خاطرات جنگل رامسر بی بالان ویک درگیری با پاسداران تکمیلی قسمت دوم خاطرات مالک رحیم مشاعی درگیری جنگل رامسر تا بی بالان ازعبدالرضا مخزن یکی از فرماندهان جنگل رامسر بی بالان رودسر
در یک غروب بارانی در مهر یا آبان ۶۰ برای تحویل گیری آذوقه و امکانات استقراری سر قرار با پیک خودمان در جاده ای که به جنگل ختم می شد رفتیم ما ۶ نفر بودیم بعد از تحویل گیری بار که تقریبا هرکدام از ما نزدیک سی کیلو بار را بردوش گذاشته بودیم دریک هوای بارانی شدید و زمین لغزنده و گل آلود و درحالیکه نه لباس مناسب و نه کفش مناسبی داشتیم به سمت محل استقرار حرکت کردیم.
بیشتر بدانید روی لینک زیر کلیک کنید وبخوانید
خاطرات جنگل رامسر،بخشی از تعهد نبرد تا آخرین نفس قسمت سوم وپایانی +زندگی مخفی در تهران -رفتن به کردستان ایران وصل مجدد به سازمان در پناه حمایت های مردمی
ساعت تقریبا۱۰ شب بود که به کلبه ای در کنار رودخانه سفید آب که رودخانه ای خروشان بود و به دریا سرازیر می شد رسیدیم .
کاملا خیس شده بودیم و در ضمن شب فوق العاده سردی نیز بود اگر به مسیر ادامه می دادیم ممکن بود در مسیر دچار سرماخوردگی یا مریضی جدی بشویم به همین دلیل به پیشنهاد یکی از برادران قرار شد شب تا صبح ساعت ۳ در این کلبه استراحت کنیم و در این فاصله هم لباس ها را خشک کرده و از زیر بار سنگینی که داشتیم مقداری در بیاییم و بقیه راه را بدون خستگی ادامه دهیم .
کلبه از دو قسمت تشکیل شده بود یک قسمت مربوط به چوپان بود که محلی برای گرم کردن غذا و روشن کردن آتش بود و هم تخت نسبتا بزرگی باندازه تقریبا دو در دو بود داشت که محل استراحت بود.
ما بلافاصله بعد از رسیدن تمامی بارهایمان را روی تخت گذاشته و آتش برای خشک کردن لباس ها و گرم کردن خودمان درست کردیم . بعد از آن شام مختصری از غذاهای کنسروی که داشتیم خوردیم . تقریبا ساعت ۱۲ شب شده که استراحت را شروع کردیم گفتیم اگر هم سه ساعت بخوابیم خستگی از تن ما در می رود و ساعت ۳ بلند شده و به مسیر ادامه می دهیم .
دراین قاصله باران قطع شده بود ولی دورتادور کلبه پرشده از کرفس های جنگلی که ارتفاع آنها تقریبا به اندازه قد آدم بود و پر پشت بطوریکه اگر توی آنها قرار می گرفتی قابل دیدن نبودی .
پست های نگهبانی را تقسیم کردیم و قرار شد هر نفر به مدت نیم ساعت پست بدهد و نفربعدی را بیدار کند . پست اول یا دوم من بودم و پست سوم که ساعت ۰۱۰۰ ایرج طالشی بود من پست را به ایرج تحویل دادم در ساعتی که من پست بودم چیزی رویت نکردم ولی صداهای خش و خش می شنیدم به ایرج گفتم این خش خش ممکن است حرکت های گراز ها باشد چون در آن ساعت و شب بارانی حدس نمی زدیم که مورد محاصره قرار گرفته باشیم وقتی پست را به ایرج تحویل دادم و برای استراحت رفتم بعد از چند دقیقه ایرج من و بقیه را به آرامی بیدار کرد و گفت محاصره شدیم و من هیکل یک آدم کنار کلبه از سایه ای که آتش درست کرده بود دیدم و گفتم صدایی که می شنوم هم صدای راه رفتن آدم است . ما مقداری با ایرج صحبت کردیم و گفتیم نباید دراین ساعت ما مورد تعقیب قرار گرفته باشیم که ایرج اصرار کرد من نفر را دیدم و مطمئن هستم که محاصره شدیم.
بسیار جالب وخواندی
خاطرات جنگل رامسر بی بالان ویک درگیری با پاسداران تکمیلی قسمت دوم خاطرات مالک رحیم مشاعی درگیری جنگل رامسر تا بی بالان ازعبدالرضا مخزن یکی از فرماندهان جنگل رامسر بی بالان رودسر
به آرامی همه ما بدون اینکه شک و ظنی بین پاسداران ایجاد کنیم بیدار شدیم، بعدها فهیدم که پیکی که آذوقه و الزامات استقراری برای ما آورده بود مورد تعقیب سپاه قرار داشت و ما هم در طول مسیر تحت تعقیب بودیم و بدلیل بارندگی شدید و سر و صدایی که حین حمل بار داشتیم متوجه اینکه تعقیب می شویم نشدیم .
بعد از بلند شدن دور آتش نشستیم و با صدای بلند شروع به صحبت کردن کردیم تا هر چه بیشتر پاسدارانی که در بیرون مستقر شده و منتظر تهاجم به کلبه بودند را خام کنیم تا زودتر دست به تهاجم نزنند ما این برآورد را داشتیم که آنها منتظر هستند که موقع گرگ میش هوای صبح حمله کنند . درهمانحالی که شوخی می کردیم طرح شکستن محاصره را ریختیم دو سه برادر نظرشان این بود که از پنجره و دریچه پشت کلبه که روبه پشت کلبه باز بود خارج شویم بدون اینکه پاسداران بفهمند به پشت کلبه رفته و لابلای کرفس ها که انبوه بود به سمت ارتفاع حرکت کنیم . ولی سه نفر دیگر گفتند نه با آتش از روبرو محاصره را بشکنیم استدلالشان این بود که ممکن است از پشت کلبه نیز محاصره باشیم و اگر بخواهیم بدون آتش خارج شویم تک به تک ما را زیر آتش می گیرند و امکان شکستن محاصره نیست .
طرح این بود که ابتدا یک رگبار بلند با ژس روی آنها آتش باز کنیم و همین حین همه مان از کلبه خارج شده و جلوی کلبه دراز شده و به درگیری ادامه دهیم . مهم برای ما خارج شدن از کلبه بود چون می دانستیم اگر بخواهیم از داخل کلبه درگیر شویم براحتی همه مان با پرتاب نارنجک دشمن یا آرپی جی مورد اصابت قرار میگیریم و شهید می شویم . در ضمن شروع کننده در این طرح ما می شویم و برای لحظاتی و دقایقی دشمن را می توانیم با آتش رگبار سنگین مرعوب کنیم و این فرصتی برای خارج شدن ما از کلبه می شود .در نهایت همین طرح پذیرفته شد و همه مان آماده شدیم . که از جلوی به دشمن تهاجم کنیم و رگبار اول را ما باز کنیم قبل از اینکه پاسداران آماده بشوند . ابتدا مجاهد شهید کیوان که ژ س داشت به بهانه ای از کلبه خارج شد و جلوی درب کلبه نشست فرمان آتش یک عطسه بود بعد از اینکه کیوان در محل خودش جلوی کلبه مستقر شد همه ما داخل کلبه با سلاح آماده خارج شدن با رگبار کیوان شدیم. عطسه توسط یکی از برادران با صدای بلند زده شد و کیوان یک خشاب پر روی سر دشمن خالی کرد و لحظاتی سکوت همه جا را فرا گرفت و این فرصتی برای ما بود که از کلبه خارج شویم که بسرعت از کلبه خارج شده و جلوی کلبه دراز کش شده و با دشمن درگیر شدیم رگبارهای دشمن بود که از کنار گوش و سرما رد می شد ما دراز کش پشت درختان تنومند موضع گرفته بودیم و ریشه درختان که بیرون زده بود مانع اصابت گلوله به ما می شد . در حین درگیری من متوجه شدم که هیچ آتشی از پشت سر ما بیرون نمی آید فهمیدیم که پشت ما امن است یعنی پشت کلبه و کسی از دشمن پشت سر ما نیست به همدیگر حین درگیری اشاره کردیم که سینه خیز به سمت پشت کلبه برویم که همین کار را کردیم من و مجاهد شهید بهروز وقتی به انتهای کلبه رسیدیم از حالت سینه خیز در آمده و روی زانوها حرکت کردیم که من متوجه سوزش در کف پای راستم شدم و بهروز نیز از پشت مورد اصابت ترکش های نارنجک قرار گرفته بود ولی بعد از اینکه ۱۰ و ۲۰ متری به این شکل عقب کشیدیم بلند شده همراه ایرج به سمت ارتفاع حرکت کردیم.
در همین حال دشمن با انواع سلاح ها از آر پی جی گرفته تا نارنجک و رگبار تیر بار به کلبه می کوبید ما بعد از طی مسافتی حدود یک کلیومتر از میان انبوه درختان و کرفس خودمان را بالای تپه ای که کاملا روی کلبه مشرف بود رساندیم و مشغول تماشای سوختن کلبه و رگبار پاسداران به سمت کلبه بودیم البته باید بگویم که جرات نزدیک شدن به کلبه را نداشتند و در فاصله نزدیک مشغول تیراندازی به سمت کلبه بودند . آنجا بود که من فهمیدم پایم مورد اصابت گلوله کلاش یا ژ-۳ قرار گرفته است و پشت برادرم بهروز پر شده بود از ترکش های نارنجک و کاملا خونی شده بود بعد از نیم ساعت که کمی خستگی رفع کردیم به سمت محل قراری که روز بعد با بقیه برادران داشتیم حرکت کردیم . در وسط راه که نزدیک محل قرار بود و هوا کاملا روشن شده بود ایرج مرا داخل کرفس انبوه قایم کرد تا خودش اول تماس را بابقیه بر قرار کرده و بعد برای بردن من اقدام کند بعد از اینکه ایرج و بهروز از من دور شده بودند من متوجه چند پاسدار که ملبس به لباس چوپانی بودن اطرافم شدم یک کلت داشتم مسلح کرده و آماده شدم از حرکاتشان فهمیدم که ما را تعقیب میکنند ومی خواهند رد ما را پیدا کنند در نهایت متوجه من نشدند از محل دور شدند بعد از دور شدن پاسداران ایرج ویک برادر دیگر دنبال من آمدند و به محلی که بقیه برادران بودند رساندند . بقیه بچه ها صدای درگیری ما را شنیده بودند و در حالت آماده باش بودند .
بدین ترتیب با یک هماهنگی وفرماندهی متمرکز از کمین وتعقیب ومراقبت پاسداران رستیم .
بقیه را چون عبدالرضا نگفت من مینویسم عبدالرضا این مجاهد دلیر وصبور با اینکه کف پایش گلوله خورده بود وخونریزی داشت انگار نه انگار گلوله خورد، ومستمر در فکر رسیدگی به دیگران وکمک به خروج از محاصره بود .
این مقاومت وصبر وپایداری وفداکاری برای دیگران سرمکاه هر مجاهد است که با دشمن ضد بشری خمینی وخامنه ای و....همدستان وهمریشان آنها بجنگد این صدق وصبوری وفداکاری است که ما قطره ای از دریایش را نقل کردیم واز سر چشمه وسرچشمه کاشتن بذر نخستین توسط محمد آقا وبنیانگذاران جوشید وخروشید وهمین هم باعث شد ۶۰ سال پرچم پر افتخار سازمان مجاهدین که حنیف ویارانش با خونش برافراشت ومسعود آنرا بردوش کشید از اپورتونیستها پس گرفت احیا نمود وتکثیرو تکثیر وتکثیر کرد وموسی واشرف و۱۲۰۰۰۰مجاهد ورزمنده آزادیو۳۰۰۰۰سربدار آنرا به اوج رساند وبا مریم پاک رهائی وانقلاب درونی مجاهدین که فراز نوینی از صدق وفدا واعتلای مدارج والای انسانی است ارتقاء بخشید وبا هزار شورای مرکزی وهزاران مرد رها در اشرف ۳ و..تشکیلات نوین وپولادین ساخت وبعد هم در ادامه با پرورش نسل نوینی از میلیشیای مجاهد خلق در کسوت کانون قهرمان شورشی با استراتژی هزار اشرف وکانون شورشی وشهرهای شورشی در داخل میهن اسیر آنرا ماندگار کردومیرود تا ریش وریشه این آخوندهای مرتجع وخونریز ،دین فروش را بسوزراند واین تعهد نسل ماست وبارها به آن حاضر حاضر هم گفته وباز هم میگوئیم..
تدوین از شهرام بهزادی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر