کتاب شهیدان مجاهد از شهرستان بابل قسمت اول لیست شهیدان بابل و زندگی ورزم قهرمانان شهید مجاهد -مهدی ابوئی راد- صدیقه ابوئی- حوریه ابوعی - رضا ناظم زمردیان
کتاب برخی از شهیدان سرفراز مجاهد خلق از بابل،بابلسر و...
قهرمانان شهید عملیات کبیر عقیدتی میهنی فروغ جاویدان افسران ارتش آزادیبخش ملی ایران از شهرهای بابل وبابلسر
به یا د امام حسین خالق تابلوی بی بدیل عاشورا که فرمود :
هرزنده ای براهی که من می روم رفتنی است
مرگ با عزت اززندگی با ذلت
بهتراست
یادی از شماری از شهیدان مجاهد خلق از بابل
این مختصر یا قطره ای از رود
خروشان خون شهیدان که در پرتو مهر تابان ضامن پیروزی خلق ماست
به کمک محسن صدیقی فرامرز رمضان نیا مصطفی گنجیان ومحمود حجازی و رحمان محمدجانلو ....تهیه وتدوین
شده است
شهرام بهزادی
لیست شهیدان مجاهد از شهرستان بابل۱۰
مجاهدان شهیدی که در قائم شهر متولد شده بودند اما در بابل بشهادت رسیدند
مجاهدان شهیدی که متولد آمل بودند ولی در بابل بشهادت رسیدند
مجاهدان شهیدی که در شهرهای مختلف متولد شده بودند اما در بابل بشهادت رسیدند
با یاد مجاهد شهید مهدی ابوئی رادکشتلی پیشتاز نبر علیه دو دیکتاتوری شاه وشیخ
- زندگینامه شهیدان
- 1387/01/19
محل تولد: بابلروستای کشتلیکِشتِلی (کِشتِله) روستایی از توابع دهستان گتاب شمالی و
بخش گتاب از شهرستان بابل در استان مازندران ایران
است.
شغل:دانشجوسن: 28تحصیلات: دانشجومحل شهادت: ساریتاریخ شهادت: 18-5-1360محل زندان: ساری وبابل وکمیته مشترک
زندگینامه شهید
مجاهد شهید مهدی ابویی پس از سال۵۰ عاشقانه و سخت کوش در راه آرمانهای مجاهدین به فعالیت پرداخت.
او در سال۵۱ توسط ساواک شاه خائن بازداشت شد، اما با هوشیاری توانست پس از سه ماه از چنگال مزدوران ساواک اصفهان رها شود، و بلافاصله دوباره به فعالیت بپردازد.
اما این بار آزادی او بیش از ۱۵روز نپایید و در بابل دستگیر شد، او سه هفته در ساواک ساری و چهار ماه و نیم در کمیته مشترک بهاصطلاح ضد خرابکاری در تهران شکنجه و بازجویی شد.
پس از پایان شکنجه و بازجویی مهدی به زندان قزل قلعه و سپس به زندان قصر منتقل گردید.
مهدی در زندان آموزشهای سازمان را بطور مستقیم فرا گرفت و سرانجام پس از سالها تحمل بند و زندان، در ماههای قبل از قیام از زندان رهایی یافت و همزمان با اوجگیری حرکتهای مردمی فعالیتهای انقلابی خود را دنبال نمود.
پس از سقوط رژیم شاه خائن، مجاهد شهید مهدی ابویی وظیفه سنگینتری را به عهده گرفت.
او از مسئولان سازمان در استان مازندران بود، و فعالیتهایش چنان خشم مرتجعین مزدور خیمنی را برانگیخته بود، که مدام با تهدید و فشارهای آنان روبهرو میشد.
اما وی با روحیهای پرشور، ایمانی عمیق و از خود گذشتگی بسیار، روز بروز بر فعالیتهای خود میافزود.
در جریان مبارزات انتخاباتی مجلس در سال۵۸، مجاهد شهید مهدی ابویی از جمله کاندیداهای سازمان مجاهدین خلق ایران در بابلسر و بندپی بود.
اما ارتجاع حاکم از ورود او به مجلس همچون دیگر کاندیداهای سازمان در سراسر ایران وحشت داشت، و برایش غیرقابل تحمل یک مجاهد به مجلس راه یابد و با تقلبات خود نیز مانع گردید...
پس از ۳۰خرداد۶۰ مزدوران سپاه و کمیته عکسهای او را تکثیر و در کمیتهها و مراکز سپاه نصب کردند.
مزدوران سپاه برای دستگیری او هفت بار به خانه پدریاش حمله کردند، اما سرانجام هنگامی که همراه یک همرزمش در باجه تلفن در شهر ساری مشغول تماس بود دستگیر شد.
مزدوران در آغاز او را نشناختند تا اینکه بهوسیله مرتضی حاجی خائن، استاندار وقت مازندران شناسایی شد و به زیر شکنجه کشیده شد.
شکنجه او به مدت دوازده روز با شلاق و اتو برقی و... ادامه یافت، طوری که در روزهای آخر دیگر قادر به حرکت نبود.
اما بهرغم همه این شکنجهها در ساعاتی که از اتاق شکنجه به سلول منتقل میشد، برای هم سلولیهایش کلاس تفسیر قرآن و نهجالبلاغه و آموزش سیاسی می گذاشت.
سرانجام وقتی بازجویان و شکنجهگران خمینی از درهم شکستن او ناامید شدند، در تاریخ ۱۸مرداد، وی را به دادگاه بردند.
او ضمن دفاعیات پرشور خود، رژیم خمینی را به محاکمه کشید، جلادان خمینی نیز حکم اعدام او را صادر کرده و چند ساعت بعد به اجرا گذاشتند.
پس از شهادت مهدی بسیاری از مردم مازندران در سوگ او گریستند و اطلاعیه هایی در بزرگداشت او بر در و دیوار نصب کردند.
نام و خاطره مهدی ابویی چراغ راه بسیاری از رزمندگانی است که نخستین بارقه انقلاب، بهوسیله مهدی در قلب آنان افروخته شد.
رزمندگانی که با یاد مهدی و هزاران مجاهد دیگر در پرتو آرمانهای انقلابی و توحیدی، پرچم رهایی خلق را به دوش میکشند.
یادش گرامی باد
مجاهد شهید مهدی ابوئی کشتلی قهرمان دلاور مردم بابل واستان مازندران از زندانیان سیاسی زمان شاه خائن که بدست پاسداران خمینی ودژخیمانش بخاک افتادوخون پاکش را فدیه رهائی خلق وآرمان آزادی نمود راز دار ووفادار ، الگو وآموزگار وجاودانه .
مجاهد شهید مهدی ابوئی کشتلی قهرمان دلاور مردم بابل واستان مازندران از زندانیان سیاسی زمان شاه خائن از پیشتازان نبر علیه دو دیکتاتوری شاه وشیخ
۱۸ مرداد ۱۳۶۰ یاد آور بر خاك افتادن درخت تنومندی است كه آوازه اش در خطه شمال میهن، همراه با عطر پاك بهار و نوید درستكاری و فدا و مردم دوستی بود.
مهدی ابویی کشتلی، رادمردی كه در برابر دژخیمان اسلام پناه حاكم كه
حتی با لفظ مبارزه نیز در زمان شاه از زبان او آشنا شده بودند سرخم نكرد و با
فریادهای مستمر ”بی شرفها این شما هستید كه می میرید ما زنده می مانیم ما در قلب
توده ها جاودان میزییم” درهنگام اعدام تدریجیش جاودانه شد. مهدی متولد ۱۳۳۲ در شهر بابل
بود دوران كودكی و نوجوانی را در تهران عهد مصدق و بعد هم شهر بابلسر گذراند. در
دوران دبیرستان متاثر از فضای عمومی شهر وخانواده گرایشات ضد دیكتاتوریش به تشكیل
جلساتی راه برد كه رنگ و بوی مذهبی داشت اما در اصل سیاسی بود. او نظم موجود در
زمان شاه را، اعم از فرهنگ بورژوازی و اختلاف وحشتناک طبقاتی و استبداد سلطنتی بر
نمیتافت و با تلاشهایش اعتراضش را به آن نشان میداد. راه یابیش به دانشگاه اصفهان
در سال ۱۳۴۹ زمینه مساعدتری برای بروز خواسته های قلبیش فراهم ساخت. به عضو
فعال دانشجویی تبدیل شد و با سخنرانی در محافل مختلف دانشجویی از جمله مسجد
دانشگاه و بعهده گیری مسئولیت كتابخانه آن در میان دانشجویان به فعالی شناخته شده
تبدیل شد. او كه شیفته آزادی و آگاهی بود همزمان با عشقی وافر به تهیه كتاب برای
همه كودكان ونوجوانان فامیل می پرداخت و با حداقل امكاناتی كه داشت كتابهایی از
صمد بهرنگی و داریوش عباداللهی و... را كه موجب پرورش جرقههای ضد دیكتاتوری در
ذهن نوجوانان میشد برایشان به ارمغان میآورد. فعالیتهایش در ابتدا با آشنایی با
مواضع فكری دكتر علی شریعتی سمت وسو گرفت و در ادامه به گمشده اصلیش یعنی سازمان
مجاهدین خلق ایران رسید. در سال ۱۳۵۲ و در حالیكه در امتحانات پایان ترم سال سوم دانشگاهش بود توسط
ساواك دستگیر شد و مدت سه ماه در زندان اصفهان سپری كرد. آزادی او از زندان دیری
نپایید و دو هفته بعد در اواخر شهریور همان سال مجددا توسط مامورین ساواك در منزل
پدریش در شهر بابل دستگیر شد. در ابتدا به ۵ سال زندان
محكوم شد كه در دادگاه تجدید نظر این حكم به ۳ سال تقلیل
یافت. او با تجربه گرانباری از مقاومت و آموزشهای مبارزه از زندانهای قزل قلعه و قصر
و اوین و كمیته مشترك این فصل از زندگیش را با عضویت در سازمان مجاهدین به تحولی
كیفی بدل ساخت. او در زمستان ۱۳۵۵ در حالیکه ۷ ماه بیش از حکمش تحمل کرده بود از زندان اوین آزاد شد. هنوز مدت
زیادی از آزادیاش نگذشته بود كه یك بار دیگر در اردیبهشت ۱۳۵۶در شهر اصفهان دستگیر
شد. او برای روشن شدن وضعیت تحصیلیش در دانشگاه، به اصفهان مراجعه كرده بود كه گشت
ساواك مجددا به بهانه مشكوك بودن او را دستگیر ساخت. او خودش جریان دستگیریش را
اینگونه تعریف کرده است:
« برای تعیین تکلیف وضعیتم که آیا ادامه تحصیل برایم میسر است یا خیر
به دانشگاه مراجعه کردم. کارم طول کشید و به من زمان بعد از ظهر داده بودند. جایی
برای رفتن نداشتم. نیمکتی در کنار خیابانی را انتخاب کردم و مشغول خواندن روزنامه
شدم. گشت ساواک اصفهان در میان شهرها به حضور پر رنگتر مشهور بود. به ذهنم زده
بود که ممکن است جای مناسبی را انتخاب نکرده باشم اما فکر نمیکردم موضوع جدی
بشود. مشغول خواندن روزنامه بودم که یک خودروی لندرور گشت ساواک با ۴ سرنشین وقتی از جلوی
من عبور کردند متوقف شدند. افراد آن پیاده شدند و سراغم آمدند. گویا چهره آشنایی
دیده باشند از من س ج کردند. من پاسخهای واقعی دادم. نمیخواستم اگر مسئله بیخ
پیدا کرد با اطلاعات آنها از من دوگانگی داشته باشد و موجب بیشتر پیچ خوردن پروندهام
بشود. یکی از آنها گفت موضوعش روشن است ولش کنیم برویم. یکی دیگر هم موافقش بود.
اما یکی دیگر گفت حالا بد نیست تا ساواک ببریم تا اگر شکی هست برطرف شود. به این
صورت مرا به ساواک اصفهان بردند. نادری رئیس ساواک بود. مرا شناخت و با تندی و
تهدید و کمی کتک متهم کرد که مجددا برای خرابکاری به اصفهان آمدهام. وضعیتم را
توضیح دادم اما آنها نمیخواستند باور کنند. خلاصه بدون هیچ دلیلی به بند زندان
منتقل شدم اما دادگاهی نرفتم و حکمی هم نگرفتم.»
تغییر سیاست آمریكا با روی كار آمدن جیمی كارتر ودر پیش گرفتن
سیاست حقوق بشری موجب فشار بر دستگاه دیكتاتوری شاه و پذیرش هیئتهای صلیب سرخ جهت
دیدار زندانها شد كه در جریان دیدار یکی از همین هیئتها از زندان اصفهان و با نقل
سرگذشت او توسط دوستانش که به زبان انگلیسی مسلط بودند وگزارش هیئت در آبان ۱۳۵۶منجر به آزادیش از
زندان شد. مهدی ابتدا به منزل پدری در شهر بابل رفت و برای مدتی ضمن عادیسازی در
فکر بازسازی ارتباطاتش با سازمان بود. بعد از مدت کوتاهی توانست یارانش را پیدا
کند و به تهران منتقل شد. در تهران به عنوان معلم در مدرسه رفاه به کار مشغول شد.
به همراه یکی دیگر از همبندیهای سابقش اتاقی در خیابان خواجه نظام الملک در
نزدیکی میدان امام حسین اجاره کرد و بلافاصله فعالیت مخفیش را در ارتباط با سازمان
مجاهدین ادامه داد. رفت و آمدش به بابل ادامه داشت و در جریان انقلاب ضد سلطنتی
ضمن شركت فعالانه خودش در تظاهراتها به سازماندهی و هدایت مردم معترض میپرداخت.
او از همان زمان افرادی را که در خلا روشنگری لازم برای آنچه که بعد از کودتای
اپورتونیستی در سازمان مجاهدین به دست اپورتونیستهای چپنما صورت گرفته بود خود را
نماینده سازمان جا میزدند شناسایی کرد و به جوانان شهر شناخت لازم را داده و خط
درست سازمان را نشان میداد. مهدی پس از پیروزی انقلاب مسئولیت ستاد مجاهدین در
شهر بابل را به عهده گرفت. اعلام كاندیداتوری او از طرف سازمان مجاهدین خلق ایران
از شهر بابل و بابلسر كه با سخنرانیها و فعالیتهای انتخاباتی مختلفی در شهرهای
بابل و آمل وقائمشهر و بابلسر و.. همراه بود سطح شناخته شدگی او را در استان
مازندران بسیار افزایش داد و چهره بور با چشمهای آبیش را كه در هالهای از تواضع و
مهربانی جلوه خاصی می یافت به دلها میسپرد. در انتخابات شورای شهر بابل شرکت کرد
و در رایگیری نفر دوم این شورا شده بود. آخوند روحانی که امام جمعه خمینی در بابل
شده بود از نفرات همین شورا بود که به دلیل حضور مهدی از شرکت در آن خودداری میکرد.
این به مهدی دست بازتری میداد که از امکان شورای شهر برای حل سریعتر مشکلات مردم
و نشان دادن راه حل واقعی دردهایشان که تنها از دست سازمان مجاهدین بر میآمد
استفاده کند. ستاد بابل در چهارراه شهدا که قبلا ساختمان حزب رستاخیز در زمان شاه
بود را مقر این سازمان قرار داد. بعد از چند درگیری و نهایتا حکم دادستانی بابل
مبنی بر تخلیه این ساختمان ستاد سازمان به یک ساختمان در محله چهارشنبهپیش منتقل
شد. حمله و هجوم فالانژها و چماقداران حزب جمهوری و کمیتهچیهای ژ۳ بدست حکومتی چندین
درگیری گسترده با مجروحین زیادی را از پی داشت که نهایتا به تعطیلی این ساختمان
منجر شد. به دنبال آن بود که برای مدتی مهدی منزل پدریش را به ستاد بابل تبدیل
کرد. طبقه دوم این منزل پایگاه ثابت دلاوران شهر بابل شد که علیرغم همه فشارها و
تضییقات و دستگیریها دست از مبارزهاشان نمیکشیدند و همچنان بر استفاده حداکثر
از آخرین قطرات آزادی در فضای سیاسی ایجادشده ناشی از انقلاب ضد سلطنتی اصرار
داشتند. مهدی در این میان به قائمشهر منتقل شده بود و ستاد بابل توسط دیگر
برادران مجاهد سرپرستی و اداره میشد. او به شهرهای دیگر نیز از جمله آمل ، ساری،
گرگان ، بابلسر فعالیتش را گسترده بود. بعد از ۳۰ خرداد ۱۳۶۰ به ساری انتقال
یافت و در همان شهر بود كه در ۲ مرداد ماه که روز انتخابات رژیم بود به صورت اتفاقی توسط
پاسداران خمینی دستگیر شد. او در ابتدا توانسته بود با استفاده از اسم مستعار
(خودش را یک معلم مهاجر به نام ابوالحسن قزوینی معرفی کرده بود) و به میزانی هم
تغییر چهره ناشناخته بماند و طبق گفته هم زنجیریانش در آستانه آزادی قرار بگیرد كه
در جریان بازدید مزدور حكومتی مرتضی حاجی كه فرمانده سپاه بابل ومدتی استاندار
مازندران بود و بعد هم وزیر آموزش و پرورش دولت خاتمی شده بود شناسایی شد و رژیم
در كینه یی حیوانی و در حالی كه هیچ جرم مشخصی غیر از فعالیتهای دوره سیاسی از او
نداشت او را به اعدام محكوم كرد. رژیم به دلیل شهرت عمومی و محبوبیت اجتماعی او
رژیم هراس زیادی از بازتابهای این اعدام داشت اما نهایتا و با تایید حكم اعدام از
طرف مراجع بالاتر قضایی اعدام او را برای زهر چشم گرفتن با حضور اجباری تعدادی از
زندانیان و به صورت تدریجی در ۱۸ مرداد ۱۳۶۰ به اجرا درآورد. اعدام تدریجی، شیوه قرون وسطایی زجر كش كردن زندانی
است. آثار گلولهها بر پیکر پاکش که توسط خانواده از دادستانی ساری تحویل گرفته شد
و برای غسل و کفن و مراسم به منزل پدریشان منتقل شده بود نشان میداد كه دو گلوله
به دو طرف بازوی او و دو گلوله به دو طرف ران او زده بودند و سپس تیر خلاص را در
چانه او شلیك كردند. جنازه او در منزل غسل داده شد. مردم زیادی برای آخرین وداع با
او در خانه پدریش گرد آمدند. پخش صدای بلند قرآن که به همه خانهها و کوچههای
اطراف میرسید مردم را به آنجا فرا میخواند. درب بزرگ آهنی منزل کاملا باز بود و
تردد مستمرا ادامه داشت. پاسداران از جنایت کردهشان واهمه داشتند و نزدیک نمیشدند.
پیکر مهدی در کاروانی متشکل از چندین خودرو به آرامستانی که بعدا گلستان جاوید نام
گرفت منتقل شد و در آنجا با حضور مردمی که گرد آمده بودند به خاک سپرده شد. در
جریان خاکسپاری، وصیتنامه او توسط خواهرش خوانده شد و حاضران با او برای ادامه
راهش تجدید عهد کردند. مزار او میعادگاه هزاران عاشقی است كه هنوز هم یاد او را با
خاطرات بسیار نیكش در دلها زنده نگه میدارند و از عزم بزرگ او در نه به جلاد برای
ادامه راه تا پیروزی بر استبداد حاكم انگیزه میگیرند. راهش پر رهرو باد.
صدیقه (فرشته) ابویی راد مظهری درخشان از صدق و فدا
فرشته متولد ۱۳۳۸ در شهر بابلسر بود. او مدرسه ابتدایی را
در این شهر و سپس با نقل مکان به شهر بابل در آنجا تا مقطع دیپلم ادامه داد. او در
عداد شاگردان ممتاز دبیرستان دخترانه شاهدخت بابل بود و بعد از قبولی در کنکور در
رشته مهندسی کشاورزی دانشکده کشاورزی ساری به ادامه تحصیل پرداخت. فرشته در فاز
سیاسی و تحت تاثیر برادر بزرگترش مجاهد شهید مهدی ابویی هواداری از سازمان مجاهدین
را انتخاب کرد و به صورت حرفهای در تشکیلات هواداری سازمان از طریق انجمنهای
دانشجویی و سپس انجمنهای محلات به فعالیت پرداخت. فرشته در سال ۱۳۵۹ در جریان
فعالیتش توسط پاسداران جنایتکار شهر ساری دستگیر شده و تحت شکنجه قرار میگیرد. در
دیداری که با مسافرت به خانه پدری در شهر بابل بعد از آزادیش از بازداشت با او
داشتم شاهد تورم بسیار زیاد بدنش بودم. در ابتدا یک چاقی معمول به نظر میرسید ولی
به دلیل تفاوت زیاد با دفعه قبلی که او را دیده بود کنجکاو شدم. با شوخی و خنده
علت را از او پرسیدم. او با محجوبیتی فوقالعاده و البته با لبخندی فاتحانه و در
عین حال حاکی از صبری انقلابی و مقاومتی جانانه ماجرای دستگیری و شکنجهاش با شلاق
که به تمام بدنش زده بودند را برایم شرح داد. در یک آن شوکه شدم و از شوخیم پشیمان
شده بودم. ولی او جز متانت انقلابی و نادیده انگاشتن شکنجهای که شده بود میگفت
چیزی نیست و بزودی خوب میشود. اما من شاهد بودم که به دلیل شدت درد و تورم و صدمههای
ناشی از ضربات کابل، قادر به نشستن در هیچ حالتی نبود. این آخرین دیدارم با او
بود. به زودی فاز نظامی شروع شد و او در فعالیتهایش ابتدا به قائمشهر و سپس به
جنگل و پشتیبانی جنگل منتقل شد. او در همین دوره که زندگی مخفی داشت با مجاهد شهید
عباس قبادی (اهل آمل ـ خواهرش مهین قبادی هم اکنون در ارتش آزادیبخش است. عباس در
سال ۱۳۶۳ در شهرستان آمل اعدام شد) ازدواج نمود. من در زندان گوهردشت در از طریق
ملاقات در اسفند ۱۳۶۱ خبر شهادتش را در شهر دامغان شنیدم. بعد از آزادی از زندان
ماجرای شهادتش را از زبان مادرم اینگونه شنیدم:
او به همراه برادر مجاهد ناصر افتخاری (روی اسم کوچکش مطمئن
نیستم) در حالیکه در تیم پشتیبانی جنگل مشغول انجام وظیفه بودند مورد شناسایی
اطلاعات رژیم قرار گرفته بودند. اطلاعات رژیم برای ترور آنها یک تیم به شهر دامغان
که محل ترددشان بود اعزام میکند. این تیم اعزامی با خودروی خودشان یک صحنه ساختگی
تصادف با اتومبیل فرشته و افتخاری درست میکنند و هنگامی که این دو خواهر و برادر
مجاهد از خودرویشان برای بررسی صحنه تصادف و حل و فصل آن پیاده میشوند بلافاصله
توسط تیم اعزامی اطلاعات رژیم به رگبار بسته شده و درجا شهید میشوند. فرشته هنگام
شهادت باردار بوده است.
پس از شهادت وقتی جنازهها را برای «بهشت رضا» - گورستان
شهر دامغان میبرند به دلیل ناشناس ماندن و عدم مراجعه بستگانشان مراتب به مقامات
رژیم اطلاع داده میشود و طبق اطلاعات واصله نهایتا امام جمعه دامغان میگوید از
آنجا که مورد، مشکوک به نظر میرسد و احتمالا از منافقین هستند بهتر است داخل بهشت
رضا دفن نشوند ولی اجازه داده میشود که در جوار قبرستان دفن شوند.
آنها در قسمت غربی قبرستان پشت دیوار آن به خاک سپرده شدند.
بعدها مادرم برای مزارشان سنگ مزار تهیه کرده و هر چند وقت به همراه خانواده شهدا
به زیارت آنها می رفتند. من هم بعد از زندان تا قبل از آمدنم به ارتش آزادیبخش سه
بار برای زیارت و تجدید عهد به مزارشان رفتم.
بعدها مادرم تعریف کرد که رژیم در سال ۱۳۷۰ و طبق طرح وزارت
اطلاعات تلاش کرد با دیدار با خانواده اعدام شدگان و به قتل رسیدگان قضائیه جلادان
تلاش کنند که باصطلاح کینهزدایی کرده و خونها را بشویند. در همین رابطه به منزل
ما هم رفتند و در حالیکه مادرم رویش را از آنها برگردانده بود توضیح میدادند که
ما فرشته را نکشتیم بلکه او سیانور خورد و خودکشی کرد. مادرم که از ماجرا و محل
شهادت فرشته و نحوه آن بخوبی آگاه بود با تغیر به آنان گفت آثار گلولههای شما در جوی
کنار خیابان محل شهادتشان که باعث پراندن قسمتی از سیمان آن در چند نقطه شده است
حرف شما را تایید میکند! دروغگویی بس است. آنها پس از شنیدن این جواب دندان شکن
دست از پا درازتر خانه ما را ترک کردند.
خون پاکش در رگهایمان جاری است و راهش تا تحقق آرمان ادامه دارد
*************************************************
نوشته قبلی
صدیقه (فرشته) ابویی راد متولد 1338 در بابلسر بود. او دوران دبستان را
در همین شهر و برای دبیرستان به همراه خانوادهاش به بابل منتقل شد. صدیقه در
دلسوزی و مهربانی برای همه زبانزد بود و با محبتی بی نظیر همه را شیفته اخلاق
والای خویش میساخت. بعهده گیری مسئولیت برادر وخواهر کوچکتر از خودش در همان ایام
کودکی از او زنی پرتلاش و فداکار ساخته بود. صدیقه همچون بقیه برادران و خواهرانش
تحت تاثیر برادر بزرگش مهدی که از ابتدای دهه ۵۰ یک فعال سیاسی ضد حکومت شاه و در
ارتباط با سازمان مجاهدین خلق ایران بود به سمت این سازمان گرایش پیدا کرد و پس از
پیروزی انقلاب یک فعال تمام وقت شد. او با قبولی در دانشگاه علوم کشاورزی ساری
فعالیت سیاسیش را بعنوان عضوی مسئول در انجمن دانشجویی همین دانشگاه پی گرفت.
صدیقه عضو فعال گروههای کوهنوردی انجمن نیز بود. همرزمان او ترانه سرود خوانیهای
او را در حین کوهنوردی به یاد دارند. طنین ترانهیی با آهنگ فلسطینی که ترجیعبند
«حسبی ربی حسبی ربی حسبی ربی جل الله - ما فی قلبی ما فی قلبی ما فی قلبی غیر
الله» در آن تکرار میشد را کوههای خطه شمال از صدیقه به یاد دارد. فعالیتهای
صدیقه خشم باندهای ارتجاعی و زن ستیز حاکم را برانگیخته بود بصورتیکه منجر به
دستگیری او در سال 59 شد. او در بیدادگاه ضد انقلاب و ضد اسلامی ساری محاکمه و به
100 ضربه شلاق محکوم شد. بدن کبود و ورم کرده ناشی از ضربات شلاق او را اعضای
خانواده و دوستان و آشنایانی که به دیدارش شتافته بودند دیده بودند. او اما با
لبخندی بر لب صبوری چون کوهش را نشان داده و میگفت که این همه تنها فدیهیی ناچیز
برای آزادی مردم ایران است. در اواخر فاز سیاسی با مجاهد شهید عباس قبادی پیوند
همسری با عهد مبارزه بیشتر بست و در سال 60 پس از مخفی شدن به بخش پشتیبانی جنگل
سازمان منتقل شد. صدیقه اینک دیگر شهرهای مختلف استان مازندران و استان سمنان را
برای انجام مسئولیتش در مینوردید. صدیقه سرانجام در یک مأموریت به همراه مجاهد
شهید ناصر افتخاری در 24 اسفند 1361 در شهر دامغان مورد تهاجم تیم اعزامی وزارت
اطلاعات قرار گرفت که با ایجاد یک تصادف ساختگی آنها را از خورویشان برای بررسی
صحنه پیاده کردند و سپس آنها را به رگبار بستند. فرشته همراه با فرزند متولد نشدهاش
و برادر همرزمش در دم جان سپردند. تیم اعزامی بدون هیچ پیگردی صحنه جنایت را ترک
کردند. مردم دامغان صحنه و نحوه جنایت را برای مادر ابویی[1] که بعد
از آزادی از زندان به آنجا رفته بود تعریف کرده و آثار گلوله جنایتکاران که موجب
پریدگی بخشی از جدول جوی آب نقطه درگیری شده بود را به او نشان دادند. ناشناس بودن
تیم وزارت اطلاعات برای ارگانهای سرکوب شهر دامغان سبب شده بود که جنازه شهدا نیز
از نظر آنان تعیین تکلیف ناشده باقی بماند و سرانجام با رای امام جمعه جنایتکار
شهر مبنی بر مشکوک بودن آنان به دفن در گورستان اصلی شهر – بهشت رضا – رضایت نداده
و در پشت دیوار نردهای گورستان دفن نمودند. مزار آنان زیارتگاه مشتاقان آزادی و
بطور خاص خانواده شهدای مجاهد شهر بابل شده بود که هر سال بصورت دسته جمعی سالگرد
صدیقه و ناصر را بر مزارشان گرامی داشته و گلباران میکردند. آخرین اخبار حاکی از
آن است که جنایتکاران این مزار را از بین بردهاند.
حوریه ابویی مجاهدی آهنینعزم، شورشگری انتخابگر
مجاهد شهید حوریه ابویی مجاهدی آهنینعزم، شورشگری
انتخابگر از بابل
در میان صحنه دیدار شهیدانی برجسته که هر کدامشان کتابی از تاریخ معاصر
ایران بودند صحنه زیبایی از خواهر مجاهد
حوریه ابویی دیدهها را میخکوب میکرد. قبلا صحنههایی از خداحافظی قبل از فروغ از
او منتشر شده بود اما در این کلیپ تصاویر بسیار بشاش و بطور خاص در تصویر او عشق
به خواهر مریم موج میزد. برق نگاهش صاعقهای بود که دلها را به لرزه در میآورد.
عاشق بود و با چهرهای نورانی و مشعشع به دیدار شتافته بود.
حوریه متولد ۸ آبان ۱۳۴۲ در شهرستان بابل بود. دوران کودکی را در بابلسر
و دوران دانشآموزیش را در مدرسه ایراندخت شهرستان بابل گذراند. او در فعالیتهای
زمان شاه از جمله بستهبندی اعلامیهها و پخش آنها با برادرش همکاری نزدیک داشت و
این فعالیتها را دور از چشم خانواده انجام میداد. استعداد ذهنیاش فوقالعاده و
از شاگردهای برجسته مدرسه بود. بعد از پیروزی انقلاب ضد سلطنتی با آگاهییافتن از
آرمانهای مجاهدین از طریق برادر بزرگش مهدی راه مجاهدین را انتخاب کرد و فعالیتش
را در مدرسه خودشان شروع نمود. به دلیل شور انقلابی و شجاعتش به سرعت مدارهای
ارتقای تشکیلاتی را طی کرده و به یک فرمانده ملیشیای توانمند که سرعتعمل وشجاعتش
زبانزد دیگران شده بود تبدیل شد. وقتی به مدرسهاشان برای دستگیریش در فاز سیاسی
حمله کردند با یک جست از روی دیوار به خیابان پرید و از دست مزدوران فالانژ و
کمیتهچیهای خمینی فرار کرد. روزی برادر بزرگش مهدی بعنوان مسئول بالای سازمان در
استان مازندران و مسئول ستاد شهرستان بابل از او در مورد رده تشکیلاتی و موضع
مسئولیتش سوال کرد. حوریه با وفاداری به اصول تشکیلاتی پرسید: آیا اشکالی ندارد بگویم
چون به ما گفتهاند که نباید این را به کسی بگوییم. مهدی که در حقیقت مسئول چند
مدار بالاتر مسئولینش بود پاسخ داد که گفتنش به من اشکالی ندارد. او با این حال
برای رعایت بیشتر اصول تشکیلاتی، و برای اینکه موضوع عام نشود با کنار کشیدن مهدی
و به صورت آهسته پاسخ سوال برادر بزرگترش را داد. مهدی برای او آرزوی موفقیت کرد و
خوشحالیش را از ارتقای تشکیلاتیش که بیان مدار مسئولیتپذیری و توانمندی در فعالیتهای
بسیار سخت آن دوره بود ابراز داشت. بسیاری از همرزمانش در ارتش آزادیبخش نیز از روحیه
رزمنده و دلاوریهای او خاطرات بسیار دارند. برادرش مسعود از آخرین دیدارش با او در
ابتدای فاز نظامی در تهران میگوید:
او را آخرین بار بعد از شهادت
مهدی بصورت کاملا اتفاقی در تهران دیدم. او دقیقا در خانهای با فاصله کمتر از ۱۰۰ متر از خانهای بود که من آنجا بودم. ۲۲ شهریور ۱۳۶۰ بود. او از مدتها قبل مخفی شده بود و به دلیل تهدید لو رفتن
در شهرستان به تهران اعزام شده بود تا در اولین فرصت به منطقه مرزی که پایگاه
عملیاتی مجاهدین بود اعزام شود. به خانهای که او در آن بود رفتیم. برایش از نحوه
شهادت مهدی که در ۱۸ مرداد ۱۳۶۰ در ساری تیرباران شده بود و آوردن پیکر مطهرش به
منزل و بزرگداشت او بصورت علنی در منزل و سپس تدفینش گفتم. او بیاختیار اشک میریخت
و برای ادامه راهش عهد میبست. به او از مکان پدر و مادرم که به نوعی از شهر فرار
کرده و در منزل یکی از منسوبین در تهران بودند گفتم. او آرزوی دیدار داشت ولی درست
همان بود که بیشتر از آن علنی نشود. شب آن روز که از او خداحافظی کرده بودم به
دیدار مادرم رفتم. مادرم دلتنگی بسیار برای دیدارش داشت اما درک میکرد که شرایط
به گونهای است که نباید بر آن اصراری داشته باشد. مادر مقداری لباس و ۵۰۰ تومان
پول برایش تهیه کرد تا از طریق من به او برساند. من لباس و پول را گرفته و به خانهای
که سکونت داشتم بردم تا در فرصت مناسب به دستش برسانم اما سرنوشت طور دیگری رقم
خورد. من در پی تظاهرات موضعی مسلحانه، در ۲۴ شهریور
دستگیر شدم. در زندان از طریق ملاقات فهمیدم که او توانسته موفقیتآمیز از کشور
خارج شود و به سازمان بپیوندد. شنیدم که در همه شرایط سازمان از منطقه کردی تا
قرارگاه اشرف و ارتش آزادیبخش رزمنده و مسئولی سختکوش و دلداده است. در سال ۱۳۶۵
در زندان اوین بعد از اینکه اعتماد متقابل بین من و مجاهد خلق بهرام سلاجقه که از
مجاهدین انقلاب کرده سال ۶۴ بود و برای اجرای عملیات بزرگی به تهران اعزام شده بود
ولی متاسفانه ضربه خورده و دستگیر شده بود در گفتگوهای دو نفره و بعد از شناخت من
راضی شد که خواهرم حوریه را میشناسد و برای اثبات آن خاطرهای هم تعریف کرد. او
گفت روزی در پایگاهی در منطقه کردی حوریه را دیدم که در موضع شیفت قسمتی بود. وقتی
رد میشدم از من درخواست کرد که به دلیل ملاقاتی که بصورت ناگهانی برایش پیش آمده
مدتی به جایش در موضع شیفت قرار گیرم. من ابتدا به دلیل کاری نمیخواستم قبول کنم
ولی اشتیاق و اظهار نیازش آنگونه بود که پذیرفتم و او برای همیشه قدردان این کمک
من بود.
خبر ازدواجش را داشتم و میدانستم که یک فرزند دارد و سرپرستی فرزند
شهیدی دیگر را نیز به عهده گرفته است. جویای احوالش در ملاقاتها بودم تا اینکه در
آزادی ۴ روزه ۱۳۶۶ فکر میکردم به زودی به ارتش آزادیبخش میرسم و به دیدارش نائل
میشوم. اما دستگیری مجدد سرنوشت را به گونهای دیگر رقم زد. قتلعام ۶۷ برای ما
دورهای از قطعی ملاقاتها و بیخبری از همه چیز از جمله از او را از پی داشت غیر
از اینکه میدانستیم عملیاتی به نام فروغ جاویدان انجام شده است که عظمت آن تا بن
استخوان رژیم را لرزانده است. برایم بسیار روشن بود که حوریه هم حتما یکی از زنان رزمآور
گرد میدانهای نبرد باشد. بعد از دوره چند ماهه قتلعام و راه افتادن مجدد ملاقاتها
از تعداد بیش از ۱۳۰۰ شهید سازمان در این عملیات باخبر شدیم. در اولین ملاقات از
حوریه پرسیدم. پدرم اظهار بیاطلاعی میکرد. بالاخره در یکی دو ملاقات بعدی پدرم
اطلاع داد که از طریق عمویم که به رادیو مجاهد گوش میداده و اسامی شهیدان را
شنیده، نام حوریه را هم در میان جاودانه فروغهای این عملیات شنیده است.
مجاهد شهید حوریه ابوئی راد شهیدعملیات کبیر فروغ
جاویدان ازبابل
مجاهد شهید حوریه ابوئی راد شهیدعملیات کبیر فروغ
جاویدان ازبابل
با عهدی مجدد با شهیدان قتلعام و
با خون سرخ او و بیش از ۱۳۰۰ رزمنده دیگر عزمم را برای ادامه راهشان جزمتر کردم.
از نحوه شهادتش روایتهای زیادی شنیدم. بر اساس این روایتها خودروی نظامی آیفایی
که حوریه دلاور به همراه همرزمانش در حال عبور از کمین دشمن زخمخورده به سوی
پایگاهشان بودند مورد اصابت آرپی جی قرار میگیرد و حوریه که به شدت مجروح شده بود
علیرغم انتقال با هلیکوپتر به بیمارستان بغداد به علت شدت جراحات وارده جان میبازد.
مسئولینش گفتهاند حوریه از جمله دلاور زنانی بود که به دلیل داشتن دو فرزند مخیر
شده بود که خط مقدم نبرد را انتخاب نکند اما او که سراپا عشق میهن و شور انقلابی
برای حداکثر رزمآوری را در سر داشت اصرار داشت که به خط مقدم اعزام شود. آری
حوریه با چهره مشتاق و بشاش به دیدار معبودش شتافت و با خون پاکش به پیمانش با خدا
و خلق و میهن و رهبری وفا کرد. او مطمئنا با همان روی زیبا و نورانی بر ما که
ادامه دهنده راهش هستیم نور میافشاند
راهش مستدام و یاد و نامش گرامی و جاوید باد.
با یاد مجاهد شهید حوریه ابوئی رادکشتعلی
- زندگینامه شهیدان
- 1387/01/19
محل تولد: بابلشغل:سن: 25تحصیلات: متوسطهمحل شهادت: کرمانشاهتاریخ شهادت: 6-5-1367محل زندان: -
زندگینامه شهید
حوریه ابویی راد
سال تولد: ۱۳۴۲
محل تولد: بابل
تحصیلات: متوسطه
سابقه مبارزاتی: ۱۱سال
«آنگاه که خورشید به سرخی خون شهیدان
از افق سر بر میآورد
ایران را همراه با دیگر مجاهدین
نظاره خواهم کرد».
حوریه ابویی راد در خانوادهای متوسط در شهر زیبای بابل متولد شد. از همان دوران کودکی و هنگام دیدار با برادر مجاهدش شهید مهدی ابوییراد، در پشت میلههای زندان شاه خشموکین انقلابی در او شکل گرفت.
در تظاهرات علیه شاه، مدتی کوتاه به چنگ ساواک افتاد، او در سال۵۸ فرمانده میلیشیای مدرسهاش شد.
شور، شادابی، تحرک و نشاط خطوط اصلی سیمای همیشگی او بود، شعرهایش در نشریه طلاونگ، شور و حال میلیشیای مجاهد خلق را در مازندران بهخوبی تصویر میکرد.
حوریه آبان سال۶۱ از کشور خارج شد و در زمستان سال۶۴ به منطقه اعزام گردید، او بهعنوان فرمانده گروه در نبردهای آفتاب و چلچراغ با شهامت جنگید.
روز سهشنبه ۴مرداد ۶۷، در صحنهای از سلسله نبردهای فروغ جاویدان، مورد اصابت ترکش آرپیجی قرار گرفت و قهرمانانه بهشهادت رسید.
پیکر پاک این شیرزن مجاهد خلق در خاکپای امام حسین (ع) در کربلا به خاک سپرده شد. پیش از او یک برادر و خواهرش توسط خمینی بهشهادت رسیده بودند و پدر و مادرش نیز در اسارت خمینی بودند. در آخرین وصیتش، روز پیروزی را چنین تصویر کرد:
«آنگاه که کبوترهای سپید
آسمان را گلدوزی میکنند
آنگاه قوس و قزح
آسمان و زمین را به هم پیوند میدهد
آنگاه که رعد در آسمان میهنم ایران
میغرد
آنگاه که برق
دل تیرهٔ شب را میشکافد...
آنگاه که باران میبارد و میبارد
تا ابر سیاه به پایان میرسد
آنگاه که خورشید به سرخی خون شهیدان
از افق سر بر میآورد
ایران همراه با دیگر مجاهدین
نظاره خواهم کرد».
خانواده گرانقدر ابوئی راد از بابل
شهرهای ایران ،خاک خوبان ،دیار خشم - دیار خشم بابل- خانواده مجاهدان شهید ابویی راد
درگذشت پدر مجاهد محمد ابویی در بابل
باکمال تأثر مطلع شدیم پدر محمد ابویی، پدر مجاهدان شهید مهدی ابویی، صدیقه (فرشته) ابویی و حوریه ابویی روز جمعه 1 اسفند 1393 در سن 88 سالگی به فرزندان شهیدش پیوست و به دیدار حق شتافت.
پدر ابویی از روحانیون آزادهای بود که به حمایت از مجاهدین در دوران شاه برخاست و مشوق فرزندانش در مبارزه علیه رژیم دیکتاتوری شاه بود.
به دنبال پیروزی انقلاب ضد سلطنتی و آزادی فرزند مجاهدش مهدی از زندانهای ساواک شاه و آشنایی هرچه بیشتر پدر با راه و آرمان مجاهدین، تحت تأثیر شخصیت انقلابی فرزندش، خود را وقف آرمانهای مجاهدین کرد.
پدر ابویی، در دوران فعالیتهای دوساله و نیمه فاز سیاسی، در صفوف اول حمایت از فرزندان مجاهدش در بابل و رودرروی چماقداران رژیم قرار داشت و همواره دجالیت و فریبکاری آخوندهای حاکم را که در لباس دین بر مقدرات مردم حاکم شده بودند افشا میکرد. او که در این دوران با بذل مال و خانمان، به یاری مجاهدین برخاسته بود، متحمل فشارها و محرومیتهای زیادی از سوی مزدوران رژیم شد.
با شروع نبرد انقلابی با رژیم آخوندی و مخفی شدن همه اعضای خانواده، رنج و شکنجهای پدر ابویی افزایش یافت. مدت زیادی از شروع این مرحله از مبارزه نگذشته بود که تیرباران فرزند مجاهدش مهدی در 18 مرداد 1360، پدر را در برابر یک آزمایش بزرگ قرار داده بود. پدر اما باروحیهای قوی، به همراه چند تن از بستگانش، پیکر پاک مهدی را از دادستانی ساری تحویل گرفته و همه را به حضور در خانه و دیدار وداع با فرزندش فراخواند؛ که جمیعت قابلتوجهی علیرغم شرایط فوقالعاده خطرناک آن روزگار گرد آمدند. علیرغم جانکاه بودن فقدان مهدی، او به دیگر فرزندانش دلداری میداد و میگفت: ما رونده راه امام حسین هستیم، مگر امام حسین سرنوشتی غیرازاین داشت، باید به آن افتخار کرد و صبوری پیشه کرد“.
پدر محمد ابویی که داغ شهادت سه فرزندش را بر دل داشت، سرانجام در سن 88 سالگی براثر بیماری مزمن داخلی درحالیکه قلبش هنوز به شوق آزادی میهن و آرزوی دیدار فرزندان مجاهدش میتپید جان به جانآفرین تسلیم کرد و به دیدار معبودش شتافت.
روحش شاد و یادش جاودان باد.
با یاد مجاهد شهید رضا ناظم زمردی از زندانیان سیاسی زمان شاه ازگرگان که در بابل به شهادت رسید
با یاد مجاهد شهید رضا ناظم
زمردی
محل تولد: -
زرگنده تهران
نام پدر: حاج مرتضی تبعیدی به گرگان در زمان شاه
شغل: دانشجو از زندانیان سیاسی دهه ۵۰او با هسته های گرگان ومادر
معصومه شادمانی در فرار اشرف دهقان از زندان همکاری داشت در جنبش ملی مجاهدین
گرگان مسئولیت آموزش تشکیلاتی و
ایدئولوژیک بخشهای مختلف جنبش بر عهده او بود.
سن: 25 تحصیلات: -
دانشجو
محل شهادت: بابل تاریخ شهادت: 24-6-1360
محل زندان: - بابل
وگرگان
رضا در زمینه تشکیلاتی، ایدئولوژیک، علوم سازمانی و سیاسی وزنهای بلاجایگزین در تشکیلات بود.
مجاهد شهید رضا ناظم زمردی از پیشتازان نبرعلیه دیکتاتوری شاه وشیخ از گرگان
زندگینامه مجاهد شهید رضا ناظم زمردی
مجاهد شهید رضا ناظم زمردی در سال ۱۳۳۶در زرگندة تهران در خانوادهای مذهبی متولد شد. پدرش حاج مرتضی ناظم زمردی از بازاریان خوشنام و از فعالان نهضت آزادی بود که بهخاطر فعالیت هایش بر علیه شاه به شهرهای مختلفی تبعید شده بود. او به هر شهری که تبعید میشد به امور خیری از جمله ساختن بیمارستان، گرمابه، مدرسه و مسجد میپرداخت و همین اعمال خیرخواهانة او باعث میشد که از آن شهر نیز تبعید شود تا کمتر در محیط پیرامونش اثر بگذارد. گرگان آخرین شهری بود که به آنجا تبعید شد و در همانجا ساکن شد. به همین دلیل فرزندش مجاهد شهید رضا ناظم زمردی تحصیلات ابتداییش را در «دبستان ۱۵بهمن» گرگان گذراند.
طی سالهای ۴۸تا ۵۴و در
جلسات مذهبی و سخنرانیهایی که به همراه پدرش در آن شرکت میکرد با مبانی علم
مبارزه و سابقه مبارزات سیاسی از مشروطه تا آن روز آشنا شد و به فعالیتهای اجتماعی
و سیاسی پرداخت. کمک به محرومان و مستمندان از عمده فعالیت هایش بود. او با کمکهای
مالی و با اجناسی که تهیه میکرد به دیدار محرومان آن دوران میشتافت و با آنها
همدردی میکرد. همواره میگفت بهبودی اوضاع نیازمندان آرزویش است و دیری نپائید که
چارة کار برای برآورده شدن این آرزو و برطرف شدن نابرابری و بیعدالتی در جامعه
را در تغییر بنیادین سیاسی یافت و به فعالیتهاسی سیاسی رو آورد. پس از شهادت
بنیانگذاران سازمان مجاهدین و اوج گرفتن نام «مجاهد خلق» در محافل مذهبی با این
نام آشنا شد و پس از تلاشهای بسیار توانست با تشکیلات سازمان در خارج از زندان
ارتباط برقرار کند و فعالیتهای انقلابیاش را آغاز کند. او با مجاهد شهید حسن
محمدی که تازه از زندان شاه آزاد شده بود ارتباط برقرار کرد. حسن محمدی از کادرهای
سازمان بود که در جریان ضربه سال ۵۰توسط
ساواک شاه به تشکیلات مجاهدین، دستگیر شده و پس از یک سال آزاد شده بود. مجاهد
شهید رضا ناظم زمردی پس از عضوگیری توسط مجاهد شهید حسن محمدی فعالیتهای
مبارزاتیاش را دوچندان کرد. از جملهٔ این فعالیتها پخش دفاعیات بنیانگذاران
و مرکزیت سازمان در دادگاههای نظامی شاه در گرگان بود. پس از ضربه اپورتو نیستهای چپنما
به سازمان، فعالیتهای رضا اوج دوبارهای گرفت. او با استفاده از دستگاه استنسیل
دبیرستان محل تحصیلش، بیانیه دوازده مادهای برادر مجاهد
مسعود رجوی را در تیراژ بالا کپی و پخش کرد.
یکی دیگر از عملیاتهایی که
هسته مجاهدین در گرگان انجام داد فراری دادن «اشرف دهقان» از رهبران فدایی آن زمان
از زندان شاه بود. پس از این عملیات موفق ساواک شاه در گرگان دست به تحقیقات
گستردهای زد و در پی تعقیب و مراقبتهای طولانی، مجاهدین، از جمله مجاهد شهید رضا
ناظم زمردی را شناسایی و دستگیر کرد. همه آنها که باهم دستگیر شده و هم
پرونده بودند به تهران منتقل شده و در زندان تحت نام «بچههای گرگان» یا «تشکیلات
گرگان» شناخته میشدند.
در آن تاریخ، مجاهد شهید
رضا ناظم زمردی کمتر از ۱۸سال سن
داشت و به همین دلیل به بند صغریهای زندان قصر منتقل شد. او در نامهیی که از
زندان برای خواهرش فرستاده درباره حکم دادگاه اینگونه نوشت:
«روز سهشنبه ۴/۹که دادگاه داشتم رفتم دادگاه و پس از تشکیل دادگاه به ۳.۵سال زندان و ۶۰۰۰ریال
جریمه نقدی محکوم شدم. البته یک دو سال و یک یک سال و یک ۶ماه و ۶۰۰۰ریال جریمه نقدی که اشد آن که دو سال بود برای من در نظر گرفته شد.
یعنی در حقیقت به ۲سال زندان در زندان اطفال محکوم شدم و خدا را شکر
که صغر سن داشتم وگر نه به خیلی بیشتر از اینها محکوم میشدم» ۶آذر ۱۳۵۴- زندان قصر، اندرزگاه شماره یک – بند ۳ضدامنیتی
مجاهد شهید رضا
ناظم زمردی در زندانهای شاه مطالعات سازمانی خود را در زمینههای
تشکیلاتی، استراتژیک و ایدئولوژیک، بهویژه در زمینه قرآن و نهجالبلاغه تکمیل کرد
و به عضویت سازمان مجاهدین درآمد. او در عینحال تحصیلات دبیرستانش در رشته ریاضی
را ادامه داد و موفق به اخذ مدرک دیپلم شد.
او در نامه دیگری که از زندان برای خواهرش فرستاده در رابطه با هدفداری
هستی و ضرورت استفاده از عمر برای هدفی متعالی اینگونه مینویسد:
«راستی که زمان چه زود میگذرد و عمر همچون برگ
درختان پائیزی، زود زرد میشود و از شاخه هستی بر زمین میافتد و زیر پای عابران
خورد شده و خاک میشود و چه غافلند آنان که زندگی را بدون استفاده از آن به بطالت
میگذرانند» ۱۸آذر ۱۳۵۴-زندان
قصر، اندزگاه شماره یک – بند ۸ضدامنیتی
در اواخر سال ۵۶بهرغم
اینکه حکم او تمام شده بود، ساواک شاه از آزادی او سر باز زد تا اینکه بر اثر
موج تظاهرات مردمی و زیر فشار قرار گرفتن شاه، او نیز به همراه سایر زندانیان
سیاسی از زندان آزاد شد و مورد استقبال دوستان و آشنایان و بهویژه دانشجویان
آزادیخواه آن دوران قرار گرفت. مجاهد شهید رضا ناظم زمردی پس از آزادی
از زندان جلسات متعددی ترتیب داد تا پیام مجاهدین را به مردم و بهویژه قشر آگاه
شهر گرگان منتقل کند. در همین جلسات ساختار اولیهٔ تشکیلات
گرگان و جنبش ملی مجاهدین در گرگان پایهریزی شد.
پس از پیروزی انقلاب
ضدسلطنتی مجاهد شهید رضا ناظم زمردی به همراه دیگر همرزمانش که عمدتاً
از زندانیان مجاهد در زمان شاه بودند جنبش ملی مجاهدین در گرگان را تأسیس کردند.
او در این جنبش مسئولیتهای مختلفی را برعهده داشت. از جمله مسئولیت آموزش تشکیلاتی
و ایدئولوژیک بخشهای مختلف جنبش بر عهده او بود. وی برخی از این کلاسها در آمفیتئاتر
دانشگاه منابع طبیعی گرگان و بهطور عمومی برگزار میکرد. برخی کلاسها نیز در
شهرها و روستاهای اطراف برگزار میشد. وی در هنگام اوج گرفتن چماقداری خمینی در
صفوف اول دفاع از ستاد گرگان بود و میلیشیاهای مجاهد را برای دفاع از ستاد جنبش
ملی مجاهدین در گرگان سازماندهی میکرد.
مجاهد شهید رضا
ناظم زمردی پس از اوج گرفتن سرکوب خمینی و دستور دادستانی برای بستن
دفاتر مجاهدین به سازمان دادن میلیشیاهای مجاهد خلق برای گسترش پیام مجاهدین در
بطن جامعه پرداخت.
وی در اواسط سال ۵۹با
افزایش روزافزون اختناق و از بین رفتن آزادیها به زندگی مخفی روی آورد و از آنجا
که در گرگان چهره شناخته شدهای بود از این شهر منتقل شد. وی در اولین کنکور
سراسری پس از انقلاب ضدسلطنتی در رشته اقتصاد دانشگاه بابل پذیرفته شده بود و این
زمینهای شد که برای مخفی شدن در این شهر سازماندهی شود.
با شروع فاز نظامی در بخش پشتیبانی عملیات مجاهدین فعالیت میکرد.
وی همچنین مسئولیت امنیت تشکیلات مجاهدین در بخشی از مازندران را به عهده داشت.
سرانجام مجاهد شهید رضا
ناظم زمردی در ۱۹شهریور
سال ۱۳۶۰بوسیله یکی از مزدوران حکومتی در بابل شناسایی و
هنگامی که برای اجرای یک قرار از خانه تیمی خارج شده بود محاصره و دستگیر شد. در
این هنگام فرزند بزرگترش حنیف همراه او بود.
عناصر رژیم که بهخوبی او
را میشناختند و از سطح مسئولیتها و اطلاعاتش باخبر بودند به سرعت او را زیر شدیدترین
و وحشیانهترین شکنجهها قرار دادند. شلاقهای مستمر و طولانی، سوزاندن با اتو از
جمله این شکنجهها بود اما مجاهد شهید رضا ناظم زمردی اسرار خلق را در
سینه حفظ کرد و شکنجهگران را ناکام گذاشت. مجاهد شهید رضا
ناظم زمردی تنها ۵روز بعد،
در ۲۴شهریور ۱۳۶۰در حالی که از شدت شکنجهها دیگر قابل شناسایی
نبود، به همراه سه تن دیگر به جوخه اعدام سپرده و تیرباران شد. خبر اعدام این
مجاهد گرانقدر در تلویزیون و روزنامههای حکومتی منتشر شد. او در زمان اعدام تنها ۲۴سال سن
داشت.
روزنامه های رژیم شهادت مجاهد شهید دضا ناظم زمردی را اعلام کرد
خاطرات برخی از همرزمان مجاهد شهید رضا ناظم زمردی
علیرضا عاقلی:
«اولین بار مجاهد شهید رضا
ناظم زمردی را در سال ۱۳۴۹مقابل
دبیرستان ایرانشهر گرگان دیدم. با برادرش همکلاس بودم و او دنبال برادرش آمده بود.
دقیق یادم هست که آن روز برف میبارید و هوا خیلی سرد بود. او با من سلام و علیک
گرمی کرد، انگار که سالهاست مرا میشناسد و با من دوست و آشناست. پس از آن او را
در جلسات مذهبی میدیدم و با او بیشتر آشنا شدم. طی سالهای ۵۰تا ۵۲در جلسات
مذهبی هواداران سازمان و دکتر شریعتی همدیگر را میدیدیم. آن روزها جلساتی که در
رابطه با دکتر شریعتی برگزار میکردیم محملی بود برای گذاشتن قرار و رد و بدل کردن
دفاعیات بنیانگذاران. ما آن دفاعیات را تکثیر میکردیم و بین هواداران سازمان پخش
میکردیم. همان روزها بود که با مجاهد شهید حسن محمدی آشنا شدیم. او از مجاهدانی
بود که در ضربه سال ۵۰دستگیر شده بود. یک سال حکم داشت و حکمش تمام شده
و آزاد شده بود. بوسیله او
در جریان فعالیتها و تاریخچه سازمان قرار گرفتیم. آن موقع جزو سمپاتیزانهای سازمان
محسوب می شدیم. بعد از آن رضا در عملیات فراری دادن اشرف دهقان از زندان شاه
دستگیر شد و به زندان افتاد. بعد از آن خودم هم دستگیر شدم و به زندان مشهد افتادم.
بلافاصله پس از پیروزی انقلاب ضدسلطنتی، یعنی در روزهای ۲۵یا ۲۶بهمن ۵۷بود که
جنبش ملی مجاهدین شاخه گرگان را تشکیل دادیم و به همراه سایر بچههای آزاد شده از
زندانهای شاه در گرگان در شور این جنبش، معروف به ستاد جنبش ملی مجاهدین کار را
شروع کردیم.
رضا در زمان حملات فالانژها همیشه در صف اول دفاع از ستاد قرار
داشت. با توجه به اینکه خانواده رضا خانوادهای مذهبی، خیر و سرشناس بود همیشه
تلاش میکردیم او در ملاقاتها حضور داشته باشد؛ چرا که فالانژها و سردمداران رژیم
از جمله خود نور مفیدی نماینده خمینی و امام جمعه گرگان از او حساب میبردند.
آخرین بار او را در فاز نظامی دیدم که جسورانه در بخش پشتیبانی
عملیات فعالیت میکرد اما بعد از مدت کوتاهی خبر شهادتش به ما رسید.
رضا در مبارزه جدیت خاصی داشت. شجاعت و زیرکی انقلابی او چشم همه
را میگرفت. یادم هست که در زمان شاه، بهرغم اینکه سن کمی داشت از دستگیری و
زندان نمیترسید. در مبارزه در زمان خمینی هم همان جدیت دو چندان شد و البته در
عین جدیت بسیار شوخ طبع بود. بهخاطر همین ویژگیها همواره از او الگو میگرفتم.
روحش شاد. »
سعید نقاش:در رابه
با رضا ناظم زمردی
«رضا از جمله زندانیان سیاسی بود که با امواج
انقلاب ضدسلطنتی از زندان شاه آزاد شد. همه در سطح شهر او و خانوادهاش را میشناختند.
پدرش از بازاریان خوشنام و نیکو کار بود که چندین مسجد و مدرسه و حمام عمومی ساخته
و وقف کرده بود. رضا از مسئولان و موسسین جنبش ملی مجاهدین در گرگان بود. مدتی هم
از فرماندهان میلیشیای مجاهدین در گرگان بود. مدتی هم مسئولیت بخش دانش آموزی و
محلات را برعهده داشت. مدتی هم در بخش اجتماعی، قسمت کارمندی فعالیت میکرد.
در آن موقع در برخوردهای اولیهای که با او داشتم
چهرهای آرام و مهربان داشت. همواره اول میگذاشت مخاطب صحبت کند و بعد او صحبت میکرد.
از او چهرهای با صلابت و متین در ذهنم مانده است. همواره در مراجعات و بهطور خاص
در مقابل میلیشیاها با چهرهای خندان پاسخگو بود. تیپ زحمتکشی بود. وارد تمام
کارها میشد. بیشتر کت و شلوار میپوشید و مرتب و منظم بود.
روزهای
جمعه اکثراً جزو نفرات ثابت رفتن به برنامههای جمعی در کوه و جنگل بود. معمولاً
به زیارت یا جهاننما میرفتیم. در طول مسیر با تشویق بچهها به خواندن سرودهای
سازمان و بیان جملاتی از بنیانگذاران و شهدای سازمان روحیه جمع را بالا میبرد.
در زندان که بودم داستان دستگیری و شکنجههای وحشیانهای که رویش
اعمال شده بود را شنیدم. پشتش اتو کشیده بودند و ساعتهای متمادی به او شلاق زده
بودند. او از مسئولان بالای آن زمان بود و اطلاعات زیادی داشت اما هیچ اطلاعاتی
نداده بود. طوری که بدن شکنجه شده او را به دیگران نشان داده بودند که اگر آنها هم
اطلاعات ندهند به همین روز خواهند افتاد. اما دیگران هم از او انگیزهٔ ایستادگی و مقاومت در برابر شکنجه میگرفتند. شدت
جراحات و سوختگی ناشی از شکنجه آنقدر بود که او را زیاد نگه نداشتند و خیلی زود تیرباران
کردند. یادش گرامی»
قربان عرب:در رابطه
مجاهد شهید رضا ناظم زمردی
«وقتی از انجمن دانشجویان و دانشآموزان هواداران
سازمان درکردکوی به ستاد گرگان منتقل شدم، مسئولم شد. یکی از مسئولیتهایش کار
تشکیلاتی و ایدئولوژیک بود. قرآن و نهجالبلاغه را به نفراتی که در ستاد بودند
آموزش میداد. یکی از مسئولیتهایش هم نظارت بر توزیع نشریةمجاهد و کتابهای
سازمانی در گرگان و شهرهای اطراف آن بود و بخشی از کار را به من سپرده بود.
رضا بسیار خوش برخورد و صمیمی بود. نظم و نظامش چشم نفرات را میگرفت.
در رعایت زمانبندیها زبانزد بود و در عینحال بسیار متواضع و فروتن بود و به حرف
دیگران گوش میداد. بهرغم مشغلة زیادی که داشت در کارهای جمعی مثل کارگریها و
آمادهسازی غذا حضور فعال داشت.
برای ضوابط و چهارچوبهای تشکیلاتی بهای زیادی قائل بود و در پیشبرد
کارهایی که تشکیلات به او میسپرد بیشکاف بود و همین باعث میشد که تحت مسئولانش
نیز کارهای سپرده شده را بیشکاف به سرانجام برسانند.
رضا در زمینه تشکیلاتی، ایدئولوژیک، علوم سازمانی و سیاسی وزنهای
بلاجایگزین در تشکیلات بود. هفتهیی یک یا دو بار به کردکوی میرفتیم و او برای
نفرات انجمن و مسئولان بخشهای دانش آموزی و کارگری و معلمان، آموزش قرآن و نهجالبلاغه
میگذاشت و بهصورت سؤال و جواب ابهامات و سؤالات سیاسی، ایدئولوژیک و تشکیلاتی
آنها را برطرف میکرد. در کردکوی وارد هر خانهای که میشد با خانواده نفرات چنان گرم
و صمیمی برخورد میکرد که در همان لحظه مجذوبش می شدند. از آنجایی که معلومات اسلامی
زیادی داشت روی قشر مذهبی کردکوی تأثیر بسیار زیادی گذاشته بود.
یادم هست که پلی در کردکوی بود که شهرداری سالهای سال قول ساختن آن
را داده بود ولی نساخته بود؛ رضا وقتی این موضوع را شنید آن را دست گرفت و با کمک
مالی انجمن و خود مردم مشغول به ساخت آن شد. خودش شخصاً دست به کار شد و همه نفرات
سازمان در کردکوی را هم بسیج کرد. بهطور شبانه روزی روی آن کار کرد تا اینکه پل
ساخته شد. اهالی محل خیلی تحت تأثیر این کار سازمان قرار گرفتند.
ساده زیستی در خورد و خوراک و پوشاک و نظم و نظام او خیلی به چشم
میخورد.
در حمله چماقداران به ستاد گرگان رضا حضور فعالی در دفاع از ستاد داشت. در آن روز نورمفیدی، امام جمعه گرگان به چماقدارانش گفته بود هر طور شده کاری کنند که ستاد را تخلیه کنیم. او با ما در صف اول ایستاده بود و مجروحان را برای مداوا به داخل ستاد منتقل میکرد. ما میلیشیا ها که آنجا بودیم خیلی از او روحیه میگرفتیم. بعد از مدتی سازمان کار من تغییر کرد و دیگر او را ندیدم و خبر شهادتش را شنیدم. به راستی که چه عنصر فعال، سر زنده و چه وزنه تأثیر گذاری در همه زمینهها بود.
[1] مادر ابویی مادر سه شهید مهدی، صدیقه و حوریه از مادرهای بسیار فعال و سرشناس بابل بود که در خرداد 61 دستگیر و مدت 3 سال در زندانهای اوین و بابل بوده است. مادر یکبار دیگر در سال 66 دستگیر و این بار مدت یکسال در زندان بوده است.
ادامه دارد
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر