به سازمان وصل شوم و تو هم عکسی از خودت بده . درهمین رابطه از
زندانیانی که هوادار سازمان بودند و آزاد شده بودند ارتباط برقرار کرد که
اگر کسی مایل است او را به سازمان وصل کند پدر به پاکستان رفت و با سازمان وصل شد
و کد رادیویی گرفت بنام : خلیل ۲۶۹ . پدر یکی از پیکهای ارزنده سازمان بود که
بارها برای جذب وآماده سازی انتقال آنها واعزام آنها به خارج تلاش میکرد.
یکی
از روزها که از کار نیروگاه برگشتم داخل مغازه ای روی کاناپها می خوابیدم مشغول
گوش کردن رایو بودم که کد رادیویی خودمان را با صدای برادر مرتضی ( حمیدرفعی )
شنیدم که گفت پیام به برادر خلیل ۲۶۹ . پیام به برادر خلیل ۲۶۹ درچند روز آینده
پیک سازمان نزد شما می آید هوادران ملا خود را فعال کرده و جهت پیوستن به سازمان و
ارتش ازادیبخش اقدام کنید.
من
رایو را بغل کردم و بوسیدم و با آن از اینطرف کاناپه به آن طرف کاناپه می پریدم و
برای خودم جشن گرفته بود .
صبح
اولین وقت به کوی طلاب منزل پدر رفتم تا اگر پیام را نگرفته اطلاع دهم که او هم
پیام را گرفته بود
۳ روز
بعد وقتی به منزل پدر رفتم گفت مژده بده که پیک سازمان آمده و گفته ساعت ۱۲ ظهر
اینجا باشم که می آید و جهت عزام نکاتی را می گوید و بعداز آن به توصیف شکل شمایل
او پرداخت نام او جواد بود و بچه مشهد بود و چهره اش کمی شبیه به هزارها می خورد .
ساعت
۱۲ شد و پیک سازمان آمد کلا من و پدر و تمام اهل خانه از وجود او خوشحال بودیم
بعداز خوردن نهار برنامه توجیه شروع شد ترکیب ما ، من و یکی از پسرهای پدر به اسم
محمد شاکری که سر باز بود و به او تلگراف زده بودیم که هرچه سریعتر خودش را
به خانه برساند یک امر مهمی داریم . خلاصه پیک سازمان توجیه اش راشروع کرد و قرار
شد که چهارشنبه بسمت زاهدان حرکت کنیم و بعداز ان با چفت شدن بایکی از کانال های
سازمان که کار انتقال بچه به انطرف مرز را می کرد اقدم کنیم .
بعداز
امدن اکیپ ما پدر پسر دومش را به همرا اکیپ دیگری را به پاکستان نزد سازمان فرستاد
۲ پسر
پدر در عملیات حماسی کبیر فروغ جاویدن شهید شدند و بعدا که پیگیری پدر و
جواد پیک سازمان را کردم گفته شد دستگیر شدند و جواد را رژیم در قتل عام ۶۷ اعدام
کرد ولی از پدر خبر موثقی از سرنوشتش ندارم اما شنیده ها حاکی است که او در
یکی از ماموریتها برای اعزام مجاهدین دستگیر وزیر شکنجه های وحشیانه قرار
گرفت گفته میشود در قتل عام ۶۷ این مجاهد پاکباز وفداکار هم به عهدش با خدا
وخلق وفا کرد وسربدار شد یادشان گرامی و روحشان شاد اسماعیل رضائیان از اشرف۳
جای شما خالی نیست ای جملههای همیشه آبی
دریا همهٴ اشگهایم از آن شما! تا این خاک، این خاک خونی،
خونین است قطره در دریا گم نخواهد بود و ما در جستجوی
شما فراموش نخواهیم کرد چهرههای قاتلان را....
مجاهد قهرمان مهدی زاد رمضان از فرزندان مردم رودسر که بدست پاسداران خمینی
جلاد بشهادت رسید :
مجاهد شهید مهدی زاد رمضان معلم دلسوز اهل بیبالان رودسر
مجاهد
سرفراز مهدی زاد رمضان اهل بیبالان رودسر و معلم بود و از زمان انقلاب ضد سلطنتی
فعالیت خودش را آغاز کرد او چهره محبوب و شناخته شده همه بود از همان اوایل سال
۵۷ برای شناختن سازمان و ارمانهای سازمان تلاش و پیگیری های زیادی
میکرد از آوردن عکس بنیانگذاران سازمان و آرم سازمان مجاهدین در تظاهراتهای
سال ۵۷ و راه اندازی تظاهرات تلاش زیادی میکرد بعد از پیروزی انقلاب ۵۷ هم به
فعالیتهای خود ادامه داد و از مسولین سازمان بود بخاطر فعالیتهایش او را از آموزش
پرورش اخراج کردند ولی او به فعالیتهای خودش برای افشای چهره خمینی تمام تلاشش را
میکرد زمان دستگیری مزدوران بسیجی او را بشدت مورد ضرب شتم قرار دادند و
سیبل اورا با انبر دست کندند و بعد در زندان رودسر و زندان چالوس مورد شکنجه های
وحشیانه قرار گرفت ایستادگی بر اصول سازمان و آرمانش در زیر شکنجه در همه جا پیچیده
بود قبل از اعدام بازجوها به او گفتندکه بلاخره سلاحها را کجا گذاشته ای در جواب
گفت آنچیزی که شما دنبال آن هستید یک ابزار و وسیله است سلاح من آرمان و ایمان من
است سینه ام را بشکافید سلاحم در قلب من است و همان شب او را برای اعدام بردند
مهدی علاقه زیادی به سرود بخوان ای همسفر با من داشت و همیشه این سرود را میخواند
و وصیت کرده بودکه بعد ازشهادتش این سرود را بر سر مزارش بخوانند ایستادگی بر اصول
وپیداری ووفا داری به پیمان ودفاع از نام مقدس مجاهد خلق پاسداران جنایتکار خمینی
را به ستوه آورده بود که نهایتا این مجاهد قهرمان همراه با ۳۰ هزرار گل سرخ انقلاب
در سال ۶۷ با فتوی ضد بشری خمینی سربدار شد
مجاهد سر بدار علی زاد رمضان که در قتل عام جنایتکارانه خمینی در سال ۶۷ به شهادت رسید :
مجاهد سربدار علی زادرمضان که با فتوای خمینی وبدست پاسداران در سال ۶۷ قتل عام شد
قهرمان
شهید خلق علی زاد رمضان، دانش آموز ومیلیشهای پرشور سازمان و برادر مهدی زاد
رمضان بود اودر تظاهراتهای انقلاب ضد سلطنتی شرکت میکرد بعد از ان هم به فعاليتهي
خودش ادامه داد او سه بار دستگیر شد باراول سال۱۳۶۰در حالیکه ۱۵ سال سن
داشت دستیگر شد یک سال زندان بود بعداز آزادی از زندان دوباره به
سازمان وصل شد و بار دوم سال۶۲ دستگیر شد و سه سال در زندانهای رودسر و
قزلحصار و اوین بود و سال ۶۵ آزاد شد و دوباره به فعالیتهای خودش
ادامه داد و به سازمان وصل شد و برای پیوستن به سایر مجاهدین در نوار مرزی
ایران عراق اقدام کرد در حین مسیر برای بار سوم دستگیر شد و در قتل عامهای سال
۱۳۶۷ اعدام شد و دومین شهید خانواده زاد رمضان است
مادرش سکینه غریب بی بالانی بعد از اعدام علی قهرمان تاب نیاورد وبه فرزندان دلیرش علی ومهدی پیوست مزار مادر هم کنار فرزند مجاهدش مهدی میباشد
خوشا آنان که درراه عدالت
به خون خویش غلطیدند ورفتند
خوشا آنان که بر این پهنهی خاک
چوخورشیدی درخشیدندورفتند
خوشا آنان که بذر آدمیـّت
دراین وادی بپاشیدندو رفتند
مجاهد شهید عباس افروشه ازفرزندان مردم دلیر بی بالان و دانشجوی دانشگاه
بابل بود که در سال ۶۰ در بابل بشهادت رسید :
مجاهد شهید عباش افروشه که در سال ۶۰ در بابل دستگیر وبعد از مقاومت در برابر شکنجه پاسداران به شهادت رسید
عباس
از مجاهدان دلیر وشجاعی بود که تا آخر به عهدش با خدا وخلق وفا کرد.
مجاهد شهید عباس افروشه، اهل بی بالان رودسر و دانشجوی دانشگاه بابل بود او فعالیتهایش را از دوران دانشجویی شروع کرد در راه اندازی های تظاهرات نقش جدی داشت و بعد از انقلاب ضد سلطنتی در بابل به فعالیتهایش ادامه دادو در سال 1360 در بابل دستگیر شد و در زندان بابل بدست پاسداران خمینی جلاد اعدام شد .
پیکر او را به بی بالان آوردند و مادرش مراسم غسل و ... خودش انجام داد بعد در امام زاده امیر بنده بی بالان به خاک سپرده شد
مجاهد شهید بهزاد مهر پوراز قهرمانان جنگل رامسر واز فرماندهان عملیاتی علیه
پاسداران خمینی بود که در سرو لات رامسر در یک درگیری بدست پاسداران جنایتکار
خمینی بشهادت رسید :
مجاهد شهید بهزاد مهر پور فرمانده واحدهای عملیاتی جنگلهای رامسرو رودسر
مجاهد شهید بهزاد مهرپور
متین و باوقار فرمانده ای جسور و با صلابت دانشجوی مهندسی متولد بی
بالان رودسر که در تظاهراتهای انقلاب ضد سلطنتی شرکت داشت و بعد انقلاب
بصورت حرفه ای و تمام وقت به فعالیتش ادامه داد بعد از انقلاب انجمن
جوانان مسلمان در بیبالان را راه اندازی کرد و همه هواداران راسازماندهی کرد و
تشکیلات مجاهدین را در بیبالان راه اندازی کرد و از مسولین سازمان در شهرستان
رودسر بود و بعد از سی خرداد فرماندهی یکی از واحدهای عملیاتی جنگل را
برعهده داشت و در ۶ شهریور سال ۱۳۶۱ در یک درگیری درجنگل سرولات رامسر بشهادت رسید و مزدوران سپاه بسیج
که نسبت به او کینه حیوانی به دل داشتند بعد از شهادت او پیکرش را با طناب پشت ماشین
بسته در خیابانهای رامسر میکشیدند .
مجاهد قهرمان فرمانده شهید،بهزادمهر پور دانشجوی دانشگاه تهران بود و از دوران دانشجویی فعالیتهایش را در دانشگاه شروع کرد و در انقلاب سال ۵۷ نقش جدی داشت و بعد از انقلاب تمام وقت فعالتهایش را ادامه داد و از مسولین مجاهدین دررودسر بود بعد از سی خرداد با شروع مبارزه مسلحانه بعنوان فرمانده یک واحد عملیاتی بود و عملیاتهای زیادی را فرماندهی کرده بود .
بهزاد مهرپور قهرمان در 6 شهریور ۱۳۶۱ در سرو لات رامسر در یک درگیری به شهادت رسید مزدوران بعد از شهادتش پیکر او را پشت ماشین بستند و در خیابانهای رامسر گرداندند
مجاهد شهید باقرمنشی رودسری از میلیشیاهای دلیر بی بالان رودسر میباشد که بعد
شکنجه های ضد بشری در زندان چالوس در زندان رودسر بشهادت رسید :
نام : باقر نام خانوادگی : منشی رودسری
محل تولد : بیبالان رودسر
تحصیلات : دیپلم محله شکنجه :
چالوس ورودسر سال شهادت :زمستان ۱۳۶۰
محل شهادت : رودسر
از نسيم سحر آموختم و شعلة شمع رسم
شوريدگی و شيوة شيدايی را
میلیشیای
دلیر باقر منشی رودسری ،اهل بیبالان دیپلم رشته علوم تجربی بود در دوران
دانش آموزی بعنوان یک ملیشای دانش آموزی فعالیتهایش را شروع کرد بعد از گرفتن
دیپلم به فعالیتهایش ادامه داد و بعد از سی خرداد در تیمهای عملیاتی به فعالیتهایش
ادامه داد بعد از دستگیری مورد شکنجه وحشیانه قرار گرفت و بعداز زندان رودسر برای
ادامه باز جویی و شکنجه اورا به زندان چالوس بردند ولی او همچنان به مقاومت ادامه
داد .
مجاهد شهید باقر منشی رودسری عکس تازه رسیده از ایران
و در زمستان سال ۱۳۶۰ او را برای اجرای حکم اعدام به زندان رودسر آوردند به همراه ۶ مجاهد دیگر در رودسر اعدام شد و مزارش در امام زاده امیر بنده بیبالان میباشد
مجاهد
دلیر سیروس حسن نژاد (اسماعیل حسن نژاد )
سیروس اهل بیبالان رودسربود و تحصیلات دوران متوسطه را در دبیرستان نظام رشت و سپس در رشته ریاضی فیزیک ادامه داد او فعالیتهایش را از سال ۱۳۵۶ شروع کرد و با ایجاد یک کتابخانه درمسجد جامع بی بالان ادامه داد و درانقلاب ضد سلطنتی بسیار فعال بود در شروع تظاهراتهای سال ۵۷ او تمام تلاشش را کرد که سازمان و اهداف سازمان را به همه بشناساند و بعد از پیروزی هم فعالیتهایش را ادامه داد و از مسولین سازمان بود .
بعد
از سی خرداد در فاز نظامی در تیمهای عملیاتی جنگل بود مزدوران سپاه و بسیجی از او
وحشت زیادی داشتند او در ۶ شهریور ۱۳۶۱ در یک درگیری در جنگلهای سرو لات رامسر به
شهادت رسید
مجاهد قهرمان علی جامع از واحدهای دلیر عملیاتی
مجاهدین از رودسرکه بعد از شکنجه های بی حد وحصر وبعد از اینکه در زندانهای مختلف
او را نگر داشتن در سن ۲۰ سالی بشهادت رسید
چو نبضش از نفس افتاد فلق لبریز از خون شد
به دست عشق زد بوسه چو می بستند
دستانش
مجاهد قهرمان علی جامع از بی بالان رودسر
مجاهد شهید علی جامع ومجاهد شهید حسین عباسی از بی بالان رودسر
متولد
۲۵ شهريور ۱۳۴۳ واهل بیبالان بود او در جريان انقلاب ضد سلطنتي با سازمان
مجاهدين آشناشد و در فاز سياسي مليشياي دانش آموزي بود و در شروع فاز نظامي از
تيمهاي عملياتي بود و در عملياتهاي متعددي شركت داشت داد ستاني رود سر حكم تير
اورا صادر كرده بود و گفته بود او در سال ۶۲ در تهران دستگيرشد حدود ۸ ماه
بود كه كسي از او خبري نداشت در زندان اوين بعد ازبی داد گاهی كه چند نفررا
روي هم بصورت فشرده در يك ماشين گذاشته بودند او نفر زيري بود و به مهرداد بهره
مند گفته بود كه اسم من علي جامع است و رودسري هستم و ۱۲ روز ديگر ما را اعدام
ميكنند در روز قبل از اعدام به خانواده او خبر داده بودند كه به زندان اوين
بروند و پسر تان را ملاقات كنيد در ملاقات با پدرش گفت هر چقدر كه مورد شكنجه قرار
گرفتم هيچ اطلاعاتي ندادم راهي است كه خودم انتخاب كردم و تا آخرش هم مي ايستم زمان
اعدام كه او را دار مي زدند خانواده هاي مزدوران وبسيج و پاسداران جنایتکاری
که او آنها را در جريان عملياتهاي مختلف زده بود در صحنه حضور داشتند از او سوال
ميكنند كه چه جوابي داري به اينها بدهي درجواب گفت يك سلاح به من بدهيد تا من جواب
همه اينها را بدهم طناب را بكشيد من وقت زيادي ندارم كه بعد او را دار ميزنند و
مزارش در بهشت زهرا قطعه ۹۹ رديف اول شماره ۱۴ است تاریخ تولد ۲۵ شهریور ۱۳۴۳
تاریخ شهادت ۲۵ شهریور ۱۳۶۳
مجاهد شهید علی جامع بالانی
سلامم را به برادر مسعود برسان وبگو تا آخرش
ایستادم
روزی که علی پرواز کرد
داستانی از زندان اوین بند آسایشگاه طبقه چهارم
زمستان بود هوا سرد سال ۶۲ در اوین غلغله بود از کارهایی که
لاجوردی میکرد مشغول ساخت و ساز بود و کوه را میکندند تا زندان و بندهای جدید
بسازند کارگرانش هم زندانیانی بودند که برنده بودند و مانند برده بکار میگرفتند
صبحها به صورت دسته های مشخص بدو رو میاوردند به محل کار تا ظهر مثل برده کار
میکردند و بعدش ناهار میدادند به آنها و بعدازظهر هم دوباره کار بود تا شب و شبها
با یک سرود من درآوردی که ترجیح بندش منافق بود تا بندهایشان میبردند و دوباره روز
از نو روزی از نو یک کلام آنها بنده وبرده لاجوردی بودند.
اما من چطور این ها را میدیدم ؟
در بند آسایشگاه بودم؛ بندی که وقتی مرا داخل آن سلولهای تازه درست شده اش انداختند هیچ حصاری دور محوطه اش نبود و در عرض مدتی که من آنجا بودم لاجوردی از بیگاری که از بریده های زبون میکشید دیوار حصار دور بند ما را بالا آوردو سیم خاردار کشید و پرژکتور نصب کرد! بله زندانی دیوارهای دور خودش را بالا میکشید به دستور جلاد اوین!! اما سلول من طبقه چهارم بود یک لوله آب گرم بزرگ از داخل سلول رد میشد که به شکل یک حرف U بود ولی افقی داخل دیوار میرفت تو، تا زیر پنجره که بالا ی دیوار انتهایی سلول بود میامد من وقتی مطمئن میشدم پاسدار بند رفته و نیست میرفتم بالای لوله میایستادم و از نرده های افقی که جلوی پنجره بود میشد بیرون را دید تمام کار کردهای روزانه را مانیتور میکردم .
اما داستان علی چی بود؟
در طی مدت انفرادی که بودم روزانه متوجه شدم یک سلول هست که
با سلولی که بودم دو یا سه تا سلول فاصله داره و هر روز به یک بهانه ای
پاسدارهای بند میرفتند داخل و نفرش را کتک میزدند خیلی دلم میخواست بدانم این نفر
کیه؟ و چرا هر روز کتک میخوره؟ در حالیکه قانون حاکم بر بند سکوت بود و حتی
نمیتوانستی با خودت بلند بلند صحبت کنی و برای صدا کردن نگهبان باید یک کلید را
میزدی که چراغی بیرون سلول روشن بشه تا پاسدار بند ببینه بیاد دریچه را باز کنه و
با صدای آرام بپرسه چکار داری و همین قانون باعث شد که در عرض شش ماه هفت نفر
خودکشی کنند و تعدادی هم روانی شدند که با دست و پابند آمدن وریختند داخل سلولهای
نفراتی که سیستم عصبی آنها بهم خورده بود و بعضا سرو صدایهای ناجور هم بوجود میامد
و میبردند نمیدانم کجا میبردند خود من هم مدتی با دستبند به همین لوله آب
گرم بسته شدم چون مقداری قاطی کرده بودم و یک شب شروع به داد زدن کردم و آمدند
داخل سلول مرا گرفتند و زدند و دستم را با دست بند به لوله آب گرم بستند و رفتند و
تا یک هفته با دستبند غذا میخوردم تا خیالشان راحت شد که دیوانه نشدم بعد دستبندم
را باز کردند
اما داستان این زندانی مرا به خود مشغول کرده بود نمیدانستم
کیه و چه کرده تا یه روز قبل از ماه رمضان که در بهار ۶۳ بود فکر کنم رفتم
بازجویی ولی بازجوئیم زیاد طول نکشید و مرا به بند برگرداندن؛ انتقال زندانیان با
یک مینی بوس بنز بود که صندلیهایش را تغییر شکل داده بودند دیواره هایش هم پنجره
نداشت و تقریبا مثل ون باری شده بود که کابین راننده از پشت جدا شده بود و یک
پنجره داشت که با پاسداران عقب صحبت میکردند و من در صندلی جلو روبروی در
ماشین نشستم و به خاطر وضعیت که داشتم ورود و خروج از ماشین را
میتوانستم به خوبی ببینم در فکر بودم که متوجه شدم یک زندانی دیگر را
آوردند در صندلی که روبرویم بود نشاندند موهای فری و پر پشت او که زیر کلاه گرم
پنهان شده بود ولی خب مقدار زیادی هم بیرون زده بود چشم رامیگرفت و ریش نتراشیده
ای و لبهای باریکی که از زیر چشم بند معلوم بود که جوان است و قدی که داشت از من
کوتاهتر بود اما نکته ای که بیشتر مرا متوجه این نفر کرد و از زیر چشم بند داشتم
نگاهش میکردم این بود که یک تیکه پارچه نواری شکل را مستمر دور انگشتش میپیچید و
باز میکرد و انگار میخواست حرفی بزند و مردد بود به دستانش نگاه کردم گفتم
خدایا چه کرده؟ به پاهایش نگاه کردم دیدم توی گچ است!! یادم آمد او را در راهروی
بازجویی دیده بودم که بازجوها مستمر اذیتش میکردند و حتی نمیگذاشتند ناهار بخورد و
دستانش همیشه دستبند بود ولی یک آرامش در رفتارش همیشه بود و همین بازجوها را
دیوانه میکرد به طوری که هیستریک به او بند میکردند و به هر بهانه ای یک سیلی و یا
لگدی میزدند اما اینبار دستبند را ندیده بودم نگاه کردم ببینم دستبند دارد یا نه؟
دستانش باز بود! تعجب کردم تا جایی که میدانستم نفر شعبه ۱ بود و مدتی هم در شعبه
فرعی ۲ بود فکر میکردم از زندانیان مارکسیست است خلاصه در همین افکار بودم که
پاسداری با حالت لمپنی گفت :« بلندشین برین عقب بینم جا وا کنین خواهراتون! میخوان
سوار شن، ههههه» تا ما بلند بشیم من کمی تعلل کردم که مرا هل داد انتهای ماشین من
خوردم کف ماشین احساس کردم دستانم خیس شد از زیر چشم بند نگاه کرم دیدم یک زندانی
با بدنی خونی و پاهایی داغون انتهای ماشین افتاده در همین حین بقیه زندانیان را
روی من انداختند که من دستانم را ستون کردم که فشاری به زندانی شکنجه شده نیاید
این زندانی تقریبا بیحال بود و فقط نفس میکشید چهره اش را نگاه کردم یک مقدار ریش
روی چانه اش بود ولی جوان بود و چهره اش نشان میداد باید ۱۸ یا ۲۰ ساله باشد در
همین حالت بودیم که یک دفعه یکی دهانش را گذاشت نزدیک گوشم و با صدای آهسته گفت :«
من علی جامع بچه رودسر ۱۲ روز دیگه اعدام میشم»!!!! تمام ماشین دور سرم چرخید
برایم قابل هضم نبود فکر کردم اشتباه شنیدم گفتم :«چی؟» و او دوباره حرفش را تکرار
کرد و اینبار فهمیدم کیست همان زندانی که در اضطراب بود و جلوی من نشسته بود و هر
روز در راهرو بازجویی اذیت میشد ولی چکار کرده که اینطور برای او حکم صادر کردند؟
طاقت نیاوردم پرسیدم چکار کردی؟ گفت:« ترور کردم؛ مجاهدم!» من قفل شده بودم یکی از
زندانیان به آهستگی گفت :«هیس! آنتن(منظورش بریده مزدورانی بود ممکن بود بین ما
باشند و خبر نداشته باشیم)» و همه ساکت شدیم؛ اما درون من غوغا تازه شروع شده بود
خب هر کاری کرده باشه نامردها چرا ۱۲ روز دیگه؟ خب بگید اعدام تمام کنید ! و
اصلا برایم این کلمه هی تکرار میشد:« ۱۲ روز دیگه ، ۱۲ روز دیگه...» رسیدیم به
بندی که خواهران زندانی را پیاده کردند و بعد رسیدیم جلوی بند موسوم به آموزشگاه و
بند موسوم به آسایشگاه که کنار هم بودند من باید پیاده میشدم اما وقتی ما
پیاده شدیم پاسدار دستهای خونی مرا دید پرسید چی شده؟ گفتم اون زندانی خونش روی کف
ماشین بود که پاسدار یک سیلی به من زد گفت کدام ؟ فهمیدم نباید بگم ساکت شدم ولی
درونم داشت دیوانه ام میکرد همین حین متوجه موضوع عجیبی شدم! اِهِه!! همان نفری که
با من صحبت کرد آره علی جامع بود پیاده شده و جلوی من در صف است دستم را روی دوش
او گذاشتم و فشاری دادم دستم را نگاه کرد و فهمید که کی هستم دستش را روی دستم
گذاشت و فشاری داد و قاطع گفت:« به مسعود سلام برسان بگو تا آخر
ایستادم» و سریع برداشت که پاسداران نبینند خلاصه راه افتادیم به سمت بند
زمین گلی بود و برف هم مقداری در اطراف بود ولی خلاصه با دمپایی باید میرفتیم تا
بند رسیدیم تعدادی را جدا کردند بردند سمت آموزشگاه ولی علی همچنان در صف جلوی من
بود با خودم فکر کردم ای خدا این هم بندی من است کدام طبقه است ؟ کدام سلول ؟ در
همین حال و هوا بودم که ستون زندانیان حرکت کرد و رفتیم به سمت در بند زنگ زد در
باز شد و پاسدار ما را به پاسدار بند تحویل داد رفتیم داخل در پاگرد پله ها بودیم
پاسدار لمپنی که خیلی از وی بدم میامد موهای فری بوری داشت و ریش توپی او هم بور
بود و هیکلش خپل بود آمد زندانیان را در صف تنظیم کرد و دستور حرکت را داد راه
افتادیم و هر زندانی در پاگرد طبقه خودش میرفت داخل بند خودش ولی علی همچنان با من
بود !!؟ شک کردم چطور شد؟ نکنه همه اش فیلمه؟ ولی رسیدیم طبقه چهارم رفتیم داخل و
ادامه دادیم دو زندانی پشت سرم را بردند داخل سلولهایشان و درها بسته شد راه
افتادیم رسیدیم به سلول من مرا نگه داشت و علی را برد جلوتر بعد صدای پاسدار را
شنیدم که پرسید:«خب بنال بینم چی شد؟» و علی با صدای آرام گفت:«اعدام» پاسدار لمپن
گفت :«حقته بیشرف! باید اعدام بشی! تازه کمترینه» و اورا برد سمت سلول من سرم را
نا خودآگاه بلندکردم و از زیر چشم بند نگاه کردم! ای داد بیداد! او را برد همان
سلولی که هر بار صدای کتک خوردن زندانی اش را میشنیدم!!؟ ای داد علی جامع این مدت
کنارم بوده؟ در این عوالم بودم که یک دفعه پاسدار آمد جلو و گذاشت تو گوشم! «چیه؟
کجا رو نگاه میکنی؟» گفتم:« ها؟ هیچی! خون دماغ شده بودم سرم رو ناخواسته گرفتم بالا
و دستان خونی ام را نشام دادم که کمی هم به خاطر اینکه روی صورتم گرفتم به صورتم
چسبیده بود اما راستش وقتی زد تو گوشم از دماغم هم خون آمد که او متوجه نشد ووقتی
خون را دید گفت:« دستت رو بگیر زیرش، زمین رو نجس نکنی منافق» و در سلولم را باز
کرد بدون بازرسی همیشگی هلم داد داخل و در رو بست من اصلا حال خودم نبودم
دستم رو بینی گذاشتم که خون نیاد ولی ذهنم دنبال علی بود در روشویی سلول که
کنار در بود دستها و صورتم را شستم و خیلی در فکر بودم مدتی گذشت خون بند آمده بود
ولی افکار من ادامه داشت دقایق برایم مهم شده بودند حرکت خورشید برایم معنی دیگه
ای پیدا کرده بود خلاصه ماه رمضان هم بود چرا که برای سحری بیدار میکردند و بعدش
من خواب نداشتم تمام مدت نور خورشید را دنبال میکردم که دیرتر غروب کنه چون به روز
علی نزدیک میشدم و دلم نمیخواست این روز نزدیک بشه و هر روز درماه رمضان با
زبان روزه باز هم علی کتک در سلول را داشت و فحشهایی که لایقش خمینی و همان
پاسداران بودند اما برای من خیلی جانگاه بود این مدت حتی وقتی برای بازجویی
میبردند تمام ذهنم بود زودتر برگردم کنار علی باشم انگار که حس میکردم او هم منتظر
من است هرچندکنار هم نبودیم و دیوارها فاصله انداخته بودند هر روز هر ساعت قیافه
او را در ذهنم تصویر میکردم و سعی میکردم مانند او آرام باشم به کلماتش فکر
میکردم! خدایا مگه من مسعود را میبینم که او به من گفت:« به مسعود سلام برسان، تا
آخر ایستادم !» یعنی من آزاد میشم بتونم برم برادر مسعود رو ببینم؟ بعد با خودم سر
نماز نجوا میکردم و با خدایا خودم که شاکی بودم سر اینکه الان علی تنها و زخمی و
کتک خورده با زبان روزه چه میکند؟ گذشت هر روز همین داستان بود و
انگار روز دوازدهم من باید اعدام میشدم و کلی کار نکرده جلوی چشمانم بود افطار را
میاوردند و من منتظر میشدم به سلول او هم بدهند بعد شروع میکردم تا روز موعود رسید
نمیدانم چرا یک دفعه از خواب پریدم و همه جا را نگاه کردم انگار دنبال علی
بودم سحری دادند نماز را خواندم صدای پای زندانبان آمد ولی نفری که پوتین
پایش بود نه کفش ورزشی یا دمپایی داشت توی راهرو جلو میامد!! از جلوی سلولم رد
شدند و صدای کیسه پلاستیکی وسایل فردی میامد! در سلول باز شد وسایل را به او
میداند صدایش را نا مفهوم میشنیدم نکاتی میگفت ولی زندانبان با صدای بلندتر پاسخ
میداد:«نه نمیشه خیر ممنوعه، نه گفتم نمیشه منافق ساکت باش وسایلت رو بردار چی
نمیخوای به جهنم هرچی میتونی بردار چشم بند بزن باید بریم زودباش و...» هنوز صدای
منحوسش رو میشنوم که یک لحن تمسخر در آن بود بیشتر لودگی لمپنی پاسداری آخوندی
بود.
خلاصه صدای دمپایهای علی را شنیدم و صدای پای پاسدار که
داشت او را میبرد یک دفعه چراغ سلول را زدم نگهبان رسید به من علی را نگه داشت
چراغ را خاموش کرد و دریچه بالای را باز کرد پرسید چیه اول صبحی خبری شده؟ من همین
طوری گفتم امروز قرار بود برم بازجویی خبری نشده ؟پاسدار با بلاهت خاصی بهم نگاه
کرد گفت اول صبحی دنبال بازجویی هستی تو؟! ما رو گرفتی؟ دل تنگ شدی ؟» من تقریبا
داشتم چشمانم را از چهره علی سیراب میکردم آخرین نگاه به او از نمیرخش بود ولی او
هم فهمید و صدایم را شناخت و نمیرخش را بدون اینکه پاسدار بفهمد به سمت صدای من
چرخاندو و لبخندی را روی صورتش دیدم هرگز فراموش نمیکنم پاسدار با غر غر دریچه را
بست و علی را برد و انگار قلب مرا برد و دیگر کسی را نمیزدند تا عقده های ترس آلود
خودشان را تسکین دهند...
من آزاد شدم و بعد از مدتی وصل سازمان شدم و به منطقه آمدم این داستان را آن موقع نوشتم ولی خب نمیدانستم به دست برادر رسید یا نه تا در نشستهای حوض با یاد علی جامع بلند شدم و ضمن بیان خاطره سوگند وفا خوردم آری چهره نیمرخ علی و لبخندش را یادم نمیرود و آن روز کنارم بود و با من سوگند خورد و انگار بهم گفت دیدی آزادی رو دیدی ؟ ومنهم گفتم دیدی منهم به عهدم وفا کردم وسلام ترا به رهبر کبیر مان برادر مسعود رساندم
نوشته ای از زندانی از بند رسته از مهرداد بهره مند
مجاهد شهید همافر دلیر رجبعلی داد ستان (ناصر)
مجاهدقهرمان
رجبعلی داد ستان (ناصر)همافر نيروي هوايي تهران و هوادار سازمان بود خانه اش محل
تيمهاي عملياتي بود و در اين زمينه همكاري زياد ميكرد درسال ۶۳ دستگير شد و بعد از
دستگيري مورد شديدترين شكنجه ها قرار گرفت و هيچ اطلاعاتي به دشمن ند اد كه
درنهايت در زير شكنجه شهيد ميشود مزارش در بهشت زهرا قطعه ۹۴ قرار دارد و سومين
شهيدخانواده دادستان ميباشد ناصر عليرغم اينكه موقعيتش بلحاظ شغلی مالی وامکانات
عالی بود اما در برابر ظلم وستم خمینی وپاسدارانش تاب نیاورد وهمه امکانات وموقعیش
وحتی جانش را فدیه رهائی خلق کرد
مجاهد شهید مکرم پوررضا که در سال ۶۰ بدست لاجوردی جلاد اوین بشهادت رسید
مجاهد شهید مکردم پور رضا که از شکنجه های بسیار بشهادت رسید
این
خواهر مجاهد از خواهرانی بود که هسته اولیه خواهران انجمن جوانان مسلمان رودسر به
یمن فعالیتها وجانفشانی شان قدرت گرفت وی لیسانسیه وفارغ التحصیل ازدانشگاه تهران
بود ابتدا طرفدار نیروهای چپ بود امااز سال ۱۳۵۶ مجاهد شد آنهم مجاهدی بسیار تاثیر
گذار در سطح شهرستان رودسر . وهرانسانی دربرخورد اولیه جذب اخلاق انقلابی وخصوصیات
مجاهدی اش میشد . ایشان از اولین مسئولینم درانجمن جوانان مسلمان رودسر بودندودر
راستای ضوابط واصول تشکیلاتی از هیچ خطا واشتباهم نمیگذشتند وحتما آن موردرا
با بحثهای مبسوط وشیرین حلاجی کرده واشکال مرادر این مورد شکافته وکاری را که
میباست بجای کاری که کرده بودم را شرح میدادند. درانجام امور ووظایف محوله حتی
سرسوزنی سازش وکوتاه نمی آمدند وحتما راندمان صد را میخواستند.
خوب یادم هست روزی که مراسم ازدواجشان با مجاهد شهیداصغر ذبیحییان لنگرودی از کادرهای ارزنده مجاهدین درجنبش گیلان بود ومن که برای پرسیدن سئوالی درمورد کمک مالی به مراسم ونزدشان رفتم ، سوالم را پرسیده وسریع به محل موضع پستی ام برگردم . وی در زمان حمله اراذل واوباش به انجمن رودسر ودرزمان تحویل دهی انجمن به فرماندارچماقدار رودسر ودر واقع فرمانده اصلی تهاجم به انجمن به نام محمد مهدی رهبری شدیدا مورد توهین وهتاکی این مزدور که بعدها خود راصلاح طلب نامید قرارگرفت وچنان دفاع جانانه ای درصحنه از حیثیت زن مجاهد خلق کرد که فرماندار چماقدارشهررودسررا وادار به پوزش ومعذرت خواهی نمود وی در جهت وصلم به محل فعالیت بعدی که بعلت شناختگی ومورد تعقیب بودن دررودسر فعالیتم تقریبا غیر ممکن مینمود بسیارسریع ودقیق عمل نمود وتا لحظه حرکتم به محل قرار وچک دقیق بودن علایم وصحبتهایی که درشناسایی اولیه نیاز بود شخصا وارد عمل شدند وحتی درزمانی که مورد تعقیب واحتمال دستگیری شان بالا بود بالباس مبدل وکمک یکی از مادران در لحظه حرکت خودرویی که مرا به محل قرار وصل میبرد حاضر وتمام دستورات لازم را شخصا بمن ابلاغ وتا لحظه حرکت با وجود ریسک بالا در محل ماندند ایشان در سال ۶۰ درتهران وگویا دریک خانه تیمی دستگیر وشدیدا مورد شکنجه قرارگرفتند ومن شخصااز یکی ازخواهران شنیده ام که از وی جز فریاد مرگ برخمینی جلاد ودرود بررجوی هیچ چیزی شنیده نشد ولاجوردی جلاد از شدت عصبانیت چون احتمال گرفتن اطلاعات از ایشان را درحدصفر میدید دستور تیربارانش را داد. در زمان سی خرداد رودسر که درروز ۲۴ خرداد مثل همه شهرهای شمالی بود از یکی از خانه های تیمی دررشت توانست مرا پس از مدتی ردیابی پیدا نموده ودستورات لازم را درجهت تکمیل اطلاعات حمله مزدوران وتعداد شهدای احتمالی ومجروحین ودستگیر شدگان رابمن ابلاغ وبرای کمتراز دوساعت نتیجه اش را خواستار باشند که این مهم با کمک خواهرانی که منازلشان درنزدیکی بیمارستان رودسر بود درکمتراز زمان مقر انجام وبه ایشان داده شد.
البته قطره ایست از دریای رنج وشکنج وصدق وفدای مجاهدین با مرارتها ورشادتها وشهادتهای فراوان
ادامه دارد
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر