کتاب شهیدان مجاهداز شهربابل قسمت دوم - زندگی ورزم خانواده سرفرازخسروی که برخی در بابل شهید شدند- خانواده شهید باخویش(عبدالکریم وهدایت الله وعنایت الله وعبدالهانی ) - جواد عریف خانواده مجاهد پرور لطیفی (عزت الله ضرغام وناصر لطیفی -کوروش وجمشید بابا نژاد- طاهراکبری- سید محسن رمضانی- مظاهر حاج محمدی و حبیب حاج محمدی -علی اصغر صالح زاده -محمد امین بخش-خانواده مجاهد پرور شریف طبرستانی علی وحسن ومحمد طبرستانی ویادی از مادر وبستگان خانواده شریف علی مقدوری ومهدی صمدی ویوسف مقدوری ومحمد استاد
این کتاب ادامه قطره ای از دریای شقاوت وکینه توزی دجال ضد بشری است بنام خمینی که بنام خدا خون میریزد وبرای نابودی ونسل کشی همه مجاهدین وخلافت چند صد ساله ارتجاعی ولایت فقیه خیز برداشته بود. در حالی که آئین پاک محمد رسول وحبیب خدا میگوید هر کس یک انسان را بکشد بشریت را کشته است .
از طرف دیگر ادامه قطره ای از دریای آرمانخواهی وطن پرسی وصداقت وفدای مجاهدین برای تحقق آزادی ورهائی خلق ومیهن است این رول باز نویسی این رشادتها وفداکاریهای ادامه دارد .
۴ شهید ۴ شیر زن مجاهد خلق از خانواده مجاهد پرور خسروی از قائم شهر
مجاهد شهید زرین خسروی
مشخصات مجاهد شهید زرین خسروی
محل تولد: قائمشهر
شغل: دبیر
سن: 25
محل شهادت: مشهد
زمان شهادت: 1360
ابراهيم (محسن) ملك افضلي همسر زرين در منزل مجاهد شهيد محمدرضا شايسته دستگير ميشود و بعد از شهادت مادرشايسته و پسرش و برخورد خانواده شايسته ابراهيم دوباره بازجوئی میشود و بعد از شكنجه هاي بسيار توسط رژيم حلق آويز ميشود.
مجاهد شهید نسرین خسروی
مجاهد شهید نسرین خسروی که در بابل بشهادت رسید
مشخصات مجاهد شهید نسرین خسروی
محل تولد: قائمشهر
تحصيل: دانش آموز
سن: 20
محل شهادت: بابل
زمان شهادت: 1360
مجاهد شهید نیره خسروی
مشخصات مجاهد شهید نیره خسروی
محل تولد: قائمشهر
شغل : ماما
سن: 28
محل شهادت: بابل
زمان شهادت: 1361
مجاهد شهید پروین( سکینه) خسروی که در
یک نبرد نابرابر با گله های پاسداران وحشی خمینی در بابل جنگید وعهدش با خدا وخلق
وفا کرد وجاودانه شد
مجاهد شهید پروین (سکینه) خسروی از شهیدان
خانواده خسروی از قائم شهر که در بابل بشهادت رسید
مشخصات مجاهد شهید سکینه خسروی
(پروین)
محل تولد: قائمشهر تحصيل: دانش آموز
سن: 19 محل شهادت: بابل
زمان شهادت: 1361
مجاهد شهید پروین خسروی که در یک پایگاه در بابل به تنهائی با پاسداران جنگیدتا آخرین نفس وجاودانه شد
همسر سكينه، مجاهد شهيد عزت الله
محسني بود. دو برادر ديگر عزت الله، يعني حجت الله، قدرت الله محسني از شهداي
سازمان هستند.
معين الله محسني برادر ديگر ايشان نيز از شهداي راه آزادي (گروههاي چپ) ميباشد.
حماسة نبرد يك شيرزن قهرمان مجاهد خلق بنام سکینه خسروی با گله های وحشی پاسداران ودژخیمان خمینی
مردم بابل در بعدازظهر يك روز بهاري
شاهد حماسة نبرد يك شيرزن قهرمان مجاهد خلق بودند. زني كه با سخاوت تمام، خون خويش
را به خاك تشنة بابل هديه كرد. سكينه خسروي! ...
پايگاه محل استقرار سكينه واقع در
خيابان پشت دانشگاه بابل توسط چندين حلقه از پاسداران و كميته چي هاي جنايتكار
خميني محاصره شد. مزدوران از اينكه بزودي كلية ساكنان پايگاه را به چنگ خواهند
آورد، سر از پا نميشناختند.
مجاهد خلق سكينه خسروي كه در لحظة
محاصره در پايگاه تنها بود، به محض اطلاع از حضور پاسداران ابتدا كلية مدارك
سازماني را از بين برد و بعد با خونسردي و تهور شگفت، اقدام به سنگربندي و آماده
سازي سلاحها و مهمات داخل پايگاه كرد. طنين شليك گلوله در فضاي شهر پيچيد.
سكينه در يك نبرد نابرابر به مدت چند ساعت يكتنه با خيل پاسداران جنگيد. رژيم براي پايان دادن به درگيري كه خبرش در شهر پيچيده بود، مرتباً قواي كمكي از آمل و قائمشهر ميفرستاد. از تبادل پيامها پشت بيسيمهاي پاسداران پيدا بود كه گمان ميكردند حداقل با ده مجاهد طرف هستند. پس از گذشت ساعاتي به ناگهان سكوت حكمفرما شد. گلوله هاي سكينه به پايان رسيده بود... پاسداران خميني با ناباوري، تنها پيكر بيجان و غرقه در خون يك شيرزن قهرمان مجاهد خلق را يافتند. سكينه خسروي به هنگام شهادت 19 سال داشت.
حضورت چادر بيشرم شب رو
ميشناسم
ميان زمهرير يأس تب را
ميشناسم
براي مردمان مردن عجب كاريست امروز
و من امروز اين راه عجب را ميشناسم پايان من شايد زير گلوله باشد
ايام را ولي من هرگز نميشمارم
پايان من شايد مانند يك گلسرخ، حاشا
كه من به پاييز وقعي نميگذارم
سكينه خسروي در پل سفيدِ قائمشهر در
خانواده يي محروم به دنيا آمد و در همان جا به تحصيل پرداخت. او پس از آشنايي با
سازمان مجاهدين قدم به ميدان مبارزه با ديو مهيب ارتجاع گذاشت و بطور حرفه
يي به فعاليت پرداخت. پس از سي خرداد 60 و شروع دوران مبارزة مسلحانة انقلابي با
رژيم خميني، سكينه به علت شناخته شدگي «پل سفيد» را ترك كرد و براي مدت كوتاهي به
تهران رفت. او پس از وصل ارتباط مجدد با سازمان، عازم پايگاههاي مقاومت در بابل شد
تا با خلق حماسه يي، زندگي و مجاهدت خود را به اوج فدا و پاكبازي برساند. همسر
سكينه، عزت الله محسني و سه برادر عزت الله نيز توسط رژيم جنايتكار خميني به شهادت
رسيدند.
در یک تصویر ۱۱ شهید از خانواه خسروی ،۴دختر ، دامادها وخواهر زاده های خانواده خسروی دیده میشود
چهار جوانه، چهار پرستو، چهار اخگر
سرخ...
چهار نام كه جوياي يك نام بودند:
آزادي!
چهار جوانه كه در رگهاشان عشق
ميجوشيد؛
و در رويشي ناگزير، بهار را
ميخواندند.
چهار پرستو كه در هر پرگرفتني، يك
رويا را ميپروراندند
و رهايي را در بالگشودن به سوي افقي
بي انتها يافتند چهار اخگر سرخ كه سوختند و روشنايي بخشيدند
ظلام شبي بيانتها را، و خود،
ستارگاني شدند، تابنده بر تارك آسمان فدا و ايمان...متبرك باد نامشان!
مجاهد شهید نیره خسروی از شهیدان سرفراز
خانواده خسروی از قائم شهر که در بابل بدست پاسداران جنایت کار خمینی جلاد بشهادت
رسید
نيره بزرگترين خواهرشان بود. موقع شهادت 28 سال داشت. نيره بعد از انقلاب، هوادار سازمان مجاهدين شده بود. مثل بقية خواهرانش. ابتدا در تيمهاي كارمندي در قائمشهر و بعد در جنبش معلمين به فعاليت پرداخت. با شروع مبارزة انقلابي مسلحانه، نيره به پايگاههاي سازمان در بابل منتقل شد و در تابستان سال 61 در جريان درگيري و محاصرة پايگاهشان توسط پاسداران خميني به شهادت رسيد.
مادرخسروی-یار-بزرگ-جنبش-دادخواهی-به-فرزندانش-پیوست-
مادر اين چهار خواهر مجاهد، هميشه در كيفش عكس آنها را داشت
و ميگفت هر جا بروم، در بازار، در
خيابان، در تاكسي، و در همه جا عكس دختران شهيدم را به مردم نشان ميدهم. با وجود
اينكه چندين بار دستگير شده بود اما از هيچ چيز نميترسيد. ميگفت بگذاريد دستگيرم
كنند. هر كاري كه ميخواهند بكنند. آيا من نبايد راه دخترهايم را ادامه دهم؟ آيا من
نبايد انتقام اين خونها را بگيرم؟
مادر خسروی ودختران مجاهد وشهیدش همراه با بستگان نزدیکش که بدست پاسداران خمینی بشهادت رسیدند
شهیدان سر فراز خانواده خسروی از قائم شهر
قهرمان
هرگز از مرگ نهراسيدهام
اگر چه دستانش از ابتذال شكنندهتر
بود
هراس من باري همه از مردن در
سرزمينيست كه مزد گوركن از آزادي آدمي افزون باشد
جستن، يافتن، و آنگاه به اختيار
برگزيدن و از خويشتن خويش بارويي پيافكندن
اگر مرگ را از اين همه ارزشي بيشتر
باشد، حاشا، حاشا كه هرگز از مرگ هراسيده باشم.
مریم رجوی: نامهای آنها را خمینی پنهان کرد، اما نامآورترین زنان و مردان تاریخ معاصر ایراناند. مزارهایشان را مخفی کردهاند، اما حاضرترین و آشکارترین وجود رزمنده ملت ایراناند. و سالهاست بر سر دار رفتهاند، اما سرود سرخ آزادی بر زبان آنها جاری است.
خاطراتی از مجاهدشهید عبدالکریم
باخویش که بعد از شکنجه های زیاد در بابل بشهادت رسید .
مجاهد شهید عبدالکریم با خویش از بابل که بدست پایداران خمینی بشهادت رسیدند
وقتی که دستگیر شدم
. متوجه شدم که شهید عبدالکریم با خویش روزهایی را درزندان شهربانی بابل
بوده است . از اینکه چندروز بود،اطلاعی نداشتم ونپرسیده بودم که چندروز درزندان
بابل بوده است . خاطراتی که از او از زبان برادرانی که با هم درزندان بودیم وهم
چنین از زندانیان عادی شنیده بودم را مینویسم . که البته همه خاطرات نیست چرا که
یادم رفته است .
تأثیرگذاری عبدالکریم
روی زندانیان عادی : زندان شهربانی بابل 6بند داشته است که بند 1 عموما
عادی وچند تن از پاسداران بودند که به جرم کمکاری در یک عملیات بچه ها آنها را به
عنوان نفوذی نگه داشته بودند ویا پاسدارانی که ضد سرمایه دار بودند و کارهایی هم
کرده بودند را در آن بند نگه داشته بودند ویک یا دوتن از اکثریتی ها هم درآن
بندبودند
بند 2 عمدتا بند عادی بودند که بهمراه چند زندانی سیاسی که
عمدتا جرم و دادگاه رفته وحکم داشتند و خودشان را کنار کشیده بودند .
بند سه که همه از
زندانیان سیاسی بود و همه هم هوادار سازمان بودند یه غیراز یک نفر که اکثریتی بود
بند چهار هم عموما از زندانیان عادی و سیاسی با هم بودند
بند پنج هم عموما از زندانیان عادی وتعدادی از زندانیان
سیاسی که عموما از دانشجویان و هنوز حکم نگرفته بودند
بند شش عموما ا ز زندانیان عادی بودند . با این توضیح
میخواهم بگویم تاثیرگذاری هدایت روی همه زندانیان ، استثنایی نداشت وهمه اورا با
قلب وروحشان دوست وبه اسمش قسم میخوردند . وهمواره درهر فرصتی حیف وافسوس از دست
دادنش را داشتند
عبدالکریم از هرفرصتی برای افشاکردن رژیم و نقش سازمان در مبارزه
با رژیم خمینی استفاده میکرد . همه را جمع میکرد وبرایشان برنامه سخنرانی داشت و
آنچنان تاثیری در زندانیان گذاشته بود که تعدادی از زندانیان بعداز رابطه و
شناختشان ازعبدالکریم شروع به خواندن نماز کرده بودند.
-
روز عید فطرکه شده بود همه برای خواندن نماز عید فطر جمع شده بودندو کریم نماز عید فطر را بصورت حفظ تمام سوره های آنرا
خوانده بود که همه از این رویکردکریم و از بابت تبلیغات رژیم درمنافق خواندن مجاهد
خیلی درشگفتی بودند. و بدین صورت دیگر تبلیغات رژیم روی آنان تاثیری نداشت . کریم
باعث گسترده شدن رابطه های همه زندانیان عادی با زندانیان مجاهد شده بود. واز
تاثیرگذاری اوبود که توانستیم از طریق یک زندانی عادی که امورات زندان وخریدهای
زندانیان را دنبال میکرد با بیرون وصل شویم وبه اخبارهایی دست مییافتیم ویا
خریدهای مورد نیازمان را تهیه میکردیم .
-
زمان ولحظه ای که نام کریم از طریق
بلندگو خوانده شد که زیر هشت مراجعه کند . همه فهمیدند که کریم را برا ی اعدام خواهند برد زیرا زمان اعدام بچه
ها درست درزمان خوردن نهار بود . بعداز صدازدن نام کریم، همه زندانیان از عادی
وسیاسی ازجلوی بندهایشان تا جلوی نرده های
خروجی از زیر هشت صف کشیدند و منتظر آمدن هدایت درخروجش از بند که درحال آخرین
وصایا را به برادران همرزمش ، به آنهایی که از قبل میشناخت بود را بودند . با آمدن کریم همه زندانیان درحال
گریستن بودند . یکی از زندانیان عادی اورا روی کولش بلند کرد وهمه شعار درود
برمجاهدمیدادند که زمان طولانی اورا روی کولش بلند و شعارها همچنان ادامه داشت .
او طی صحبتهایی در آخرین دیدارش همه را به
امیدواری در پیروزی را ه و آرمان مجاهدین نوید میداد . وبعدازوداع با تک تک زندانیان ، در اخرین وداعش
دو دستش را بعنوان پیروزی وهمبستگی بالای سربرد و این آخرین دیدارش با جمع حاضر
درزندان بود
-
بعداز چند روز زندانی عادی که کریم را
از جلوی بند روی کولش گذاشته بود را صدا زدند و اورا به دادگاه بردندو حکم اورا که
یک سال بود معلق کرده بودند وتا آنجایی که من اطلاع دارم تا ماهها اورا آزاد
نساخته بودند
مجاهد شهید عبدالکریم باخویش که در زیر شکنجه مقاومت
کرد وبشهادت رسید
این بود خاطراتی که درذهنم مانده بود رحمان خانجانپور
به ياد شقايق هاي سر خ فام
بابل : آشنايي مقدماتي با خانواده باخويش
خانواده باخويش در شهرستان بابل و حومه هاي ان . در ضمير
مردم منطقه. جايگاه خاص و ويژه اي دارند نام و ياد شان با عشق و دوست داشتن صميميت
وعهد وپيمان تا به اخر ماندن همراه است و
همه مردم به تك تك شان به ديده اعتماد مطلق مي نگرند . به وجودشان افتخار مي كنند
.
اين اعتماد و دوست داشتن بي دليل و خودبخودي نيست بلكه در
پروسه . دردرد ورنج و ستم زمانه هم در زمان شاه و هم در زمان خميني آزمايش خود را پس داده. زيرا تك تك انها
به شاه وخميني نه گفتند . خصوصا زمان رژيم پليد خميني كه همه چيز به روي شان باز
بود دست رد زدند و به سازمان و مردم شان وفادار ماندند
شهدای سرفراز مجاهد خلق خانواده باخویش از بابل که در نبردعصر خمینی برای آزادی مردم ایران بشهادت رسیدند
مجاهد
شهيد عبدالكريم باخويش :
شهيد
هدايت باخويش
وقتي سنم كم
بود اسم هدايت را شنيده بودم برايم تجسم. منش . رفتار انساني . مردم دوستي
و هم دردبودن با مردم ستم كشيده همه جا
زبانزد بود خيلي ها اورا نديده بودند ولي
انقدر از پاكي ونجابت او شنيده كه باعث شد
كه همه مردم منطقه او را دوست داشته باشند .
مجاهد شهید هدایت با خویش درسال ۱۳۵۱ زمان شاه خائن بشهادت رسید
با اينكه وضع
مالي آنها خراب بودو در فقربه سر مي بردند و براي رفتن به مدرسه كفشهايش را درمي
اورد و پابرهنه دوساعت پياده روي تا دم
مدرسه مي رفت ودر انجا پاي خودرا مي شست
ودوباره كفش را مي پوشيدتا كفشش ازدور خارج نشود يا روزانه از محل زنده گي خود در
تهران به دانشگاه مي رفت سوار اتوبوس مي شد خريد پول بليط اتوبوس را نداشت بااين
وجود او با ان همه فشار مالي و مشقاتي كه داشت ولي يك كتابخانه درروستاي خانواده
اش درست كرد و كتاب هاي زيادي دران جا
وجود داشت و تابستان ها كه مدرسه تعطيل مي
شد . تمامي تجديدي ها و يا نفراتي كه مي خواستند براي سال بعد درس جديد را اماده
كنند به نزد هدايت مي رفتند و با كمك عنايت برادركوچك ترش براي انها درس مي
گذاشتند . بايد بگويم درس بهانه و محمل بود . با انها كار سياسي مي كردند . طوري
كه انهايكه زمينه نداشتند به بهانه اي انها را ردمي كرد و نفراتيكه استعداد
وكارداشتند روي انها سرمايه گذاري مي كرد .
به تمام انها
كتاب مي داد كه بخوانند و من يادم مي ايد كه برادر بزرگم هر سال براي درس خواندن
نزد او مي رفت . براي من كتابهاي صمدبهرنگي وداريوش عبادالهي را مي اورد و مر
اتشويق مي كرد كه كتاب بخوانم و هميشه از هدايت وويژگي هاي انساني او برايم مي گفت
يعني هر
تابستان حدود 20 نفر مي رفتند نزد هدايت به انها هم درس مي داد و با انها كارسياسي
مي كرد
الان فكر مي
كنم او كه در فقر و نداري مالي به سر مي برد اين همه كتاب را چطوري مي خريد و از
كجا مي اورد چيزي جز علاقه به ارمان پاك وبهروزي مردم در نمي امد كه همه چيز خود
را براي اگاهي مردم مي گذاشت .تا اينكه بعدها دستگير شد ساواك حمله كرد و تمام ان كتاب ها را از بين برد
خاطره
اي ازمجاهد شهیدهدايت با خویش :
يادم مي ايد
يك روز به ما خبر رسيد كه امروز هدايت به همراه تيم فوتبال محل خودش براي مسابقه
فوتبال به روستاي ما مي ايد تا با تيم
فوتبال ما بازي كنند . انقدر خوشحال شديم و با بچه هاي روستا كه همگي 8يا 9 سال
مان بود . همگي مان تصميم گرفتيم كه
امروزبايد هدايت را ببينم كه ان همه نام وآوازه او همه جا پيچيده ومردم از او به خوبي وپاكي يادمي كنند
در هواي گرم شهريور ماه با كودكان محل ما ن از بالاي تپه روستا بالا
رفتيم و بالاي تپه نشستيم و از دور نگاه
مي كرديم تا هدايت با تيم خو د بيايد . از دور هدايت و تيم فوتبال راديديم با هلهله وشادي به سمت انها رفتيم .انگار كه سالها او رامي شناخيتم .ولي اولين
بار بود چهر با صفا ودوست داشتني او را مي ديديم. وقتي به او رسيديم به سمت اوهمگي
دويديم و او به سمت ما امدو به ما دست داد و دستي سر ما كشيد . انگار دنيا
را به ما داده بودند با تك تك كودكان دست داد و رابطه زد او را ه مي رفت و ما به
صورت دايره دور.او در حركت مي چرخيديم و به او نگاه مي كرديم . احساس مي كردم هر
چه به او نگاه مي كنم دوست داشتن من زياد مي شد . نمي دانستم چرا . مي ديدم كه
انقدر چهره او پاك و زلال بود كه ما را به سمت خود مي كشيد و از ديدن او سير نمي شديم
در هنگام بازي فوتبال به جای نگاه كردن به بازي. با بچه هاي هم قدمان دور او نشسته
و چمباته زده و تمام كارهاي او زير نظر داشتم و صفا مي كرديم
تااينكه سالها
گذشت . عكس هدايت را در تظاهرات شهر مان
ديدم وبا چه شور وشوقي دست به دست مي شد و
اين شعار بود كه در آسمان شهرمان طنين مي انداخت هدايت مجاهد راهت ادامه دارد .و
همان بود كه بذر مجاهد را در درونم كاشت و مرا با خون خود با سازمان پيوندداد و او
بود كه هسته اوليه سازمان را به دليل عشق وعلاقه اي كه به او داشتم در من كوبيد
يادش و راهش
كه با خون خود بذري از مجاهدين را در شهر ما كاشت كه بعدها به دست خميني پليد به
شهادت رسيدند
مجاهد
شهيد عبدالكريم باخويش از شهیدان سرفراز بابل
مجاهد شهيد
كريم باخويش اولين شهيد خانواده باخويش كه به د ست رژيم پليد خميني در درسال 60
تيرباران گرديد
در سال
1338 در اخمن بابل بخش بندپي شرقي به دنيا امد . او از همان كودكي تحت
تعليم برادر بزرگش هدايت كه دانشجوي حقوق سياسي در تهران بود كه در سال 51 زيز
شكنجه شهيد شد قر ار گرفت و با مطالعات كتابهاي انقلابي و زندگينامه شهدا وبه دليل فضاي سياسي حاكم بر خانواده انها و به
دليل فقرو استثماري كه در جامعه مي ديد كريم از همان ابتد ا مسير زنده گي خودش را با كمك هدايت وساير برادران
خود از جمعله مجاهد شهيد عنايت باخويش ترسيم كرد
و تصميم گرفت كه همه چيز ش را براي ازادي مردم خودش بدهد . در ابتداي قيام
ضد سلطنتي از جلوداران و هدايت تظاهرات را به عهده داشت و دراين كار سر از پا نمي
شناخت
بعد از انقلاب
درستادسازمان در جنبش مجاهدين فعاليت مي كرد وازهمان زمان مورد خشم وكين پاسداران
ومزدوران ارتجاع قرار گرفت
كريم با ويژه
گي و ارزشهاي انقلابي كه در او بارزبود هميشه مورد اعتماد و احترام هوادران و
همرزمان خودش و مردم شهر بابل بر خوردار بود . و همه دوست داشتن با او رابطه بزنند
. و اين همان عشق ودوست داشتن او به مردم دردمند و ستم ديده كه از دير باز در تار
وپود او تنيده بود . بارها من شاهد بودم
وقتي از كوچه يا خياباني رد مي شد . مردم با اشاره دست به همديگر مي گفتند اين
همان كريم باخويش است
به خاطر همين رژيم در همان ابتدا در صدد دستگيري
او بود و بارها براي دستگيري و شنا سايي او اطلاعيه پخش مي كرد .
بارها خودم
شاهد بودكه كريم به دليل تقواي مجاهدي اش به همه
احترام مي گذاشت و به نكات و گفته هاي انها گوش مي كرد و تا مي توانست
ارزشهاي سازمان را و فشارهاي كه در زندان در زمان شاه متوجه انها بود براي مردم
بازگو مي كرد . چرا كه خانواده خودش چه
دردهايي از ساواك شاه نكشيدند . چهره اي ارام وصبور ولي در اعماق عشق ودوست داشتن
به سازمان ومردم و ميهن و برادر مسعود مو ج مي زد و به مانند موجي بود كه ارام
وقرار نداشت . . و با تمام وجودش سازمان را و ازادي مردم را انتخاب كرده بود و به
خوبي مي دانست كه چه سر نوشتي در نهايت در انتظارش است . و ان رابا افتخار استفبال
مي كرد
خاطره
اي از آخرين ديدار با مجاهد شهید كريم باخویش:
در مرداد سال
60 در امل فعاليت ميكردم كه رژيم اقدام به دستگيري هوادارا ن مي كرد . خانه اي كه
دران بودم توسط رژيم لو رفت و من به شهرم بابل آمدم خواستم به خانه اي بروم كه توسط سازمان استفاده
مي شد به تلفن عمومي شهر رفتم تا اطلاع بدهم كه به خانه شما مي ايم يك نفر از
افراد خانواده گفت . به خانه ما نيا همين الان حمله شده .. گوشي را گذاشتم . يك دفعه كريم را ديدم تعجب
كردم كه كريم اين جا چيكار مي كند ( مي خواست همان خانه اي من زنگ زدم خبر سلامتي
بدهد ووارد شود . )
بعد از سلام
وعليك كريم به كجا مي خواهي زنگ بزني . گفت نمي توانم به تو بگويم اطلاعات است .
به او گفتم اگر به فلان خانه مي خواهي زنگ بزني الان حمله شده .
به او گفتم
سريع بامن بيا تا به يك نقطه امن برويم .. به محل خلوتي رفتيم گفتم تو همين جا باش
تا من برگردم. مانده بودم چيكار كنم . هم خودم هر لحظه ممكن بود دستگير شوم .
ازطرفي خود كريم كه همه جا دنبال او بودند . نزد يكي از دوستان رفتم . با او صبحت
كردم . قرار شد من و او را به خانه اش موقت ببرد . دوست من وقتي كريم را ديد خيلي
خوشحال شد . او را بغل كرد وصورت او رابوسيد و ما را به ماشين خودش به منزل خودش
برد . بعد از دوساعت دوستم آمد به ما گفت . همسايه هاي ما فالانژ هستند هر لحظه
ممكن است به خانه ما بياند . و براي شما خطر دارد .من ازدوستم خواستم اگر امكان
داردمارا را به يك منطقه خلوت شهر ببرد و گفتم هر كجا بخواهيد شما رامي برم من و
ماشين خودم در اختيار شما ست . مارا سوار ماشين كرد و به نقطه اي از شهر برد . من
ماندم و كريم . گفتم كريم ما بايد ازهم جدا شويم . همديگر را بغل كرديم و چند بار
بوسيدم و ازگرماي وجودش احساس غرور و قدرت مي كردم و از او جد اشدم غافل از اينكه
او مي رود و به شهدا مي پيوندد و من مي مانم
بعد ازان ديگر
از او خبر نداشتم تااينكه خبر دستگيري او را نا جوانمردانه شنيدم
نحوه دستگيري كريم با خويش :
مزدوري به نام
طاهري كه از همكلاسي كريم قبل از انقلاب بود بعد از انقلاب مدتي هوادار مي شود ولي
بعد به سمت رژيم مي رود عضو سپاه مي شود و كريم از اين موضوع اطلاعي نداشت . يك
روز كريم در شهر براي قرارمي رفت در يك كوچه مزدور طاهري كريم را مي بيند و مي
دانست كه سپاه دنبال او مي باشد .
نحوه دستگیری عبدالکریم باخویش بدست یک پاسدار نابکار در بابل
به كريم مي گويد كجا مي خواهي بروي بيا من تو را
ببرم . وكريم بي خبر از اينكه او پاسدار شده سوار موتور او مي شود و اومستقيم كريم
را به سپاه مي برد
حماسه
افتخار و غرورآفرين مجاهد شهید عبدالكريم با خویش در سپاه بابل :
(داستان حماسه
و مقاومت كريم در زندان بابل را درنشريه مجاهد بين سال 60 تا 63 چاب شده ولي الان
من نمي دانم چه سالي و چه شماره اي مي باشد كه مي توانيد مراجعه كنيد )
زندان براي
مجاهد صحنه نبرد و رزم ديگر با رژيم پليد آخوندي است . مجاهدي كه عزم كرده به هر
قميت اين رژيم را سرنگون كند . چرا كه سر لوحه مكتب مجاهدين فدا وصداقت است . و به
قول هدايت باخويش كه در زمان شاه مي گفت . ان شوري كه درسر ماست. روزي به رسد كه
سر نباشد. و كريم اينگونه با مردم خودش كه به او در كسوت يك مجاهد عشق مي ورزيدند
پيمان بسته بود
خبر دستگيري
كريم . در همه جا پيچيد .و همه براي او دعا مي كردند
نقل وقول
اززندانيان عادي و يا هوادار از زندان ازاد شدند
. وقتي كريم
به زندان امد . فضاي زندان عوض شد و همه به سرعت جذب سازمان شدند خصوصا زندانيان
عادي كه با كريم رابطه داشتند . همه را تحت تاثير قرارداد . با بودن كريم دربين
خودشان گرماي صفا وزلال يك مجاهد را با تمام وجودشان حس مي كردند كه چطوري سر
ايمان و اعتقاد خودش پايداري مي كند و مي ديدند كه كريم به آنها آموزش مي داد كه
سازمان درآرمان خودش با درد و رنج مردم
عجين شده و چيزي جز بهروزي و سعادت براي انها نمي خواهد و اين ارزشهاي والاي
انساني را در چهر كريم ودر شفافيت او مي
ديدند . و براي همين درزندان كه ارتجاع چيزي جز رذالت و پستي و جنايت و شكنجه
وشلاق پرورش نمي دهد . سيماي پاك يك مجاهد چون الماس مي در خشد و همه را مجدوب خود
مي كند
انقدر كريم
دربين زندانيان جا باز كرده بودكه همه اورا محرم دردهاي خودشان مي ديدند و
بنابراين دادستان جلاد اخوند فيروحائبان كه اقوام كريم بود جرات نكرد حكم اعدام او
را بدهد چرا كه اعدام او تاثير شگرفي در سطح شهر داشت . ولي ارتجاع نمي تواند تحمل
يك مجاهد مانند كريم را تحمل كند .بنا براين حكم اعدام او راي صادر مي كند
روزاعدام
.وقتي ازبلند گو اعلام مي شود كه كريم
براي ا عدام برود در زندان همه زندانيان براي كريم بلند مي شوند و به افتخار او
دست مي زند و يك دالن بزرگي درست مي كنند و ابتدا كريم را بالاي سرشان مي گيرند
وكريم براي آنها ازسازمان و از آينده و آرمان سازمان مي گويد و از جنايت و شكنجه
پاسداران .بعد از آن زندانيان عادي و ياسياسي كريم را بالاي سر مي گيرند و دست به
دست هل مي دهند و با افتخار و صلوات او را تا درب خروجي زندان هدايت مي كنند و نگه
مي دارند . چرا كه نمي خواستند با اين
فرزندقهرمان شان وداع كنند
و اين چنين
كريم با مردم خودش در هنگام اعدام پيوند و ميثاق دوباره بسته است كه به قول امام
حيسن زنده گي عقيده است وجهاد در راه آن آري هر چند كه پاسداران شب و پليدي خون
كريم را بر زمين ريختند ولي بعد از دههاسال
خون كريم در كانون شورشي در هر شهر روستا مي جوشد و نويد بهاران زيباي فردا
رامي دهد
يادي
از مجاهد شهيد هاني باخويش از خانواده دلاور ومجاهد پرور باخویش :
هاني قبل از
انقلاب در شهر بابل دوره دبيرستان رامي گذراند و بعد از انقلاب در كسوت يك
هوادرمجاهدين به دفاع از ارزشهاي سازمان قيام كرد
مجاهدي پرشور
و نترس وبي باك . با تمام وجودش به سازمان عشق مي ورزيد و همه ارمانهاي خود را كه
همان بهروزي و سعادت مردمش بود در سازمان مي ديد . چرا كه خودش در يك خانواده
زحمتكش زنده گي مي كرد و با درد ورنج مردم و فقر وبدبختي انها اشنابود و تنها راه
نجات ان را در اهداف وارمان سازمان مي ديد .مجاهدي كه تاروپودش با بود ونبود
سازمان تنيده بود و براي همين به مردم خود ش عشق مي ورزيد و انها را دوست داشت و
قلبش براي رهايي وازادي انها مي طپيد
و اين صفا
وصميميت او باعث شد كه در اولين برخورد مردم كوچه وبازار وشهر روستا شيفته رفتار
ومنش مجاهدي و پاكي وصمييت او شوند .چرا كه همه در تنيظيم رابطه با هاني ان زلال و پاكي و دوست داشتن در چهره و شور نشاط
او مي ديدند
هاني د رفاز
سياسي در بخش روستاهاي بابل فعاليت مي كرد و مسوليت او دربخش بندپي غربي وشرقي شهر بابل بوده و همچين در دبيرستان شخ كبير در دبيرستان
خود در شهر بابل هم فعاليت مي كرد
و تمام آروزي
روز ش اين بود كه پيام سازمان را كه آن موقع در نشريه مجاهد ويا طلاونگ كه د
راستان مازنداران چاپ مي شد را به دست
مردم برساند . هر چند كه پاسداران جهل وجنايت و ارتجاع وحشي از اگاهي مردم مي ترسد . بارها هاني را تهديد به
سكوت و تسليم كردند و بارها به ضرب وشتم او پرداختند. تا بتوانند او را از فعاليت
باز دارند ولي هاني به قول هدايت كه مي گفت ان شوري كه در سرماست روزي برسد كه سر
نباشد . و هاني عز م جزم كرده بود كه دراين راه پاك كه راه امام حسين بود بهاي ان
هر چه باشد با تمام وجودش بپردازد ولي
اخوندهاي كثيف نمي دانستند كه هاني را شور ديگري است و او زنده گي خود را به مانند
اب زلال چشمه ساران از لاي سنگ لاخ عبور كند واين زمين خشك و مانم زده را سرسبزي
وحيات ديگر ببخشد
يك بار او را
دستگير كردند به صد ضربه شلاق محكوم كردند تا اين مجاهد را از ادامه راهش باز
دارند ولي هاني ما . سوداي ديگري دارد . . وقتي مردم مي ديدند كه هاني براي سازمان
سر از پانمي شناسد. بيشتر به عقايد سازمان ايمان مي اوردند چرا كه همه به خوبي
خانواده باخويش را از زمان شاه مي شناختند كه همه چيزشان را دراين راه دادند
بعد از سي
خرداد رژيم خميني وحشي وهار شده بود و تظاهرات سي خرداد را به گلوله ورگبار بست
.شرايط براي هوادران تنگ تر مي شدند وخصوصا هوادران مانند گذشته نمي توانستند
فعاليت كنند . چرا كه در معرض دستگيري وشكنجه و اعدام قرار مي گرفنتد و شرايط براي
هاني كه مجاهد شناخته شده و محبوب مردم بود سخت تر شده بود و هر لحظه دنبال
دستگيري او بودند و جاي امني براي او وجود نداشت و رژيم هم دنبال و اطلاعات محل او
بود
خاطره
اي ازمجاهد شهید هاني باخویش از بابل :
درشروع فاز
نظامي در مرداد سال 60 من در امل بودم
خانه هاي ما در امل مورد حمله قرار گرفت و من نا چار به بابل امدم تا مجددا به
سازمان وصل شوم . براي رفتن به خانه يكي از اقوادم ابتدا خواستم زنگي بزنم . همين كه شماره را
گرفتم . به من گفته شده سريع دور شو . گفتم چرا. چي شده . در جواب به من گفتند كه
هاني در اين جا بوده و به اين خانه حمله شده و هاني فرار كرده وموفق به دستگيري او
نشدند
بعدا هاني
نحوه فرار خود را برايم اينطوري تو ضيح داد .كه
در منزلي كه بودم و مي دانستم اين
خانه تحت كنترل است و روبروي اين خانه يك مزدور خانه دارد يك آينه بغل پنجره
گذاشتم تا ترددات خيابان و كوچه وماشين و نفرات را كنترل كنم كه . يك با رپنجره
باز بود واز اين طرف اتاق به آن طرف اتاق مي رفتم آن مزدور مرا ديد وشناخت وفورا
به سپاه اطلاع داد و من يك دفعه از آينه فهيمدم كه پاسداران دارند براي دستگيرمي
من مي آيند و فورا از ديوار خانه پريدم بيرون حصار. ودر ان اطراف يك بوته زاربزرگي
بود كه در ان آب لجن جمع شده بود و خودم را داخل بوته كه درختهاي كوچك و بوته زار
داشت مخفي شدم و آنها آمدند خانه را گشتند و من نبودم و آمدند بوته هارا گشتند ولي مرا پيدانكردند و رفتند
بعد از مدتي
ارتباط هاني با سازمان قطع شد بعداز ان
مدتي هاني مخفي بود و گاهي اوقات به روستا ما مي امد و هم ديگر را مي ديديم چون
روستاي ما فالانژي نبود از هر بابت امن بود كسي با او كاري نداشت وبه هر كجا مي
توانست برود
از مهرماه سال
60 من ديگر او را نديدم تا اينكه برادر
بزرگترش عبدالركريم در زندان بابل اعدام شد ومن براي اطلاع دادن خانواده اش به
منطقه انها رفتم تا به مادرش اطلاع بدهم
كه در انجا بود كه هاني را ديدم كه با او نزد مادرش رفتيم بعد از احوالپرسي چون
مادرش مرا مي شناخت به او خبر اعدام كريم را گفتم . مادرش در ابتدا ناراحت شد
ولعنت به خميني فرستاد ولي چون به راه و ارمان عبدالكريم ايمان واعتقاد داشت
وسازمان را مي شناخت . جلوي من با روحيه بالا برخورد كرد
مدتي بود از
هاني خبري نداشتم . در سال 62 من يك شب هاني را در منطقه خودم ديدم . در دل تاريكي
شب سرد زمستان شبحي به طرف من امد و مرا صدا زد. كلتي هم در دست او بود از صدايش
شنيدم كه هاني است و همديگر را بغل كرديم و بوسيديم بعد به منطقه امن كه تردد
اهالي نباشد در حياط خلوت مدرسه روستا نشستيم و دوساعت با هم حرف زديم . هاني به
شدت لاغر و چهره بيمار گونه داشت . گفتم هاني تو اينطوري نبودي وچرا اين طوري شدي
. در جواب گفت كه بيش ازدوسال رژيم دنبال من بود و همه جا دنبال من مي گشتند . و
من شب ها مي توانستم از مخفي گاه خودم بيرون بيايم و روزها خودم را مخفي مي كردم و
چهره ام هيچ وقت نور افتاب را نديده است . و رنگ پوستم بدنم عوض شده است . نه غذاي
درست گرم و درست حسابي نخوردم .
بعضي روزها
بالاي درخت ها خودم را مخفي مي كردم .
براي همين
موضوع . يك شب به او گفتم كه امشب مي خواهم نصف شب تورا به حمام روستا ببرم . و
چون در آن موقع شب كسي در حمام نيست و من نگهباني مي دهم و تو به حمام برو و من
توانستم آنشب او را به حمام با ريسك پذيري بالا ببرم .
.بعد از اين
من براي استقرار هاني محلي را انتخاب كردم كه يك كشاورز محلي كه ضد رژيم بود خانه
اي جديد ساخته بود و خانه قبلي خودش را رها كرده بود و از آن خانه براي نگه داري
گاوهاي خودش استفاده مي كرد و روزانه دو الي سه بار براي دادن علف به اين محل مي
امد و يا شير گاو را با خانم خودش مي دوشيدند ولي هاني درقسمت شيرواني كه كسي تردد
ندارد مستقر شد ، جايكه كسي به آن شيرواني تردد نداشت و محلي خوبي براي مخفي شدن
هاني بود . و از طرفي يك شكافي هم از بالا ي سقف شيرواني ايجاد كرديم كه من روزانه
بطور عادي از آن محل چون روستاي ما بود عبور مي كردم و خبر سلامتي منطقه را به او
مي دادم و اينطوري هاني در آنجا مستقر شده بود از طرفي من هر دو هفته به سراغ
هوادران مي رفتم و آنها را شبانه به اين نقطه مي آوردم وتا دم صبح با هاني بوديم
ونشست مي گذاشتم . و از طرفي من هر هفته به شهر مي رفتم و براي هاني مواد يك هفته
را مي خريدم ومي آوردم و يك چراغ علاالدين و پوشاك براي او مي آوردم تا در زمستان
بتواند خودش را گرم كند و مشكلي نداشته باشد .
شبها من براي
ديدن هاني بايد با حساب شده گي مي رفتم چون نمي بايد كسي از اهالي محل متوجه مي شد
و بو مي برد و هم چنين آخر شب بر مي گشتم اگر كسي مر امي ديد و متوجه مي شدند شك
مي كردند
بعد از مدتي
با هاني شب ها به روستاي اطرف مي رفيتم با هوادرها ارتباط بر قرار كنيم و هسته مان
ر اشكل بدهيم و اين خودش هم ريسك بالايي مي طلبيد
در ارديبهشت
سال 53 قرار شد هاني به روستاي (آ) به خانه يكي از هوادارن داران منتقل شود . من كه با خودروي يكي از
هوادران به آن منطقه رفته بود و بعد از مدتي رژيم متوجه شد و دوباره برگشت به همان
محل قبلي خودش .
يك شب در خانه
بودم ديدم كه هاني آمد سراغ من از لاي پنجره مرا صدا زد كه نورالله سريع بيا كار دارم و من هم كلت خودم را برداشتم با
او رفتم .مي گويد موتورسيكلت بخشدار منطقه بندپي مزدوري جواد ابولحسني را از خانه
او مصادره كردم و مقداري آوردم متوجه شدم كه بنزين ندارد كمك كن تا مو توررا يك جا
امن ببريم . ديدم كه ساعت 0300 شب است و اگر عجله نكنيم روز مي شود و همه چيز لو
مي رود با رعايت مسايل امنييي به منطقه مورد نظر رفتيم و سر وصورت خودمان را
پوشيديم تا كسي مارا نشناسد . . زمانيكه احتمال مي رفت كه يكي از روستاييان براي
رفتن حل وفصل آب زمين كشاورزي به زمين خودش برود و كافي بود ما را مي ديد همه چيز تمام بود و همه چيز لو مي رفت . از
طرفي بايد از وسط روستا مي رد مي شديم كه ريسك ديدن ما خيلي زياد بود به هر حال آن
شب ما دو نفر موتورسيكلت را نزديك به 5 كيلومتر از تپه ها و سرپاييني ها ها هول داديم و كه من با او گفتم هاني الان
مردم براي رفتن به كشاورزي اقدام مي كنند ومرا مي بييند ومي شناسند . او گفت تو
برو خانه من خودم اقدام مي كنم .كه به من گفت اين كاپشن و چند عدد فشنگ اضافي مرا
با خودت داشته باش فردا برايم بياور . وبعد از آن او باز هم تنهايي 3 كيلومتر
موتور سيكلت را هول داد وبه تنهايي تا يك نقطه ديگر برده است .
تا اينكه هوا
روشن شد و او ديگر نمي توانست ادامه بدهد و يك نقطه متوقف شد
نورالله یاوری
خاطره اي از هاني
در سال 63 يک
شب با هاني درمخفي گاه او بوديم كه دربالاي شيرواني بود و پايين آن ساختمان
روستايي قديمي كه طويله شده بود و روستايي زحمتكش
گاوهاي خودش را در انجا نگه داري مي كرد كه در بالا شرح ان را دادم . يك شب
ديدم هاني حاش خوب نبود و از شيرواني پايين امد و شروع كرد به دوشيدن شير گاو .....
صبح ديدم كه روستايي با خانمش آمد براي دوشيدن شير گاو . و هر كاري مي كردند از
گاو شير نمي امد . به شوهر خود مي گفت مگر
تو به گاو علف ندادي . شوهرش قسم مي خورد به خدا دادم . وزنش مي گفت . پس چرا شير
نمي دهد ... و ما صداي انها را مي شنيديم
از بالا مي خنديديم و چند بار اين كار تكرار شد كه من به هاني گفتم ديگر ادامه نده
....
مواردي بود كه در فاز سياسي من با هاني در شهر براي خريد
لباس رفتيم .در هنگام دادن پول صاحب مغازه او را شناخت و گفتم . من از خانواده
باخویش پو ل نمي گيرم مهمان من باشد و هاني هر چقدر اصرار مي كرد نمي گرفتند به
قلم . نورالله ياوري مرزناك
نحوه شهادت هاني باخويش :
روز بعد من
براي آوردن بنزين و نفرات ديگر تيم مان به شهر رفتم و جهت عادي سازي با چند تن از
دوستان از شهر به سمت محل مان بر مي گشتيم . من هم يك دبه 4ليتري بنزين به خودم آوردم
كه وقتي از ميني بوس پياده شديم . احساس كردم كه نفرات غير عادي در جاده پرسه مي
زنند ولي فكر نمي كردم كه نفرات اطلاعاتي باشند.
ازروستاي درونكلاي شرقي به درونكلاي غربي رسيدم بايد از
يك رودخانه عبور مي كرديم كه در اين هنگام ديدم مادري به زبان محلي با دادوبيداد
مارا صدا مي زند كه پسرم ان طرف نرويد در گيري است مجاهدين با پاسدارها در گير
شدند . در جا خشكم زد در جا چهره هاني جلوي چشم من ظاهر شد . تازه فهميدم كه
نفراتي كه در ابتداي جاده ايستاده بودند پاسداران بودند كه جاده را چك وكنترل مي
كردند
لحظه اي مانند
برق گرفته ها ايستادم دوستان به من گفتند كه چرا توقف كردي . مي خواهي بر گرديم به
شهر گفتم نه ادامه مي دهيم و من اولين
كاري كه كردم دبه بنزين را به رودخانه پرت كردم. از رودخانه عبور كرديم و به
روستاي درونكلاي غربي رسيدم . تمام اهالي محل در كوچه وخيابان نشسته يا دم درب
خانه شان ايستاده بودند و خبر از اين مي داد كه در گيري رخ داده است . و لي ما به
آرامي به راه مان ادامه داديم . ذهنم درگير اين شده بود كه خدا كند اتفاقي براي
هاني نيفتاده باشد . نزديك انتهاي روستا رسيديم ديدم كه صداي خودرو
مي آيد .
ابتدا يك خودرو كه بالاي آن يك دوشكا نصب بود به سمت ما آمد و از كنار ما ردشد و
بعد خودروي ديگري كه گله هاي مزدوران وحشي درآن بودند . در يكي از همين خودرو ها
ديدم كه يك نفر پشت كف آن افتاده و طرفين
آن پاسداران نشسته بودند كه بعدا فهيمدم كه پیکر مجاهد شهيد هاني باخویش بود . قلبم
به شدت مي زد ازاينكه بهترين دوستم را ازدست دادم و ديگر او را نخواهم ديد .
به حركت ادامه
دادم و به سمت روستاي خودمان نزديك شدم جمعيتي را ديدم به صورت حلقه دور هم جمع
شدند . و به خوني پاك كه در زمين ريخته بود خون سرخ وجوشان هاني مي نگريستند و بغض
گلوي انها را گرفته بود . و من رسيدم هر
كدام كينه ونفرت خود را از رژيم پليد آخوندي بيان مي كردند كه . به چه دليل خونهاي
پاكي هاني بايد به ناحق ريخته شود
نحوه
درگيري مجاهد شهیدوقهرمان مردم بابل هاني باخویش :
همانطور كه
دربالا گفتم . هاني ان شب به دليل جابجايي موتور و راهپيمايي طولاني به منطقه اي
مي رسد كه هوا كاملا روز شد و ديگر نمي توانست به حركت ادامه بدهد. و همان جا توقف
مي كند تا من شب براي او بنزين بياورم . و
آن محل هم باغ هاي زياد با انبوه درختا ن
مربوط به روستاييان بود . از طرفي پاسداران منطقه از قبل اطلاعاتي از هاني و نفرات
داشتند در آماده باش بودند . يك روستايي براي سر كشي به باغ خودش مي آيد و از دور
در داخل كانال موتور سيكلتي مي بيند . و يك نفر هم بغل موتور سيكلت خوابيده و يك
كلت هم دارد و فكر مي كند كه نفر منتظر است كه شب شود و كار خلاف انجام بدهد و فورا
به بسيج منطقه اطلاع مي دهد و آنها چون در آماده باش بودند به منطقه مي آيند كه
هاني را محاصره مي كنند ودر گير مي شوند .
اما در این درگیری نابرابر هانی قهرمان درسی ماندگار از رشادت پاکبازی ووفای بعهد از خود باقی گذاشت وتا آخرین گلوله جنگید وجانش را فدیه رهائی خلق وآرمان آزادی نمود یادش گرامی وراه سرخش پر رهرو باد
بعداز
در گيري و واكنش پاسداران و قاتلين هاني :
بعد از شهادت
هاني . وقتي فرمانده سپاه بابل پاسدار جنايتكار واثقي فهميد كه مجاهدي كه دردر
گيري شهيد شد هاني بودبه شدت به هم ريخت وعصباني شد و به مزدوران فحش وناسزا مي
داد كه چرا او را سالم دستگير نكردند . ما مدتها دنبال او بوديم .
بعدا شايعات
حول آن زياد شد . يكي مي گفت هاني در درگيري خودش را زده و يكي مي گفت سلاحش گير
كرده و يكي مي گفت كه در در گيري زخمي شده و در مسير شهيد شده است
واكنش مزدوران از شهادت هاني و انزجار و به هم
ريختگي مردم از شهادت اين مجاهد جنگنده چيزي جز ترس و كتمان ولاپوشاني نبود . يك
خانوداه كه فرزند او كه بسيجي بود ومتوجه شد که فردی که در درگیری شهید شد هانی
بوده است پدرش او را از خانه اش بيرون
كرده وگفت كه كسي كه هاني را شهيد كند وخونش را بريزد در خانه من جاي ندارد و او
را از خانه اش بيرون كرد . وقتي مزدوران محلي منطقه ديدند كه مردم چقدر به هاني
عشق وعلاقه دارند به لاپوشاني از ترس افتادند وهر كدام شهادت اورا به گردن
ديگري مي انداخت
بعدا فهميدم
كه مزدوراني مانند ايرج كيايي كه يك بسيجي بود و چند نفرديگر ازروستاي درونكلا در
اين درگيري با هاني شركت داشتند .
مجاهد قهرمان هانی با خویش از بابل که در درگیری با پاسداران تا آخرین نفس جنگید وبشهادت رسید
رژيم بعد
ازشهادت هاني گشتي ها و مزدوران خود را به مناطق اطراف منطقه فرستاد تا بتواند از
ساير مجاهدين ردي پيدا كند و چند روز گشت زني در منطقه ادامه داد وچندين نفررا
دستگير كرده تا بتواند ردي ازساير دوستان و همرزمان هاني بدست آورد
آري خون سرخ هاني هر چند كه بر زمين ريخت و از ميان ما رفت ولي بعدها شاهد بودم كه چند ين خانواده اسم فرزندان خود را هاني گذاشتند تا اينطوري راه ورسم هاني را گرامي دارند
مجاهد
شهید عنايت باخويش از خانواده مجاهد پرور با خویش از بابل :
من خودم
ازنزديك عنايت باخويش را نديدم ولي به نقل قولها اشاره مي كنم
عنايت فعاليت
هايش مبارزاتي وانقلابي خودش را از زمان شاه اغاز كرد و و تحت تعليم و تاثير برادر
بزرگش هدايت انگيزهاي انقلابي خودش را رشد وپرورش داد و داراي هوش سر شار و نظم و
دسپلين انقلابي بسياري بود . بيشتر اوقات خودرا دردوران دبيرستان در كتابخانه بزرگ
شهر مي گذارند و به مطالعات كتاب علاقمند بود
به لحاظ جسمي
و بدني ورزيده و درزمان سربازي قبل از انقلاب به اموزشهاي تكاوري و چتربازي اقدام
كرد تا همه اين تجربه را بتواند در راستاي مبارزه با شاه بكار گيرد .
يكي از نفرات
مي گفت در دوران سربازي با عنايت در يك جا بوديم و او براي ما كتاب هاي انقلابي
صمد بهرنگي و ساير نويسند گان را براي ما مي اورد
قبل از انقلاب
با مصادره سلاح و نارنجك از پادگان در تهران فراركردو ساواك در بدر دنبال او بود و
چندين بار به خانه محل زنده گي او مي روند تا او را دستگير كنند و يا ردي از او
بدست بياورند ولي موفق نشدند
بعدا هاني
شهيد به من گفت كه عنايت تا چند ماه هر روز با ساك سلاح و نارنجك از تهران به بابل
در اين مسير با اتوبوس رفت وامد داشت تا دستگير نشود
بعد از انقلاب
عنايت در ستاد سازمان در تهران كار مي كرد و بعداز شروع فاز نظامي به كردستان منتقل
شده است .
برداران مجاهد
بهمن طلوع و مير رحيم قريشي و بهرام جعفري از فرمانده ها ن سازمان نقل مي كردند كه
خودشان اززنداينان زندان اورميه بودند وهم بند مجاهدشهيد عنايت بودند برايم نقل مي
كردند كه
ما در زندان
اورميه زندان سياسي هوادار مجاهدين بوديم كه دوران محكوميت خود رامي گذرانديم كه
در ان زمان ساير گرهها در زندان مانند كومله مارا خيلي تحت فشار مي گداشتند و اذيت
مي كردند
يك روزي ديدم
زنداني جديدي وارد شد كه مي گويند عضو
سازمان است . قدي بلند وهيكل درشتي داشت و
محكم وقوي و پاكي ونجابت و صللابت در برخورد اول همه را مجذوب خود مي كرد بعد از
امدن عنايت فضاي زندان به كلي به سمت ما چرخيد و با بودن عنايت كسي جرات نمي كرد
سمپاشي بر عليه سازمان بكند
مدتي كه با
عنايت در يك بند بوديم . از طريق او خيلي با ارزشهاي سازمان و مبارزات و ايستاده
گي سازمان اشنا شديم و هر روز با تنيظيم رابطه او به ما اموزش مي داد ومارا جدب
ارزشهاي سازمان مي كرد
بهمن طلوع يكي
از هم بندان عنايت مي گفت . مسول بازجويي وشكنجه عنايت پاسدار محمود احمدي نژاد بود
كه بعدا ريس جمهور رژيم شد و آن موقع مسول زندان اورميه بود كه از عنايت خيلي مي
ترسيد و نزديك او نمي شد . يك روزديدم در زندان سر وصدا مي آيد و پاسدار ها بدو
بدو مي كنند . بعدا فهيمديم كه عنايت به احمدي نژاد حمله كرد و گلوي او را گرفته
دارد او را خفه مي كند وكه پاسدارها متوجه مي شود و احمدي نژاد را از دست عنايت
نجات مي دهند واحمدي نژاد بعدازآن جهت انتقادم گيري حكم اعدام او را مي دهد و عنايت شب آخر اعدام
مي گويد من كه مي خواهم اعدام شوم چرا فرارنكنم و همان شب اقدام به فرارمي كند و
بعد از فراراز زندان در اثر سرما به دليل
دويدن طولاني در جاده برفي بي حال مي شود و به زمين مي افتد و در نهايت گشتي ها او
را پيدا مي كنند و به توسط احمدي نژاد اعدام مي شود
ولي زمانيكه
او درزندان بود همه هوادرها وزندانيان به اردات خاصي داشتند و بعداز اعدام او خيلي
به هم ريختند
آري عنايت در
سال 63 به تعهد خود به خدا و خلق خود وفا كرد وبه كاروان شهدا پيوست
آري هر چند كه
چهار دلاور شهر ما . سر به دار شدند و مردم ما روستائيان و زحمتکشان منطقه بهترين ياوران خود را از د ست دادند . و
به خميني لعنت و نفرين فرستادند . ولي آن خونها در قيام امروز معني و رنگ ديگري
بخشيد و تك تك اآنها سوگندي شدند و آرمان شان در تك تك خانه ها مي درخشد نام هاني
نام كريم نام عنايت نام هدايت گرما بخش كانون شورشي است .
خاطراتی از مجاهد قهرمان و شهید والا مقام عنایت
الله باخویش
نوشته مجاهد خلق بهمن طلوع
مجاهد شهید عنایت با خویش که در سه راه خوی دستگیر وبدست احمدی نژاد بشهادت رسید
در سال۶۲ در قرنظینه زندان کنار دریاچه ارومیه بودم دیدم یک
نفر وارد اتاق ما شد پرسیدم کجایی هستی و برای چی دستگیر شدی گفت بچه بابل هستم
اسم من عنایت الله باخویش است بعد از چند روز که بیشتر آشنا شدیم برایم تعریف کرد
که
در زمان شاه یکی از برادرانم زندان بود خودم در جنگل بودم
بعد آمدم کردستان در منطقه گنگچین وحماملار بودم برای ماموریت به داخل رفتم هنگام
برگشت در سه راه خوی دستگیر شدم در آنجا کلی شکنجه شدم شب به بهانه رفتن به سرویس
از پنجره هواکش فرار کردم هوا خیلی یخبندان بود لباس نداشتم دیدم دارم دارم یخ
میزنم آمدم کنار جاده دیدم از دور صدا ونور ماشین میاید دست بلند کردم خودرو توقف
کرد دیدم ماشین ارتشی است سوار شدم چون دیگر نای راه رفتن نداشتم به محض اینکه
سوار ماشین شدم بیهوش شدم تا اینکه به یک سیطره رسیدیم که سیطره سپاه بود وقتی که
خودرو را نگه داشتن از راننده پرسیدند این کیست او گفت تو را ه بود دیدم از سرما
دارد هلاک میشود سوار کردم پاسداران گفتند بیا پایین بعد که من پیاده شدم چشم بند
زده مرا به محل شکنجه گاه سپاه در کنار رودخانه بکشلو جائی که محل قبلی ساواک بود
منتقل کردند دو ماه در زیر شکنجه بودم الان به قرنطینه و بازداشگاه پیش شما آورده
اند .
عنایت الله به تمام معنی یک مجاهد خلق بود تمام رفتار
وکردارش آموزش و انگیزاننده بود تقسیم غذای همه را بعهده گرفته بود وقتی که توزیع
غذا تمام میشد با صدای بلند میگفت یا علی همه شروع میکردند به خوردن غذا بعد خودش شروع به خوردن غذا میکرد در طول روز
که هواخوری میدادند دریک کوپه می نشستیم تماما آموزش تشکیلاتی و ایدئولوژی میداد
بخصوص از تبیین جهان و سخنرانی های برادر مسعود ،یک روز یادم هست که حاکم شرع
ارومیه وارد بند شد عنایت شروع کرد به مسخره کردن او گفت حاج آقا از اموال امام به
ما چیزی نمی رسه حاکم شرع با چنان غیضی به او نگاه کرد ولی عنایت خندید برای من همه
زندگی اش را تعریف کرد و نفراتیکه در ارومیه میشناخت اطلاعاتش را داد و گفت به هر
دلیلی توانستی فرار کنی برو فلان هتل این رمز ماست به او بگویی به تو اعتماد میکند
.بعد از دو ماه مرا از قرنطینه به داخل زندان منتقل کردند و از او جدا شدم .وقتی
که وارد بند۷و ۸ شدم روز دوم مجاهد شهید عسگر حسینی که قبلا ازدور همدیگر را می شناختیم مرا صدا زد وگفت از این پس جزو
تشکیلات داخل زندان هستی و کارهایت را از
من دنبال میکنی و از این پس کار اصلی ات رابطه بند ۷و ۸ که ماهستیم با بند ۱۲می
باشد خودت برو طراحی کن و راه حل در بیاور.
من رفتم چند ساعتی فکر کرده و همه جای بندها را شناسایی
کردم بعد از دو روز دیدم بهترین راه حل زمانی است که زندانیها بشکه های آشغال را
می برند بیرون زندان تخلیه میکنند و نگهبان و کنترل نفرات هم پاسبانها هستند به
ذهنم زد به عنایت پیام بدهم من هنگام انتقال آشغالها می توانم تو را ببینم وقتی
چند روز بعد او را دیدم بعد از انتقال
تجارب به همدیگر به او گفتم یک طرحی در آوردم در جریانت میگذارم بعد از چند روز
طرح ام را به او گفتم این دیدار ما هر هفته یک یا دو بار اجرا میشد
یک روز یادم است قرارمان براین شد هنگامیکه آشغالهای زندان
را میخواهیم ببریم خالی کنیم (آشغالها در بشکه های نفت بودند )حواس نگهبان را پرت
کنم عنایت برود داخل بشکه و من آشغالها را بگذارم بالای سرش دیده نشود بعد از
اینکه هوا تاریک شد خارج شده و فرار کند و در ارومیه یک هتل داشتیم هوادار بود
برود آنجا از طریق صاحب هتل به پایگاه سازمان در کردستان وصل شود (همیشه آشغالها
را عصر نزدیک غروب آفتاب منتقل میکردیم .
فردا که میخواستیم روی طرح کار کنیم و بعد آخرین قرار برای
فرار را انجام دهیم (یک صحنه پیش آمد همه طرح های ما را بهم زد)
عصر همان روزفروردین ۶۲ میخواستیم شام بخوریم بازجو به من
مراجعه کرد و گفت اسم شما گفتم بهمن طلوع گفت سریع بیا بیرون وقتی که بیرون آمدم
گفت رو به دیوار بایست تکان نخور بعد دیدم سه نفر از بچه های دیگر را هم آوردند و
همه ما را شب سوار ماشین کرده به محل شکنجه گاه زمان شاه که شکنجه گاه سپا ه شده
بود منتقل کردند .تقریبا دو ماه در سلول انفرادی بودم مستمر بازجویی وشکنجه
میکردند تا اطلاعات بگیرند .بعد از دو ماه هنگام رفتن به هواخوری صدای آشنا بگوش
ام رسید وقتی که دقت کردم دیدم عنایت الله باخیش را هم آورده اند بعد از یک هفته
در آوردم که عنایت چه ساعتی هوا خوری میرود در زمان هواخوری او میخواستم با او
صحبت کنم .
عرض سلول انفرادی که من بودم کمتر از یک متر بود و ارتفاع
از کف تا سقف بیش از دونیم متر بود ودر کنار سقف یک هواکش بود .یک پا به سمت را ست
دیوار و یک پا به سمت چپ گذاشته رفتم بالا و از هواکش به حیاط نگاه کردم دیدم
عنایت الله باخیش در هواخوری هست به او سلام کردم و کلی خوشحال شد گفتم برای چی تو
را اینجا آورده اند تقریبا شهریور ۶۳ بود گفت دوباره دادگاهی کردند احتمالا ببرند
مرا شمال اعدام کنند ولی من تصمیم ام را گرفته ام تا آخرین نفس با مسعود هستم پیمان
خون و نفس دارم گفتم از کجا میدونی حتما میروی گفت نگهبانی که با او چفت شده بودی
و رفیق تو شده بود او گفت .در آنجا کلی
برای من انگیزه و روحیه داد و بعد از چند روز دوباره از همان دریچه با و صحبت کردم
گفت فردا میروم به سوی سرنوشت .من گفتم احتمالا من هم پشت سر تو بیام به سمت
سرنوشت گفت این لحظات هرگز سراغ کسی نمیرود بهترین لحظات یک مجاهد است همانجا با
هم به ادامه مسیر وپیمان با برادرمسعود مجددا تجدید عهد کرده و خدا حافظی کردیم .
مجاهد شهید عنایت الله با خویس از شهیدان خانواده باخویش از بابل
من هیچگاه آن لحظات را فراموش نمی کنم عنایت با چنان روحیه و جنگ آوری صحبت و روحیه میداد احساس میکردم قدرت و توان مقابله هر تضادی را دارم و اما او آنچه در بازداشتگاه و قرنطینه از خودش بر جا ی گذاشت ارزشها ی انسانی و مجاهدی و مبارزه به هر قیمت و استفاده از هر فرصت برای استمرار مبارزه و جنگ با دشمن بود یاد و راهش پررهرو باد.
مجاهد شهید جواد عریف از بابل که در سال ۶۰ توسط
دژخیمان
خمینی بشهادت رسید
۲۱ساله دانشجو در تیرماه ۶۰ در
بابل اعدام شد بچه رودگر محله بابل
بود جواد در جریان انقلاب ضد سلطنتی پرشور
و فعال شرکت می جست ، شاخص جوانی مومن و
پاکدامن بود که پاکی اش همه را شیفته و
جذب خودش میکرد به قرآن مسلط بود و براحتی قرائت میکرد...
بعد
از انقلاب شرکت فعال در جنبش ملی مجاهدین داشت ....خمینی وپاسداران کینه ها از او
ومجاهدین دیگر بدل داشت بهمین دلیل تصمیم به نسل کشی گرفتند بخیال خامشان که
مجاهدین از مواضع آرمانی وسیاسی شان واز آرمان آزادی کوتاه بیایند ، مجاهدانی چون
جواد وهزارانی دیگر این داغ تسلیم وذلت را بدل خمینی ودژخیمان گذاشتند والگو
وراهنما وجاودانه شدند
از:حسین اسدالهی
شهیدان سرفراز خانواده مجاهد پرور لطیفی از روستای شیردارکلای بابل
مجاهد شهید عزت الله لطیفی
از روستای شیر دار کلای بابل
نام : عزت الله نام خانوادگی: لطیفی
نام پدر : حشمت
..... تولد :1336......
محل تولد روستای شیردار کلای بابل .......
تحصیلات : دانشجوی سال آخر مهندسی مکانیک در دانشگاه علم
وصنعت تهران .....
متاهل ودارای یک
دختر به نام عاصفه ....
آخرین مسولیت سازمانی : مسئول آموزش ایدئولوژیک میلیشیا
.نحوه شهادت : اعدام تاریخ شهادت : شهریور 60که با 2مجاهد دیگر تیر
باران شده در یک قبر دفن شده اند
مجاهد شهید ضرغام لطیفی از روستای شیر دار کلای بابل ،
قهرمان ورزشی استان واز جوانان محبوب شهر بابل بعد شکنجه های فراوان با فریاد مرگ
بر خمینی ودرود بر رجوی در مهر۶۰تیر باران
شد
تولد 1336...... محل تولد روستای شیردار کلای بابل .......
تحصیلات : تکنسین مخابرا ت .... مجرد
..... نحوه شهادت : اعدام بعد از شکنجه و 120ضربه کابل .....تاریخ شهادت :
مهر ماه60 که مقاومتش زیرشکنجه و 120 ضربه شلاق با شعار مرگ برخمینی و درود بر
رجوی زبان زد همه ونمونه بوده ؛ خواهر مریم هم در انقلاب ایدلوژیک سال 64ازضرغام
آنجا که از نسل خجسته مسعودکه با شعار درود بر رجوی اعدام میشدند نام برده است
.......ضرغام همچنین قهرمان بابل دررشته ورزشی بوکس بوده ؛ توی مسابقات استانی هم
نفرچهارم بوده
در میان کارکنان مخابرا ت وملاء اجتماعی هم وجهه ومحبوببت زیادی
داشته ؛ برای همین نقش تا ثیر گذارش مورد بقض وکین دشمن و حاکم ضد شرع بابل(آخوند
مصباج ) درآن موقع بود .
مجاهد شهید ناصر لطیفی سربدار ۶۷
از روستای شیردار کلای بابل از ورزشکاران رشته کشتی بود
نام : ناصر نام
خانوادگی: لطیفی نام پدر: حشمت
......تولد 1340
محل تولد روستای
شیردار کلای بابل
تحصیلات : فوق دیپلم .... مجرد
نحوه شهادت : قتل
عام 67.....تاریخ شهادت : 67.......ناصر همچنین کشتی گیر دررشته ورزشی بوده ناصر قبل از اعدام تعادل روانی نداشت . وی
را قبل از عدا م در زیر شکنجه روانی کرده
بودند ودر انفرادی گوهر دشت نزد زندانیان معتاد وعادی نگه مید اشتند تا آزارش دهند
برای همین تعادل روحی اش را از دست داده بود ..... ناصر برادر شهید عزت الله لطیفی
می باشد . همچنین ضرغام لطیفی پسر عمویشا ن بود .
مجاهد
شهید کوروش سیفی وجمشید بابا نژاد از بابل که ۳۰ خرداد ۶۰ تیر باران شدند
مجاهد شهید کوروش سیفی از بابل که در ۳۰ خرداد ۶۰ با مجاهد شهید جمشید بابا نژاد بشهادت رسید
نام : کوروش نام خانوادگی : سیفی
نام پدر: علی ......تولد :1339...... ـ مستقیم وخیابانی
پاسداران .....تاریخ شهادت : 30 خرداد 60که با یک مجاهد تیر باران شده دیگر به نام جمشید بابا نژاد در
کنار همدیگر تو ی امام زاده براهیم شیر دار کلای بابل دفن شده اند ) کوروش پس از شهادت توسط 2000 تن از
اهالی محل با شعار مرگ بر بهشتی – مرگ بر ارتجاع ودرود بررجوی تشیع جناز ه شده
وسپس طی مراسمی با شکوه و رسمی در امام زاده ابراهیم که زیارتگاه آنجا میبا شد دفن
شد .
مجاهد شهید جمشید بابا نژاد که همراه مجاهد دلیر کوروش سیفی در امام زاده ابراهیم شیر
دار کلای بابل آرامید ه اند
نام : جمشید نام
خانوادگی : بابا نژاد تولد :1334
محل تولد روستای
شیردار کلای بابل
تحصیلات : دانشجوی
دانشکده کشاورزی ساری
مجرد نحوه شهادت :
تیر باران د ر زندان ساری
تاریخ شهادت : آبان 60 13
جمشید وصیت کرده
بود که در کنار مزار مجاهد شهید کوروش سیفی در امامزاده ابراهیم محل شان دفن شود
وهمینطور هم شد واکنون در کنار همدیگر تو
ی امام زاده براهیم شیر دار کلای بابل آرامید ه اند
مجاهد شهید طاهر اکبری ( فرمانده ضیاء ) از بابل که در حین ماموریت بداخل بشهادت
رسید
مجاهد قهرمان طاهر اکبری فرمانده ضیاء که در یک ماموریت سازمانی بشهادت رسید
نام: طاهر نام خانوادگی : اکبری تولد :1338
محل تولد: روستای گاوان کلای بابل
تحصیلات :
دیپلم مجرد
نحوه شهادت : درگیری درحین ماموریت در منطقه کردستان .....تاریخ شهادت : 64..... طاهر از زندانیان
مقاوم بود که پس از 3سال اسارت درسال 63 به سازمان در منطقه مرزی پیوست و طی
ماموریتی د ر داخل شهید شد نوشته مجاهد خلق محمود لطیفی
مجاهد شهید سید محسن رمضانی از
روستای طلوت بابل
مجاهد شهید سید محسن رمضانی از روستای طلوت بابل که سال ۶۰ بشهادت رسید
نام : سید محسن
نام خانوادگی : رمضانی
محل تولد : از روستای طلوت بابل
شهادت . سال 60
محل شهادت . زندان سپاه بابل
نحوه شهادت تیرباران
راز داری ومقاومت بی نظیر همین فرزندان مجاهد خلق بود وهست که خمینی را ناکام واز ماه به چاه
کشید وهمین خونهای پاک وارتش آزادی بود وهست که به حلقوم خمینی زهر ریخت وبه حلقوم خامنه ای هم
خواهد ریخت
یادشان گرامی وراه سرخشان پر رهرو باد
زندگینامه
مجاهد شهید مظاهر حاجی محمدی
نام : مظاهر نام خانوادگی : حاجی مظاهری
محل تولد:
133۸ شهر امیرکلا ( اطراف بابل استان مازندران)
سن : ۲۹
سال تحصیلات : دیپلم
دستگیری: 1364 تاریخ
شهادت: قتل عام سال 67 محل شهادت : درشهر بابل
نحوه شهادت تیر باران
مظاهر ازکودکی درکار ورنج بزرگ شد همزمان با تحصیل
کارکشاورزی هم انجام می داد وبا درد ورنج کارگران وزحمتکشان ازنزدیک آشنا بود وبه
همین دلیل روحیه شورشگری وعصیانگری مظاهر نزد همه دوستان وآشنایانش زبانزد همه بود
قبل ازانقلاب به مسایل سیاسی آشنا بود وازفعالین
شهر بود حدود 16یا 17سال داشت به سمت مسایل سیاسی ومذهبی کشیده شد وکتاب های
شریعتی را مطالعه می کرد
دوران
انقلاب ازفعالین تظاهرات ها علیه شاه خائن بوده است
ولی درهمان دوران رهبری خمینی را قبول نداشت ومی
گفت چرا فرمان جهاد مسلحانه نمی دهد
ودردوران که 17سال بیش نداشت ودانش آموز دبیرستان
درزمان حکومت شاه خائن بود. مظاهر به
عنوان یک جوان شورشگر وعصیان گر نزد همه دوستان شناخته شده بود وبعد ازانقلاب هم
همین خصیصه را حفظ کرده تا جایی که هروقت می خواستیم برای فروش نشریه برویم اول
سوال می کرد خط درگیر هست یا نه ؟ اگر جوا ب مثبت بود برای فروش نشریه می آمد
درفازسیاسی ازفعالین میلشیای شهرمان بوده است
ویکبار هم درسال 59 دراثر تهاجم فالانژها با کارد که قصد کشتن وی را داشتند به
نزدیکی های نخاع گردنش با چاقو حمله کردند که به همین دلیل بمدت یکماه دربیمارستان
بابل بستری بود
عشق اصلی او جاذبه های برادر مسعودبود این میلیشیای
دلیر وشیفته برادر بود
همیشه وقتی نشریه مجاهد اون زمان را می خواند که
تحلیل های سازمان درست درمی آمد می گفت مسعود یک رهبر واقعی است ودر تاریخ نظیر
ندارد.
درسال64 به
عضویت تیم های عملیاتی مجاهدین دررشت درآمد دراثر ضربه تلفن مظاهر درشهر رشت
دستگیر وزیر شدیدترین شکنجه های دژخیمان خمینی جلاد قرار گرفت وبدلیل خشم وکینه ای
که ازوی داشته اند انواع شکنجه های حیوانی را روی او اعمال کردندکه بعد شکنجه های
مخوف مظاهر حالت روانی پیدا کرده بود وهم بندی هایش می گفتند تعادل فکری اش را به
صورت کامل ازدست داده بود
که جلادان خمینی درسال 67 درجریان قتل عام مظاهر قهرمان را به
همین وضعیت اعدام کردند که مزار وی درمحل شهدای شهربابل می
باشد
عکسی از مزار مجاهد شهید مظاهر حاج محمدی که از ایران ارسال شد
روحش شاد یادش گرامی
مجاهد سربدار
قهرمان سرموضع مجاهد حبیب حاج محمدی که در سال ۶۷ در بابل بافتوای خمینی جلاد
تیرباران شد وخونش را فدیه رهائی خلق نمود.
حبیب حاج محمدی مجاهد سربدار دیگرسال ۶۷ از بابل
نام : حبیب
نام خانوادگی : حاجی محمدی
محل تولد : بابل
سن : ۲۴ سال تحصیلات متوسطه
تاریخ شهادت : قتل عام ۶۷
محل شهادت : بابل نحوه شهادت : تیر باران
زندگینامه مجاهدشهید علی اصغر صالح زاده
فوتبالیستهای مشهور منطقه که بدست پاسداران بشهادت
رسید
علی اصغر صالح زاده متولد شهرامیرکلا ازتوابع شهر بابل می باشد
متولد سال 1339دارای مدرک دیپلم رشته
خدمات بوده است علی اصغر درخانواده فقیر وزحمتکش متولد شده است وازدوران کودکی با
رنج ودرد ازنزدیک آشنا بوده است
دراواخر زمان شاه با
کتابهای شریعتی اشنا شده بود واهل مطالعه وپیگیری مشکلات اجتماعی سیاسی جامعه بوده
است
علی اصغر ازفوتبالیست
های شناخته شده ومحبوب شهرامیرکلا نیزبوده
است وبدلیل اخلاق فوق العاده انسانی اش محبوب همه هم کلاسی ها ودوستانش بوده است
دردوران انقلاب ضد
سلطنتی ازجوانان پرشور شهر بوده ونقش فعال درراه اندازی تظاهرات ضد سلطنتی داشته
است
بعد ازانقلاب با
سازمان وبرادر مسعود اشنا شده بود وصفش را کامل ازمرتجعین جدا کرده بود دراواخر
سال 61من بعد ازآزادی اززندان هسته مقاومت تشکیل دادم که علی اصغر شهید ازاعضای اصلی وفعال هسته مقاومت مان بوده است
جمع بندی یکساله برادر رادست نویس دراین دوران
بین هواداران سازمان توزیع وپخش می کرد ودرفعالیت علیه این نظام جنایتکار لحظه ای
آرام وقرار نداشت
مخصوصا درهفته صلح که
سازمان درایران اعلام کرده بود به صورت گسترده علیه جنگ طلبی خمینی تراکت وشعار
بین مردم توضیح کرده بود
سال 63 بعد ازآمدن من
به منطقه مرزی وی فرماندهی هسته مقاومت را برعهده گرفت وبا همرزمانش فعالست هسته
ای خودش را ادامه می داد که دراین دوره وصل سازمان نیزبوده است
درسال 64 ازطرف
سازمان ازشهرمان امیرکلا به زنجان منتقل شد ودرتیم های عملیاتی سازمان فعالیت می
کرد ( من درجریان ریزفعالیت هایش نیستم چون دراین موقع من درمنطقه بودم ولی صددرصد
مطمئن هستم عضو تیم عملیاتی سازمان درزنجان بود
) درجریان یک عملیات درشهرزنجان درسال 64توسط مزدوران خمینی جلاد دستگیر شد
که بعد ازشکنجه های زیادی توسط مزدوران خمینی درسال 64با جراثقال ملا ء عامم حلق آویز وبه شهادت رسید
درو د برمجاهدشهید
علی اصغر صالح زاده روحش شاد یادش گرامی
مجاهد شهید محمد امید بخش از بابل که در سربازی در بخش
نظامی سازمان خدمات ارزنده ای کرد وبدست پاسداران دستگیر وسال ۶۰ در تهران بشهادت
رسید
مجاهد شهید محمد امید بخش که در سال ۶۰ در تهران بدست پاسداران بشهادت رسید
محمد متولد سال 1339ازشهرامیرکلا درشش کیلومتری شهربابل ازاستان مازندران
دارای دیپلم هنرستان صنعتی رشته ساختمان
بوده است
مجاهد شهید محمد امیدبخش ازدوران کودکی به مسایل مذهبی علاقه مند بود ودرانجمن
مذهبی وانجمن حجتیه درزمان شاه درجلسات
مختلف شرکت می کردودریک خانواده متوسط متولد شده است
وی درزمان انقلاب سلطنتی ازعناصر فعال درهمه تظاهرات ها بود ودرتمامی
تظاهراتها علیه سلطنت پهلوی به صورت حرفه ای شرکت داشت وازچهره های محبوب دوست
داشتنی شهرمان بوده است جوانی متدین مذهبی
دارای خصلت انقلابی عاشق برادر مسعود وآرمان جامعه بی طبقه توحیدی وعاشق توده های
محروم ازخصایل انقلابی ومجاهدی وبرجسته محمد بود
بعد ازپیروزی انقلاب بلافاصله به جرگه
هواداران مجاهدین پیوست وسرازپانمی شناخت
درسال 59برای خدمت به سربازی رفته بود
ودرهمین دوره دربخش پرسنل نظامی مجاهد خلق فعالیت می کرد
ودرشروع فازنظامی تسلیحات زیادی همراه با مجاهدین دیگر مستقر دراین
پایگاه ازپایگاه خارج وبه سازمان می رساند
درعملیات سنگین حمله به سپاه پاسداران درتهران شرکت داشت
درنهایت درهمان دوره ای که درسربازی بود درسال 60 توسط مزدوران آخوندی دستگیر ودراواخر سال 60
درزندان اوین تیرباران وبه شهادت رسید
نکته مهم این که بعد ازشهادت محمد برادر بزرگترش وپدرش هردو درسوگ شهادت فرزند
دلبندش حالت روانی پیدا کردن وبرای همیشه بیاد محمد تمرکز فکری خودشون را ازدست
داده بودند
مجاهد شهید محمد امیدبخش دربهشت زهرادرکنارمزار مجاهد شهید بهمن خدادادی که
همراه با محمد اعدام شده بود دفن شده است
ازنحوه دستگیری وی من اطلاعی ندارم چون خودم اونموقع درزندان بودم
روحش شاد یادش گرامی وراه سرخش پر رهرو باد
شهیدان سرفراز وقهرمان خانواده شریف طبرستانی از بابل
شهداي خانواده:
علی شریف طبرستانی - حسن شريف برادروي – محمد شریف طبرستانی برادر دیگرش - مهدي
صمدي پسرخاله وي – علي مقدوري ويوسف مقدوري پسرعمه –محمد استاد پسرعمه
مفقوددرعمليات فروغ جاويدان
مجاهد شهید
علی مقدوری
نام : علی
تاريخ تولد ( سن) : 1342
محل تولد: بابل
تحصيلات:
سوم نظری
شغل : -
تاهل:
مجرد
نام همسر:
-
فرزند ،
نام ،تعداد : -
تاريخ
شهادت: سال 60
محل
شهادت: تهران زندان اوین
نام زندان
: زندان اوین
نحوه
شهادت: نمیدانم
محل دفن:
بهشت زهرا قطعه 90
اعلام
توسط رژيم: ازتلویزیون
شهداي
خانواده: برادرش یوسف مقدوری وپسردایی هایش علی شریف وحسن شریف طبرستانی وپسرخاله
اش سیدمحمداستاد
مجاهد شهید علی مقدوری که بهمراه برادرش یوسف وپسر دائی هایش علی پحسن وپسر خاله اش محمد استاد بدست پاسداران خمینی بشهادت رسیدند
زندگینامه مجاهد شهید علی مقدوری :
علی
درسال 1342درشهربابل درمحله سیدجلال متولدشد بعدازانقلاب ضدسلطنتی درارتباط با
سازمان قرارگرفت وازمیلیشاهای دانش اموزی
شهربابل بود وی ازنخسین روزهای تشکیل ستادمجاهدین دربابل بطورحرفه ای
فعالیت میکرد علی سال 58بااینکه 16سال بیشترنداشت تمام وقتش صرف فروش نشریه و بود
از
30خرداد 60علی ازشهربابل به تهران منتقل
شد علی درخانه های تیمی درتهران بود
موردهجوم پاسداران قرارگرفت
علی
باابتکارعملی قهرمانانه ازتورپاسداران خارج شد خودش تعریف کرده بود بعدازمسافتی که
ازمنطقه سرخ خارج شدم باانبوهی گله های پاسدارمواجه شدم درحال حلقه زدن من
ودستگیری من بودند بلافاصله بااستفاده
ازگل قهوه ای کاج بعنوان نارنجک استفاده کردم باصدای بلندگفتم نارنجک نارنجک پرت
کن پرت کن که به سمت انها پرتاب کردم
پاسداران ازمن دورشدند من توانستم ازتور به این وسیله خارج شوم وی دوروز بعد درحال اجرای قرارکه میخواست
سرقرارش برود
درتورپاسداران
می افتد ودستگیر به زندان اوین منتقل
میشود
نقل
قول است که به حدی شکنجه شده بود وی درزندان اوین چهاردست وپا راه میرفت
وی
جزو شهدای 5مهر سال 61است که باتعدادی اززندانیان به شهادت رسید ومزاروی درقطعه
92بهشت زهرامیباشد
مجاهد شهید علي شريف طبرستاني از فرزندان دلیر بابل شهید قتل عامی که خمینی با فتوای ضد بشری
اش راه انداخت
خاطراتی ازمجاهد شهید علی شریف از بابل
مجاهد سربدار قتل عام بفرمان خمینی که در سال ۶۷ بشهادت رسید
از بابل
نام
: علی
نام خانوادگی : شریف
نام
پدر: محمدتقي
نام
مادر: زينب پيروي
تاريخ
تولد ( سن) : 1334
محل تولد: بابل
تحصيلات:
فوق ديپلم
شغل :
معلم
تاهل:
مجرد
تاريخ
شهادت: قتل عام 67
محل
شهادت: در زندان آمل بود
محل
مزار : در یک کور جمعی در بابل
نحوه شهادت: حلق آويز
زندگینامه مجاهد شهید علی شریف :
درشروع
انقلاب ضدسلطنتي وي فعاليت هايش راشروع كرد بعدازانقلاب درارتباط مستقيم باسازمان قرارگرفت وازفعالين
ستادمجاهدین در شهربابل محله سيدجلال بود
ازنخسين روزهاي تشكيلات مجاهدين دربابل بطورحرفه فعاليت ميكرد وي ازهمان
فازسياسي تمام وقت درستادمجاهدين فعاليت ميكرد ازمسئولين شهربابل بوده است
اوبامتانتي كه دررفتارش بود ازمحبوبيت خاصي درميان محل سيدجلال وخانواده وبستگان
ودوستان برخورداربود همه وي رادوست داشتند
علی
فعالیتش ها را به خانه می آوردمثل پخش نوارمهدی رضایی ومادررضایی ها
وبرادرمسعودهمه همسایه ها را به خانه جمع میکرد وهمه را به مجاهدبودن ومجاهدزیستن
تشویق میکرد علی درشورای شهرمحلات نقش فعالی داشت وکارومسولیتش با ساختن بلوک
سیمانی که خودش یکی ازنفرات اجرایی ودرست کردن ان بود بعدبابقیه مجاهدین دیوارهای خانه های مردم را
بابلوک مجانی می ساختند .به همین دلیل درهمسایه ها ودوستان خیلی تاثیر گذاربود
خانه علی درواقع یک ستاد دوم بود ازنوشتن تراکت وتنظیم نشریه ونشست ها وجلسات همه
درخانه ا نجام میداد مادرعلی هم بدلیل علاقه شدیدی که به علی داشت نه تنها مانع
نمیشد بلکه همه تضادهای صنفی واستقراری همه این مجاهدین راحل میکردند تاانها
بتوانندکارشان رابکنند
از30خرداد60علي
به زندگي مخفي روي آورد علي درسال 64درمنزل خواهرش سكينه آخوندي دربابل محله
كياكلا مخفي بود كه آن خانه شبانه موردهجوم پاسداران قرارگرفت وي درحاليكه نيمه شب
ودرخواب بود پاسداران علي رابا عرق گيروپيجامه سوارخودروشان وبه سپاه بابل منتقل
كردند بلافاصله برايش دژخيمان خميني حكم
ابد صادركردند آنچنا ن روحيه بالا ومقاوم داشت برايش مهم نبود كه چه حكمي دارد علي
همواره درزندان به كارهاي تشكيلاتي وحفاظت
ازتشکیلات درزندان مي پرداخت وهمه
آنهايي كه درزندان علي راديدند به اين نكته انگشت گذاشته ميگفتند وهمواره درحال
افشاگري واعتراض واعتصاب غذا درزندان بود
به همين دليل مستمرا وي را به زندان هاي مختلف شامل زندان بابل وآمل وساري وگرگان
وگوهردشت واوين وقزل حصارجابجاميكردند همواره مزدوران به عنوان زنداني سرموضع مي
شناختند به مادرم كه هميشه براي ملاقات علي ميرفت ميگفتند اوهمچنان سرموضع است يكي
ازابتكارات علي اين بودكه هميشه طرح فراراززندان داشت
سال
65كه درآمل خواهرش فاطمه براي ملاقاتش به
زندان رفته بود علي به فاطمه گفت سريع ازايران خارج شووخودت رابه سازمان برسان منهم بزودي به شمامي پيوندم .
همه
دوستاني كه باوي درزندان بودند ميگفتند عنصرمقاوم وسرشار ازشوروشوق انقلاب همواره
همه رابه مقاومت واستواري وپايداري ازآرمان سازمان تشويق ميكرد تكيه گاه همه
درزندان بود مسئوليتش همواره حفظ وحراست تشكيلات ز ندان بود همواره زير شكنجه يا سلول انفرادي بود به همين
دليل مستمرا درزندان هاي مختلف درشهرهاي مختلف جابجا ميشد بعدازدادن عفو توسط
منتظري علي به 15سال حبس محكوم شد علي
درحاليكه دوران محكوميتش راميگذارند سال 67توسط دژخيمان حلق آويزشد وقتي مادرعلي هفته دوم مرداد 67ملاقات علي
ميرود دژخيمان ميگويند ممنوع ملاقات است مادرمي ايستد ميگويد آنقدرمي ايستم تابمن
ملاقات بدهيد بعدازچندساعت پاسداران جنايت پيشه به مادرميگويند پسرت به دارآويخته
شد ه وساعت علي رابه سمت مادرپرت ميكنند
مادردرحاليكه به سروصورتش مي كوبدوخودش رابه زمين مي كوبيد فرياد ميزد من ميخواهم
ببينم پس پيكر پسرم رابدهيد كه پاسداران
مادر راتهديد به دستگيري ميكنند ولي مادرآنقدرآنجا به سروصورتش ميكوبد كه بيهوش
ميشود و توسط بقيه خانواده كه براي ملاقات آمده بودند جسم بيهوش وي رابه منزل
منتقل ميكنند .نقل قول ميكنند كه علي را دريك گورجمعي درشهربابل دفن كردند .
یک
روزمادرعلی یعنی زینب پیروی به ملاقات علی میرود به علی میگوید الان حکم شما
چندسال شده که علی میگوید 15سال مادرعلی
به وی میگوید اشکالی ندارد موسی بن جعفر 15سال درزندان بوده که زندانبان ملاقات
راقطع میکند مادرراازمحل ملاقات خارج میکند میگوید موسی بن جعفرچه ربطی به این
منافق دارد توهم مادرمنافق سریع ازاینجا خارج شو
ملاحظات:
خاطرات ساسان اسفندياري ميباشد در اردیبهشت 59 در جریان به
اصطلاح انقلاب فرهنگی ما یک تعدادی به دانشگاه بابلسر رفته بودیم علی شریف طبرستانی که برای عادی سازی ریش داشت
توانست بدین شکل خودش را حزب اللهی جا بزند و وارد دانشگاه بشود منتهی بعد از مدتی
او را شناسایی کردند و بیرونش کردند.
گزارش يوسف
رمضان نيا ضميمه ميباشد :
خاطراتی دیگر از مجاهد شهید علی شریف طبرستانی
مجاهد سر موضع وسربدار علی شریفی طبرستانی از بابل
دريکي از
روزهاي زمستاني درحالي که کنار تخت زندان نشسته بودم ،به ناگاه نفري را کنار خودم
يافتم اوراقبلا نديده بودم ،اين اولين بار بود که از نزديک با او برخورد مي کردمو
حتي مدتي که در سلول با او بودم زيا د با او برخورد نداشتم يک دفعه او اينچنين
کنار خودم يافتمو برايم غيرمترقبه بودو بعدا زسلام وعليک احساس کردم که با شخصيتي عجيبي روبرو
هستم وخوش برخورد شاداب با روحيه بالا ازاو پرسيد م قبلا در بيرون چه کاره بودي او
جواب داد که من معلم بودمو ا زاو سئوال کردم تو قبل ا ز اينکه به اينجا بيايي در
کدام زندان بودي ؟
او جواب داد
که در زندان گوهر دشت و قزل حصارو زندان اوين و بابل و آلان که درخدمتتان هستم!!
در پيش شما, من از اين جوابي که به من داد, احسا س کرد م با فرد شو خ طبعي روبرو هستم، با هم شروع به صحبت کرده بوديم, که به
ناگاه رضا مرا صدا زد بعداز آن دنبا ل کار ديگري رفته بودم, بعدا زمدتي او در
برنامه هفتگي شب شعر ديدم وبعدا زآن او در ورزش ها ي جمعي زندان مي ديدم بعدا
فهميدم اوعلي شريف است از بچه ها ي سرموضع ومقاوم زندان بوده است , يک روز که در
حياط زندان داشتيم قدم مي زديم او را ديدم باهم که صحبت مي کرديم, او از وضعيت اين
زندان نا راضي بود, علت را ازاو پرسيدم, او گفت حسن ببين از اينکه اينجا آرام است,
من خسته شدم و بعد گفت ما روزانه چند ين بار در زندان گوهردشت وعده شلاق داشتيم
الان وقتي کتک نيست,انگاري زندان برام سخت شده است ! من که از حرف او تعجب کردم,به
او گفتم توهم به کتک خوردن عادت کردي,او جواب داد آري علت اينكه بچه ها در آنجا
فعال بودند,ولي اينجا خيلي پاسيو برخورد مي کنند , من ديگر نتوانسته ام درمقابل او
ادامه بدهم, ديگر چيزي به اونگفتم احساس کردم,که او حق دار د,ولي از آنجامن آن
لحظه احسا س کردم که خسته شدم، ديگر چيزي در اين مورد با او صحبت نکردم ،بعدها
فهميد م او در زندان با محمد رضا هفاد رند رابطه دارد که بعدفهميدم که فرد شماره
يک زندان در کنار محمدرضا بوده است که از
مشاورين و کمک کننده محمد رضا بوده است که بعدا به اين رابطه پي بردم، که او چقدر
در زمينه سرزنده نگه داشتن ديگر زندانيان و کمک کردن به آنها وروحيه دادن به بچه
ها خيلي چقدر فعال بود که بعدها فهميدم که دادستاني هم نسبت به او خيلي حساس شده است
واورا هم زياد مو رد آزار واذيت قرا رمي دادند، ولي دم درنمي آورد وهمچنان روحيه
اش ر ا حفط مي کرد و چيزي دراين رابطه دريغ نمي کرد وهيچ تلاشي فرو گذارنمي کرد
براستي وقتي هر کسي با او برخورد مي کرد, سرشار از عشق به سازمان مي شد با اينکه
شغلش معلمي بود ولي از مسائلات ومشکلات
زندان و بچه ها را حل وفصل مي کرد, آخرين بار ي که اوراديدم او در سلول بالا زندان ضدانقلاب دادسرای آمل بوده است ,که همچنان
سرحال وشاداب بود اين آخرين باري بود که او رامي د يدم بعدا ز آن بعدها شنيدم,
اورا به به شهرستان ديگر مازندران منتقل
کرده وبعدازعمليات فروغ جاويدان به رژيم نه گفته وا زسازمان دفاع کرد رژيم او را
به شهادت رساند, وقتي خبر شهاد ت علي را مردم بابل شنيدند براي او مراسمي در بابل
برگزار کردند
, علي در
زندان توي اين مدت با او بودم نمونه الگو بوده است, او از هر تلاشي براي ضربه زدن
به رژيم کوتاهي نمي کرد و به همين خاطر در اين مدت تحت فشار وکنترل رژيم قرارداشته
است, علاوه برآن بعدها شنيدم ,که دانش آموزاني که
او را مي شناخته اند, وقتي خبر شهادت اوراشنيد ه بودند , خيلي ازبچه ها حتي
شنيدم به خانه علي در بابل رفته بودند ,وهمدري خودشان را نسبت به مادر وپدرش ابراز
مي داشتند .
٫^زندانی که با علی بودم
در آمل بوده است که سال 66بوده است اگر یادم نرفته باشد محل زندان دادسرای ضد
انقلاب آمل بوده است که آن زمان اصغری دادستان مزدور رژیم بوده است
باسلام
من
مدتی با علی شریف درزندان هم بند بودیم آشنا شده بودم بادیگر برادرانش رابطه
نداشته وندیدم این اطلاعاتی که داشته ام درحد شناخت وبرخورد او درزندان در آمل
بوده است که این رابرای شما می فرستادم حسن فلاح
خاطراتی از مجاهدشهید حسن شریف از بابل
مجاهد شهید حسن شريف طبرستاني
نام
پدر: محمدتقي
نام
مادر: زينب پيروي
تاريخ
تولد ( سن) : 1349
محل تولد: بابل
تحصيلات:
دوم نظري
تاهل:
مجرد
تاريخ
شهادت: قتل عام 67مرداد
محل
شهادت: -
نام
زندان : -
نحوه
شهادت: تيرباران
محل
دفن: درگورجمعي درشهربابل
اعلام
توسط رژيم: -
شهداي
خانواده: علي شريف طبرستاني برادر-مهدي صمدي پسرخاله – علي مقدوري ويوسف مقدوري پسرعمه –سيدمحمداستاد
پسرعمه كه درعمليات فروغ مفقود شده بود
مختصری از زندگی ومبارزه پر بار
مجاهد شهید قتل عام ۶۷ حسن شریف طبرستانی
قهرمانی دیگر از بابل مجاهد شهید حسن شریف
حسن درسال 1349درشهربابل متولد شد وي ازميليشاي دانش آموزي
شهربابل بود حسن يك ميليشا پرشورباوجود سن كمش ولي نسبت به مسائل سياسي وايدئولوژيك سازمان
بسيارمسلط ومسئول بود بسيارمهربان وافتاده دردل همه جا داشت همه وي رادوست داشتند حسن درسال 64درشهربابل با دوتن ازدوستانش
خودجوش هسته مقاومت تشكيل وفعاليتش راشروع
كرده بود.
حسن
در بابل در حال شعارنويسي مرگ بر خميني بود كه توسط سپاه پاسداران دربابل دستگير
به زندان بابل منتقل شدمقاومت وي در زندان
بي نظيربود همه پاسداران وشكنجه گران رابه زانو درمي آورد
بلافاصله
بعدازدستگيري به وي حكم 15سال زندان صادركردند ولي وي بي باك واعتنايي به اين حكم
نداشت .
زيروحشيانه ترين شكنجه ها روحيه مقاوم ورزمنده اي داشت وي همواره كف پاهايش زخم و عفونت داشت ...بعدازعفومنتظري حسن به 10سال زندان محكوم شد يعني 5سال به وي تخفيف داده بودند سال 67درقتل عام درحاليكه سه سال ازمحكوميتش نگذشته بود اين مجاهد دلير را تيرباران كردند
قسمتی از زندگینامه مجاهد شهید :حسن
شريف طبرستاني
حسن
درسال 1349درشهربابل متولد شد وي ازميليشاي دانش آموزي شهربابل بود حسن يك ميليشا
پرشورباوجود سن كمش ولي نسبت به مسائل
سياسي وايدئولوژيك سازمان بسيارمسلط ومسئول بود بسيارمهربان وافتاده دردل همه جا
داشت همه وي رادوست داشتند حسن درسال
64درشهربابل با دوتن ازدوستانش خودجوش
هسته مقاومت تشكيل وفعاليتش راشروع كرده بود براي شعارنويسي براي اينكه
سرعت عمل داشته باشد وازصحنه خارج شود اقدام به خريد دوچرخه براي تامين هزينه دوچرخه باكاريكماهه درنانوايي تامين كرد
.مادرحسن میگفت میدیدم هرروزصبح حسن ساعت 0500ازخانه خارج میشودیک روزازحسن سوال
کردم کجا صبح زودمیروی گفت صبح ها درنانوایی کارمیکنم تا پول دوچرخه برای
شعارنویسی که شب ها میخواهم انجام بدهم رادربیاورم حسن در بابل در حال شعارنويسي
مرگ بر خميني بود كه توسط سپاه پاسداران دربابل دستگير به زندان بابل منتقل شدمقاومت وي در زندان بي
نظيربود همه پاسداران وشكنجه گران رابه زانو درمي آورد
بلافاصله
بعدازدستگيري به وي حكم 15سال زندان صادركردند ولي وي بي باك واعتنايي به اين حكم
نداشت .
زيروحشيانه
ترين شكنجه ها روحيه مقاوم ورزمنده اي
داشت وي همواره كف پاهايش زخم و عفونت
داشت
يك
روزمادرش به حسن گفت ميخواهي كتاب هاي درسي ات رابياورم كه درس هايت رابخواني
بتواني امتحانت رابدهي ازدرس ها عقب نيفتي به مادرم گفت اين جا درس هايم فداوصداقت
است اين راآموزش ميگيرم ومادرنگران نباش
حسن
همواره درحال افشاگري اين دژخيمان بود هرملاقاتي رابه صحنه افشاگري تبديل
ميكرد يك روزوقتي مادرم به ملاقاتش رفته
بود درمحل ملاقات به مادر گفت الان يك هفته حمام نرفتم صابون نميدهند امروزصبحانه
ندادند ودرهمان صحنه حسن رازدند وازمحل ملاقات بردند ومادرراازمحل ملاقات بيرون
كردند .زندانياني كه وي رادرزندان ديده بودند حسن راازمقاوم ترين زنداني
يادميكردند بارها علي شريف برادرش ميگفت وي آنقدرمقاومت ميكند من ازوي آموزش
ميگيرم حسن بدليل مقاومتش همواره درسلول هاي انفرادي ويا به زندان هاي مختلف
شهرهای شمال وتهران جابجا ميشد يكباردرزندان ساري بود كه پدرش وخواهرش فاطمه
شريف به ملاقاتش رفتند ازدورديدند كه باچشم بند
وي راپاسدارها مي آورند وقتي به محل ملاقات رسيد روزعيدقربان كه سالش يادم
نميآيدحسن به خواهرش گفت آنقدرشكنجه
ميكنند براي اينكه اطلاعات ندهم ميخواهم
خودكشي كنم كه خواهرش فاطمه به وي ميگويد هرچه كه رسم مجاهد است همان كاررابكن
ودرود برشجاعتت واستقامتت وپايداري ات چون
درمدت كوتاهي كه پاسداردرگيربستن درب بود اين ديالوگ انجام شدوتمام شد ولي حسن بعدازان همچنان مقاومت ميكردو كرد تادرقتل عام بشهادت
رسيد.
سالش یادم نیست ...بعدازعفومنتظري حسن به 10سال زندان محكوم شد يعني 5سال به وي تخفيف داده بودند سال 67درقتل عام درحاليكه سه سال ازمحكوميتش نگذشته بود اين مجاهد دلير را تيرباران كردند وحسن راباشماري ازمجاهدان درگورجمعي بخاك سپردند دژخيمان به مادروي كه براي ملاقاتش رفتند نه محل تيرباران نه محل دفن نه يك يادگاري ازوي به مادرش ندادند .
حسن
وعلی ومحمد سه تن از اعضای خانواده مجاهد پرور شریف طبرستانی که در سال ۶۷ با
فتوای خمینی جلاد وبدست پاسداران جنیتکار خمینی تیرباران وسربدار شدند.
ملاحظات:
از ساسان اسفندیاری
خاطراتی از حسن شریف طبرستانی که در سال ۶۷ با
فتوای خمینی سربدار شد
- سال 59 در جنب شهربانی بابل میزکتاب میگذاشتیم مسئول منطقه ما مجاهد شهید جواد عریف بود. وقتی که کمیته چیها می آمدند ما برای اینکه درگیری بوجود نیاوریم وسایل را جمع میکردیم و به حسن شریف طبرستانی که فکر میکنم در آن زمان ابتدائی بود میدادیم و او به گوشه ای میرفت و به هوای تماشا کردن می ایستاد بخاطر قد و سنش به او مشکوک نمیشدند مزدوران می آمدند همه جا را نگاه میکردند و میدیدند که هیچ چیزی وجود ندارد و میرفتند و با رفتن آنها، حسن وسایل را به ما میداد تا مجددا پهن بکنیم.
گزگزارش يوسف رمضان نيا كه درارتش
آزديبخش ميباشد
مشخصات شهيد قتل عام ۶۷ محمد شریف طبرستانی
منبع
گزارش : حسين شريف طبرستاني
نسبت منبع با شهید: بستگان شهید
مجاهد سرموضع محمد شریف طبرستانی مجاهدی
سربدار وقهرمانی از بابل
نام
و نام خانوادگي شهيد: محمد شريف
طبرستاني
تاريخ شهادت :(روز
و ماه و سال بفارسی نوشته شود)
.... 5مرداد هزار
وسيصدوشصت وهفت
تعلق گروهي : ....هوادارمجاهد
خلق
1-نام
شهيد: (بصورت حروفي درجدول زير نوشته شود) …
م |
ح |
م |
د |
|
|
|
|
|
|
2-فاميل
شهيد : (باهرپسوند وپيشوندي كه دارد بصورت كامل حروفي نوشته شود) …
ش |
ر |
ي |
ف |
ط |
ب |
ر |
س |
ت |
ا |
ن |
ي |
|
|
|
|
|
|
|
|
3-نام
مستعار: نداشت
4-نام
پدر: محمد تقي
5-جنسيت(زن/
مرد): مرد
6-
شهر و استان تولد: بابل استان مازندران
7-تاريخ
تولد:1347
8-سن:
20سال
9-تحصيلات:
(بي
سواد- ابتدايي- دانش آموز- دبيرستان-ديپلم-
تربيت معلم- دانشجو- ليسانس- فوق ليسانس- دكتري): راهنمايي
13-محل شهادت / نحوه شهادت (تيرباران –اعدام –درگيري-زيرشكنجه
و . . .) :
.....ساري
وحلق آويز
14-
تعداد شهداي خانواده
همراه با اسم و نسبت و تاريخ شهادت:
....علي شريف طبرستاني برادر 2شهريور 67وحسن
شريف طبرستاني 20مرداد67و پسرخاله مهدي صمدي سال61/يوسف مقدوري پسرعمه دهه 60/ علی
-حسن مقدوري دهه 60وپسرعمه محمد استاد فروغ جاويدان
شهیدان خانواده شریف طبرستانی ومشخصات آنها که بدست پاسداران خمینی بشهادت رسیدند
15-محل
زندان – دفن( شهرو نام گورستان و شماره قبر... ) و ارگان اعدام كننده :
.... ساري
محل دفن گلستان جاويد گورجمعي
شماره ندارد
16.
درجه وثوق (حتماً به درصد نوشته شود): صددرصد
17-هر گونه اطلاعات ديگر در مورد شهيد اعم از عکس
شهيد، عكس مزار، وصيت نامه و دستخط شهيد :
مجاهد سربدار و سرموضع وفادار وراز دار محمد
شریف طبرستانی در۵مرداد سال ۶۷ درزندان
ساری به شهادت رسید محمد 20ساله بود
بعد
از یک ماه دوندگی به پدرش محمد تقي وبرادرش حسين گفتند بیاید وسایل او را بگیرید
وهیچ کدام اجساد اون ها به خانواده هایشون تحویل ندادند
برادرش حسين مرداد 1401دريك تماس بايكي
ازبرادران داخله اين نكات را ازداخل گفته ونوشته است كه محمد هوادار مجاهدین بود با بچه ها سرموضع ماند وبه شهادت رسید او
جلو اینها ایستاده بود که اونطور ی با کینه حیوانی او را بعد از یک روز آویزان نگه
داشتن بالای طناب بعد پائین آوردن پیکر محمد را تحویل ندادن
حسین می گفت به خانواده
مان گفته بودن محمد یک منافق سرموضعی بود وخودش هم گفته بود من مجاهد هستم شما
رفتنی هستید وبا کشتن ما چیزی از عوض نمی شود
محمد شریف
طبرستانی در۵مرداد درزندان ساری حلق آویز شد وبه مدت یک روزدریک اتاق به همراه
بقیه بچه ها که ۱۰ نفر بودن بالای طناب آویزان بود درلحظات به بدار آویختن
محمد وجان دادن او دژخیمی از پای او آویزان شده بود دست وپای محمد بسته بود از
محمد کینه حیوانی بدل داشتند چون همه اون ها را درمدت بازجویی ها سرکار گذاشته بود
محمد بدلیل شکنجه های قبل از اعدام بدنش پراز زخم بود
پیکر محمد را
به ما تحویل ندادن پدر ما تا مدت ها دنبال پيكر محمد بود ولی او را بعد از یک روز
آویزان ماندن بالای طناب شبانه دفن کرده بودن
امضای نویسنده: فاطمه شريف طبرستاني
مادرمجاهد زينب پيروي ( فخري نام وفاميل مستعار: ندارد عکس : ندارد
نام
مادر: زینب که مادر شهیدان سرفراز مجاهد علي
شريف وحسن شريف بود( زينب پيروي)
تاريخ
تولد ( سن) : 60 سال
محل تولد: بابل
تحصيلات:
كلاس ششم ابتدايي قديم
شغل :
معلم
تاهل:
نام
همسر: محمدتقي شريف طبرستاني
فرزند
، نام ،تعداد : 6فرزند
تاريخ
شهادت: سال 93فوت كرده است
محل
شهادت:-
نام
زندان : بابل وتهران زندان اوين
نحوه
شهادت: فوت دراثربيماري
محل
دفن: شهربابل
اعلام
توسط رژيم: -
زينب پيروي كه نامش را فخري ميگفتند مادر دوشهيد قتل
عام 67حسن شريف وعلي شريف و يك خواهرزاده
اش به اسم مهدي صمدي كه دردهه 60اعدام شده است
زندگینامه
مادر : مادرزينب پيروي ازشروع مبارزه
فازسياسي پابپاي فرزندانش به مجاهدين كمك
ميكرد وهرچه ازمادردرخواست ميكرديم مي پذيرفت ازفعاليت درخانه ونوشتن تراكت وتكثير
اطلاعيه و..مادرهمواره كمك كار ومسائل صنفي واستقراري همه خواهران وبرادران مجاهد
راحل ميكرد
مادرعلي هفته دوم مرداد 67ملاقات علي ميرود
دژخيمان ميگويند ممنوع ملاقات است مادرمي ايستد ميگويد آنقدرمي ايستم تابمن ملاقات
بدهيد بعدازچندساعت پاسداران جنايت پيشه به مادرميگويند پسرت به دارآويخته شد ه وساعت علي رابه سمت مادرپرت ميكنند مادردرحاليكه
به سروصورتش مي كوبدوخودش رابه زمين مي كوبيد فرياد ميزد من ميخواهم ببينم پس پيكر
پسرم رابدهيد كه پاسداران مادر راتهديد به
دستگيري ميكنند ولي مادرآنقدرآنجا به سروصورتش ميكوبد كه بيهوش ميشود و توسط بقيه
خانواده هاكه براي ملاقات آمده بودند جسم
بيهوش وي رابه منزل منتقل ميكنند .
یک روزمادرعلی یعنی زینب پیروی به ملاقات علی
میرود به علی میگوید الان حکم شما چندسال شده
که علی میگوید 15سال مادرعلی به وی میگوید اشکالی ندارد موسی بن جعفر 15سال
درزندان بوده که زندانبان ملاقات راقطع میکند مادرراازمحل ملاقات خارج میکند
میگوید موسی بن جعفرچه ربطی به این منافق دارد توهم مادرمنافق سریع ازاینجا خارج
شو ملاقات راقطع ميكنند
مادرراوقتي سال 62دستگيرميكنند به زندان بابل درانفرادي ميگذارند مادربعدازچند ساعت درب سلول رامي كوبد وميگويد كه مرا چرا اينجا جاي تكي آورديدمن جاتكي دوست ندارم مرابه جمع ببريد كه پاسداران بافحاشي به مادرميگويند تومجرم هستي جرمت سلول انفرادي است خفه شو ودرب سلول رامي كوبند .
خاطرات
شهلا احساني از مادرشريف
تیر ماه سال ۶۲ در زندان اوین
بودم که حدود ۱۵ نفر از خواهران و
مادران بابلی را به بند ما آوردند و مادر شریف و مادر فرهمند و مادر بیانی
در میان آنها بودند که این مادران هر کدام یک بالش هم داشتند اون موقع زندانیان
بالش نداشتند که پرسیدیم زندان بابل به شما بالش دادند گفتند نه بچه هایی که سال ۵۹ دستگیر شده بودند و با ما به زندان اوین
منتقل شدند در مینی بوس بالش هایشان را به مادران دادند از جمله شهید علی شریف که
بالشش رو به مادر شریف داده بود ...
اواخر
تیرماه سال ۶۲ تعدادی از خواهران زندان بابل را
به زندان اوین بند ۲ پایین منتقل کردند که ۳
مادر در میان آنها بودند مادر فرهمند ۵۵ ساله و
مادر بیانی ۵۰ ساله و مادر شریف ۶۰
ساله ...
این
مادران حدود ۹ ماه از بهترین و عزیزترین هم
بندیهایمان بودند و فضای زندان را با لطف و صفایشان و روحیه های بسیار خوب و
بالایشان بواقع تغییر داده بودند آنها خود را مادر همه زندانیان می دانستند و
مادرانه به همه محبت می کردند آنها در طول زندان حرمت فرزندانشان را که بخاطر آنها
دستگیر شده بودند همواره نگه داشتند و هیچگاه از اهداف فرزندانشان کوتاه نیامدند و
مهمتر اینکه سختیهای زندان را به جان خریدند و هیچگاه ازخود ضعف و سستی نشان
ندادند ... درود بر این سه مادر مجاهد که هیچگاه خاطره زیبایشان از یادمان نمی رود
...
این
مادران معمولا با خاطرات زیبایی که از زندگی گذشته شان برای بچه های بند تعریف می
کردند همه را سرگرم می کردند و همچنین اغلب اوقات قرآن و نهج البلاغه و مفاتیح می
خواندند و یا برای بچه ها تعبیر خواب می کردند و به سوالات بچه ها پاسخ می دادند و
خلاصه هوای هرکدوم از بچه ها را به نوعی داشتند و بواقع برایمان خیلی عزیز بودند
...
خانواده
های این خواهران و مادران بابلی تقریبا هر هفته برای یک ملاقات ده دقیقه ای از
بابل به تهران می آمدند و نسبت به این وضعیت و دوری راه شکایت داشتند بطوری که دادستانی
بابل از حجم اعتراضات و پیگریهای این خانواده ها خواهان برگرداندن آنها به شهرشان
شد ...
لذا
بعد از چند ماه لاجوردی جلاد برای برگرداندن مادران به شهرشان ترتیب گرفتن یک
مصاحبه از آنها درجمع زندانیان در حسینیه اوین را داد و برای این کار مادر شریف و
مادر فرهمند ( فکر می کنم او هم یک یا دو پسرش در قتل عام شهید شدند ) را بالای سن
حسینه اوین برد و جلوی حدود ده هزار زندانی از جمله فرزندان همین مادران ( که برای
آنها خیلی حیثیتی و سخت بود ) از آنها سوال و جواب کرد که بواقع دیدن این صحنه
برای ما هم شوکه کننده بود و من شخصا می ترسیدم اتفاقی برای مادران نیفته و خدای
ناکرده از این وضعیت پر فشاری که در آن قرار گرفته اند سکته نکنند ...
تا
جایی که بخاطر دارم لاجوردی با هتاکی و لحن چندش آوری از مادران خواست که خودشان
را معرفی کنند و بگویند چند سال دارند کجا بودند و چرا دستگیر شدند و چقدر حکم
دارند که آنها گفتند کاری نکردند و جرمی ندارند و بخاطر هواداری از بچه هایشان
آنها را دستگیر کرده اند که لاجوردی شروع
به توهین به فرزندان مجاهد این مادران کرد و گفت شما بچه های منافق تربیت کردید و
باید از کارتان اعلام انزجار کنید ( مضمون این صحبتها را کرد ) ... ابتدا این
سوالات را از مادر فرهمند پرسید که او تقریبا شوک شده بود و با زبان محلی
مازندرانی و با لکنت جواب داد که « من اصلا ندومه چی خوانی و چی گنی » یعنی اصلا
نمی فهمم چی می گی و از من چی می خوای ؟ و هر چه لاجوردی گفت بگو بچه هات منافق و
خلاف کارند زیر بار نرفت و با زبان محلی گفت « اصلا ندومه چی گنی » ... که لاجوردی
با وقاحتی که داشت مادر فرهمند را مسخره کرد و چیزهایی گفت که دقیق یادم نیست و
مادر فرهمند هم زیاد حرف نزد و بعد از آن لاجوردی شروع به سوال و جواب از مادر
شریف کرد و همان سوالات را کرد که اسمت چیه و چند سالته و کدام زندان بودی و برای
چی دستگیر شدی؟ که مادر شریف چون با سواد هم بود خیلی شمرده و مسلط پاسخ داد و گفت
از زندان شهربانی بابل به اوین منتقل شده و چند ماهه که اینجاست و وقتی لاجوردی
بهش گفت که جرمت تربیت فرزندان منافق است مادر شریف با قدرت و استحکام از فرزندانش
دفاع کرد و گفت من بچه های بسیار خوب و تحصیل کرده تربیت کردم و تحویل جامعه دادم
و هم مدرسه و هم تمام همسایه ها از بچه های من تعریف می کردند و از آنها راضی بودند ... و وقتی لاجوردی مسخره
کرد و گفت چه مادر منافقی جرمت اینطوری بیشتر می شه که اینجا هم داری از بچه های
منافقت دفاع می کنی ( حرفی مشابه این زد ) مادر شریف کوتاه نیامد و گفت من بهترین
بچه ها رو تربیت کردم و خدا را شکر هم باتربیت و هم درسخون و هم دین دار و نماز
خون هستند و بواقع صحنه زیبایی در دفاع از فرزندان مجاهدش رو در روی لاجوردی جلاد
خلق کرد ... و چیزی عاید لاجوردی که می خواست این دو مادر را درهم بشکنه نشد ...
فکر
می کنم مدت کوتاهی بعد از این مصاحبه بود که مادر شریف و مادر فرهمند را از اوین
به زندان بابل منتقل کردند ولی مادر بیانی را چند ماه دیگر نگه داشتند چون مصاحبه
نکرد و وقتی همه زندانیان بابل را منتقل کردند او را هم منتقل کردند .
همچنین
باید بگویم که مادر شریف در جمع بچه های زندانی بسیار خونگرم بود و با همه رابطه
گرمی داشت و خاطرات فرزندانش را برایمان تعریف می کرد و بیشتر نگران فاطمه و حسین
بود و می گفت آنها کوچک هستند و به خدا توکل داشت ...
خاطرات مليحه مقدم ازمادرشريف
درميان زندانيان شمالي دومادركه چون بچه هايشان مجاهد بودند
دستگيروشكنجه وبعدهم اززندان هاي شمال به
اوين تبعيد شده بودند يكي مادرابويي وديگري مادرشريف كه مادرشريف پسرش شهيد شده بود وخودش
توهين وشكنجه هاي زيادي تحمل كرده بود.
مجاهد شهید
مهدی صمدی
نام
پدر: کاظم
نام
مادر: ایران
تاريخ
تولد ( سن) : 1338
محل تولد: بابل
تحصيلات:
چهارم دبیرستان
شغل :
-
تاهل:
مجرد
نام
همسر: -
فرزند
، نام ،تعداد : -
تاريخ
شهادت: سال 60
محل
شهادت: ساری
نام
زندان : زندان ساری
نحوه
شهادت: تیرباران
محل
دفن: اصفهان
اعلام
توسط رژيم:
شهداي
خانواده: علی شریف وحسن شریف پسرخاله مهدی
صمدی بودند
زندگینامه مجاهد شهید مهدی صمدی :
مهدی
صمدی درسال 1338درشهربابل درمحله سیدجلال بدنیا امد وتحصیلاتش را درشهربابل ادامه
داد بلافاصله بعدازانقلاب ضدسلطنتی درارتباط فعال باسازمان قرارگرفت اویکی
ازمسولین بخش تکثیر نشریه دراستان مازندران بود وی بطورمستمر موردتهاجم دزخیمان
قرارمیگرفت وهرباربه نحوی میگریخت وی شب وروزش وقف سازمان بود وی مجاهدتمام عیار
بود
مهدی
خصوصیت متین وباوقاری داشت ازمحبوبیت خاصی بین فامیل ها همسایه ها برخورداربود
مهدی ازشهربابل خارج به ساری ودرانجا به فعالیتش
ادامه داد وی سال 60درحالیکه مشغول تکثیر نشریه بود خانه ای که دران بود موردتهاجم
پاسداران قرارگرفت ومهدی رادستگیربه زندان
ساری منتقل کردند وبلافاصله وی رااعدام میکنند
یکی
ازدوستان که درزندان بود تعریف میکرد مهدی درسلول بود وی رابرای اعدام صدامیزنند
مهدی میگوید میخواهم غسل شهادت بکنم ونمازشهادت بخوانم وقران سوره شهدا رابخوانم
بعدلباس نو پوشید وخودش درب سلول را زد به پاسداران گفت الان اماده هستم بلافاصله
وی رامیبرند واعدام میکنند
خانواه
اش خبردستگیری مهدی را می شنوند مادرمهدی
وبرادربزرگ مهدی به نام رضا به زندان ساری مراجعه میکنند
دزخیمان
میگویند وی رااعدام کردیم درسردخانه است
محل سردخانه رابه انها نشان میدهد مادرمهدی میگفت با رضا همه سردخانه راگشتیم وهمه
پیکرهایی که اعدام کرده بودند بصورت دمر ودست وپابسته بودند برادرش رضا همه اجساد
راتک به تک برمیگرداند ولی مهدی راپیدانمیکند چون مهدی یک خال درصورت داضت مادرمهدی به شهربابل به خانه
برمیگردد ازاین صحنه بساربهم ریخته بودمیگفت جسدها همه کبود وسیاه بودند وفقط گریه
میکرد لااقل جسد پسرم رابدهید
روزبعد
برادرش رضا مجدد به زندان ساری میرود جلادان خمینی به رضا میگویند ما جسدش
رااشتباهی به اصفهان منتقل کردیم .
مادرمهدی
با رضا وفاطمه به اصفهان میروند بایکی ازخانواده های هوادار این داستان رادراصفهان
میگویند که ان خانواده مادرمهدی ورضا وفاطمه رابه خانه خودش میبرد ومحلی که اخیرا
جنازه رااوردند رانشان مادرمهدی میدهد درقبرستان اصفهان دریکی ازاتاق های همان
قبرستان یک قبری رانشان میدهند میگویند این احتمالا باشد اخیرا اینجااوردنداینجا
جدیداست
مجاهد شهید یوسف مقدوری
تاريخ
تولد ( سن) : 1340
محل تولد: بابل
تحصيلات:
4نظری
تاريخ
شهادت: مهر60
محل
شهادت: زندان اوین
نام
زندان : اوین
نحوه
شهادت: تیرباران
محل
دفن: قطعه 92بهشت زهرا
اعلام
توسط رژيم:
شهداي
خانواده: برادرش علی مقد.وری /حسن شریف وعلی شریف پسردایی وی /سیدمحمداستاد
پسرخاله وی بوده است
زندگینامه مجاهد شهیدیوسف مقدوری :
یوسف
درسال 1340درشهربابل درمحله سیدجلال بدنیا آمد به تحصیلاتش ادامه داد بعدازانقلاب
ضدسلطنتی درارتباط باسازمان قرارگرفت دربخش دانش اموزی فعالیت
میکرد سال 58یوسف در رژه میلیشا شرکت داشت که حین رژه توسط پاسداران دستگیرشد
بعدازچندروزشکنجه وشلاق اززندان آزادشد
یوسف
شهید آنچنان محبوبینی درمیان دوستان وهمسایگان داشت وقتی اززندان آزادشد درحالیکه
به تنهایی وپیاده به منزلش می رفت وقتی همسایه ها یوسف را می بینند ازشوق دیداروی
یوسف رابرشانه های خودشان می نشانند وجمعیت کم کم به سمت این مجاهد ازبندرسته
اضافه میشد وهمه یکپارچه شعارمیدادند ماهمه حامی تواییم مجاهد و وی راتاخانه اش بدرقه کردند درحیاط منزلشان
جمعیت موج میزدویکساعتی همه شعارمیدادند وازیوسف استقبال کردند.
صحنه
های رزم یوسف که درصحنه فروش نشریه وبقیه صحنه هاهم زبانزد همه بود
درسال
60یوسف ازشهربابل خارج به تهران میرود نیمه سال 60درخانه تیمی درتهران بسرمیبرد که
خانه وی موردهجوم پاسداران قرارمیگیرد یوسف در آن خانه دستگیر واورا به زندان اوین
منتقل میکنند.یکی ازآشنایان میگفت وقتی یوسف رادرراهروزندان اوین دیدم آنقدرشکنجه
شده بودقابل شناختن نبود ودررااهرو زندان چهارودست وپا راه میرفت یوسف بعدازچندماه
درزندان در5مهر سال 61به همراه تعدادزیادی
ازمجاهدین تیرباران شد ومزار وی درقطعه 92بهشت زهرامیباشد.
با یاد مجاهد شهید محمد یوسف (یوسف) مقدوری طبری
- زندگینامه شهیدان
- 1387/01/19
محل تولد: بابلشغل: دیپلمسن: 21تحصیلات: دانش آموزمحل شهادت: تهرانتاریخ شهادت: 8-7-1361محل زندان: بابل اوین تهران
جاودانه فروغ آزادی محمد استاد شهید عملیات عقیدتی میهنی فروغ جاویدان از بابل
مجاهد شهید محمد استاد نام وفاميل مستعار: جلال
نام
پدر: ابوالقاسم
نام
مادر: عصمت
تاريخ
تولد ( سن) : 1338
محل تولد: بابل محله سیدجلال
تحصيلات:
سال دوم دانشجوی کشاورزی کرج
تاريخ
شهادت: عملیات فروغ جاویدان
محل
شهادت: نمیدانم مفقودشد
نام
زندان :
نحوه
شهادت:
شهداي خانواده: علی شریف وحسن شریف که پسردایی محمد استادبودند/علی ویوسف مقدوری پسرخاله وی بودند
زندگینامه مجاهد شهید محمداستاد:
مجاهد شهید محمد استاد از افسران شهید عملیات کبیر فروغ جاویدان از بابل
محمداستاد
درسال 1338درشهربابل ودرمحله سیدجلال بدنیاامد تحصیلاتش رادرشهربابل وسپس به تهران
برای ادامه تحصیل رفت بلافاصله بعدازانقلاب ضدسلطنتی فعالیتش را درشهربابل شروع
کرد ودردانشگاه کرج به فعالیتش ادامه داد
محمد
بدلیل خضوع ومتانتش همواره مورداحترام همه دوستان وبستگان قرارداشت وبه اواحترام
خاصی میگذاشتند اودرانجام شعایر ربانزد بود همواره برای اجرای نمازهای عیدفطر وعیدغدیر وی رابعنوان
پیشنمازانتخاب میکردند وپشت سرش نمازمیخواندند
محمد
درسال 59 اذرماه برای تعطیلات بین ترم دانشگاه برای دیدن خانواده اش به شهربابل
امده بوددستگیربه زندان بابل وسپس به زندان گرگان منتقل کردند دزخیمان برای وی
یکسال حکم صادرکردند .
در
زندان بارها موردشکنجه های وحشیانه قرارگرفت به نحوی که یک طرف صورتش فلج شده بود
وی بعدازازادی اززندان بمدت یکسال بیماربود وی اذر 60اززندان ازاد شده بود.
محمد
خرداد 66ازکشور خارج باپیک سازمان به منطقه امد بعد ازگذراندن دوره های اموزشی
عمومی درتیپ های رزمی ارتش ازدیبخش سازماندهی ودر5رشته ازنبردهای ارتش ازادیبخش
شرکت کردوسرانجام درعملیات کبیر قروغ جاویدان
به
جاودانه فروغ ها پیوست اومفقودشده بود
درفروغ
جاویدان دریک صحنه دیدم که بابی کی سی باتعدادی مشغول درگیری بود فاطمه شریف
دختردایی اش
محمد
اسم خودش رادرسازمان جلال گذاشته بود بدلیل اینکه
محله ای که درشهربابل دران فعالیتش راشروع کرداسمش سیدجلال بود وی این محله
رابسیاردوست داشت همه دوستانی که دراین محله بودند همه هواداربودند همه شهید یا به
ارتش ازدیبخش پیوستند ویا درزندان بودند
محمددردوران
پذیرش ودرمرداد 66تقاضانامه اش رانوشت که بشرح زیراست
بااعتقادکامل
به اسلام ناب وتوحیدی به دور ازهرگونه صبغه استثماری که ان رادرسازمان مجاهدین
متجلی می بینم
وهمچنین
بااعتقاد کامل به ایدیولوزی اسلام ناب وتوحیدی به دوراز هرگونه صبغه استثماری که
ان رادرسازمان مجاهدین متجلی می بینم
وهمچنین بااعتقاد به خطوط ومواضع سیاسی وتشکیلاتی وایمان به رهبری مسعود ومریم
رجوی به مثابه شاخص وعینیت بخشندگان این ایدلوزی تقاضای اعزام به نوارمرزی برای
جندیدن درصفوف مقدم بارزیم ضدبشری ودجال خمینی رادارم این تقاضا را درنهایت اگاهی
وازادی وبه خاطر لبیک گفتن به درخواست رهبری وتمام شدن حجت برمن صورت
گرفته است باشد که جان ناچیزم فدیه راه خدا وخلق گردد.
ازخدامیخواهم
که درزمره اصحاب حسین که درروزعاشورا قراردهدهما ن کسانی که درسخت ترین شرایط به
رهبری شان پشت نکردندوجشن شهادت گرفتند.
این بازنویسی از شهیدان ادامه دارد زیرا
رود خروشان خون شهیدان در پرتو مهر تابان ضامن پیروزی محتوم خلق ماست
رهبر کبیر انقلاب نوین مردم ایران مسعود رجوی
نوشته های شهرام بهزادی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر